بلند شدم، نمیخواستم درگیر دشمنی میان آن دو باشم.
حالا دیگر میدانستم امیر چرا میخواهد با من باشد!
میخواست همان بلایی را سر کیسان بیاورد که او بر سرش آورده بود.
امیرحسین هم پشت سر من از جایش بلند شد دستش را با همان دستکش زرد شده از زردچوبه روی شانهی کیسان گذاشت، روی پیراهن سفیدش!
– میبینی که همهی واقعیتو میدونه! نمیخواد حرف بزنه بهتره بلند شی بری!
کیسان برای گفتن آخرین جملهاش دست امیر را پس زد و از جایش بلند شد.
– لاله… اگه بابات بفهمه با این دوست شدی نمیذاره اینجا کار کنی! من همه چیزو بهش میگم!
خونسرد صندلی را سر جایش برگرداندم، صندلی امیرحسین را هم زیر میز هل دادم و کنارش ایستادم.
– برو هر غلطی میکنی بکن!
نگاه نفرت باری به امیرحسین انداخت و بعد با گامهایی بلند ویآیپی را ترک کرد…
تا قدم آخری که از در بزرگ سالن خارج شد نگاهش کردم! روزی شوهرم بود.
هرچهقدر هم تنفر به وجود آمده بزرگ باشد روزی در آغوشش میخفتم. روزی سرم را به سینهاش میفشردم و گاهی دستهایش را روی موهایم میکشید.
– دوسش داری هنوز؟!
– ندارم… هیچوقت اونقدی که باید دوسش نداشتم. این اواخر داشتم…
دیگر ادامه ندادم، نمیخواستم یادم بیاید چه احمقانه فکر میکردم کیسان برای من ساخته شده.
– خب؟!
اخم در هم کشیدم و نگاهش کردم پیشبند روی پایش و پیراهن غیر فرم تنش دهن کجی میکرد!
دو رنگ کاملا غیر همخوان! پیراهن یاسی و پیشبندی زرشکی.
– خب که خب! شما هم فکر نکنید میتونید منو وسیلهی انتقام از کیسان کنید! بهتره دنبال یه مورد دیگه بگردین!
هنوز دو قدم برنداشته خودش را به من رساند و همگامم شد برای رفتن به آشپزخانه.
– حرف میزنی واستا جوابتم بگیر! کیسان ارزشی واسه من نداره که بخوام دنبال انتقام باشم!
– از رفتار امروزتون معلومه چقدر مهم نیست!
– دوس ندارم قدم نحسش اینجا وا شه!
روی دومین پله جلویش قد علم کردم.
– پس دلیل اینکه میخوای با من دوست شی چیه؟! میتونی توضیح بدی؟!
نگاه خیرهاش را از من گرفت و با اخم پشت سرم را نگاه کرد.
– صداتو بیار پایین! دلیلم شخصیه.
سری تکان دادم و دو پلهی دیگر پایین رفتم، معلوم بود چرت میگوید.
دوباره او خودش را به من رساند و ادامه داد:
– بیا حرفامو بشنو قانعت نکردم بیخیال میشم!
دستهایم را زیر روی سینه گره کردم و با لجبازی گفتم:
– نه!
– اگه شام دعوتت کنم چی؟
– شام همینجا هست!
پوفی کشید و گوشهی لبش را به دندان برد و کمی فکر کرد.
– خب بریم دروازه قرآن؟! هم راه بریم هم حرف بزنیم.
چیزی نگفتم، یکی دوتا از سالندار ها از کنارمان رد شدند، آنقدر خشد و تند که حس کردم کر و کورند…
– اونا رو نگاه نکن منو ببین! چی میگی؟! من همیشه اینقد مهربون نیستما!
لبم را گزیدم که نخندم، مردک پر ادعای پررو به زور دعوت میکرد منت هم میگذاشت!
