رمان آشپز باشی پارت 39 - رمان دونی

 

 

– بین من و داداشت؟

 

– اون جز هدی تو چشمای هیچ زنی با این همه بی‌پروایی نگاه نمی‌کنه!

 

از نگاهش فرار کردم و گوجه‌های گیلاسی را از یخچال بیرون آوردم.

 

– بین ما هیچی نیست تو اشتباه می‌کنی!

 

ظرف یک‌بارمصرف گوجه‌ها را از دستم گرفت و روی میز گذاشتش.

 

– منو نگاه کن لاله! اون زن داره. تینا زنشه حالیته؟

 

اخم کردم، هیچکدامشان نمی‌دانستند او تینا را طلاق داده!

 

شهناز به مامان‌روحی گفته بود تابه‌حال عروسش را خوب ندیده.

 

گفته بود امیر را ول کرده اما نمی‌دانستم حکمت آن‌که از او پرسید چرا تینا را نیاورده چیست…

 

– داری اشتباه می‌کنی هادی! اون فقط رئیس منه صاحب‌خونمم هست. چیز بیشتری نیست!

 

با شک نگاهم کرد، حق داشت باورش نشود.

 

راست می‌گفت امیر به صورت هیچ‌ زنی یا دقیقتر به چشم‌ هیچ زنی اینطور بی‌پروا خیره‌ نمی‌شد.

 

برخوردش را با زن‌های دیگر دیده بودم.

 

– حواست باشه لاله! تو تو بد موقعیتی هستی! تینا یه مدت رفته بود خارج حالا مثل اینکه برگشته! زن شارلاتانیه!

 

– تینا… یعنی تینا‌خانم برگشتن؟

 

پس برای همین بود شهناز از تینا می‌گفت! برای همین بود که تلفن امیر دم به دقیقه زنگ می‌خورد و او ریجکتش می‌کرد!

 

– آره برگشته زنگ زده بود به مامانم. به مامانم گفته می‌خواد برگرده سر زندگیش!

 

خودم را به آن راه زدم و دوباره پرسیدم:

 

– مگه جدا شده بودن؟

 

خودش بشقابی برداشت و چند گوجه در آن گذاشت و همانطور که زیر شیر می‌گرفتش جوابم را داد:

 

– نه… گفته بینمون خراب بوده قهر کردم حالا پشیمونم.

 

 

 

 

 

 

#امیرحسین

 

دیدم هادی دنبالش به آشپزخانه رفت.

 

میان مامان و هدی حس می‌کردم امام‌زاده‌ای شده‌ام که دخیل آویزانش کرده‌اند!

 

خون خونم را می‌خورد چه معنیی می‌داد اینقدر هادی با لاله صمیمی باشد!

 

کشیدن لپش را هم دیدم و آتش گرفتم.

 

کمی در جایم جابه‌جا شدم که حاج‌مسعود پرسید:

 

– مهیار چی‌کار می‌کنه پسرم؟ چن درصد شریکید؟

 

نگاهش کردم، جوان به‌نظر می‌رسید.

 

حالا که داشت به رویم می‌خندید قیافه‌ی لاله در ذهنم مجسم شد و فهمیدم قیافه‌‌‌اش به کی کشیده!

 

– پنجاه پنجاه شریکیم حاج‌آقا!

 

شهناز با افتخار نگاهم کرد و ادامه‌ی حرفم را گرفت:

 

– همه‌ش از تلاش خود پسرم بوده… به‌خدا تا حالا از من و بابای بچه‌ها یه قرون پول نگرفته.

 

منظورش از بچه‌ها که من نبودم؟

 

دندان روی هم ساییدم و صدای بوسه‌هایشان در ذهنم مجسم شد…

 

– خداروشکر پسر! از نگاهت فهمیدم جنم داری!

 

با حرص خودم را بیشتر سمت هدی کشاندم و به زور لبخندی تحویل برازنده دادم.

 

– من کم‌کم رفع زحمت کنم جناب برازنده خوشحال شدم از ملاقاتتون.

 

هدی وا رفته پرسید:

 

– کجا داداش؟ شام‌نخورده؟

 

آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید تینا بود…

 

فقط با این ترفند می‌توانستم از آن خانه‌ی نفرت‌انگیز بگریزم…

 

– راست می‌گه هدی‌خانم کجا بری؟ من که گفتم باید حتما از پیراشکیای من بخوری!

