رمان آشپز باشی پارت 45 - رمان دونی

 

 

دلم می‌خواست آن لحظه هر جایی بروم جز اتاق مدیریت بدون مهیار!

 

ناچار از نگاه کارکنان از کانتر بیرون آمدم و به‌دنبالش قدم برداشتم.

 

قدم‌هایش را تند‌تر از من بر‌می‌داشت. روی پله‌ی دوم که رسیدم صدای در اتاق مدیریت را شنیدم.

 

بچه‌های نوازنده هنوز نیامده بودند، خدمات هم داشتند میز‌ها را مرتب می‌کردند. رستوران در خلوت‌ترین حالت خودش بود.

 

در جواب بعضی از خدمه که سلام می‌کردند سر تکان دادم و پشت در اتاق مدیریت ایستادم.

 

نفسی عمیق کشیدم و تقه‌ای به در زدم.

 

– بیا تو لاله!

 

وارد اتاق شدم، اتاق گرم و دلپذیری بود.

 

آدم وقتی واردش می‌شد دلش می‌خواست روی کاناپه‌هایش دراز بکشد و بخوابد.

 

– قهوه می‌خوری؟

 

از بوی قهوه متنفر بودم. سر بالا انداختم و همانجا کنار در به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

 

– نمی‌خورم ممنون، باهام کاری داشتی؟

 

لیوان کاغذی کوچک را جلویم گرفت، یکی هم در دست دیگر خودش بود.

 

– من قهوه دوست ندارم.

 

– شکلاته بخور…

 

دستش را رد کردم، حوصله که نداشتم.

 

این اصرارش هم داشت روی اعصابم راه می‌رفت مگر می‌شود یک آدم این‌قدر بی‌خیال؟ یادش نمی‌آید دیشب چه‌طور تحقیرم کرد؟

 

– من چیزی نمی‌خورم کارتو بگو!

 

دستش را حرصی عقب کشید اما زبان به دهان گرفت که نگوید به درک!

 

– من عصبی‌ام لاله، دیشب تا صبح خوابم نبرده… هاج و واجم. این زنیکه لعنتی اون خونه رو از چشمم انداخته!

 

– بگو از من حالت به هم خورد، تو چی‌کار به خونه داشتی؟ من حتما یه چیزیم هست که همه ازم فرار می‌کنن…

 

 

 

بغضم دوباره شکست و نتوانستم بقیه‌ی حرفم را بزنم.

 

برایم زور داشت پس زده شوم آن هم بعد از آن همه علاقه‌ای که به رابطه با من نشان می‌داد.

 

آن حرف‌هایی که درباره‌ی تنم می‌زد…

 

– سگ تو روحِ…

 

لیوان ها را در سطل آشغال کنار در پرت کرد و دندان‌هایش را به هم سایید.

 

– اعصاب منو خراب نکن لاله! خط نکش رو مغز من. د آخه لامذهب تو می‌دونی من بچگیام چه دردی کشیدم؟ د نمی‌دونی که عیب می‌ذاری رو خودت!

 

گریه‌ام شدیدتر شد، عوض عذرخواهی‌اش باز هم داد و هوارش به راه بود و حرف بار من می‌کرد.

 

– فقط می‌خواستی منو تحقیر کنی.

 

این را در حالی گفتم که صدایم از بغض دورگه شده بود و اشک‌هایم بی‌وقفه می‌ریخت.

 

حس بدبختی را داشتم که تتمه‌ی دارایی‌هایش را به تاراج برده‌اند، من امیر را دوست داشتم.

 

خواست بغلم کند اما خودم را کنار کشیدم.

 

– دِ توله…! لااله‌الا‌الله! مگه تو بچه‌ی آدم نیستی؟ حرف تو کتت نمی‌ره نه؟

 

گفت و به‌زور بازویم را گرفت و سمت خودش کشیدم. تنش که به تنم چفت شد صدایش آرام‌تر شد، نفس‌هایش هم‌…

 

– آخه فرفری‌خانم، کی از یه زن به این خوشگلی می‌گذره که من بگذرم؟ هوم؟

 

– توی‌‌… توی… بی‌شعورِ بی‌عاطفه!

 

خندید، از لرزش شانه‌اش که به صورتم چسبیده بود فهمیدم.