– نه، شب نمیام. مامانم نگران میشه. بعد از ظهر حرف بزنیم اگه میشه!
– میفرمایی هر دو بریم آشپزخونه هم به امون خدا؟
هنوز دو قدم برنداشته خودش را به من رساند و همگامم شد برای رفتن به آشپزخانه.
– حرف میزنی واستا جوابتم بگیر! کیسان ارزشی واسه من نداره که بخوام دنبال انتقام باشم!
– از رفتار امروزتون معلومه چقدر مهم نیست!
– دوس ندارم قدم نحسش اینجا وا شه!
روی دومین پله جلویش قد علم کردم.
– پس دلیل اینکه میخوای با من دوست شی چیه؟! میتونی توضیح بدی؟!
نگاه خیرهاش را از من گرفت و با اخم پشت سرم را نگاه کرد.
– صداتو بیار پایین! دلیلم شخصیه.
سری تکان دادم و دو پلهی دیگر پایین رفتم، معلوم بود چرت میگوید.
دوباره او خودش را به من رساند و ادامه داد:
– بیا حرفامو بشنو قانعت نکردم بیخیال میشم!
دستهایم را زیر روی سینه گره کردم و با لجبازی گفتم:
– نه!
– اگه شام دعوتت کنم چی؟
– شام همینجا هست!
پوفی کشید و گوشهی لبش را به دندان برد و کمی فکر کرد.
– خب بریم دروازه قرآن؟! هم راه بریم هم حرف بزنیم.
چیزی نگفتم، یکی دوتا از سالندار ها از کنارمان رد شدند، آنقدر خشد و تند که حس کردم کر و کورند…
– اونا رو نگاه نکن منو ببین! چی میگی؟! من همیشه اینقد مهربون نیستما!
لبم را گزیدم که نخندم، مردک پر ادعای پررو به زور دعوت میکرد منت هم میگذاشت!
– نه، شب نمیام. مامانم نگران میشه. بعد از ظهر حرف بزنیم اگه میشه!
– میفرمایی هر دو بریم آشپزخونه هم به امون خدا؟
– زود برمیگردیم.
دستکشهای کثیفش را از دست خارج کرد و در سطل جلوی در آشپزخانه انداخت.
– باشه… میریم اکو پارک. به اینجا نزدیکه میشه زود برگشت.
سر تکان دادم و از کنارش گذشتم تا به کارهاین برسم، باید مرغ ترش بار میگذاشتم.
*
ساعت سه و چهل و پنج دقیقهی ظهر روبهروی حوضچهی پارک روی نیمکتی چوبی منتظر آمدن امیر بودم.
به قول خودش صورت خوشی نداشت با هم خارج شدنمان.
دوست نداشت بچههای رستوران پشت سرش حرف دربیاورند.
نگاهم را به نردههای حوضچه دوختم… طراحی همهچیز این پارک زیبا بود.
آنقدر که دوست داشتی ساعتها بنشینی و تماشایش کنی…
چه خود پارک را و چه آدمهایی که در آن رفت و آمد میکردند.
زنی با بچهی سهچهارسالهاش کنار نردهها ایستادند. پسربچهی کوچک برفی که با کلاه و کاپشن پافرش دل میبرد.
اگر بچهی من هم زنده بود شاید حالا با او به پارک میآمدم… یک مادر ناکام بودم مادری که شاید اگر بچهاش میماند میتوانست بهترین مادر دنیا باشد…
بادکنک قلبی قرمزی که با دستهای تپلش گرفته بود از دستش رها شد و مستقیم سمت من آمد…
نخش به کیفم گیر کرد!
خدا شاید صدای دلم را شنید، دلی که برای این پسر کوچک خوشمزه رفته بود!
– بادکنکشو بده لاله!
آنقدر غرق بچه بودم که آمدن او را نفهمیدم.
