تقلا کرد و روبهرو در آغوشم کشید.
– یه چیز دیگه بگم امیر؟
لپش را دندان گرفتم، سرخ سرخ بود… سرخ از شرم، شرمی که دلپذیریاش خون را به صورت خودم هم دوانده بود.
– بگو فرفری!
– میگم… آخه روم نمیشه بگم امیر، یه ذره ممنوعهست.
گفت و سرش را در اغوشم فرو کرد، نفس گرمش که به سینهی لختم خورد دستم را به لبهی تیشرتش کشیدم.
– دیگه ممنوعهتر از کاری که میخوایم بکنیم؟
– بگم یعنی؟
خدایا! کاش میشد هرکه را اینطور دوست داری یک لقمهی چربش کنی.
به قول چارلیچاپلین که میگفت:
“در سال اول ازدواج آنقدر همسرم را دوست داشتم که وقتی نگاهش میکردم میخواستم بخورمش. در سال دوم میگفتم کاش همان سال اول خورده بودمش!”
حالا این حکایت من شده بود. منی که دوست داشتم این کلوچهی خرمایی را درسته قورت دهم!
– بگو دختر… بگو!
– چیزه امیر… یعنی… میگم چیزی داری تو خونه که بشه باهاش جلوگیری کنیم؟ ام… آخه من، چهطوری بگم بهت. یه ذره وحشت دارم از…
اخم در هم کشیدم.
چه معنی داشت از بارداری ترسیدن! آن هم از من منی که به قول چشمهای سبزش عاشقانه دوستم داشت.
– نخیر چیزی ندارم!
– آخه…
شانهاش را گرفتم و بهزور از سینهام جدایش کردم.
– منو ببین لاله؟ من از این سوسولبازیا خوشم نمیاد! حامله هم شدی بشی!
ترس چشمهایش را دوست نداشتم.
من میخواستم حس پدری را از او بگیرم از فرزند خودم و او.
یک دختر که شبیه خودش باشد… همینقدر پنیری!
خواست چیزی بگوید اما نگذاشتم.
لبهایش را به دهان کشیدم و دیوانهوار بوسیدمش!
#لاله
جانم داشت در میرفت برای بازوهای مردانهاش.
میفشردم و صدای استخوانهایم را حس میکردم…
لذتبخش ترین خواستن دنیا قلبم را میفشرد.
این رابطه را از ته دل میخواستم با این مرد چهارشانهی قد بلند!
– لبات داغه! داغ…
مجالش ندادم که جملهاش را تمام کند، من هم حملهور شدم به لبهای درشتی که بوسههایش آرزویم بود.
سعی کردم هرچه نگرانی دارم دور بریزم و فقط به این لحظهی رویایی فکر کنم.
هزار داروخانه میشد پیدا کرد و جلوی فاجعه را گرفت! او از کجا میفهمید؟
– لاله…
هر دو نفس میزدیم و دستهایمان میلرزید…
دست زیر تیشرت مشکیاش انداخت که به تن من بود.
– جانم امیرم…
میم مالکیتم را دوست داشتم او مال من بود.
شوهر من همسرم! تیشرت را با یک حرکت از تنم بیرون کشید و کناری انداخت.
– قول میدی مال من باشی؟ قول میدی فقط من؟
چه میپرسید؟ با اشک دردناک در چشمهایش جگرم را آتش زد.
او میترسید… از رها شدن!
کوچک که بود مادرش رهایش کرده بود و در بزرگی همسرش!
باید به او میفهماندم جز او احدی در فکرم نمیگنجد…
دو دستم را قاب صورتش کردم، هرچه محبت و عشق داشتم در چشمهایم ریختم.
– به خدای احد و واحد امیرحسین، به همون قبلهای که رو بهش نماز میخونی، هیچوقت ولت نمیکنم…
– حتی اگه خانوادت…
سمت پتو کشاندمش! نمیخواستم رابطهای که با علاقه شروعش کرده بودیم به یک تراژدی تلخ تبدیل شود.
نزدیک به صبح بود یکدیگر را رها کردیم.
مثل دو عاشق بودیم که سالهای سال است آرزوی یکدیگر را داشته اند…
تنم خورد بود اما دوست داشتم این خستگی دلچسب را.
– لاله… بیا نزدیکتر!
در آغوشش خزیدم و گردنش را بوسیدم، عمیق و محکم.
– نکن فسقلی جون ندارم بخندم قلقلکم میاد!
میگفت جان ندارد اما داشت تن برهنهام را میان بازوانش له میکرد…
نفسش هنوز تند بود از هیجان این همخوابگی طولانی و پر هیاهو.
– دوس دارم خب!
خوشم میآمد ناز کشیدنش لوس نبود.
همانقدر جدی و مردانه با حرفهایش انگار دست نوازش میکشید بر سرم.
– پاشو، پاشو بریم حموم لیدی. چند دقیقهی دیگه اذون صبحه.