 

پایین لبم را جویدم، بعد از سالها با حرف مهیار به چه چاهی افتادم با آمدن به این خانه؟

 

– ممنونم حاج‌آقا… باید برم تینا منتظرمه!

 

شهناز و هدی جا‌خورده نگاهم کردند و چیزی نگفتند…

 

آن‌ها هم مشکوک می‌زدند! چیزی در میان بود که من نمی‌دانستم!

 

صدای شکستن چیزی آمد و بعد هم آخ ظریفی که تنها از لب‌های داغ لاله می‌توانست بیرون آمده باشد…

 

 

 

 

 

 

همگی بلند شدیم واقعا ترسیدم نکند هادی بلایی سرش آورده باشد اما با دیدن دست زخمی‌اش و شیشه‌هایی که روی زمین ریخته بود نفسم را آسوده بیرون دادم.

 

– چی‌شد بابا؟

 

– بشقابا شکستن… خواستم جمع کنم دستم برید…

 

هادی با جارو و خاک‌اندازی بالای سرش ایستاد و با اخم گفت:

 

– دِ عقل نداری تو؟ این همه شیشه رو میشه با دست جمع کرد؟

 

امشب عجیب مظلوم بود… شاهرگم را پای این می‌گذاشتم که با شنیدن اسم تینا هول کرده!

 

پدرش بلندش کرد و سمت دستشویی کشاندش و همانطور رو به ما گفت:

 

– بفرمایید بشینید لاله هم دستشو ببندم میاد طوری نیست…

 

نم اشک بود در چشمان لاله؟ باور کردنی نبود…

 

او! او به من علاقه داشت! پس مهیار دروغ نمی‌گفت، برای اولین بار در عمرش حرف مفت نمی‌زد!

 

هدی به کمک هادی رفت و شهناز درحالی که نگران به راهرو دستشویی و حمام خیره شده بود گفت:

 

– این بچه شانس نداره! صبحی هم نزدیک بود از پله ها پرت شه!

 

برگ برنده‌ای که امشب پیدا کرده بودم حواسم را از شهناز و کینه‌ای که داشتم پرت کرد!

 

با این علاقه‌ای که در چشم‌های این زن ریزه دیده بودم مطمئن شدم بلاخره می‌توانم راضی‌اش کنم محرمم شود…

 

پنهانی! بدون فهمیدن شهناز و خانواده‌ی برازنده…

 

– کجایی پسرم؟ شنیدی چی گفتم؟

 

– هان؟ چیزی گفتی؟

 

با پیدا شدن سر و کله‌ی برازنده چادرش را کمی جلوتر کشید و آهسته طوری که او نشنود پرسید:

 

– با زنت آشتی کردی مادر؟

 

برازنده که به آشپزخانه رفت از جایم بلند شدم.

 

– نه!

 

با قدم‌هایی بلند خودم را سمت دستشویی کشاندم…

 

در راهرو بی‌حال به دیوار تکیه داده و نشسته بود.

 

با دیدنم نگاهش را گرفت و سمت دیگری دوخت…

 

 

.

 

 

 

– ببینم دستتو؟

 

بی‌حرف و مظلوم دست بریده‌اش را جلو آورد، کف دستش به اندازه‌ی یک چوب کبریت بریده بود و هنوز خون می‌جوشید.

 

دلم برایش سوخت…

 

– دختر مگه تو چشمت پشت سرته؟ با این دستا می‌شه کار کرد؟

 

دستش را که کنار کشید چشمم به اشک‌هایی افتاد که تند‌تند و پشت سر هم از گونه‌اش پایین می‌ریخت.

 

– شما نترسین رئیس! من می‌تونم کار کنم!

تا چند دقیقه پیش در این راهرو امیرجان بودم و حالا رئیس!

 

– خوبه که می‌تونی کار کنی!

 

هدی با جعبه‌ی کمک‌های اولیه وارد راهرو شد و همانطور گفت:

 

– وای الهی بمیرم لاله‌جون!

 

با دیدن من آن‌همه نزدیک به لاله دهانش باز ماند.

 

– داداش شما هم اینجایی؟

 

بدون آن‌که عقب بکشم با جدیت هدی را نگاه کردم که حساب کار دستش بیاید.

 

دلم نمی‌خواست او هم بشود لنگه‌ی سپیده و بخواهد سر از همه‌کاری دربیاورد.

 

– بیار اون جعبه رو هدی!

