این خانه در یک محلهٔ خوب و خلوت… پر از درختهای نارنج…
پر از ساختمانهای زیبا!
این همه پول عمو و کیسان کجا برایم خوشبختی آوردند که حالا مهریه بیاورد!
به خیابان اصلی که رسیدم لبهٔ خیابان ایستادم که تاکسی بگیرم اما نارنگی جلوی پایم ترمز زد!
– بپر بالا سرآشپز!
هنوز هم چشمانم پر از تعجب بود!
چهطور به این سرعت خودش را رساند؟!
– دیوونه! تو اینجا چیکار میکنی؟
– بابا سوار شو! جریمهت کردن به من مربوط نیستا!
سوار شدم و او با سرعت زیادی حرکت کرد…
– گفتم درست نیست پاشی بیای اونجا خودم اومدم دنبالت بریم دستمزدمو بهم بدی!
کیف پولم را بیرون کشیدم و کارتم را سمتش گرفتم.
– هرجا عابر بانک دیدی واستا برو کارتبهکارت کن…
چپچپ نگاهم کرد.
– کی حرف پول زد؟ بذار جیبت ببینم!
بیحوصله دستم عقب کشیدم، حوصلهٔ کلکل نداشتم.
برگشتن به آن رستوران آزارم میداد…
لعنت به منی که خودم پای فرناز را آنجا باز کردم…
– چته دمغی؟ خوشحال نشدی نارنگی جونتو سرحال آوردم برات؟
– حوصله ندارم آقا هادی… میشه منو برگردونید خونه؟
اخمهایش را در هم کشید و راهنما زد، فکر کردم میخواهد پیاده شود انگار به او بر خورده بود…
اما دور از انتظارم کمربندش را باز کرد و کاملا سمتم برگشت.
– چیزی گفته اون یارو شوهرت؟
– فکر نمیکنم مشکلات شخصیم قابل گفتن باشه!
کلاهش را درآورد و روی زانویش گذاشت…
دستی روی سر کچلش کشید و گفت:
– وقتی این جناب تشریف میآرن در خونهٔ ما به تهدید کردن دیگه خیلیم شخصی نیست!
دیگر هیچچیز دربارهٔ کیسان تعجبزدهام نمیکرد اما آبرویم…
اگر شهناز فقط خودم را میشناخت یک چیزی!
حالا پای مامانروحی نازنینم درمیان بود…
نگاهم خجالتزده و نگران شد، به زور گریهام را زندانی کردم و آرام پرسیدم:
– سر و صدا کرد؟ مامانت…
کمی از جدیتش کم شد، با نقاب کلاهش ضربهای به بینیام زد و مهربان گفت:
– فکر کردی داداشت قاقه؟ فقط من و هدی دم در بودیم…
پنچر شده تکیهام را به صندلی دادم و اولین اشک از گونهام روان شد.
– خدا لعنتش کنه… من واقعاً معذرت میخوام…
جعبهی کوچک دستمال را جلویم گرفت.
– میخواستم بزنمش هدی نذاشت…
نمیدونم شما زنا چرا اینقدر از دعوا میترسید! شانس آوردی هدی پیشم بود وگرنه نه تنها مامانم، همهٔ کوچه میفهمیدن!
– ممنونم…
دستمال را به بینیام فشردم… ناراحت بودم، پر از بغض و درماندگی.
دوست داشتم قوی باشم اما مگر کیسان لعنتی میگذاشت زندگیام را بکنم!
– بین حرفات فهمیدم بهت خیانت کرده بود نه؟
سر تکان دادم.
– اهوم… با دوست صمیمیم…
کمربندش را دوباره بست و ماشین را راه انداخت، کاش به خانه میبردم که هرچه زودتر از آن جهنم بگریزم…
– بریم پشت ارگ فالوده بزنیم؟
– تو این سرما؟
چشمکی زد.
– فالوده که سرما گرما نداره کاکو!
بیاختیار میان گریه خندهام گرفت…
راست میگفت فالوده همیشه میچسبید حتی در سرمای زمستان، حتی در میان برف…
آن هم فالودهٔ پشت ارگ…
روی نیمکت جلوی مغازه نشستیم، نیمکت سرد بود و سردی غروب هم به لرزشم دامن میزد…
چراغهای اطراف ارگ روشن شده بودند، عاشق این لحظهها بودم قدم زدن دختر و پسرهای جوان و توریستهایی که با هیجان با هم حرف میزدند…
چشمهایشان بادامی بود شاید ژاپنی بودند و شاید هم چینی…
– فالودهتو بخور… چی دارن این چشتنگا اینجوری خیرهشون شدی؟
خندیدم و قاشقی از فالودهٔ آبلیمو زدهام به دهان بردم.
