رمان آشپز باشی پارت 3 - رمان دونی

 

 

 

– یعنی چی؟ وایسا ببینم! خیلی بهت رو دادم!

 

قفل مرکزی را زد و لب‌هایش را به طرز مسخره‌ای جمع کرد.

 

حال و هوایش را دوست نداشتم… همیشه از آدم‌هایی که خودشان را بالا‌تر از همه می‌دیدند فراری بودم…

 

– گفتم آخرین ماهانه‌تو بگو لال بازی درمی‌آری! فکر کردی می‌تونی پای منو وسط گندی که بالا آوردی گیر کنی و بعدم آژان بیاری سرم؟

 

دیگر کم مانده بود شاخ در بیاورم! چه‌قدر پر‌رو بود این بشر…

 

– گندو من بالا آوردم یا تو مردک؟ یه جوری رفتار می‌کنی انگار من به تو تجاوز کردم! چه دور و زمونه‌ای شده والا!

 

چشم‌هایم را بالا گرفتم که اشک‌هایم نریزد، دوست نداشتم بیشتر از این، این جو را تحمل کنم…

 

دهانم را بستم اما همین‌که در ماشین را باز کرد خودم را از ماشین بیرون پرت کردم…

 

– وایسا دختره! وایسا ببینم!

 

بی‌توجه به او دویدم… تنم درد می‌کرد هنوز سرم هم گیج می‌رفت…

 

رابطه‌ٔ دیشب و بد‌مستی‌ام داشت مثل یک فیلم از جلو‌ی چشمانم می‌گذشت…

 

سردی هوا را نمی‌فهمیدم این‌قدر که داغ بودم…

 

ابر‌ها در هم کوبیده شدند و همزمان با صدای رعد و برق پشت مانتویم کشیده شد…

 

– کثافت لاشی! فکر کردی منم از اون گاگولام؟

 

نفس‌نفس زنان در چشمان خشمناکش نگاه کردم اما سیلی محکمی که در گوشم خواباند برق از سرم پراند.

 

– دیشب نرو‌نرو گفتنات، در رفتن حالای خودت بود؟! بریزم توش و تو فرداش در بری پس فرداش یه پام دادگاه باشه یه پام پاسگاه؟

 

پاهایم ناخودآگاه دنبالش کشیده شد می‌ترسیدم بگویم چیزی را که در ذهنم بود…

 

اگر آبرو‌ریزی می‌شد چه؟ آن‌وقت چه‌طور می‌توانستم جواب پدرم را بدهم با این همه امنیت‌اخلاقی که در خیابان‌ها پرسه می‌زدند…

 

– ولم کن…

 

– فقط خفه شو…

 

 

 

 

قدم‌هایش بلند بود و پاهایش هم بلند…

 

منی که نصف او بودم به‌سختی قدم‌هایم را با او هماهنگ می‌کردم.

 

پر از خشم و عصبانیت در ماشین را باز کرد.

 

– گمشو برو تو ماشین بشین!

 

زبانم را کجا جا گذاشته بودم که جوابش را ندادم نمی‌دانستم‌…

 

تنها این را می‌دانستم که بغض کار‌هایم داشت خفه‌ام می‌کرد… لعنت به لحظه‌ای که با حنانه هم قدم شدم…

 

قفل مرکزی را زد و با دو آن طرف خیابان سمت داروخانه دوید. در این وانفسا داروخانه رفتنش چه بود!

 

دستمالی از جعبه‌ی روی داشبورد برداشتم و روی صورتم کشیدم…

 

از روی پدرم خجالت می‌کشیدم دوست نداشتم با خانواده‌ام روبه‌رو شوم…

 

– خدا لعنتت کنه حنانه! منو چه به عرق خوری!

 

باران نم‌نم شروع به ریختن روی شیشه کرده بود. هوا را دوست داشتم اما حال را نه…

 

اول ظهر بود ولی هوا مثل گرگ‌‌و‌‌میش عصر سیاه‌و‌سفید شده بود…

 

سرد و دل‌سوز مثل عصر‌های جمعه… مثل حالی که در دل من رشد می‌کرد…

 

کم‌کم صدای باران روی سقف ماشین تند و تند‌تر شد…

 

دیدمش که با دو سمت ماشین می‌آمد… تنها بطری آبی در دستش نمایان بود…

 

تند‌تند صورتم را پاک کردم و در آینه‌ٔ آفتاب‌گیر صورتم را وارسی کردم.