 

صدای هادی و برازنده از آشپزخانه به گوش می‌رسید و صدای شهناز هم لابه‌لای حرف‌هایشان می‌آمد که از حیف بودن بشقاب‌های فرانسوی لاله حرف می‌زد.

 

هدی جعبه را روی زمین گذاشت و در سکوت روی دست لاله را ضدعفونی کرد.

 

میان ما سه‌نفر سکوت معنا دار بود و میان آن سه نفر پر از حرف و سخن!

 

– داداش میشه اینو نگه داری؟

 

دستم را روی باند گذاشتم که او چسبش را قیچی کند. لاله هنوز هم نگاهم نمی‌کرد…

 

می‌خواست وانمود کند قوی‌است! چشم‌هایش را به بالا می‌چچرخاند که گریه نکند…

 

 

 

 

 

 

– گریه کن لاله‌خانم.‌‌.. درد داره؟ آخی!

 

می‌خواستم سرش را بچرخاند و نگاهم کند، می‌خواستم آن حسی که در چشم‌های اشکی‌اش دیده بودم را دوباره ببینم…

 

– وا داداش! حرفا می‌زنیا! شمشیر که نخورده بهش یه ذره شیشه بریده خوب میشه!

 

لاله لبخند کمرنگی به روی هدی پاشید… لب‌های صورتی زیبایش حالا رنگ‌پریده و سفید شده بودند…

 

کاش می‌توانستم آنقدر گازشان بگیرم که رنگشان قرمز شود!

 

– یکم ضعف کردم هدی جان خوب می‌شم.

 

نگاهم نکرد، شاید فهمیده بود از جان چشم‌هایش چه می‌خواهم!

 

– هدی بده به من اینو می‌بندم تو برو آب‌قند بیار!

 

می‌خواستم دنبال نخود سیاه بفرستمش که بتوانم لاله را وادار کنم به چشم‌هایم نگاه کند اما هدی زرنگتر از این حرف‌ها بود.

 

– داداش شما برو تو آشپزخونه الان حاج‌آقا دنبالت می‌گرده زشته!

 

مطمئن شدم او فهمیده بود میان من و لاله سر و سری باید باشد.

 

دوست نداشتم نگاهش به لاله‌کوچولوی مظلومم عوض شود.

 

دلم نمی‌خواست بد نگاهش کند یا این حس بد را به شهناز انتقال دهد.

 

– شهناز از تینا می‌پرسید. خبریه؟

 

– زنت می‌خواد آشتی کنه داداش!

 

این را در حالی گفت که غیظ صدایش کاملا مشهود بود. آخرین چسب را روی دست لاله‌ زد و با تاکید بیشتری ادامه داد:

 

– آشتی کن باهاش!

 

– دوباره عقدش کنم؟!

 

– منظورت چیه حسین؟ زنته. آدم زنشو دوباره عقد می‌کنه؟

 

گوشه‌ی لبم را جویدم، نگاه از هدی گرفتم و به صورت لاله دوختم.

 

انگشتم هنوز روی پوست لطیف و سفیدش بود…

 

– من و تینا طلاق گرفتیم!

 

 

 

 

 

 

 

#لاله

 

بعد از آن شب پر دردسری که در خانه‌ی جدیدم گذراندم دیگر لاله‌ی سابق نشدم.

 

این‌بار من می‌خواستم از امیر دور شوم…

 

نگاه آن شب هدی را نتوانستم فراموش کنم هرچند که فردا صبحش معذرت خواست و از رابطه‌ی نداشته‌ی من و برادرش ابراز خوشحالی کرد اما…

 

هرچه بود تینا برگشته بود و ادعای امیر را داشت. شاید زندگیشان سامان می‌گرفت.

 

من باید عشق درون قلبم را خفه می‌کردم و دور می‌شدم…

 

دیدمش، کمی آن‌طرف‌تر از در رستوران منتظر تاکسی ایستاده بود.

 

مهیار چند روزی سر و کله‌اش پیدا نبود، به همین‌خاطر امیر با تاکسی رفت و آمد می‌کرد.

 

دلم نیامد امروز هم مثل روز‌های قبل بی‌تفاوت از کنارش بگذرم…

 

دنده عقب گرفتم و جلوی پایش ترمز کردم.

 

– بیاین برسونمتون رئیس!

 

اخمو و عبوس در ماشین را باز کرد و نشست، همانطور که کمربندش را می‌بست گفت:

 

– چه عجب! قابل دونستی!

