رمان آشپز باشی پارت 13

5
(5)

 

 

– چه‌خبر از پایین مایینات؟ نرفتی پزشکی قانونی هنوز؟! منتظر احضاریه‌ت بودم!

 

پوزخند تمسخرآمیزی که گوشه‌ٔ لبش بود حرصم را در‌می‌آورد… به قول خودش می‌خواست حال من را بگیرد!

 

– خفه شو! درباره‌ٔ ناموس یه زن این‌قدر راحت حرف نزن…

 

خندید، بلندبلند… درحالی که چاقو هنوز در دستش بود فرمان را چرخاند.

 

– چه سخنرانی غرایی! یه کلمه بشنوید از مادر عروس! چه ناموسی زنیکه؟ من که دیدم همه‌جاتو، لخت و عریون!

 

– رو آب بخندی بی‌شعور! اون یه خریت محض بود از ذهن مریض تو پاک شدنی نیست انگار!

 

ابرو بالا انداخت و بی‌حرف به جلویش خیره شد، احساس می‌کردم چیزی پشت سکوتش است! اوی لعنتی…

 

فقط می‌خواست انتقام آن روز را بگیرد…

 

اعصاب سر و کله زدن را دیگر نداشتم ظرفیت امروزم تکمیل‌ بود!

 

آن از کیسان و فرناز این هم از بدشانسی بعدش! فکر کنم خدا وقتی من را می‌آفرید برچسب بدشانسی را هم به پیشانی‌ام کوفت!

 

– منو پیاده کن برو پی کارت! اگه من زدمت توم تو گوشی زدی بهم! بی‌حسابیم!

 

– تو حقت بود!

 

– خب توم حقت بود!

 

شیطانی خندید و ماشین را گوشه‌ای نگه داشت.

 

– بد کردم برات اورژانسی خریدم شکم وامونده‌ت نیاد جلو؟ حکایت تو مثل اون ماریه که چوپونه نجاتش داد!

 

دندان به هم ساییدم و دم عمیقی بیرون دادم. وسایلم پخش و پلا وسط آن خانه…

 

گوشی‌ام که در نارنگی جا مانده بود و نگرانی های دوباره‌ی مامان و حنا… شاید بابا زنگ می‌زد!

 

صورتم را جلویش بردم.

 

– بزن اون دوتا خطو که گفتی! من وقت ندارم باید برم!

 

– نچ‌نچ‌نچ! نمی‌شه این‌طوری حسابمون تصویه نمی‌شه! باید مطمئن شم توپم وسط گل نخورده!

 

 

– هرچی از بی‌شعوریت بگم کم گفتم!

 

موبایلش را درآورد و در حالی که شماره می‌گرفت گفت:

 

– تو عددی نیستی که درباره‌ٔ من نظر بدی! تو پایینتو بپا ندیش دست باد!

 

– پستِ عوضی!

 

بی‌تفاوت به من شروع به صحبت با تلفنش کرد، دندان‌هایم را ساییدم…

 

اگر آن لحظه چاقو در دستش نبود از خرخره‌اش زیر دندان‌هایم جوی خون راه می‌افتاد!

 

– الو مشتی؟ حال و احوال؟! صالحی هست یا گورگمه؟

 

– من تو اون خراب شده پامو نمی‌ذارم!

 

صالحی را یادم بود، فقط صدایش را شنیده بودم… همان متصدی هتل بود که پشت در آن اتاق کذایی می‌کوفت!

 

با تهدید کارد را تکان داد و دوباره پشت تلفن گفت:

 

– آره… با یکیم… می‌خوام برم اتاق تینا! زاپاس اضطراری دستمه فقط قربون دستت یه نگاهی به این ماشینه بنداز مال من نیست واسه مهیاره!

 

– گنده‌سگ بی‌شناسنامه! گوریل‌انگوری! اختاپوس!

 

از حرص تنها می‌توانستم مسخره‌اش کنم! ولی واقعاً هم کمی شبیه گوریل‌انگوری بود!

 

فقط یک کلاه سبز کم داشت با یک آستین‌کوتاه سبز!

 

تلفن را قطع کرد و خون‌سرد نگاهم کرد…

 

– چه غلطی کردی؟ کی اختاپوسه؟

 

– غلطو خودت کردی که نصفه‌شبی آدم دزدی می‌کنی!

 

ماشن را راه انداخت و با همان خون‌سردی نگاهش را به جلو دوخت.

 

– حالا حالیت می‌کنم… اول بریم بی‌بی‌چک بزن مطمئن شم حامله نیسی اون‌وقت… خدا به دادت برسه!

 

با بهت و حیرت نگاهم را به شیشه دوختم… باورم نمی‌شد!

 

هنوز هم فکر می‌کرد می‌خواهم شارلاتانی سرش دربیاورم! نفسی گرفتم و ناباور سرم را به طرفین تکان دادم.

 

– تو واقعاً فکر می‌کنی من حامله‌م؟ خیلی احمقی به خدا!

 

 

شانه بالا انداخت.

 

– نمی‌گم حتماً… ولی بعیدم نیست! من به خودم اطمینان دارم، تا حالا تیرم به خطا نرفته… این دفه رو نمی‌دونم!