 

شانه‌اش را سمت بالا کشانده بود او هم انگار سردش بود…

 

– الهی نرسی به ماشین… اسیرم کردی مرتیکه!

 

از زمین و زمان شاکی بودم چه رسد به اویی که عامل اصلی مصیبتم بود!

 

– بگیر کوفت کن!

 

– نمی‌خورم! مگه نمی‌تونی مثل آدم حرف برنی؟ شعور خر یا گازه یا لگد!

 

دندان‌هایش را به هم سایید و یقه‌ام را گرفت.

 

– می‌گم کوفت کن!

 

در دلم جد و آبادش را مستفیض کردم! مردک آشغال…

 

 

 

 

فکر کرده بود من هم مانند دختر‌های دیگر دهانم را می‌بندم و از خشم مردها می‌ترسم!

 

زیر دستش زدم.

 

– برو بابا! فکر کردی این‌جا چاله‌میدونه منم از زنای عهد قجری؟ تو بگی و منم بگم چشم! نمی‌خورم کری؟

 

شروع کردم به تکان دادن دستگیره‌ٔ در! باز هم قفلش کرده بود!

 

– وا کن این بد مصبو!

 

– فکرشو که می‌کنم بهتر بود همون‌جا خفه‌ت می‌کردم! د زنیکهٔ هرزه! منو خر فرض کردی؟ می‌خوای تلکه کنی نه؟ کور خوندی! یه پاپاسی جلوت نمی‌ندازم!

 

دماغم را چین دادم، چندشم می‌شد از این که یک شب را با او به سر کرده بودم چه رسد به این‌که بخواهم خودم را به او بچسبانم!

 

– چی می‌گی تو واسه خودت؟ خودتو چی فرض کردی دقیقاً؟ خودتو در شأن و منزلت من دیدی؟

 

پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم، قیافه‌ٔ آن‌چنان توپی هم نداشت که بخواهم خودم را درگیرش کنم!

 

اصلاً من را چه به مردها؟ از همه‌شان متنفر بودم!

 

به صندلی‌اش تکیه داد و با درماندگی نگاهم کرد… انگار خسته شده باشد!

 

– بخور این قرصو با من بحث نکن! خودم این‌قد سمن دارم که دیگه یاسمن توش گمه! حوصله ندارم بیفتم دنبالت این دکتر و اون دفتر وکیل بدو‌بدو کنم!

 

گنگ نگاهش کردم، منظورش را نمی‌فهمیدم… سرم کمی درد می‌کرد…

 

من هم حوصله‌ٔ او را نداشتم اما پای یک عمر ننگ در میان بود!

 

تا به حال به جز نارویی که کیسان و فرناز به من زده بودند هیچ مردی نتوانسته بود زورگویی کند!

 

– چی می‌گی تو واسهٔ خودت؟! دکتر و وکیل چیه؟! بار اولم بوده مگه؟ برم از چی شکایت کنم! خوب توهم می‌زنیا!

 

متعجب نگاهم کرد انگار باورش نشد این حجم از گیجی را در من!

 

سرش را روی فرمان گذاشت و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن…

 

نگرانش شدم! حالش انگار خوب نبود…

 

 

 

 

 

– هوی! چت شد؟! این قرصه چیه خریدی؟ اگه مسکنه بخور خب خودت!

 

سرش را برداشت و نگاهش را به آسمان دوخت…

 

– ای خدا! ای خدا چه گناهی به درگاهت کردم من! خو احمق اگه تو اوپنی یعنی رفتی دادی! عقلت نمی‌رسه این اورژانسیه؟!