 

حرفی نزدم، حرفم نمی‌آمد… چه می‌گفتم؟ می‌گفتم چند ماه از طلاقم نگذشته دلم برای او سریده؟

 

می‌گفتم زنش که برگشته، از خاموش شدن کورسوی امیدم ناراحتم؟

 

– با توم لاله! یعنی چی این رفتار؟ چن روزه به من حتی سلامم نکردی!

 

توپش پر بود، نمی‌دانستم از کجا اما مطمئن بودم روی من خالی‌اش می‌کند!

 

– سلام!

 

داشت تند و تند لب‌هایش را می‌جوید وقتی سلام کردم انگار آتشش زده باشم!

 

– سلام و زهر هلاهل! سلام و…

 

سری تکان داد و نگاهش را به روبه‌رو دوخت.

 

– دارم فکر می‌کنم من اون شب چرا باید پامو می‌ذاشتم تو اون خراب شده!

 

 

 

 

 

 

 

– رئیس…

 

هنوز جمله‌ام را نگفته بودم که عصبانی‌تر شد و مشتش را محکم به داشبورد نارنگی کوبید!

 

– د همین رئیس گفتنا روی اعصاب من راه می‌ره!

 

از داد بلندش سکسکه‌ام گرفت…

 

دیگر نمی‌توانستم رانندگی کنم.

 

ماشین را کناری کشاندم. حالا آرام‌تر شده بود…

 

هنوز عصبانی و ناراحت بود اما از دادش پشیمان شد.

 

بازویم را آرام لمس کرد و صدایم زد.

 

– چی شدی؟ لاله؟ لعنت بهت!

 

دوست نداشتم حرف بزنم… وقتهایی که دلگیر می‌شدم ترجیح می‌دادم سکوت کنم.

 

دوست داشتم مساله را در ذهن خودم حل و فصل کنم تا برای کسی بازگویش‌ کنم.

 

– هعی… خو‌… خوبم…

 

دستش را از روی بازویم کشید و به پشتی صندلی‌اش تکیه داد.

 

– اعصابم از دوهزار جا خورده. تو نشو قوز بالا قوز لاله! حرف بزن باهام این چه عادت زشتیه که داری!

 

– چی بگم… هعی…

 

دست جلوی دهانم گذاشتم که صدای سکسکه‌ام بیرون نپرد.

 

– اینکه چی اینطوری به همت ریخته!

 

پیراهن جینش زیادی به صورت زیبایش می‌آمد…

 

این اخم‌ها به صورتش جلوه می‌داد اما خنده‌هم چهره‌اش را زیبا می‌کرد…

 

داشت به عابر‌هایی نگاه می‌کرد که کنار ایستگاه خط واحد ایستاده بودند اما من آنقدر محو صورتش شدم که نگاهش را از آن‌ها گرفت و به من داد.

 

– چیه؟ جای زل زدن به من نفستو نگه دار!

 

آن موقع شب کنار خیابان ایستادن را دوست نداشتم آن‌هم اینقدر نزدیک خانه‌ی پدری!

 

– تو رانندگی… هعی!

 

– رانندگی کنم اون دهن وامونده‌تو وا می‌کنی؟

نمی‌خواستم حرف بزنم اما سرم را تکان دادم و پیاده شدم.

 

جاهایمان را که عوض کردیم نارنگی را به راه انداخت.

 

– خب می‌شنوم!

 

 

 

 

 

 

 

تا دهانم را باز کردم صدای سکسکه باز هم بلند شد. با نگاهی به آینه فرمان را پیچاند و از اولین بریدگی وارد شد که وارد کمربندی شود.

 

کمی مانده به ورودی کناری ایستاد و خودش را سمت من کشید.

 

– ببخشید مجبورم…

 

انگشت‌های سردش که گردنم را لمس کردند از هیجان مردم و زنده شدم…

 

با انگشت‌های بزرگش آرام آرام پشت گردنم را ماساژ می‌داد.

 

قلبم داشت به دهانم می‌آمد، در آن تاریکی نیمه‌شب تک و توک ماشینی رد می‌شد.

 

کمربندی پر از ماشین بود اما آن خیابان قبل از ورودی کمی خلوت‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.

 

حسی عجیب داشتم چیزی شبیه خواهش و التماس آغوشش…

 

یا شاید یک بوسه که همانجا کنار دستش بکارد…

 

– وقتی سکسکه‌ت می‌گیره پشت گردنتو ماساژ بده یا ضربه بزن زود خوب میشی.

