– من و مهیار شراکتی یه باغرستوران زدیم… آشپز فرنگی داریم اما ایرونی یه خوبشو میخوایم… یه کسی که همه چیز بلد باشه از پیاز خورد کردن تا مرغ ترش و کوبیده!
– نمیدونستم… از حنا با اون دهن لقش بعیده نگفته باشه!
خیره نگاهم کرد و کمی ابروهایش در هم رفت.
– فکر میکنی بتونی از پسش بر بیای؟! من تو کار ابدا شوخی ندارم! یهو دیدی با یه اشتباه کوچیک انداختمت بیرون!
چشمش که پی لیوان دوید بیاختیار برایش دوغ ریختم و دستش دادم…
– فکر میکنی داری سرم منت میذاری؟! همین الان اعلام کنم از اونجا زدم بیرون واسم سر و دست میشکونن!
شانه بالا انداخت و دوغش را لاجرعه سر کشید.
– باشه… خب برو همونجاها که سر و دستشونم نشکنه گناه دارن!
لال شدم… به قول خودم میخواستم بازار گرمی کنم که او مچم را گرفت!
یک کفگیر برنج ریختم و کمی ترشی کنارش…
– خب حالا کجا رستوران زدین؟! چجوری هست؟!
– تو که نمیخواستی بیای؟
– خب بهش فکر میکنم…
برای بار دوم بشقابش را پر کرد و پرسید:
– ماست و خیار نداریم؟!
ظرفی که برایش در یخچال گذاشته بودم را بیرون آوردم و با قاشق بزرگی درونش، جلویش گذاشتم.
– نگفتی…
– اولای شهره… طرفای هایپر استار… تو یه باغ بزرگ… هم کافهس هم رستوران.
فکر خوبی بود… اما دوست نداشتم اول شهر و طرف مامانروحی خانه اجاره کنم… دوری و دوستی را بیشتر قبول داشتم! برایم در خانهی پدری ماندن هم خیلی سخت بود!
– خوبه اونجا… مشتریهاتون زیاد میشه… اکثرا اونطرفا واسه رستوران بهتره… فقط…
منتظر نگاهم گرد… این محله را دوست داشتم اما میترسیدم بگویم و فکر بد کند…
– اینطرفا… بنگاه آشنا سراغ نداری؟!
از حرف بیربطم تعجب کرد… ابرویش را بالا داد… بشقاب دومش هم تمام شده بود…
– واسه چی؟!
– دنبال خونه میگردم… از این محله خوشم میاد… یه خونهی حیاط دار قدیمی مثل همین…
چانه بالا انداخت و بلند شد… انگار مثل ربات کوکش کرده باشند، بشقابش را برداشت و در سینک گذاشت…
بشقاب من و کاسهها را هم… ترشی شان را خالی کرد.
– حالا اول واسه کار توافق کنیم بقیشم حل میشه… چی میگی میای با من و مهیار کار کنی یا نه؟
بلند شدم و کنارش ایستادم… اولین ظرفی که کفمالی کرده بود را از دستش گرفتم و آب کشیدم.
– حقوق و مزایاتون چطوریه؟
کاسهای را به دستم داد.
– برج اول ۴ تومن میدم… خوب باشی بیشترش میکنم… بیمه و پاداشم داریم.
فکرم گیر حالایمان بود که مثل دوتا دوست کنار هم ایستاده بودیم و ظرف میشستیم…
انگار نه انگار تا دیروز مثل سگ و گربه به جان هم میافتادیم…
– قبوله میام… فقط فردا آقاجونم از مکه میاد پس فردام باید بیفتم دنبال کارای نارنگی درش بیارم…
– د نشد… از روز اول کاری مرخصی نمیدیم!
– آخه…
– آخه ماخه نداریم… ماشین قراضهت دم دره رفتنی ورش دار! واسه فردا هم آمارتو دارم بابات شب میاد نه صبح!
چشمهایم چهارتا شد… چهطور درش آورده بود؟! قاشق شسته در دستم خشک شد و با ذوق و بهت پرسیدم:
– راست میگی؟!
انگشت کفیاش را به نوک دماغم زد و همانطور جدی گفت:
– رییس با کارمندش اصلا شوخی نداره!