این مهم نبود مهم بوسهای بود که دوست داشتم به لپ آن پسربچه بزنم…
– خانم! میشه لطف کنید بادکنک بچه رو بدید؟
پسربچه بغض کرده دست مادرش را گرفته و حالا درست روبهروی من ایستاده بود…
– اگه دوست داری برو ببوسش! چرا خشکت زده؟!
بیاختیار کیفم را کنار امیرحسین گذاشتم و نخ بادکنک را گرفتم.
– میتونم ببوسمش؟!
زن با سوءظن نگاهم کرد، خودش هم مثل پسرش زیبا بود.
– بفرمایید…
کنار پای پسرکش نشستم، بغض کرده بودم. من لگد زدن بچهام را حس کرده بودم بچهای که بهخاطر نقص ژنتیکیاش مجبور به سقطش شدم…
– اسمت چیه عزیزم؟
با غیظ نخ بادکنک را از دستم کشید و رویش را طرف دیگری کرد.
– اسمم امیرحسینه!
قلبم تپید! او هم امیرحسین بود، قلب قرمزی که سمتم آمد وقتی آمد که این یکی امیرحسین کنارم نشست…
برگشتم و او را نگاه کردم، چشمان مشکی نافذش را، چال کوچک روی چانهاش و موهایی پرپشت مثل موجهای دریا…
دلم بیشتر به تب و تاب افتاد گرومپ گرومپ قلبم به دیوارهی سینهام کوبید.
– بوسم کن میخوام با مامانم برم پاستیل بخرم…
یکذره بچهگانه حرف نمیزد، بامزگیاش به همین مردانگیاش بود.
مادرش هم خندهاش گرفت از زبان درازی پسر کوچولویش…
لپ سرخ و سفیدش را محکم بوسیدم و آن یکی لپش را کشیدم.
– ممنون…
زن لبخندی به رویم پاشید و پسربچه هم اخمی تحویلم داد و سمت دیگری دوید.
به رفتنشان نگاه کردم و باز در ذهنم مرور کردم…
امیرحسین کوچک و بادکنک قلبی، امیرحسین بزرگ و پیشنهاد در آستینش.
آهی کشیدم و سر جایم برگشتم، روی همان نیمکت چوبی!
– بچه دوست داری؟!
نگاهش نکردم، نمیخواستم حس شکفته در وجودم را باور کنم. کیفم را در بغلم گذاشت و ادامه داد:
– من و تو خیلی شبیه همیم، هر دو یه اندازه زخم خورده!
– شاید زخمامون شبیهن اما دردایی که کشیدیم یکی نبود امیر… من له شدم زیر بار حقارت، منو کیسان طوری زمین زد که تموم استخونام خورد شد. تو مرد بودی و من یه زن.
– ولی تو پشتوانه داشتی و من نداشتم مادر داشتی و من نداشتم، بابا داشتی بادمجون بکاره زیر چشم طرف و من نداشتم!
نگاهش کردم، با کاپشن چرم تنش چقدر زیباتر بود… دلم بیشتر لرزید و خجالتزده رو گرفتم.
– شهناز تو رو دوست داره.
پوزخندی زد و پا روی پا انداخت، کفشش هم مارک بود، اورجینال!
مشتی پسته از جیب کاپشنش بیرون کشید و روی کیف من ریخت، خودش هم دانهای پوست گرفت و به دهان برد.
– هیچوقت سعی نکن میونهی من و شهنازو بگیری! میدونی من کی سیگاری شدم؟ وقتی یازده سالم بود.
چند دانهی دیگری از پستههای روی کیف من برداشت و پوستشان کند، پر از حرص و کلافگی ادامه داد:
– شهنازجونتو تو بغل اون مرتیکه دیدم، عریون… از اون به بعد دیگه برنگشتم تو اون خونه!
تابهحال سیگار دستش ندیده بودم، وسوسه شدم و من هم دانهای پسته برداشتم.
– نخور طبعت گرمه!