لب گزیدم، من که نماز نمیخواندم اما میدانستم او میخواند.
– میشه من تنهایی برم حموم؟ الان خورد و خاکشیرم نمیتونم…
حالا نفسهایش آرام شده بود و منظم.
اتاق تاریکی که تنها یک پتو در آن پهن بود با آن پنجرهی بدون پرده که مهتاب را بیپروا به رخمان میکشید حالا شاهد یک بوسهی طولانی دیگر از او بود.
لبهایم دیگر گزگز میکرد و چشمهایم از خستگی روی هم میافتاد.
نفهمیدم کی لبهایم را رها کرد و کی به خواب رفتم. تنها زمانی هشیار شدم که صدای اللهاکبر گفتنش را شنیدم.
چشمان نیمهبازم مردی را میدید که با قامت بلندش به قنوت ایستاده بود و نماز میخواند…
نمازی بدون عذاب وجدان! یادم است زمانی را که رویش نمیشد نماز بخواند…
برای گناه کبیرهای که یادش نمیآمد انجامش داده یا نه اما حالا…
– امیر من…
آنقدر آرام گفتم که به گوش خودم هم نرسید.
اعتراف کردم بدون او دیگر نمیتوانم حتی نفس بکشم!
صبح که بیدار شدم ندیدمش.
پتویی به رویم کشیده و خودش به رستوران رفته بود. پسرک بیچارهام…
سختی امروز را تا استخوانم برایش حس کردم. من تا ۱۲ ظهر خواب بودم اما او باید ۷ رستوران میبود.
دلم میخواست به رستوران بروم و کمکش کنم اما در مرخصی اجباری بودم که او تحمیل کرده بود!
کش و قوسی به تنم دادم و از پنجرهی بزرگ اتاق حیاط را نگاه کردم.
درخت نارنج سبز حیاطش با آن میوههای نارنجی زیبا به روی آدم میخندیدند.
اینجا یکجورهایی خانهی من بود دیگر! حس خانم خانه بودن آنقدر جذاب بود که لبخند بلندبالایی به صورتم مهمان کرد.
– صببهخیر خونهی من و امیر!
– به خود امیر صببخیر نمیگی فسقلی؟!
باورم نمیشد! محال بود او به رستوران نرود!
چشم چرخاندم اما ندیدمش.
– تو کجایی امیرحسین؟
– من روح امیرحسینم نه خودش جوجه!
رو ترش کردم، عادت کرده بود هی جوجه و فسقلی به ریش من ببندد.
با غیظ تیشرت مشکیاش را که دیشب از تن درآورده بودم را چنگ زدم و پوشیدم.
– خودت جوجهای! بدم میاد بهم میگی فسقلی من بچه نیستم!
از در داخل آمد، لباس بیرون تنش بود و صورتش حسابی خسته و خوابآلود.
– خب به فسقلیا باید گفت فسقلی. چی صدات کنم؟
با اینکه دیشب تمامش را داشتم اما باز هم دلم آغوشش را میخواست.
– بیا بخواب زده به سرت!
خندید و سمتم آمد.
– رفتم رستوران کارا رو راست و ریست کردم اومدم بخوابم یکم باز پاشم برم.
دلم برایش سوخت، اخم و تخمم را فراموش کردم و دلسوزانه از روی پتو بلند شدم.
– بیا بخواب! منم همینطور بیخیال نشستم…
– نرو لاله، بمون بغلت کنم.
– از چیزی ناراحتی امیرجان؟
سر تکان داد و دراز کشید، دستهایش را از هم باز کرد.
– بیا اینجا بهت بگم.
با ذوق در آغوشش خزیدم و سرم را در گردنش فرو کردم…
بویش کشیدم، درست مثل یک گربه صورتم را به تنش چسباندم.
– غصههاتو بگو امیر، غمخوارت میشم…
دستهای بزرگش چفت تنم شد و میان بازوهای حجیمش فشرده شدم.
– از تو ناراحتم...
– از من؟ چرا خب؟
گفتم و سرم را عقب کشیدم و نگاهش کردم.
– تو فکرته بری قرص اورژانسی بخری نه؟
خندهام گرفت، یک زمانی دربهدر دنبالم بود که قرص اورژانسی به خوردم دهد و حالا از فکر خوردن آن پیشاپیش از من ناراحت بود.
– از کجا فهمیدی؟
سر شانهام را بوسید و چشمهای خستهاش را بست.
– دیشب گفتی از حاملگی میترسی.
از حاملگی میترسیدم. میترسیدم باز هم فرزندی که از بطن من است به خونی بدل شود و از دست برود…
– از تنها موندن میترسم امیر… چهطوری حامله شم وقتی کسی نمیدونه شوهر دارم؟
آنقدر محکم تنم را به تنش فشرد که بیاختیار آخی گفتم.