اگر منعی نبود قطعا میبوسیدمش!
دوست داشتنی شده بود این مرد غیر قابل تحمل برایم… نارنگی عزیزم را آورده بود…
– باورم نمیشه… چهطور تونستی؟!
پوزخند مغروری زد و قاشق را از دستم گرفت.
– آشنا داشتم!
تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که با مشتی محکم به بازویش بکوبم و اخمهایش را در هم کنم.
– نکن… دوست ندارم بهم دست بزنی!
لبخند روی لبم ماسید… بیحس نگاهش کردم…
سرتاپایش ضدحال بود! ابروهای سیاهش را در هم کرده بود و سینک را تمیز میکرد…
دوست داشتم طوری در فکش بکوبم که سوراخ روی چانهاش سر و ته شود!
– لیاقت تشکر نداری! سویچمو بده میخوام برم…
شیر آب را بست و با همان قیافهی جدی و در همش دست در جیبش کرد و سویچ نارنگی را به دستم داد.
– به سلامت!
شالم را از دور سرم باز کردم و با نفرت نگاهش کردم… یک دقیقه خوب بود و هزار دقیقه نفرتانگیز!
سویچ را در دستم فشردم و سمت در آشپزخانه قدم برداشتم…
– فردا ساعت هشت صبح میای به اون آدرسی که برات میفرستم… بدون اون خواهر رو اعصابت… به مهیارم گفتم، این دختره خط قرمز منه!
اخمهایم بیشتر در هم رفت… حنا هرچه هم بود او حق توهین نداشت! ولی ظرفیت امروزم تکمیل بود حوصلهی بحث بیشتر نداشتم.
– بله… رییس!
پر طعنه گفتم و اخمهای او پشتبندش باز شد… باز هم همان پوزخند مغرور روی لبش نقش بست…
– آفرین! باید بدونی از این به بعد من فقط رییسم! نه مردی که دیروز لباتو سیاه کرد!
– خیلی…
بیشعور را نگفتم… دهان به دهان او گذاشتن تنها عصبیترم میکرد! نفسی گرفتم و از آشپزخانه خارج شدم…
ولی لحظهای ان شب از ذهنم گذشت… آن شب و دیروز ظهر… اگر میخواست دم به دقیقه به رویم بیاورد کلاهمان در هم میرفت! برگشتم سنگهایم را وا بکنم که در سینهاش فرو رفتم…
ناخودآگاه پیراهنش را چنگ زدم…
– دستتو بکش!
راست ایستادم… تمام نفرتم را جمع کردم و در چشمش زل زدم… سر لج بیشتر چنگش زدم…
– اون شبو یادت بره! یادت بره که با کارمندت خوابیدی رییس! اینطوری نمیتونم کار کنم…
چشمهایش یک طوری شد… پر از تردید و چیزی شبیه غروری سرکش مردانه…
آرام دستش را به طرهی موی کنار گوشم رساند و لمسش کرد…
سرانگشتان داغ دستش مویم را پشت گوشم رساند و لمس آن ناخودآگاه آه کوچکی را از لبانم بیرون آورد…
چه مرگم شده بود… مسخ چشمان دلفریب و سیاهش بودم…
انگار آن شب میان چشمهایمان یادآوری میشد… دستهای داغش… لبهای…
– نمیتونم… میوهی ممنوعهای که اون شب گاز زدم… مزهی خوبی داشت…
دستش داغتر شد و صورتش کمی ملتهبتر… با ناخن اشارهاش گوش تا لبم را آرام لمس کرد…
مثل یک پر طاووس… سبک و نرم…
– صبر ایوب میخواد زنی که تجربهش کردم… کنارمه و من… گناهه… برو…
آرام میگفت… صدای آرامش طنین مهیب وحشت بود… دوباره نمیخواستم این تجربه را اما…
مسخ بودم… او هم نمیخواست و مسخ بود…
– امیرحسین…
بیاختیار نام کاملش را گفتم…
خوشآهنگ بود و زیبا… به صورت و لبهای مردانه اش میآمد…
لبهایی که حالا یک میلیمتری لبهایم بودند و من… هلش دادم! نمیخواستمش!