بیشتر خجالت کشیدم و آرام پسته را سر جایش گذاشتم.
– دهنم جوش میزنه، چن روز باید زجر بکشم که خوب شه.
گوشهی شالم را گرفت و صورتم را سمت خودش برگرداند.
– میدونم. من گرمای تن تو رو خوب حس کردم… هر ثانیهش یادمه!
حرارت صورتم بیشتر شد، منی که جلوی او زبانم چهل متر بود حالا انگار یک سانت هم نداشتم.
خواستم از او رو بگیرم که نگذاشت، شال را محکمتر گرفت و حرفش را ادامه داد:
– هرزگی زن و مرد نداره لاله، ما مست بودیم و هرزگی کردیم کاریو کردیم که نباید اما… من نمیتونم فراموشش کنم!
گونههایم قرمزتر شد، یادآوری آن شب انگار امروز آزارم نمیداد، انگار داشتم به بودن او عادت میکردم…
اما نه یک عادت عادی! بودنش را میخواستم، مانند کیک شکلاتی که دلم برایش پر میکشید.
چشمهایم را کاوید و بیرحمانه ادامه داد:
– اونی که مهمه ادامه ندادن هرز رفتنه… اگه من تنمو ببرم با یه زن دیگه یا تو تنتو ببری با یه مرد دیگه، من و تو با کیسان و تینا چه فرقی داریم؟
دهان باز کردم و هوای سرد شهرک صدرا را بلعیدم، میخواست به چه راضیام کند؟ زیدش شوم یا زیرخوابش؟!
– من… راستشو بخواین… من اصلا اهلِ…
حرف زدن خود جان کندن بود، این احساس عجیب و غریب نمیگذاشت حرف بزنم، نمیگذاشت حالیاش کنم راه را اشتباهی آمده.
شالم را ول کرد و پستهای دیگر پوست گرفت. نگاهش بند دریاچهی کوچک پارک شد و آدمهایی که تک و توک کنار نردههایش بودند.
– اگه یه درصد مطمئن میشدم اهل این برنامههایی عمرا سمتت نمیومدم لالهخانم!
عطری که بهنظرم بد میآمد حالا چرا دلانگیز بود… چشمهای سیاه پسر شهناز انگار داشت جادویم میکرد.
کمی آنطرفتر نشستم و پستهها دانه دانه از روی کیفم زمین ریختند…
نباید سست میشدم! من توانسته بودم از کیسان بگذرم، توانستم دلم را کنترل کنم که پی اسماعیل دوباره دویدن را شروع نکند.
پس میتوانستم او را هم شکست دهم!
سرم را بالا گرفتم و نفسی عمیق اعتماد بهنفس از دست رفتهام را باز آورد.
– شما که اینقدر به اخلاقیات پایبندی، پس چرا دنبال دوستِ دختر میگردی؟
لبش را گزید، با پا پستههای ریخته روی زمین را به بازی گرفت. هر حرکتی که میکرد بهنظرم جذاب میآمد.
فرق او و کیسان تنها در این بود که امیر رو بازی میکرد. چیزی برای پنهان کردن نداشت.
راستش را میگفت، دقیقا هر چیزی در دلش بود بر زبانش هم میآمد.
– تو چی فکر میکنی؟
– من فکر میکنم، من مورد مناسبی نیستم!
– هستی! جز تینا تو تنها زنی هستی که تنم به تنش خورده، من هرزگی بلد نیستم لاله، ازدواجیم نیستم اما… نیاز دارم به تن یه زن.
سیب آدمش تکان خورد و نگاهش دوباره پی موهایم دوید.
– وسوسهم میکنی، تنت یادم میاد! صد بار توبه کردم و توبه شکستم! من آدم حرومی نیستم…
از جایش بلند شد، رو به من پشتش را به نردهی چوبی تکیه داد.
