حاضر بودم قسم بخورم او نفرتانگیز ترین مردی بود که در زندگی ام دیده بودم! حتی حال به هم زن تر از کیسان!
– خبر مرگت هر غلطی میکنی زودتر بکن من باید برم!
سوت زنان شانه را روی میز گذاشت و ادکلنش را برداشت با آرامش به گلویش اسپری کرد.
– دو دیقه بودی حالا! کجا خانوم؟ آژان و آژان کشی؟
بوی عطرش بلند شد… حال به هم زن بود مثل خودش!
چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم که بتوانم تمرکز کنم.
– اینقد عطرم بهت حال داده؟ میخوای شیشهشو بهت بدم؟!
حرفش مهم نبود! انگار این اتاق به کل مال خودش بود که در کمدش پیراهن داشت و…
حتما کلاه یا پارچهای هم در وسایلش پیدا میشد که من را از اینجا بیرون بکشد!
– برو بابا!
گفتم و سمت کمدهایش هجوم بردم…
عمرا به او التماس میکردم!
– هوی! مثل گاو سرتو نکن تو کمدا! چیکار میکنی بیا کنار!
– یه کوفتی باید تو این کمدا باشه که منو از این جهنم ببره بیرون!
بازویم را گرفت و وسط اتاق کشاندم، دوباره اخمهایش را در هم کشیده بود و با یک من عسل هم نمیشد خوردش!
– اون کمدا مال من نیست! دست نزن!
دستم را به ضرب از میان انگشتانش بیرون کشیدم… عصبی بودم!
خودش از این لعنتیها پیراهن بیرون میکشید و حالا میگفت برای او نیستند!
با هر دو دستم به سینه اش کوبیدم و با صدای نهچندان بلندی غریدم.
– پس آقاجون خدابیامرز من بود از تو اینا پیراهن درآورد تنش کرد!
این بار هر دو بازویم را گرفت و کنار کشیدم، با عصبانیت کشویی را باز کرد و روسری ساتنی را بیرون کشید.
– بیا! بگیرش! بپوش گورتو گم کن! داره حالم از صدات به هم میخوره! حداقل وزوزاتو نمیشنوم!
روسری را از دستش چنگ زدم، جای بحثی نبود.
اگر پشیمان میشد باز هم مثل خر در گل گیر میکردم…
جلوی آینه ایستادم و روسری را به سر کردم…
روسری صورتی رنگی بود با گلهای ریز و پیچ در پیچ مشکی…
زیبا بود اما به صورت رنگ پریدهٔ من نمیآمد…
– فسفس نکن! زودتر باید از اینجا بریم!
چپ نگاهش کردم. برایم مهم نبود آبروی او چهقدر پیش آشنایانش در خطر است! مگر آنها من را میشناختند؟
– تو برو! برام اُف داره با تو قدم وردارم! خودم که اومدم بیرون درو میبندم و میرم!
گوشهٔ همان روسری را با آب دهانم کمی تر کردم و زیر چشمم کشیدم تا سیاهیاش کمرنگتر شود.
لبهایم کمی ورقلنبیده بود و گزگز میکرد نه آنقدری که سیاه شده باشد…
قرمزی رژلب دیشب هنوز دور لبهایم بود اما رویش نه! کار خود ناکسش بود!
چیزی یادم نمیآمد ولی با درد کوچکی که در ناحیهٔ کمرم داشتم معلوم بود چه شده!
– که برات اُف داره! زیرخوابی برات اف نداره نه؟ چند سالته که ناموستو دادی دست باد؟ مست بودم اما یادم هست زن بودنتو! هرجا…
با سیلی محکمی که در گوشش خواباندم حرف در دهانش ماند و با صورتی سرخ از عصبانیت قدمی عقب برداشت.
– حواست باشه چه گهی از دهنت میاد بیرون! برام مهم نیست یه کثافت مثل تو که از مستی زنا استفاده میکنه دربارم چه فکری میکنه! هرجایی خودتی که مثل سگ نر رو این و اون باید جمعت کنن!
خودش هم انگار از حرفی که زده بود پشیمان شد.
بیصدا کناری ایستاد. لنگههای کفشم را از گوشه و کنار اتاق پیدا کردم و باعجله پوشیدمشان…
یک ثانیهی دیگر میماندم بغضم میترکید و کم میآوردم در مقابل اویی که مطمئن بودم تا یک ماه میتواند اره بدهد و تیشه بگیرد!
دستم را سمت دستگیره نبرده کتفم را گرفت و عقب کشید.
– کجا؟
– ولم کن!
بغضی که گلویم را میفشرد آرام راهش را از روی گونههایم پیدا کرد و چشمانم شروع به باریدن کردند.
– چی از جونم میخوای؟ میخوام برم!
سمت پنجره کشاندم و پردهای را کنار زد.
– از اون ور بری تو دردسر میافتم! احمق که نیستن میفهمن تینا نیستی!
یادم آمد… این از همان درهای لعنتی بود که دیشب از این راه وارد آن سوییت لعنتی شده بودم!
حنانه به قول خودش میخواست اولین شب جداییام تنها نمانم و اینطور این غول بیابانی دچارم شده بود!
در را باز کرد و خودش بیرون رفت، چپ و راست را نگاهی انداخت.
– آبغوره نگیر! تا کسی نیومده بیا بریم!
طبقهٔ اول بودیم انگار… تنها چند پله میخورد که به زمین پارکینگ برسد…
اما من و حنانه دیشب پلههای اضطراری زیادی را بالا رفته بودیم!