– از توریستا خوشم میآد… یه وقتا رستوران ما هم میاومدن…
– همشون یه مشت مرفه بیدردن! چشه ما نمیتونیم بریم کشور اونا اینجوری نیشمونو باز کنیم عکس بندازیم؟
– خب پولدارای ما هم میرن اونجاها میگردن…
شانه بالا انداخت و آخرین قاشق فالودهاش را بلعید.
– مگه شیراز خودمون چشه که برم چارتا چشتنگو ببینم برگردم! خوشا شیراز و وضع بیمثالش!
با او بودن خوب بود… بلد بود چهطور حال آدم را عوض کند!
– تو خیلی خوبی آقا هادی… اگه نمیاومدم اینجا معلوم نبود تا کی غصه بخورم…
خودش را سمتم کشید و قاشقش را در ظرف فالودهٔ من فرو کرد و به دهان برد.
– پس دوستیم؟
لبهایم را از چندش کج و کوله کردم و نگاهش کردم.
– یعنی چی دوستیم؟
– ازت خوشم میآد…
اخم در هم کشیدم، پیشبینیاش زیاد سخت هم نبود!
حالا که به لطف کیسان از زندگیام خبر داشت فکر میکرد این زن مطلقه بهترین گزینه است برای زید شدن!
– واقعاً که خیلی…
ارزش حرف زدن را هم نداشت! با غیظ کاسهٔ فالوده را در دستش گذاشتم و بلند شدم.
– واقعاً برات متأسفم… فکر میکردم پسر شهناز مثل خودشه اما انگار اشتباه میکردم!
فالوده را کنار گذاشت و با خنده گوشهٔ لباسم را گرفت.
– واستا بچه! ترش میکنی چرا؟ منظورم اون دوستی نبود…
اخمهایم در هم رفت و چشم ریز کردم.
– کدوم دوستی منظورته اگه راست میگی؟ با خودت فکر کردی بهبه عجب گوشتی!
خندهاش بیشتر شد و خودش هم از جایش بلند شد.
دوست داشتم کلهٔ کچلش را آنقدر به آسفالت بکوبم که جانش در برود!
– بابا من منظورم رِل زدن نیست… خوشم میآد ازت مشتی هستی! مرام داری… میخوام باهات رفاقت کنم…
چشمکی زد و لباسم را بیشتر سمت خودش کشید.
– البته دروغ نگم واسه غذاهای خوشمزهتم بیشتر! واقعاً عجب گوشتی!
گفت و دوباره غشغش شروع به خندیدن کرد اما من هنوز هم سوءظن داشتم و چشمانم به همان حالت ریزی شده بود که موقع شک داشتنم میشد.
– دروغ میگی! حرفتو دقیقهٔ نود عوض کردی!
با انگشتش به دماغم زد و مهربان گفت:
– د آخه نادون… من دخترای پلنگو ول میکنم با خط قرمز مامانم بریزم رو هم؟!
کمی فکر کردم… راست میگفت، در و دافهای زیبا کجا و منِ ساده کجا!
– منطقیه…
مشتش را بالا گرفت و هیجانزده پرسید:
– پس دوستیم؟
مشتم را آرام به انگشتهایش کوبیدم و زمزمه کردم:
– دوستیم…
*******
بعد از دو سه روز جمع کردن وسایلم امروز به رستوران برگشته بودم…
هادی میگفت، گاهی وقتها بخشش خوب است اما برای آدمهایی که عقل و شعور دارند، نه کسی مثل فرناز که ادعای زرنگیاش میشود و فکر میکند طرف مقابلش خر است!
به پیشنهاد او برگشته بودم تا کمی با اعصاب فرناز بازی کنم.
ته دلم راضی نبودم چون تنها فرناز نبود که عصبی میشد، زجر اول را من میکشیدم که کیسان…
ولی شاید دلم خنک میشد و کمی تسکین پیدا میکردم از این غصههایی که به من تحمیل کرده بودند…
کیسان جرعت نداشت جلوی چشم فرناز به من نزدیک شود… البته خود فرناز هم مثل عقاب چشمهایش کار میکرد…
جو آشپزخانه به طرز ناراحتکنندهای ساکت شده بود…
هیچکدام فکرش را هم نمیکردند من برگردم و بخواهم به کار کردنم ادامه دهم اما من…
حداقل یک انتقام کوچک که میتوانستم بگیرم!
