رمان آشپز باشی پارت 21 - رمان دونی

 

 

– آره عزیزم چرا نتونی بری؟!

 

این خانه هنوز همان خانه بود…

 

می‌دانستم چه‌طور می‌توانم غافلگیرش کنم که آب هم از آب تکان نخورد!

 

پشت پنجره‌ی بیرونی اتاق کمین کردم و نگاهشان کردم…

 

لباس هدی به تنش زار می‌زد… روحی کنارش نشسته بود و پچ‌پچ کنان حرف می‌زدند…

 

– روحی جون… بیاین چایی…

 

صدای شهناز روحی را سمت در کشاند و آخرین جمله‌اش به گوش من خورد.

 

– غصه نخور‌… بابات بیاد دیگه جرعت نداره انگشتشم بهت بزنه!

 

مادرش که بیرون رفت، خودش را روی تخت رها کرد و موهای فرش گوشه و کنارش رها شد…

 

مثل خرمنی از گندم‌زارهای طلایی مرودشت…

 

آرام از پنجره وارد اتاق شدم… نفسی گرفتم و ریه‌هایم از عطر تنش پر شد…

 

– به‌به! لاله‌خانم! جا خوش کردی!

 

از جایش تکان نخورد… حتی چشم‌هایش را هم باز نکرد…

 

– ولم کن‌… برو بیرون! ظرفیت امروزم تکمیله!

 

بی‌اختیار دسته‌ای از موهایش را میان انگشت‌هایم گرفتم…

 

چقدر لطیف.‌.. باز هم دلم به تکاپو افتاد… می‌خواستمش مثل دیروز… مثل آن شب‌…

 

زمزمه‌ی موذی عجیبی در گوشم می‌نواخت… لمسش کن… لمس!

 

– دستتو بکش سِد حسین! از شما بعیده…

 

دستم عقب کشید و میان موهای خودم مشت شد…

 

آمده بودم حالش را بگیرم نیامده بودم برای گناهی دوباره…

 

– تحفه‌ست!

 

بلند شد و نشست… چشم‌هایش پر از نا امیدی و ترس بود…

 

دیگر خوی وحشی دیروزش را نداشت و چند ساعت قبل را…

 

– گفتم میام کاراتو می‌کنم… خواهش می‌کنم برو… اصلا حوصله‌ی زخم زبوناتو ندارم…

 

– اونجا چی شده بود؟!

 

بی‌اختیار پرسیدم… طعمه‌ام خرگوش بی‌جانی شده بود…

 

خودم هم دل و دماغ اذیت کردنش را از دست داده بودم…

 

– شنیدی که…

 

 

 

 

 

 

 

 

– شنیدی که…

 

– می‌خوام تو بگی…

 

– اونم یه عوضی مثل تو… فقط بلدید زنا رو مقصر کنید بدون اینکه بدونید خودتون هیچ گهی نیستید!

 

موهایش را با کش موی لیمویی‌اش نامرتب بست و شال هدی را رویش انداخت…

 

چقدر سیاه صورتش را جذاب‌تر می‌کرد! حق داشت شوهرش…

 

حق داشت ولش نکند… حق داشت رجعت بخواهد! من هم نمی‌توانستم بگذرم… منِ بچه‌سید… منِ نمازخوان…

 

دلم دوباره می‌خواستش… حتی یک بوسه… یک هم آغوشی که نور علی نور بود!

 

– لاله…

 

– کدوم لاله؟! لاله‌ی معصوم پنج سال پیش یا لاله‌ی لجنی الان؟! تنم پر از کثافته! دست تو بهم خورده… دست اون عوضی!

 

حرفش را نشنیدم… برایم حالش مهم نبود! من تجربه‌اش کرده بودم…

 

آن شب را کامل به یاد نداشتم… اما ناله‌هایش… لب‌های داغش… دست‌های کوچکش…

 

برای یک مرد… وقتی زن زیبایی را تجربه کند…

 

دوباره داشتنش از بار اول لذت‌بخش‌تر است… هر بار از دفعه‌های قبل لذتش بیشتر…

 

نامرد شدم… بی رگ… بی‌غیرت! چشم بستم روی حال روحی خرابش! مگر چه کسی به من فکر می‌کرد؟! کدام زن؟! مادرم یا تینا؟!

 

 

 

نمی‌خواستم بگذرم…

نمی‌توانستم از خواسته ام بگذرم…

 

من که سرتاپایم گناه بود این هم رویش!

 

سمت در برگشته بود که برود…

 

تنها فرصتم بود برای یخ گذاشتن روی آتش سوزان دلم…

 

آتش هوسی که به جانم افتاده بود را جز با او نمی‌توانستم خاموش کنم…

می‌خواستمش!

 

شانه‌اش را گرفتم و برگرداندمش…

 

لب‌های آویزانش میان لب‌هایم مثل توت‌فرنگی‌های نوبرانه‌ی بهاری بود…

 

داغ داغ…

آن‌قدر که تمام هورمون‌های جنسی وجودم را سمت پاهایم بکشاند‌…

 

محکم به خودم چسباندمش‌…

 

تن نحیف و بی‌دفاعش می‌لرزید اما لب‌هایش‌…

 

امان از لب‌های اناری‌اش…

بی‌اختیار با دندان فشردمش…

 

– حسین جان؟! امیرحسین؟! کجایی مامان!

 

صدای شهناز برایم مهم نبود…

 

حس خوبی که از بوی خوش این دختر گرفته بودم مستم کرد…

 

بیشتر از آن شب… بیشتر از دیشب!

 

– مامان جان… حتما رفته دستشویی! اون تو که نمی‌تونه صدا بده! بیا بریم خودش میاد!

 

صدای پچ‌پچ گونه‌ی هدی دلم را از دخترک بی‌جان و پریشان کند.

 

 

 

 

صدای پچ‌پچ گونه‌ی هدی دلم را از دخترک بی‌جان و پریشان کند…

 

عقب کشیدم بی آن‌که از آغوشم بیرون بیاید… هنوز لب‌هایم مماس با لب‌هایش بود… چشم بسته نفس می‌کشید…

 

حتی تقلا نمی‌کرد! بوسه‌ی آرام دیگری روی لبش نشاندم…

 

دست‌هایم آرام از دورش باز شد و چشم‌های او هم…

 

– بهم زنگ بزن… کلید خونمو بهت می‌دم… برگشتم همه چیز باید مرتب باشه… نیومدی هم همه چیزو می‌گم!

 

جدی شدم… همانقدر وحشتناکی که دیروز ترسانده بودمش!

 

– به همه می‌گم!

 

ساکت نگاهم کرد… اشک کوچکی از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت…

 

هزار حرف نگفته در چشم‌هایش دو دو زد…

 

– نیومدی می‌گم…

 

لب‌های کوچک و متورمش از هم باز شد… بغض راه گلویش را بسته بود…

 

– با همه‌ی نامردیت… با تو بودن سگش شرف داره به اون!

 

حرفش تنم را لرزاند… منِ نامرد چه داشتم که شرفم بیش از شوهرش بود! منِ هیچی ندار…

 

منِ دوباره پشیمان! گناه داشت… دلش شکسته بود و منِ عوضی هوسم را…

 

اما باز هم دلم می‌خواستش… اگر حالش صد برابر بدتر از این هم بود…

 

اگر تنها بودیم شاید باز هم زیر دست و پایم لهش می‌کردم!

 

برای مردی که دور از رابطه باشد چنین لعبتی حکم کیمیا دارد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

خداوکیلی کم بود.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x