برفپاککن را روشن کردم، باید آرام میراندم که شری گریبانم را نگیرد.
باران شدید بود و خیابان لیز اما انگار نحسی دیدن کیسان ول کنم نبود…
هنوز به خیابان اصلی نرسیده صدای مهیب کوبیده شدن ماشینی به نارنگی نازنینم بهت و غم را به قلبم سرازیر کرد.
ماشینم را کنار خیابان رساندم و بهتزده به روبهرو خیره شدم.
– پیاده شو خانم!
پیاده شدم، بغض تمام وجودم را گرفته بود. تا به حال نگذاشته بودم خطی به آن بیفتد و این مردک…
– چیکار کردی آقا؟ نمیبینی جاده لغزندهس؟ این چه طرز رانندگیه!
با حال نزاری به گلکیر و سپر عقب نارنگی خیره شدم، پولش را چه میکردم…
– چرت نگو… طوریش نشده یکم رفته تو… بیار میدم درستش کنن.
از وقاحتش خشمگین شدم… چهطور فکر میکرد چیزی نشده… مگر جای من بود که بداند زندگی لعنتیام جایی برای خرجهای اضافی نگذاشته است؟
– خانم شلوغش میکنی چرا گریه میکنی دیگه؟
با خشم و عصبانید لگدی به ماشین مدل بالایش زدم و غریدم:
– زدی نارنگیو درب و داغون کردی دو قورت و نیمتم باقیه؟
کنار ماشین روی زانویم نشستم و اشکریزان نگاهش کردم…
– خانم حالت خوبه؟
– به تو چه ها؟ به تو چه؟ تو اگه آدم بودی اون چشای کور شده تو وا میکردی که نزنی ماشین مردمو داغون کنی!
ماشینهای دیگر با احتیاط از کنارمان میگذشتند اما در آن سرمای ناجوانمردانه هیچکس حاضر نبود به خاطر یک تصادف جزیی بایستد…
هیچوقت این قدر بیادبی از خودم سراغ نداشتم اما حالا به سیم آخر زده بودم!
سکوتش جری ترم کرد، آن هم وقتی که بیتوجه به من میرفت که سوار ماشینش شود…
– هوی آقا کجا میری؟ وایسا ببینم! باید پلیس بیاد کروکی بکشه…
برگشت و نگاهم کرد، در همان لحظه اتوبوس خط واحد به آهستگی از کنارمان رد شد و نورش به چهرهٔ او تابید…
با دیدن صورتش حرف در دهانم ماسید و نالیدم…
– ت… تو…
#امیرحسین
از همان اول شناختمش، خود مارمولکش بود! محال بود صدایش را فراموش کنم…
زمزمههایی که آن شب تا صبح کنار گوشم میکرد هنوز به خاطرم بود و این چشمهای وقزدهٔ فردا صبحش!
– آره… من! انتظارشو نداشتی نه؟
زبانش بند آمد، خودش هم انگار میدانست اگر گیرش بیاورم بیچارهاش میکنم…
هر دویمان خیس شده بودیم، باز هم باران میآمد و باز هم ما دوتا در خیابان بودیم…
– اوخی… ترسیدی جوجو؟
سردش شده بود انگار، قدمی به عقب برداشت و اخمهایش در هم شد.
– برو بابا! فکر کرده کیه که من ازش بترسم! زنگ بزن پلیس بیاد کروکی بکشه!
خندیدم، عصبی و متعجب! اصلاً نترسیده بود. انگار پرروییاش در این چند روز بیشتر شده بود.
– روتو برم هی! تو میزنی رو ترمز وسط خیابون طلبکارمم هستی؟
چشمهایش را ریز کرد و جلوتر آمد، خوی وحشیاش زیر باران دیدنی میشد…
باران شالش را خیس کرده و عقب رانده بود، موهای فرفریاش خیس و نامرتب شده و دماغش قرمز… درست مثل موشهای سفیدی شده بود که از آب بیرونشان میکشند.
– من زدم رو ترمز؟ من؟ بازم توپو انداختی تو زمین من؟ بیشعور!
فقط یک تلنگر دیگر لازم بود او را جلوتر بکشانم…
خدا به دادش میرسید، کینهٔ شتری که میگفتند را من داشتم…
– من همیشه توپم میخوره تو گل! تو گل توم خورده… یادت نیست؟
جلو آمدن فکش نشان از توی خال زدنم داشت!
آنقدری عصبی بود که خودش سمتم حملهور شود!