 

پوکه‌ٔ در دستش را بالا آورد و خون در صورت من دوید…

 

باورم نشد این من بودم که مردی از حاملگی‌ام می‌ترسید…

 

کوتاه آمدم… حق با او بود از کجا من را می‌شناخت که مطمئن شده باشد دردسر نمی‌شوم…

 

دست روی شقیقه‌ام گرفتم و به پشتی صندلی تکیه دادم…

 

یک لحظه ترسیدم از عقلی که با لیوان کوچکی مشروب ذایل می‌شود…

 

حالا سرم خیلی بیش‌تر درد می‌کرد… مثل این‌که پتکی برداشته و به سرم می‌کوبیدند.

 

– بیا بخورش! واسه خودتم دردسر نشه… هرچند هنوزم می‌گم شارلاتانی از سر و روت می‌باره!

 

چشم ریز کردم و نگاهش کردم… می‌دانستم اتفاقی نمی‌افتد! شیطان می‌گفت لجبازی کنم از آن لجبازی‌های معروف لاله!

 

– هر وقت من کوتاه می‌آم تو پررو می‌شی! اون روی لاله رو ندیدی جناب! این حرفای سردتو ببر واسه همون تینا‌جونت!

 

برگشتم و شروع کردم به کوبیدن به شیشه‌ی ماشین…

 

– آهای! آهای! کمک… کسی نیست بهم کمک کنه! کمک!

 

بازویم را گرفت و سمت خودش کشیدم. تقلا کنان باز هم فریاد زدم:

 

– کمک!

 

– خفه شو سلیطه!

 

در آن باران بعید بود کسی صدایم را بشنود اما جایی که بودیم شلوغ بود…

 

جلوی داروخانه و لباس‌فروشی‌هایی که گوشه و کنار باز بودند، چند نفری از شرشر باران زیر سایبان‌هایشان ایستاده بودند…

 

– سلیطه هفت جد و آبادته!

 

 

 

 

 

 

دستش را به دهانم رساند، نباید می‌گذاشتم پیروز شود.

 

خودش بیشعور بود که لج من درآمده بود…

 

هرچه به سرش می‌آوردم حقش بود!

 

حتی اگر انگ تجاوز را به او می‌چسباندم کوتاه نمی‌آمدم.

 

– وایسا! ببر صداتو… چه گیری کردم من خدا!

 

صدایش مثل دست‌هایش نهایت تقلا را فریاد می‌زد…

 

معلوم بود حریف من نمی‌شود…

 

فریاد زدن کارساز نبود، کسی نمی‌شنید یا اگر هم می‌شنیدند ترجیح می‌دادند سکوت کنند…

 

کسی دنبال دردسر نمی‌گشت!

 

دستش را گاز گرفتم و شروع کردم به فشار دادنش همان لحظه احساس خنکی خیلی زیادی در قلبم حس کردم.

 

حقش بود عوضی پس‌فطرت!

 

– آی! ول کن سگ وحشی! ول کن دستمو گوشتشو کندی!

 

بیشتر فشارش دادم! باید دیشب هشیاری‌ام را داشتم که نشانش می‌دادم یک من ماست چه‌قدر کره دارد!

 

– اوف! ول کن خون زد بیرون!

 

دست دیگرش، که فکم را به پایین فشار می‌داد حس نکردم اما صدای تیکی که شنیدم دلم را خنک‌تر کرد…

 

قفل مرکزی را زده بود که ولش کنم! بهتر از این نمی‌شد!

 

اما باید همه‌ٔ جوانب را می‌سنجیدم که فرار بهتری داشته باشم… جنتلمنانه‌تر!

 

طوری به‌طرف خودش کشانده بودم که پشتم به او بود…

 

سرم به مرز انفجار رسیده بود اما دیگر نمی‌ذاشتم هیچ مردی، هیچ وقت در هیچ کاری از من جلو بزند!

 

ارنجم را محکم به سینه‌اش کوبیدم و در یک حرکت در ماشین را باز کردم.

 

پر از درد نالید.

 

– وایسا! وایسا وحشی!

 

ضربه‌ٔ خطرناکی به سینه‌اش زدم اما چاره‌ای نداشتم، اگر به او بود من را تا هفتاد و دو ساعت نگه می‌داشت!

 

سردی و باران حرکتم را کند کرده بود هرچه می‌دویدم به جایی نمی‌رسیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Haj.ali
Haj.ali
1 سال قبل

چه دختر خنگی 😑

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x