 

– باشه، من بی‌شعور من بی‌عاطفه! من دیوونه و روانی. ولی حرفمو باور کن… بد شدن حالم ربطی به تو نداشت قسم می‌خورم.

 

مثل یک گربه‌ی لوس سرم را به گردنش رساندم و نفس کشیدم.

 

– ولم کن، نمی‌خوام تو بغلت باشم.

 

این را گفتم اما خودم را بیشتر به تنش چسباندم که از بوی معرکه‌ی تنش جان بگیرم.

 

برای بخشیدنش نیاز داشتم هرچه بیشتر حسش کنم…

 

– امشب بیا خونم… دیشبو جبران می‌کنم قول می‌دم، میای؟

 

 

 

اخم کردم، پررو بود! فکر می‌کرد من به‌خاطر رابطه‌ی نیمه‌کاره‌اش اخم و تخم تحویلش می‌دهم!

 

– نمیام!

 

– غلط کردی مگه دست خودته؟ زن باید مطیع شوهرش باشه!

 

خنده‌ام گرفت، داشت ادای شوهر قلدر‌ها را در می‌آورد! ‌

 

از آغوشش بیرون آمدم و حق‌به‌جانب نگاهش کردم.

 

– نمی‌تونم بیام.

 

هنوز دست‌هایش به دور کمرم حلقه بود، بی‌حرف نگاه نافذ و مشکی‌اش را به چشمانم دوخت، می‌خواست هیپنوتیزمم کند.

 

– چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ من بتونمم نمیام امیرحسین‌خانِ بردبار!

 

یک‌وری خندید.

 

– برای من فرقی نداره الان جبران کنم یا امشب!

 

گفت و قبل از آن‌که بخواهم حرفش را تجزیه و تحلیل کنم لب‌هایم را به بازی گرفت…

 

سریع و محکم! نفس در سینه‌ام حبس شد و چشم بستم… گرمی و خیسی لب‌هایش را دوست داشتم.

 

دست‌های قدرتمندش بیشتر به کمرم پیچیده شد، نفسم داشت بند می‌آمد انگار که این آدم سیر شدن در کارش نبود!

 

بی‌اختیار دست‌هایم را روی سینه‌اش گذاشتم و فشار دادم.

 

– چیه کوچولو؟ نفس می‌خوای؟ من باید نفست باشم فهمیدی؟ باید فقط منو دوست داشته باشی فقط من!

 

خودش هم داشت نفس‌نفس می‌زد، حالا چشم‌هایش از اغواگری درآمده و پر از هوس بود…

 

پر از احساس مالکیتی که درکش نمی‌کردم، اصلا برای چه باید من و او دائم عقد می‌کردیم و کسی نمی‌فهمید؟

 

– امشب میای یا همین‌جا…

 

مسخش بودم، خودش نمی‌دانست چه‌قدر دوستش دارم و چه‌قدر چشم‌های سیاهش غرقم می‌کند…

 

بی‌اختیار زمزمه‌ کردم:

 

– میام…

 

 

 

غرورش با این حرفم بیشتر شد، معذرت‌خواهی که نکرده بود هیچ، به هدف پلیدی که در ذهنش داشت رسیده بود.

 

– خوبه… زن حرف‌گوش‌کن خوبه!

 

آرام رهایم کرد، مثل بیدار شدن از یک خواب، زیر درختی پر از شکوفه در بهار.

 

من هنوز هم مسخ بودم، همان‌قدر محتاج آغوش و بوسه‌هایش…

 

– چیه فرفری؟ نگاه می‌کنی؟

 

جلو رفتم، باز هم مغزم از کار افتاد، فراموش کردم خراب‌کاری دیشبش را، فراموش کردم معذرت نخواسته و به زور وادارم کرده برای رفتن به خانه‌اش.

 

دستم را دورش انداختم و سر به سینه‌ی فراخش فشردم.

 

نفس کشیدم. چند نفس عمیق که عطرش انرژی امروزم را تامین کند…

 

#امیرحسین

 

همین را می‌خواستم، می‌خواستم او پرستشم کند، هرچه کمبود داشتم را از او می‌خواستم.

 

از زنم! از لاله‌ی مهربان و کوچک…

 

– تو منو دوس داری امیر؟

 

چه می‌پرسید این خرگوش کوچکم؟ دوست داشتن را چه تعریف می‌کرد؟ من خودم هم نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه.