 

صدای آهنگینش حالا نزدیکم بود… دلم برایش رفت، برای صدای نفس‌هایش!

 

– امیر…

 

– چیه دختر چیه؟ ده روزه رئیسم ده روزه چون اسم اون سلیطه رو آوردم دماغت کجه، حالا شدم امیر؟

 

انگشت‌هایش آرام میان موهایم لغزید و صدایش تپش قلبم را بیشتر کرد.

 

– تا همین دو دیقه پیش دلم می‌خواست اینقد بزنمت که نفست بالا نیاد ولی حالا آرومم…

 

لبش روی موهای سرم نشست و جانه‌اش را همانجا گذاشت.

 

– با بوی موهات آرومم لاله… نامحرممی ولی نمی‌تونم جلو دلم وایسم! پشت کردم به اعتقادام… لاله بیا محرم شیم منو از این برزخ لعنتی بیار بیرون.

 

دلم پر شد و کاسه‌ی چشم‌هایم هم…

 

سرم را در سینه‌اش فرو کردم و سد اشک‌هایم با سیلابی رها شد…

 

 

 

 

 

 

– لاله؟ گریه می‌کنی؟ اشکت دم مشکته که ببینمت!

 

به زور می‌خواست صورتم را بالا بیاورد اما من آغوشش را به چشمش ترجیج می‌دادم.

 

می‌ترسیدم این نیاز را از چشم‌هایم بخواند.

 

دوست داشتنش جرم نبود اما…

 

آه کشیدم و سعی کردم هق‌هقم را خفه کنم اما امیر که ول کن نبود!

 

– نگام کن دختر! گشت میاد می‌کندمون تو گونیا! نمی‌خوای بریم خونه؟

 

آرام عقب کشیدم و آرامتر زمزمه کردم:

 

– ببخشید…

 

بدون آن‌که دستش را از پشت گردنم بیرون بیاورد جوابم را داد:

 

– چیو ببخشم؟

 

خجالت‌زده خواستم خودم را عقب بکشم اما نگذاشت…

 

انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ام آورد و سرم را بالا کشید.

 

– لاله‌خانم… دوست داشتن جرم نیست… می‌دونستی؟

 

چشم‌هایم پر از شرم حضور او بود… پر از خواستنش…

 

– بریم خونه امیر.

 

– کدوم خونه لاله‌خانم قهرو؟ هوم؟ حسود‌خانم!

 

اخم کردم، من حسود نبودم! فقط می‌خواستم جفت‌پا نیایم وسط یک زندگی.

 

می‌خواستم فرناز نباشم.

 

به هم‌جنس خودم خیانت نکنم و شخصیتش را خورد نکنم و حالا امیر می‌گفت حسود!

 

– من حسود نیستم!

 

خندید، اخم چند دقیقه پیشش کجا و این خنده‌ی دلربا کجا! دست زخمی‌ام را گرفت و جلو آورد.

 

– دستت شاهد حسودیته لاله! زیرش می‌زنی؟

 

لب‌هایم بدون آن‌که بخواهم آویزان شدند، خجالت و همه‌چیز فراموشم شد و ناراحت گفتم:

 

– نخیر من حسودی نکردم! من فقط فکر نمی‌کردم برگرده و اون‌وقت بخواد با تو شام بخوره!

 

 

 

انگشتش را روی زخم کشید، دردم آمد و آخ کوچکی گفتم…

 

دیدم دندان‌هایش را روی هم سایید و روی صورتم خم شد اما بعد از آن تنها سیاهی چشم‌هایم بود و خیسی و داغی لب‌هایم…

 

امیرحسین باز هنجار‌هایش را شکست… باز هم من را بوسید! دوباره و دوباره لب‌‌هایم میان دندان‌هایش اسیر شد.

 

– شیرین‌ترین گناه منی لاله…

 

هر دو داغ و گل‌انداخته عقب کشیدیم، صدای دست و سوتی آمد.

 

خجالت زده دست روی گونه گذاشتم و نگاهم را به دوچرخه‌سوار‌هایی دادم که از کنارمان می‌گذشتند.

 

– وای خدا! آبروم رفت… این موقع شب اینا اینجا چی‌کار می‌کنن!

 

امیر فورا ماشین را به راه انداخت و با خنده گفت:

 

– چه‌می‌دونم شانس منه دیگه! تازه داشتم شروع می‌کردم!