بعد از اینکه آخرین سیخ کوبیده را آماده کردم دستکشهایم را در سطل آشغال کنار میز انداختم و رو به اوستااحمد گفتم:
– اوستا اینا رو تو یخچال بچینید بیزحمت.
– چشم لالهخانم…
با شب بخیری که به بقیه گفتم، زودتر از آشپزخانه بیرون زدم…
کیسان آنوقتها که هنوز فرناز سوگلیاش نشده بود زودتر از ساعت ده به خانه میفرستادم که به قول خودش کار از پا نیاندازدم!
جلوتر از اتاق رختکن دیدمشان… کیسان به دیوار تکیه زده بود و فرناز هم آویزانش!
– امشب مامان منتظرته عزیزم باید بمونی خونمونا!
بیتوجه از کنارشان گذشتم، شورش را درآورده بودند با این لاو ترکاندنهای تهوعآورشان!
– خسته نباشی سرآشپز!
تمسخر صدایش حالم را به هم زد! نارفیق لعنتی…
– ممنونم خانم مجد!
دستمال گردنم را باز کردم و بیتوجه به صدای ملچ و ملوچ بوسههایشان در را آهسته پشت سرم بستم.
اینکه میخواستند حرص من را در بیاورند خیلی ضایعتر از آن بود که متوجهش نشوم!
هوای اتاق کمی نمناک بود و سرد، نفس کشیدن در هوای رختکن آنقدر سخت بود که تندتند روپوشم را بیرون کشیدم و کاپشن سبزرنگم را به تن کردم.
از پنجره، دانههای باران معلوم بود که دلبرانه میرقصیدند و روی زمین میافتادند…
کاش برف بود و میشد آدمبرفی درست کرد…
کودکیها کمرنگ شده بودند در زندگی آدمهایی هم سن ما که تمام وقتمان به پول درآوردن میگذشت…
– چرا اینقدر دیر میری خونه؟
از فکر بیرون آمدم و در آینهای که به در کمدم چسبانده بودم شالم را مرتب کردم.
بیتوجه به لحن طلبکارش لبخندی زدم.
– فردا سفارش کوبیدهم زیاده داشتم آماده میکردم که معطل نشم رئیس.
لبهای قلوهایاش را به هم فشرد و دستی در موهای لختش کشید.
حرص درونش را از مشت شدن دستهایش میفهمیدم و چینهای کوچکی که کنار چشمش میافتاد.
– میرسونمت!
– نیازی نیست… ماشین دارم خودم…
حوصلهٔ حرفهایش را دیگر نداشتم، رفتارهای ضد و نقیضش حالم را به هم میزد…
از کنارش گذشتم و از در پشتی خارج شدم.
باید زودتر خودم را به پارکینگ میرساندم البته اگر نارنگی نازنینم در سرما یخ نزده بود…
هنوز در را باز نکرده بودم که صدایش باز هم مجبورم کرد بایستم و نگاهش کنم.
– وایسا لاله! تا کی میخوای با این لکنته رفت و آمد کنی؟ بابام که میخواست مهریهتو بده چرا نگرفتیش حداقل اینو عوض کنی؟
چشمم را کلافه در آسمان چرخاندم، معلوم نبود فرناز جانش را چهطور دک کرده بود که دوباره به پر و پای من بپیچد!
– من راحتم آقای برازنده!
– چرا لجبازی میکنی لاله؟ اون مهریه حق توه! گردن من از مو هم باریکتره… نکنه اون پسره…
نگاهش کردم، آنقدر عمیق که خودم هم در ژرفایش غرق شدم.
– سردمه، باید برم خونه… با اجازهتون…
صدای کوبیدن پایش به زمین آمد، فازش را نمیدانستم از یک طرف در راهرو زنش را گیر میانداخت که حرص من را در بیاورد و طرف دیگرش مثلاً دلسوزی میکرد!
انگار من احمق بودم که نفهمم تنها حسادت است به هادی!
خودم را در کابین نارنگی جا دادم و استارت زدم.
– روشن شو عشقم… یخ میزنیما…
دیدمش که بهسرعت از مقابلم گذشت، با ماشین مدل بالای شاسی بلندش…
چشمانم را بستم، واقعاً برایم مهم نبود عصبانیت و قهرش! استارت دیگری زدم…
نارنگی مهربانم روشن شد و من جیغ کشیدم.
– همینه! دمت گرم داش هادی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کمکم دارم عاشق داش هادی میشم خیلی مشتی هست
از رابطه لاله و داش هادی خیلی خوشم میاد اولش مث تام و جری بودن حالا شدن دوتا رفیق خوب😂
❤ 👍