– لاله من محرمیت میخوام، خلاف شرع نیست ولی عرف چرا! نمیخوام کسی بدونه…
مطمئن بودم جوابم منفی است، طلاق نگرفته بودم که هنوز دوماه از آن نگذشته به این راهها کشانده شوم.
کیفم را روی دوشم انداختم و بلند شدم. نه بغض داشتم و نه ناراحت بودم از دستش.
شاید بودن من در آن مهمانی این تفکر را برایش به وجود آورده بود که من هم مثل امثال تینا تنم را به غمزهی سیاهی میفروشم…
– نه! اینی که میگم نه، نمیخوام رو همکاریمون تاثیر بذاره… طاقت بدخلقی ندارم.
تکیهاش را از نرده برداشت، در همان لحظه، دوباره باد سردی آمد…
صورتم یخ شد، آنقدر که سوز سرما را مثل سیلی محکمی حس کردم.
– من عاشقت نیستم. ولی تنت ایمونمو شل کرده. نمیتونم جلوی خدا بشینم و ادعای مردی کنم. اگه بنا به نامردی باشه میتونستم مجبورت کنم تهدیدت کنم، ولی حرفمو رک زدم… به حرفام فکر کن.
بیاختیار لبخند زدم، آن روز با آن وضعیت شلوارش کاملا مشخص بود چهقدر دلش هوای من را کرده.
نگاهم را از نگاه سیاهش گرفتم، از آن دو سیاهچالهی خانهخرابکنش.
– من مسئول احساسات مردونهی شما نیستم! ضمنا! اگه بخوامم نمیتونم… تازه یه ماه و نیمه از طلاقم گذشته. تو که این همه دم از دین و ایمون میزنی، چهطور نمیدونی زن مطلقه تا سه ماه نمیتونه شوهر کنه؟
– منم نگفتم همین لحظه! گفتم بهش فکر کن.
چشم ریز کردم، احتمال میدادم از دین و ایمان فقط نماز خوانش را بلد است.
– بهخدا نمیدونستی!
خندهاش را خورد، لب پایینش را تر کرد و گفت:
– بحثو عوض نکن! میگم میدونستم… تو بگو حرف آخرت چیه؟ بهش فکر میکنی؟
به بهانهی پیدا کردن سویچ نارنگی نگاه از او گرفتم و دستم را در کیفم فرو بردم.
نمیدانستم چه بگویم، دوست نداشتم احساسی که به تدریج در این چند وقت داشت در دلم جوانه میزد پر و بال دهم. حس کردم این حس خوب از آن روزی شکل گرفت که روی ایوان خانهاش دوتایی نشسته بودیم.
شاید هم بعدتر… شاید هم نه! همین امروز در این سرمای استخوان سوز.
– میتونم بگم امیر؟
یک جور خاصی نگاهم کرد، انگار دیگر از آن قصاوت نگاهش خبری نبود.
– تنها کسی که اینجوری صدام میزد بابام بود! همه میگن حسین. راحت باش…
آب دهانم را قورت دادم، دلم نمیآمد رک بگویم نه. حالا که با من مهربان شده بود رویم نمیشد تند و تیز باشم و زباندرازی کنم.
– خیلی خب، امیر! من نمیخوام خودمو درگیر رابطهی جدید کنم. تو در جریان زندگی گندی که داشتم هستی.
– این یعنی نه؟
– نه به این قاطعیتی که تو گفتی ولی آره!
بی آنکه چیزی بگوید سمت نردهها برگشت و نگاهش را به موجهای کوچک دریاچه داد.
دیگر هیچوقت غرورش اجازه نمیداد پیشنهادش را تکرار کند. متکبر بود، بیشتر از کوپونش برایم خرج کرد و من…
آهی کشیدم و عقبگرد کردم… همهی کارهایم در آشپزخانه مانده بود!
#امیرحسین
خسته و کوفته خودم را به حمام رساندم، تمام فکر این چند روزم شده بود دوری کردن از لاله!