 

– خیلی بی‌شعوری!

 

یک‌وری خندید.

 

– خب حالا که سکسکه‌تو اینقد خوشگل بند آوردم نمی‌خوای جایزه بهم بدی؟

 

راست می‌گفت…سکسکه‌ام بند آمد بدون آن‌که حالی‌ام شود چه شد!

 

– جایزه!

 

– آره دختر! جایزه، پاداش، جزا! تا حالا نشنیدی؟

 

– یه لیوان چای بهار‌نارنج خوبه؟ با دونات شکلاتی!

 

– چه‌قدر به هم نمیان!

 

خندیدم و نگاه از او گرفتم، بلد بود حالم را خوب کند…

 

چند لحظه پیش کجا و حالا کجا!

 

– من بوی قهوه رو دوست ندارم.

 

شیطنت نگاهش غیر قابل انکار بود.

 

– داری منو دعوت می‌کنی خونه‌ت؟

 

سری بالا انداختم، می‌دانستم آن خانه یک چیزی دارد که امیرحسین را فراری داده.

 

– نه… فردا می‌برمت کافه.

 

 

 

 

 

نزدیک خانه بودیم، جایی در شلوغی‌های شهر که حالا نیمه‌شب خلوت به‌نظر می‌رسید.

 

خانه‌ی پدربزرگ امیرحسین تنها چند کوچه با من و شهناز فاصله داشت.

 

روبه‌روی کوچه‌ی خودش ماشین را نگه داشت و سمت من برگشت.

 

– من از خونه‌ی تو خوشم نمیاد. اما می‌تونیم بریم خونه‌ی من برام چایی دم کنی… جای دونات مسقطی بیاری باهاش بخورم! هوم؟

 

نیمه‌شب خانه‌ی یک مرد مجرد! این دیگر نوبرش بود!

 

– ممنونم. همون کافه خوبه!

 

برگشت و با ابروهای بالا داده نگاهم کرد.

 

– مگه اولین بارته میای خونه‌ی من که حالا ترسیدی؟

 

– نترسیدم!

 

ماشین را در کوچه راند و همانطور که جلوی در خانه‌اش پارک می‌کرد جواب داد:

 

– ترسیدی بدم ترسیدی! آخه جوجه با تو خوابیدن کار دو دیقه‌س واسه من! منتها من خودم نمی‌خوام چون ارزش‌هام نمی‌خوان توجیهه؟

 

پیاده شد و در را برای من درمانده هم باز کرد، هم خسته‌ی کار بودم هم نمی‌دانستم رفتنم درست است یا نه.

 

پای رفتن نداشتم.

 

– بپر پایین شازده‌خانم…

 

ناچار پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم.

 

– می‌گم امیر… همسایه‌هات فوضول نیستن؟ بعد نگن دختر می‌بره میاره؟

 

عاقل‌اندر سفیه نگاهم کرد.

 

– خب فوضول باشن! آخه من کیو دارم که بهش گزارش بدن؟ حرفایی می‌زنی توم!

 

– خب برام سوال شد آخه!

 

– سوال بی‌معنی می‌پرسی!

 

خندیدم و پشت سرش ایستادم که در هال را باز کند.

 

قدش از من خیلی بلند‌تر بود…

 

دوستش داشتم همه چیزش را. چند مدت حضور او در زندگی‌ام کیسان و فرناز و کارهایشان را داشت کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌کرد.

 

– به‌به! حسین‌خانِ بردبار! می‌بینم جرات دختر بلند کردن پیدا کردی!

 

 

 

 

هردویمان یکه خورده به عقب برگشتیم.

 

زن جوانی با چهره‌ای زیبا ایستاده بود. مانتوی کوتاه مشکی و شال دودی روی سرش عجیب پر ابهتش کرده بود!

 

زنی مو مشکی با چشم‌هایی درشت و قهوه‌ای!

 

– تعجب کردین نه؟

 

دقیقا زیر درخت نارنج ایستاده بود. نه کیفی همراهش بود و نه چیز دیگری!

 

– اوه‌اوه! این شیربرنج هم که اینجاست! کیسان می‌دونه زنشو بلند می‌کنی؟

 

امیر بی‌حرف برگشت و در هال را باز کرد.

 

– تو برو تو. منم الان میام.