– بیا ببینم!
بی آنکه منتظر راه رفتنم باشد دنبال خودش کشاندم.
تندتند راه میرفت اما به نظر من بیشتر به دویدن شباهت داشت…
پاهایم بیاختیار بهدنبالش کشیده میشد!
– وایسا! کجا میبری منو! پاهام درد اومد!
ایستاد و انگشتش را روی دماغش گرفت.
– هیش! یه دیقه میتونی خفهخون بگیری؟!
خودش را پشت شاسیبلند سفیدی کشاند و من را هم بهدنبال خودش.
با احتیاط گردن کشید و سمت دیگر ماشین را نگاه کرد.
اشکهایم بند آمده بود و تنها در بهت کارهای او بودم!
اگر این سوییت مال او نبود چرا صدایش میزدند؟ چرا در کمدش لباس داشت؟ و اگر مال او بود چرا فرار میکرد؟! اصلاً شاید او بردبار نبود؟
– تو بردبار نیستی نه؟!
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد و زمزمه کرد:
– چرت نگو!
– اگه راست میگی چرا فرار میکنی؟
چشمش را به بالا چرخاند و با لحنی التماسگونه گفت:
– خدایا چرا هرچی عقبموندهس میخوره به پست من؟!
– حرف دهنتو بفهم!
انگشتش را به شقیقهام چسباند و شروع به فشار دادن کرد.
– احمق! یه ذره به این مغز نداشتهت فشار بیاری میفهمی زنا چیه و حکمش چی!
پوزخند زد و ادامه داد:
– نگو حالیت نیست که باورم نمیشه اون جیغجیغایی که میکردی از سر نفهمی بوده! میخواستی وانمود کنی تجاوزه که خودت قسر در بری نه؟!
ترسیده نگاهش کردم… اینقدر در بهت بودم که به کلی این چیزها را از یاد برده بودم!
– نه به خدا من…
دستش را بالا آورد و روی لبم گذاشت.
– هیچی نگو! میدونم زرنگ نیستی! احمق بودن بیشتر به قیافت میآد…
اخمهایم را در هم کشیدم… از حدش داشت میگذشت!
حیف که برای رفتن از اینجا آویزانش بودم وگرنه میدانستم چه بلایی سرش بیاورم!
– رفتن… بیا!
پشت سرش راه افتادم شکلکی درآوردم و زبانم را هم بیرون آوردم…
فقط از این مخمصه خلاص میشدم بقیهاش مهم نبود!
کنار دویستوشش آلبالوییرنگی نشست و دستش را زیر آن کشید.
– شانس بیاریم زاپاسش هنوز اینجا باشه!
وقت تلافی شاید هم همین حالا بود! میشد یک کارهایی کرد… مردک بددهن نحس!
آهسته نزدیکش شدم، خودم هم ترسیده بودم از اینکه کسی ما را ببیند…
با آن حلقهای که در دستش بود صددرصد زنای محصنه را برایمان میبریدند!
به فاصلهٔ یکسانتیاش ایستادم و با نگاه خبیثی هر دو دستم را پشت سرش گرفتم.
– اومدن!
بدون اینکه یکه بخورد برگشت و بیتفاوت نگاهم کرد.
– دیشب تا صبح تو بغل من بودی حق داری خیارشور شده باشی!
پنچر و سرخورده لبهایم آویزان شد…
فکر میکردم میتوانم بترسانمش اما او شبیه آدمآهنی بود…
یا هم نه! آن غولهای بزرگی که مادربزرگ از آنها قصه برایمان میگفت…
– پیداش کردم!
سویچ تک را بالا گرفت و با پیروزی نگاهم کرد.
– برو سوار شو!
رویم را طرف دیگری چرخاندم و بیمیل در جلو را باز کردم…
بوی عطری زنانه میآمد که قبلاً خیلی زیاد استشمام کرده بودم…
عطر فرناز بود… فرناز لعنتی نارفیق!
– اسم زنت چی بود؟
خونسرد و خشک نگاهش را به جلو دوخت و استارت زد.
– به تو چه!
فرمان را چرخاند. نگاهم را به دستان بزرگش دوختم و جرقهای مثل صاعقه از ذهنم گذشت…
انگشتهایش یادم بود وقتی تاپم را…
تمام تنم از خجالت گر گرفت… لپهایم سرخ شد…
برای منی که دست هیچ مردی جز پدرم و کیسان لمسم نکرده بودند…
این حس فوقالعاده بد و ناراحتکننده بود…
– از آخرین ماهیانهت چهقد میگذره؟
نگاهم به خروجی پارکینگ بود که نگهبانی با لباس سرمهای کنارش ایستاده بود.
سؤالش غافلگیرم کرد…
این که کنار هم خوابیده بودیم وقیحش کرده بود!
من هم مثل خودش جواب دادم.
– به تو چه!
زیر چشمی نگاهم کرد و پوزخند زد… حالتی مثل مسخره کردن داشت.
یکجور خود بزرگبینی و غرور اعصاب خورد کن!
– حسنآقا بزن بالا راهبندو…
مرد جوان دستی برایش تکان داد و چند ثانیه بعد در خیابان اصلی بودیم…
– همین بغلا نگه دار من پیاده میشم!
طلبکار گفتم و حق به جانب… اگر او هشیارتر از من بود نباید از مستی من سوءاستفاده میکرد!
– فعلاً هستم در خدمتت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.