 

فقط می‌دانستم او مرا می‌خواهد.

 

او پتانسیلش را دارد که حصرش کنم و نگذارم به کسی غیر از من فکر کند…

 

– به این چیزا فکر نکن لاله.

 

می‌خواستم عقده‌هایی که از شهناز و تینا داشتم را او برایم جبران کند.

 

جنسش فرق داشت، مثل شهناز ادعایش نمی‌شد که با محبت است.

 

که خدا را در نظر می‌گیرد… یا مثل تینا نبود که دوست‌داشتنش با یک مخالفت من به باد فنا رفت.

 

او خودش بود، همین زن ریزجثه‌ی سفید رو که هرچه در ذهن داشت را از چشم‌هایش می‌توانستم بخوانم.

 

مثل همین حالا که برق ذوق در چشم‌هایش خاموش شد.

 

– یعنی…

 

– حرفم معنی نداشت، الان وقتش نیست… درگیر احساس من نشو!

 

 

 

حرفی نزد، نه صبحی که کنارم بود نه در تمام طول روز، آهسته و چراغ خاموش کارهایش را می‌کرد.

 

غذاهایش مثل هر روز عالی و بی‌نقص بود، نه تند، نه ترش و نه شور یا تلخ.

 

آن روز با لذت غذایش را خوردم، قرمه‌سبزی خوش‌رنگ و لعابی که سفارشش هر روز بیشتر از دیروز می‌شد.

 

– کم کوفت کن، بگو من چه غلطی کنم؟

 

مهیار آمده بود، آن‌هم بعد از بحثی که با روحی‌خانم داشت.

 

حالا روحی‌خانم هم لج کرده و زیر کاسه‌کوزه‌ی حنانه و مهیار زده بود.

 

– به من چه! دعوای تو و مادرزنته من چی‌کاره‌م؟

 

قیافه‌اش را کج و کوله کرد و چشم‌هایش را ریز.

 

– مادرزن تو هم هست! آخ! آخ اون روزی که بفهمه چی‌کار کردی و پاچه‌تو بگیره!

 

قاشق دیگری از قرمه‌سبزی را با لذت خوردم.

 

– گمشو بابا! زنه خیلیم زن خوبیه! زن تو ناخلفه! صدبار بهت گفتم این دختره وصله‌ی تو نیست!

 

– نه پس! خواهرش وصله‌ی توه!

 

– دست‌پختش معرکه‌ست! از منم بهتره.

 

لبخند گشادی تحویلش دادم و دکمه‌ی تلفن را فشار دادم و از خانم مهتابی خواستم مقدار دیگری غذا برایم بیاورد، این‌بار کمی مرغ.

 

– کوفت بخوری تو؟! چته؟ به من گوش می‌کنی اصلا؟ می‌‌گم باز این روحی چت کرده رو این‌که نمی‌ذاره بریم تالار! عروسی هم مختلط نباشه!

 

نصف قوطی نوشابه‌ام را سر کشیدم.

 

– خب نباشه! تو و حنا خیلی پررویید دیگه! مگه نمی‌خواستید به هم برسید دیگه براتون چه فرقی داره؟

 

چپ چپ نگاهم کرد و قوطی را برداشت، بقیه‌اش را سر کشید و روی میز کوبیدش.

 

– بابا مگه من و زنم آدم نیستیم؟ دوس داریم عروسیمون اون‌جوری باشه که خودمون می‌خوایم جرمه؟ خلافه؟

 

خندیدم، کبکم حسابی خروس می‌خواند، فکر امشب سرحالم می‌کرد.

 

– آره جرمه! آخه چیه این دختره تو واسش اینقد بال‌بال می‌زنی؟

 

 

 

عصبی یخچال کوچک گوشه‌ی اتاقمان را باز کرد و نوشابه‌ی دیگری بیرون کشید.

 

– ولمون کن بابا توم با این کینه‌ی شتری‌ت!

 

خندیدم، دوست داشتم عصبی‌ش کنم، اصلا هرکه را دوست داشتم اذیت می‌کردم و می‌خندیدم.

 

– بیا الان خانم مهتابی مرغ میاره بخور یه‌کم خون به مغزت برسه.

 

قدم‌رو طول اتاق را طی کرد.