 

تینا چند قدمی جلوتر آمد و لبخند‌زنان گفت:

 

– کجا بره عزیزم! تازه نمایش شروع شده… بذار باشه! می‌خوام زنگ بزنم شوهر جونش پاشه بیاد جمعش کنه!

 

وای! کیسان!

 

آمدن کیسان مساوی بود با فهمیدن پدر و مادرم و همه‌ی در و همسایه و فامیل!

 

دیده بودم عکس تینا و کیسان را کنار هم!

 

می‌دانستم خالی نمی‌بندد شماره‌اش را دارد…

 

بازوی امیرحسین را ناخودآگاه چنگ زدم و نگران نگاهش کردم.

 

تینا گوشی‌اش را از جیب شلوار جین دودی‌اش بیرون کشید و با همان لبخند آرامش مشغول پیدا کردن چیزی شد.

 

– بیخود خودتو خسته نکن کیسان و لاله از هم جدا شدن. مثل من و تو! حالا هم راهتو بکش از همونجایی که اومدی برگرد!

 

تینا گوشی به دست لحظه‌ای خشک شد و نگاهش را سرتاپایم گذراند.

 

– کیسان بلاخره طلاقت داد؟ همیشه می‌گفت زوری خودتو بهش انداختی!

 

انگشت‌هایم را به بازوی امیر فشار دادم نمی‌توانستم جوابش را بدهم… نمی‌دانستم چه بگویم!

 

– لاله رو باباش زور کرد تو رو کی زور کرد؟ انگار یادت رفته تو به من پیشنهاد ازدواج دادی؟

 

 

 

 

خندید و جلو آمد دقیقا روبه‌روی من و امیر ایستاد.

 

کفش پاشنه‌بلندی که پوشیده بود قدش را تغریبا اندازه‌ی امیر نشان می‌داد.

 

– آره… الانم برگشتم پیشنهادمو تکرار کنم!

پشیمونم ولت کردم و رفتم! پشیمونم بچه‌مونو انداختم!

 

با آمدن اسم بچه عضلات تن امیرحسین سفت و محکم شد اما… آرامشش را حفظ کرد، انگار فقط بلد بود روی من عربده بکشد!

 

– برو بیرون این خونه حرمت داره! تینا من حوصله‌ی جار و جنجال ندارم می‌دونی روی اعصابم پیاده‌روی کنی چه سگی می‌شم!

 

زن پوزخندی زد و دست من را به تغیر و غیظ از بازوی امیر کنار زد و گفت:

 

– این خونه واسه زنا حرمت نداره واسه اومدن من حریم دار شده؟؟

 

احساس کردم دیگر جای من آنجا نیست، میان یک دعوای خانوادگی…

 

اما نمی‌توانستم امیر را هم تنها بگذارم. میان خدا و خرما ایستاده بودم. نه پای رفتن داشتم و نه دل ماندن!

 

– هر فکری دوس داری بکن! از خونه‌‌ی پدربزرگم برو بیرون تینا!

 

– من برم این شیربرنج بمونه؟ نگاهش کن! یه تار موی من…

 

حرفش با حمله‌ی امیر در گلویش خفه شد! گردنش را گرفته بود و فشارش می‌داد!

 

– یه تار موی گندیده‌ی این می‌ارزه به صدتا هرزه‌ی شل و ول مثل تو! به ولله‌علی قسم یه درصد فقط یه درصد خانوادش بفهمن بین من و اون چیزیه دارت می‌زنم! سلاخیت می‌کنم تینا!

 

دو دست لاک‌زده‌اش را روی مچ‌های امیر فشار می‌داد، انگار داشت خفه می‌شد!

 

حالا وقت لال ماندن نبود اگر جنونش می‌گرفت و دختر مردم را خفه می‌کرد چه؟

 

 

 

 

جلو رفتم و بازویش را کشیدم.

 

– ولش کن امیر خفه‌ش کردی!

 

با آرنجش طوری تخت سینه‌ام کوبید که پایم پیچ خورد و چند قدم آن‌طرف‌تر افتادم.

 

– ولم کن! خفه‌ش کنم یه ملت از دستش راحت می‌شن!

 

تینا را ول کرد و مشتش را به چهارچوب در هال کوبید.

 

– گمشو از جلو چشمام که روانی روانیم! زنیکه‌ی قاتل!

 

تینا سرفه‌کنان و بهت‌زده شالش را روی سرش انداخت.

 

آن‌قدر از امیر ترسیده بودیم که زبان هر دویمان لال شده بود!