هیچ مردی را نمیخواستم…
مثل دیوانهها عقبگرد کردم و گریختم… بیآن که پشت سرم را نگاه کنم…
#امیرحسین
رفتنش را نگاه کردم و نتوانستم پیش پا تند کنم… دله که نبودم! اختیارم دست هوسم افتاد که نزدیکش شدم وگرنه…
میخواستم سر به تن هیچ زنی نباشد حتی او!
عصبی از هوسی که گربیانم را سفت چسبیده بود راهی حمام شدم…
برای بار هزارم به مرد بودن خودم لعنت فرستادم! از بعضی چیزهایش نمیشد فرار کرد… مثل همین چشم هرز!
دوش آب سرد را باز کردم و زیرش رفتم… تمام موهای تنم سیخ شد…
چه راه مزخرفی برای خواباندن فکر این دخترک چموش! باید غسل توبه میکردم و پای سجادهام مینشستم…
سورهی توبه میخواندم و دست به دامن خدا میشدم، شاید این حس آتشینی که به این دختر داشتم از من دور میشد…
او دومین زنی بود که تنش را لمس کرده بودم… دومین زنی که آغوشش نهایت لذت را به من هدیه کرد…
حتی بیشتر از زن حلال خودم… چرا لذت گناه بیشتر از حلال است… واقعا چرا؟
– آهای سرآشپز… کدوم گوری چپیدی؟ حمومی؟! گلنار؟ پسر بس کن کل گلنارای این دور و برو تو درو کردی!
دوباره این وراج دیوانه! کلید خانهام را داشت… همیشه سر زده میآمد و اعصابم را به هم میریخت…
دو تقه به در حمام زد و با خنده ادامه داد:
– ولی پیشرفت کردیا ناکس! بو عطر زنونه میاد… رفتی غسل کنی؟
شیر آب را بستم و از همانجا داد زدم:
– خفه شو مهیار! جای حرف مفت زدن برو چایی دم کن منم بیام…
– میخوای برم موز بخرم داداش! تعارف نکنا!
صدای خندهاش را که شنیدم زیرلب زمزمه کردم:
– پفیوز الدنگ!
باید کلید را از او میگرفتم… اگر لاله مانده بود و او مثل گاو سرش را پایین میانداخت و داخل میآمد خونش را میریختم! هرچند…
او عقلش از من بیشتر بود که گریخت و نماند وگرنه…
دوباره میرفت که تنم از تصور تنش داغ شود… منِ لعنتی روی حرف خودم هم نماندم…
میخواستم به خانهام بکشانمش و تحقیرش کنم…
میخواستم عقدههایم را روی او خالی کنم اما… آخرش چه شد! کاش حداقل کار را قبول میکرد…
کاش به خاطر تواناییهایش میآمد نه که با من لج کند و نیاید…
– مرتیکهی الاغ هزار بار نگفتم وقتی میخوای بیای خبر مرگت یه زنگ به من بزن؟ عین گاو هم که کلید میندازی میای تو!
بلند خندید و استکانهای چای را روی میز آشپزخانه گذاشت.
– من چه میدونستم تو افتادی پی خانمبازی؟ چه خوش سلیقه هم بوده… چای دارچین و گل سرخ!
اخمو و عبوس روبهرویش نشستم… استکان را بالا آوردم و کمی بوییدمش… کی وقت کرده بود چای دم کند فسقلی نفرتانگیز!
– چیه؟! زده تو پرت که اینطور عبوس شدی؟ باز با یه من عسلم نمیشه خوردت…
براندازش کردم… با همهی حماقتش خوب فهمیده بود چهطور لاله در تشت آبنمک هلم داده!
– به تو چه؟! مگه تو با اون دختره حنانه صب تا شب حال میکنی من فوضولی کردم؟
چای را روی میز گذاشت و خیره نگاهم کرد… چشمان آبیاش گربههایی را یادم میآورد که خیرهی ماهی درون تنگ میماندند…
– اوف! امروز با ننهش دعوام شد باز… نمیدونی چیه که! فولاد زره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی عاشق قلمتم عالیه داستان 😍😍😍
عالی فقط اینکه دیر به دیر هر پارتشو میذارید چشمام سفید شد از بس مناظر موندم