 

– مرغ بخوره تو فرق سر من! برگشته می‌گه منوی عروسی باید تغییر کنه! د آخه زن حسابی ما همه‌چیزو رزرو کردیم دوباره تغییر بدیم؟

 

خانم مهتابی چند ضربه به در زد و بعد از وارد شدنش بشقاب مرغ را روی میز گذاشت.

 

– چیز دیگه‌ای لازم ندارید رئیس؟

 

مهیار قوطی خالی نوشابه‌اش را در سطل آشغال انداخت.

 

– به اوس‌اسی بگو اگه سیگار داره دوتا نخ بگیر بیار!

 

قرارمان را یادش رفته بود، چند ماهی می‌شد به هم قول داده بودیم دور سیگار را خط بکشیم و کشیده بودیم حالا دوباره او فیلش یاد هندوستان کرده بود.

 

– غلط کردی بی‌شعور!

 

رو به خانم مهتابی ادامه دادم:

 

– خانم‌مهتابی به اوس‌اسی چیزی نمی‌خواد بگی، بگو لاله بیاد بالا.

 

خانم مهتابی سر تکان داد و اتاق را ترک کرد.

 

مهیار هم عصبی روی مبل ولو شد و غرغر کنان پایش را دراز کرد.

 

– مرتیکه لندهور چی‌کار به من داری تو؟ وسط بدبختی من وقت عشق‌بازیه؟

 

– نه! وقت مرغ خوردنه! گفتم لاله بیاد بلکه بتونه ننه‌شو راضی کنه، تو که شعورت قد نمی‌ده به این حرفا!

 

تکه‌ای مرغ به دهان بردم، محشر بود. مزه‌اش حتی از خوراک فرانسوی استاد آشپزی‌ام فوق‌العاده‌تر بود.

 

 

 

لاله آمد اما هراسان، نمی‌دانستم این مهتابی چه گفته بود که فرفری کوچک را این‌طور ترسانده بود.

 

– چی شده مهیار؟

 

مهیار کفری بلند شد و در را به هم کوفت.

 

– از دست مامانت می‌خوام خودکشی کنم! نمی‌دونم دیگه چی‌کار کنم. هر روز یه بهانه می‌گیره من دیگه خسته شدم لاله! خسته می‌فهمی؟

 

لاله نفسش را آسوده بیرون داد و مهربانانه دست بر شانه‌ی مهیار گذاشت.

 

حسودی‌ام شد و با اخم به آن دو زل زدم.

 

– مهیارجان تو که مامانمو می‌شناسی! به دل نگیر.

 

مهیار که حالا آرام‌تر به‌نظر می‌رسید جواب داد:

 

– آخه بابات سکوت کرده! هیچی بهش نمی‌گه!

 

– بابام سر قضیه‌ی من و کیسان پاشو کرده بود تو یه کفش، الان دخالت نمی‌کنه که حنانه خودش راهشو انتخاب کنه.

 

اشتهایم کور شد وقتی مهیار دست‌های کوچک لاله را در دست گرفت و روی یکی از مبل‌ها کنار خود نشاندش.

 

– لاله‌جون قربون سرت آبجی… بیا این مامانتو راضی کن از خر شیطون بیارش پایین!

 

کفرم بالا آمد، مهیار به چه حقی زن من را لمس می‌کرد. لاله‌ی بی‌شعور که از حساسیت‌های من خبر داشت!

 

– به‌ نظر من بهتره امیر یا هادی بیان، مامانم به حرفای من گوش نمی‌ده…

 

اخمو و عبوس بشقاب مرغ را پس زدم و از جایم بلند شدم، دختر کوچولوی احمق!

 

مادرش از من هم بدش می‌آمد. این زن انگار سر ناسازگاری با داماد داشت!

 

– من حوصله ندارم.

 

اگر آن‌ها این‌قدر نزدیک به هم ننشسته بودند شاید حوصله‌اش را داشتم.

 

مهیار دوباره گر گرفت.

 

– کوفت کاری! یعنی چی حوصله ندارم؟ غلط می‌کنی!

 

چپ نگاهش کردم، خودش فهمید روبه‌روی منِ غیرتی چه غلطی کرده است.

 

– جمع کن بابا! واسه من فاز غیرتی برداشته!