 

درد پایم یک طرف و باز شدن زخم کف دستم از طرف دیگر امانم را برید اما نتوانستم حتی آخ بگویم!

 

می‌ترسیدم از مردی که حالا با جنون بازوی تینا را گرفته بود و سمت در می‌کشیدش!

 

– گمشو از خونه‌ی مشدی بیرون! این خونه قداست داره جای قاتلا نیست!

 

بیرونش انداخت و در را محکم به هم کوبید عصبی دستش را در موهای پرپشتش برد.

 

– پشیمون شدم! غلط کردی پشیمون شدی زنیکه!

 

سعی کردم بلند شوم و بایستم حالا که جو آرام‌تر شده بود می‌توانستم از آنجا بروم…

 

امیر دیگر حوصله‌ی یک ساعت پیش را نداشت حتما می‌خواست تنها باشد…

 

به سختی روی پایم ایستادم، کیف کوچک قهوه‌ای رنگم را برداشتم و به در حیاط نگاه کردم او هم خیره‌خیره نگاهم می‌کرد.

 

– لاله…

 

سعی کردم لبخندی تحویلش دهم.

 

– جانم…

 

لحظه‌ای چشمش را بست و باز کرد، نگاهش پر از شرمندگی بود. پر از حس پشیمانی…

 

– چت شده؟ هلت دادم افتادی؟

 

قدمی برداشتم اما لنگ می‌زدم، می‌خواستم بروم ماندن درست نبود.

 

– طوریم نیست حالم خوبه…

 

 

 

 

 

جلو آمد و روبه‌رویم ایستاد، باورش نمی‌شد خوب بودنم را.

 

– بیا بریم تو ببینم پات چی شده… اصلا حالیم نبود چه غلطی می‌کنم.

 

خواست بازویم را بگیرد اما خودم را عقب کشیدم.

 

دیگر دوست نداشتم اینجا بمانم دلم خانه‌ی خودم را می‌خواست خوابی راحت می‌خواست.

 

اگر تینا واقعا به کیسان حرفی می‌زد او هم آبرو‌ریزی راه می‌انداخت، حتی ممکن بود برود و با پدرم به در این خانه بیاید و آن‌وقت…

 

– خوبم امیرجان… من دیگه برم خونه خیلی دیر شده!

 

دوباره اخم در هم کشید و وحشتناک شد، وقت لجبازی نبود اما…

 

– با این پای چلاقت چه‌طوری می‌خوای اون همه پله رو بری بالا؟ نترس یه شب این‌جا باشی حامله نمی‌شی!

 

دستم را بالا آوردم و سعی کردم آرامش کنم دوست نداشتم حالا که آشتی کرده‌ایم من هم بشوم قوز بالا‌قوزش…

 

– آروم باش، چرا عصبانی می‌شی من چیزیم نیست به خدا…

 

– از دستت خون میاد؟ خدا لعنتم کنه!

 

تند تند دستم را مشت کردم، دیدن خون دیوانه‌ترش کرده بود.

 

– چیزیش نیست خوب می‌شه… می‌شه سویچ نارنگیو بدی من برم؟

 

شروع به جویدن لب‌هایش کرد، هنوز نگاهش پی دست زخمی‌ام بود.

 

بی‌حرف در هال را تا انتها باز کرد و با دو قدم خودش را به من رساند.

 

– میای تو خونه؟

 

اشک در چشم‌هایم جمع شد، داشت نازم را می‌کشید اما با این همه خشونت و اخم؟

 

– نه…

 

سری تکان داد و من فکر کردم کوتاه آمده اما در یک لحظه زیر پایم خالی شد!

 

روی دوشش بودم! پاهایم را محکم گرفته بود و دست‌هایم آویزان تا روی باسنش می‌رسید!

 

– چی‌کار می‌کنی امیر! ولم کن!

 

– مثل بچه‌ی آدم حرف گوش کنی من چی‌کار به کارت دارم؟ ناف منو با زن نفهم بریدن! حرف حالیت نیس می‌گم بیا تو یعنی بیا تو؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hana
hana
1 سال قبل

بحث داره جالب میشه😃

علوی
علوی
1 سال قبل

کلاً از نه شنیدن بدش میاد امیرحسین. جالبه!

یاسی
یاسی
1 سال قبل

😂 😂 😂

ستایش
ستایش
1 سال قبل

چقدر رمان قشنگیه خیلی دوسش دارم معتادش شدم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x