نمیخواست این دوستی را! نمیتوانستم که زورش کنم!
مهیار هم جسته و گریخته از برگشتن خواهرش چیزهایی میگفت اما تمام حرفش هشدار بود، هشدار برای اینکه مبادا من دوباره در دام او بیفتم!
– بیا بیرون پسر بخار خفهت کرد!
مردک جعلق! ولش میکردم خودش میرفت و به پای لاله میافتاد که این رابطه را قبول کند. چشمش از خواهرش ترسیده بود.
– میام!
دوباره دو ضربه به شیشهی مشجر حمام زد و گفت:
– گوشیتو که نبردی؟!
مثل سگ نگهبان دنبال من راه میافتاد که اگ تینا زنگ بزند یا سراغم بیاید، خودش بتواند خطر خواهرش را دفع کند.
– حوصلهمو سر بردی مهیار، گمشو!
حولهام را پوشیدم و با توپ پر بیرون رفتم، فکر میکرد من بچهام که دوبار از یک سوراخ گزیده شوم!
رختخوابها را انداخته و خودش هم دراز کشیده بود. روز خستهکنندهای داشتیم. برای ناهار یک عقد ظهر رزرومان کرده بودند و شب هم بیرونبر زیاد داشتیم.
همهی بچهها زیاد کار کردند بهخصوص لالهی کوچولو! کی فکرش را میکرد یک زن چنین آشپز ماهری برای یک رستوران باشد.
– پاشو جمع کن برو خونهت، شب خر و پف میکنی خوابمو میگیری!
– جون تو ولم کن حسین! امروز این دختره یه لحظه نذاشتی بشینم. آخه مگه از مدیر رستورانم کار میکشن؟
راست میگفت! لاله پدرش را درآورد. جرعت نه گفتن هم نداشت.
مهیار به غیر از حنانه انگار از همهی خانوادهی برازنده میترسید.
– بسوزه پدر زن ذلیلی! بدبخت اینا به تو زن بده نیستن.
گوشیاش را برداشت و چیزی تایپ کرد، در همان حال جواب من را هم داد.
– فعلا به تو هم ندادن!
راست میگفت! لاله هم دست رد به سینهی من زد. شاید حق داشت تجربهی زندگی گندش با آن شوهر گندتر دلش را از مردها سیاه کرده بود.
یا نه! حق نداشت! او اولین زنی بود که خودم برایش پیشقدم میشدم و اینطور در ذوقم زد!
– چیه؟ رفتی تو فکر؟
– به نظرت حاجیِ جدید میخواد دختراشو ترشی بندازه؟!
دوباره نگاهش را به گوشی داد.
– فعلا که کوچیکه دست از سر کچل من ور نمیداره!
شلوارکم را در اتاق خواب پوشیدم و حوله را کنار بخاری روی صندلی جوبی گذاشتم که خشک شود.
– یا خدا! دیدی گفتم این احمق یه بلایی سر خودش میاره؟
خونسرد و بیخیال بیرون رفتم، حتما دوباره حنانه یک غلطی کرده بود.
بار اولش نبود. قبل از این هم برای جلب توجه مهیار خودش را به مریضی میزد!
– چی شده باز؟! ولش کن بابا… هنوز نفهمیدی خالی میبنده؟
هراسان به اتاق رفت و شلوارش را از روی چوب لباسی برداشت. عاشقی عقلی در سرش نگذاشته بود!
– چی میگی واسه خودت! من لاله رو میگم نه حنانه!
لاله؟ هنوز یک ساعت نشده بود که دیدمش سوار ماشین بدترکیبش شد. کمی نگرانش شدم اما غرورم اجازه نداد چیز بیشتری بپرسم.
مهیار شلوارش را پوشید و بیرون زد اما باز هم سکوت کردم.
دوری بهتر این بود که هیچ چیز از او ندانم… نه حال خوب و نه حال بدش را!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.