– خیلی پستی! خیلی کثیفی… بیشعورتر از تو به عمرم ندیدم…
میگفت و جلو میآمد، لبخند بزرگی روی لبم بود و در آن باران به سختی میدیدمش اما هشیاریام را هم داشتم…
کاملاً آماده و مسلط! زیرلب زمزمه کردم:
– بیا… بیا… بیا که خوب جایی داری میآی!
– بیلیاقت! وحشی… باید وایسی پلیس بیاد به خدا ازت شکایت…
بازویش را که چنگ زدم حرف در دهانش شکست و شروع به تقلا کرد…
از وحشیبازیهایش خوشم میآمد… برعکس تینا بود انگار نه غروری داشت و نه ترسی!
– ولم کن لعنتی! ولم کن!
با آن کاپشن چاقتر بهنظر میرسید و خشنتر اما عمراً میگذاشتم حرکت آن شبش را تکرار کند…
چاقوی زنجانی که مهیار برایم خریده بود را قبل از آمدنش به این سمت از ماشین بیرون کشیده بودم،
خدارا شکر به جز خورد کردن گوشت جای دیگری هم به دردم خورده بود!
گل اولش را با ترساندن این جوجه میچیدم…
تند و فرز کنار گردنش گذاشتم و او با دیدنش خفه شد.
– فقط یه جیغ دیگه بزن… خلاصت میکنم! شوخی ندارم باهات!
چشمهایش دوباره با همان حالت مسخره گرد شد، با گوشت و خونم ترسش را حس میکردم…
لذتبخش بود! همهشان حقشان بود هر بلایی سرشان بیاید… زنها!
– این… هعی…
سکسکهاش گرفته بود انگار… چه لذتی داشت به حد مرگ ترساندنش!
چشمهای پر از نفرتم را به چشمهای ترسیدهاش دوختم.
– حالا دیگه میزنی و در میری؟ فکر کردی ولت میکنم؟ تا دوتا خط نندازم رو صورت خوشگلت ول کن نیستم… راه بیفت!
در عقب را باز کردم و به زور سوارش کردم، هنوز سکسکه میکرد و تقلا!
در را بستم و قفلش کردم، محال بود بتواند کاری کند!
بی اهمیت دادن به تلاشی که در ماشین میکرد گوشیام را از جیب کاپشنم در آوردم.
بیتوجه به بارانی که روی صفحهٔ گوشیام میبارید به سختی شمارهی پلیس راهور را گرفتم…
#لاله
میدیدمش درحالی که با تلفن حرف میزد در نارنگی را باز کرد و سویچش را بیرون کشید…
هنوز سکسکه میکردم، اعصابم به شدت خورد شده بود! این سکسکهٔ لعنتی هم دردسری بود برای خفه شدنم!
خودم را به زحمت روی صندلی جلو کشاندم و تندتند شروع به وارسی داشبورد و اطرافش کردم…
لعنتی سویچ خودش هم همراهش بود!
نفسم را حبس کردم که حداقل بتوانم آرامشم را با تمام کردن سکسکه به دست بیاورم!
– اوه لیدی؟! چه مرگته؟
قبل از آنکه بخواهم در را باز کنم، تند و فرز بازویم را در پنجههایش گرفت…
خودش هم سوار شد و در را به هم کوفت.
– چهطور مطوری؟ که میزنی و در میری؟ فکر کردی بچهزرنگی ما هم قاقیم…
بازویم را تکان دادم دوباره او و رفتارهای تحقیرآمیزش…
کاش یک درصد به هادی شباهت داشت آنوقت حاضر بودم با جان و دل عذرخواهش باشم.
– ولم کن… چی از جونم میخوای؟
– ولت کنم؟! تازه گیرت انداختم فرفری!
میگم حال میکنی جلو روت ماشینتو جرثقیل ببره یا پشت سرت؟
سمتش حملهور شدم، باید نشانش میدادم لاله هنوز همان سگ آنروز است!
– آیآیآی… اگه میخوای شاهرگتو بزنم انگشتتو بزن بهم!
چاقوی در دستش را که دیدم تمام تنم پر شد از نفرت از او… نارنگی نازنینم…
– چه مرگته؟ بذار برم… خیلی عقدهای هستی!
ماشینش را روشن کرد، چاقو هنوز در دستش بود.
– کجاشو دیدی؟ عقدههامو کمکم رونمایی میکنم خانمخانما!
به در تکیه دادم… راهی برایم نمانده بود جز تسلیم! خداخدا میکردم فکر پلیدی در سرش نباشد…
حاضر بودم همان خطهایی که میگفت روی صورتم بیاندازد اما…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عکس رمان رو به نظرم عوض کنید
چرا؟