 

 

 

لاله هم چشم‌هایش گرد شد و خودش را جمع و جور کرد. چپ‌چپ نگاهش کردم، شوهر خواهر که محرم آدم نمی‌شد! تازه هنوز هم محرم خواهرش نشده بود.

 

مهیار به قهر از جایش بلند شد.

 

– گمشو امیر، خیلی بی‌شعوری به درک که نمیای، زنگ می‌زنم هادی! خر ما از کرگی دم نداشت!

 

گفت و کتش را برداشت، مهیار مهیار گفتن‌های لاله هم نتوانست نگهش دارد.

 

من اما صم‌وبکم ایستادم و با اخم رفتنش را نگاه کردم.

 

لاله خسته و درمانده به اتاق برگشت.

 

– این چه رفتاری بود؟ مهیار جلوی تو چه کاری می‌تونه با من بکنه؟ اینقدر بدبینی منو می‌ترسونه!

 

آتش گرفتم، مگر جلوی من و پشت سرم داشت؟ اصلا نکند لاله پشت سرم به من خنجر بزند؟ با عصبانیت سمتش هجوم بردم و او متعجب در خودش جمع شد.

 

– جلوی من؟ پشت سرم مگه چه غلطی کردی؟ لاله به‌جان هدی یه حرکت اینطوری دیگه ازت ببینم خودت می‌دونی!

 

گفتم و بازویش را گرفتم و همانطور که فشارش می‌دادم در اتاق را قفل کردم.

 

– مردونگی نشونت ندادم که ازم حساب ببری! باید حالیت کنم یه من ماست چه‌قد کره داره!

 

متعجب و لال نگاهم می‌کرد.

 

آنقدر صدای موسیقی زیاد بود که محال به‌نظر می‌رسید کسی بفهمد در این اتاق چه‌خبر است مگر آن‌که گوش یک نفر به در آن می‌چسبید.

 

– چیه؟ لال شدی؟ تو نمی‌دونی من چه‌قدر حساسم رفتی ور دل مهیار نشستی؟

 

مطمعنا می‌دانست اما تا این حد دیوانگی‌ام را ندیده بود.

 

– امیر تو چت شد یهو؟

 

– چم شده؟ واسه من دویست بار از دیشب تا حالا سرخ و سفید شدی واسه بقیه دایه‌ی مهربونتر از مادر می‌شی؟

 

عصبی بودم، حالی‌ام نبود… کارهای تینا بدجور حساسم کرده بود و همه‌ی عقده‌هایم داشت روی لاله‌ی بدبخت خالی می‌شد.

 

دو روز زنم بود و هر دو روزش را جهنم کرده بودم.

 

 

 

– ولم کن امیر تو حالت خوب نیست!

 

با این حرفش مصمم‌ترم کرد. می‌خواستم نشانش دهم مردانگی‌ام را!

 

اگر دوبار نتوانستم این‌بار را حتما نشانش می‌دادم که می‌توانم.

 

– اتفاقا حالم خیلی خوبه! می‌خوام با زنم بغل‌خوابی کنم… فانتزی خوبیه نه؟ تو دفتر کار؟

 

پرده‌ی کامل کشیده شده‌ی پنجره اجازه نمی‌داد بچه‌های آشپزخانه چیزی را ببینند.

 

غیرتم که نم نکشیده بود، همان صبح پرده‌ها را کشیدم که کسی خلوت من و زنم را نبیند.

 

ترسیده بود اما چشم‌هایش هم شرارت داشت، تحملش تمام شده بود و می‌خواست وحشی شود. دیگر می‌شناختمش.

 

– داری هزیون می‌گی! ولم کن امیر تا یه بلایی سر دوتامون نیوردم!

 

میان عصبانیت و غیرت جوش آمده‌ام، در دل خنده‌ام گرفت، با آن جثه‌ی نیم‌وجبی‌اش داشت برای منی کری‌خوانی می‌کرد که کاملا قفلش کرده بودم.

 

– بلا‌ها رو من سرت میارم خانوم! می‌خوام دیگه هوس تن غیر نکنی!

 

دندان‌هایش را به‌هم سایید و تقریبا فریاد زد:

 

– ازت متنفرم امیرِ بردبار!

 

دیگر حرف زدنش داشت زیادی می‌شد!

 

لب‌هایش مال من بود، دست‌هایش‌هم!