 

دلم می‌خواست خفه‌اش کنم… حالم داشت دگرگون می‌شد از یاد‌آوری دوباره‌ی آن شب…

 

حوصله‌ٔ اره دادن و تیشه گرفتن را نداشتم…

 

نفسی کشیدم و صلح‌جویانه گفتم:

 

– ببین… تو با این حلقه‌ت معلومه زن داری خب؟ پس واردی به کارای زن و شوهری! من بهت قول می‌دم که این اتفاق نیفتاده… می‌دونی آیودی چیه؟

 

نیم‌نگاهی به آینه انداخت و چانه‌اش را بالا داد، بی‌توجه به حرف‌هایم در یک فرعی پیچید و پشت دری میله‌ای و کوچک ماشینش را پارک کرد…

 

انگار یک در دیگر از هتل بود که در این خیابان باز می‌شد برعکس آن یکی!

 

از شدت باران کم شده بود اما هنوز شیشه‌ٔ ماشین تر بود و صدای زوزه‌ی باد، خلوتی کوچه را وهم‌انگیز تر کرده بود…

 

خودش می‌دانست با آن کارد در دستش از کجا من را به آن اتاق لعنتی بکشاند!

 

– خب… رسیدیم به مسلخ‌گاه! این دفه مثل اون بار نیست عمراً بذارم در ری!

 

درمانده شده بودم… هیچ راهی برای گریز نمانده بود! از چهره‌ٔ مصممش پیدا بود از یک سوراخ دوبار نیش نمی‌خورد!

 

– ببین حسین‌آقا… من…

 

نزدیک شد و انگشتش را رو‌به‌روی لب‌هایم نگه داشت…

 

– هیش… حساب اینکه اسم منو از کجا می‌دونی رو هم بعداً پس می‌دی! اگه یه کلمهٔ دیگه حرف بزنی طوری خط‌خطی‌ت می‌کنم که ننه‌تم نشناستت!

 

تمام تنش را سمت من کشاند و کارد در دستش را بیخ گلویم گذاشت.

 

– قفلو زدم… مث بچه‌ٔ آدم آروم‌درو وا می‌کنی می‌ری پایین… شیرفهمه؟

 

تا دهانم را باز کردم سردی فلزش را کنار لبم حس کردم و خفه شدم!

 

هیچ‌کس دوست ندارد صورتش ضایع شود چه رسد به من که اگر آسیبی می‌دیدم مامان تا حق طرف را کف دستش نمی‌گذاشت ول کن نبود!

 

 

 

 

 

 

کلاه کاپشنم را چنگ زد و با پیاده شدنم او هم از همان در شاگرد خودش را پایین کشید.

 

– برو سمت دیوار! یالا!

 

به دیوار تکیه دادم و بی‌حرف نگاهش کردم، آن روزی که فرار کردم هم باران می‌آمد…

 

کم‌کم داشتم حس می‌کردم جای آن ابرهایی که در آسمان به هم برخورد می‌کنند، برخوردهای سهمگین من و او باعث باریدن باران می‌شود!

 

با یک دستش کارد را بیخ گلویم گذاشت و با دست دیگرش شماره‌ای گرفت و منتظر شد…

 

– الو رفیق! من پشت در آهنیم… بیا بازش کن…

 

آب باران به درون بافت کاپشنم نفوذ کرده بود و باد سردی که می‌آمد به لرز عجیبی به جانم می‌انداخت…

 

مخصوصاً دماغ و گوش‌هایم با آن شال خیس از آب بیش‌تر یخ کرده بودند…

 

این بار دیگر قسر در نمی‌رفتم…

 

سرماخوردگی شدید روی شاخش بود!

 

– خب… خیلی مشتاقی خط بندازم روت؟! کجا بندازم؟ مثلاً زیر لبت؟ رو لُپات یا یه ضربدر رو پیشونیت؟ هوم؟

 

صورتم را کنار کشیدم و با نفرت نگاهش کردم…

 

حیف شهناز که این دراکولا پسرش بود و حیف هادی که این خونخوار برادرش!

 

صدای شلپ‌شلپ دویدن یک نفر به گوشمان رسید و پشت بندش صدای مردی که با صدای آهسته صدایش کرد.

 

– حسین؟ کجایی؟

 

بازویم را گرفت و سمت در هلم داد…

 

نمی‌دانستم په در انتظارم است، اگر یک رابطه‌ٔ دیگر می‌خواست قطعاً برایم مهم نبود آن چاقو را در شکمم فرو کند یا از پشت خنجر بزند!

 

– دستت طلا داش‌حسن… جبران کنم واست!

 

مرد دور و برش را پایید و با همان صدای آهسته گفت:

 

– جبران نمی‌خوام خیر سرت! بیا برو تا سگای خونه‌زاد این صالحی ندیدنت… خودش نیست ولی جاسوساش هستن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
غزل
غزل
1 سال قبل

واقعا عکس داستان باید عوض شه….چیزی بذار ک به شخصیت رمان ها نزدیک تر باشه

Hani
Hani
1 سال قبل

عالی بود فقط اگه میشه عکسش را جوری بزار که با داستان یکی باشه مثلا لاله و فرناز و یکسان و هادی اینجوری ترکیبی بهتره

شوگا
شوگا
پاسخ به  Hani
1 سال قبل

یکسان😂

Hani
Hani
پاسخ به  شوگا
1 سال قبل

اشتباه تایپی کیسان

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x