 

او نباید می‌گفت از من متنفر است! باید فقط ستایشم می‌کرد فقط عاشقانه می‌گفت!

 

– خفه شو!

 

گفتم و با سنگ‌دلی تمام لب‌هایش را به دهان کشیدم و با دندان‌‌هایم فشار دادم.

 

مشت‌های کوچکش که به سینه‌ام می‌خورد حالم را بهتر می‌کرد… حتی چنگی که به گردنم کشید…

 

بی‌اختیار تن سفیدش از ذهنم گذر کرد، همان تنی که دیشب نتوانسته بودم صاحبش شوم!

 

هوسم داشت حرارت تنم را بالا می‌برد…

 

هنوز داشت تقلا می‌کرد، موهای خوشرنگش از زیر روسری بیرون زده بود و چشم‌های سبزش بسته و خیس به هم فشرده می‌شد.

 

 

 

گربه‌ی ملوسم چنگ و دندان نشان می‌داد، او هم لب‌هایم را گاز گرفت…

 

طوری که نتوانستم تحمل کنم و صورتش را رها کردم.

 

نمی‌خواستم کم بیاورم، سمت گردنش هجوم بردم و او پر از ناچاری لب زد.

 

– تو رو به جدت قسم ولم کن!

 

لب‌هایم از حرکت ایستاد… جدم؟ محمد…

 

من حیوان شده بودم. لاله می‌ترسید و پسم می‌زد. اینجا رابطه می‌خواستم؟ جایی که در شان زنم نبود؟

 

دست‌هایم شل شد و هوسم خاموش. آرام رهایش کردم و قدمی عقب برداشتم… باز هم گند زده بودم!

 

اشک‌های ریخته روی گونه‌اش را با دست راستش پاک کرد. همان دستی که النگوهایش صدا می‌داد.

 

– برو کنار!

 

کنارم زد، قفل اتاق را چرخاند و بیرون زد. من ماندم و عذاب وجدانی دوباره…

 

***

 

#لاله

 

دوباره دیوانه‌بازی‌اش کار دستم داد. مجبور شدم آرایشی غلیظ انجام دهم که کبودی لب‌هایم معلوم نشود.

 

اسمش را هم گذاشتم خوشحالی برای عروسی حنا!

 

با هادی و شهناز خانه‌ی مامان‌روحی رفتیم که راضی‌اش کنیم کمتر به پر و پای این دو جوان بخت‌برگشته بپیچد.

 

جالب اینجا بود که عمه‌فرخنده هم با پررویی آن‌جا بود و مثل همیشه‌اش به عمه فرح گیر می‌داد.

 

– فرح جون مگه اینجا غریبه داریم چادرتو سفت چسبیدی! هادی هم پسر خودمونه دیگه. مگه نه هادی‌جان؟

گفت و نگاه معنا‌داری به من انداخت. فکرش را تا ته خواندم.

 

کیسان ذهنش را مسموم کرده بود. هادی بی‌میل لبخندی زد و جواب داد:

 

– اینجوری راحت‌ترن حاج‌خانم. اذیتشون نکنید…

 

هادی از آن شب ولیمه‌ی بابا و عمه، چند بار گفته بود فرح را دوست دارد و فرخنده حس بدی به او القا می‌کند.

 

مامان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.

 

جو سنگین شده‌ی خانه سکوت را برقرار کرده بود نه شهناز چیزی می‌گفت، نه عمه‌فرح نه بابا.

 

من هم که از اولش دهانم را بسته بودم که فرخنده جلوی آن‌ها چیزی بارم نکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسی
یاسی
1 سال قبل

دوتا ادمی که هردو از رابطه و زندگی قبلشون اسیب دیدن و پر از کمبود ها هستن و این کمبود ها در امیر و لاله متفاوت خودشو داره نشون میده در بدترین زمن ممکن وارد یه رابطه و زندگی مشترک شدن
امیر با این کارهاش و لاله با این باریک رفتنا و فداکاریا کار میدن دست خودشون ،بقول علوی امیر واقعا و جدی جدی مشاور نیاز داره

علوی
علوی
1 سال قبل

امیر حسین مشاور لازمه. جدی جدی نیاز داره بره مشاوره.
بقیه هم همین‌طور، یعنی کلاً آدم متعادل دور و بر لاله کمه
اما امیر جدی جدی لازم داره

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x