– همه میفهمن لاله! فقط بذار کارامو باهاشون تموم کنم، بهم اعتماد کن لاله…
لبهایم را به گردنش رساندم و با التماس پرسیدم:
– چه کارایی امیر؟ چرا من نباید بدونم؟
بیخیال چشمهایش را باز کرد.
– تو به بچمون فکر کن کوچولو!
با غیظ خودم را از او جدا کردم.
– کدوم بچه؟ حالا که وقت حاملگی نیست یه هفته قبل پریودی! وقتی من محرم رازت نیستم نمیتونم مادر بچهتم باشه!
دستم را کشید که دوباره در آغوشش فرو روم.
– ول کن سر جدت لاله! مردم از بیخوابی!
مقاومت کردم.
– ولم کن امیر لطفا! باید برم!
قهر که بودم اما رفتنم بیشتر برای گرسنگی بیش از اندازهام بود.
انرژی زیادی که از دست داده بودم شکمم را به قار و قور انداخته و تنم شدیدا نیاز به یک حمام اساسی داشت.
– قهر کردی لاله؟ چی بگم بهت آخه؟ خب باشه میگم بهت ولی حالا نمیتونم خوبه؟
هرچه سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و نخندم نتوانستم.
– میخندی پدرسوخته؟
– بابا گشنمه ولم کن!
بلند شد و نشست، همزمان شکم من شروع کرد به قار و قور کردن!
– شکمتم داره داد میزنه گشنشه… میگم، کی خوبه واسه بچه دار شدن؟ یعنی چه وقتی واسه حاملگی…
چه گیری داده بود به حاملگی و بچه آوردن؟ تا وقتی تکلیفم را روشن نمیکرد دلم نمیخواست حامله شوم.
هم میترسیدم از افتادن جنین و هم از اینکه میانهی راه رها شوم.
– بلاخره خوابت میاد یا نه؟
دکمههای پیراهنش را باز کرد و بیرونش کشید.
– واست دلمه آوردم، رو گازه گرم کن بخور.
پوفی کشید و چشمهای سرخ و خستهاش را به من دوخت.
نمیدانم منتظر چه بود اما دلم برای لبهایش پر کشید… لبهایی که شب گذشته تمام تنم را بوسه باران کرده بودند…
– خودم باید برم از دکتر زنان بپرسم از تو چیزی در نمیاد!
کمی لبم را جویدم، تردید داشتم به آغاز یک رابطهی دیگر در خستگی او اما میتوانستم که لبهایش را ببوسم!
– امیرجونم؟
دراز کشید.
– هوم؟
– میگم… تو بدت میاد من بیام جلو تو رابطه؟ یعنی…
خندید و بدون آنکه چشمهایش را باز کند جواب داد:
– از خدامه ولی الان خستهم!
دیگر نتوانستم تحمل کنم، به لبهایش حملهور شدم و بوسیدمشان.
او از نظر من جذابترین مردی بود که در عمرم دیده بودم…
***
بلاخره بعد از کشمکشهای فراوان عروسی حنانه و مهیار بود.
دقیقا روزی که خودشان میخواستند، ۲۹ اسفندماه…
پر از سرسبزی و شکوفههای بهاری و تب و تاب سال تحویل.
به ماهی گلی قرمزی که در تنگ بلورین خانهام دور میزد خیره شدم، او هم انگار عروس بود با آن بالههای سفید و آویزانش…
– زنداداش خط چشمم خوب شده؟
به چشمهای درشت هدی نگاه کردم.
– آره خیلی خوب کشیدی.
شروع کرد با گوشپاککن کم و زیادش را گرفتن.
– میگم، چرا آرایشگاه نرفتی واسه عروسی خواهرت؟
میخواستم بروم، یک آرایشگاه خوب که برای عروسی خودم رفته بودم اما برادر زورگوی خودش نگذاشت.
میگفت ارایش ساده بیشتر به چهرهام میآید اما من میدانستم برای حساس بودن بیش از حدش است!
– امیرحسین اجازه نداد.
– ایش! این داداش منم یه چیزیش میشه ها!
نه به اون زنش که لنگ و پاچهشو واسه ملت میریخت بیرون چیزی بهش نمیگفت نه به تو!
لبخند زدم و در آینه چهرهی آرایش کردهام را نگاه کردم. نمیدانستم برای موهایم چه کنم.
نمیتوانستم باز بگذارمشان… بهنظرم زشت میآمد.
– هدی بهنظرت موهامو چهطوری ببندم؟
شانه بالا انداخت و ریمل را به مژههایش رساند.
– والا میترسم یه چیزی بگم این خانداداش تیکهپارهم کنه! به خودش زنگ بزن بپرس!
پنچر شدم، جواب نمیداد که! میخواستم بپرسم کدام لباس را بپوشم… از کارتش خرید نکردم و دستنخورده پسش دادم.
او هم اصراری نکرد، به قول خودش میخواست من راحت باشم.
– جواب نمیده آخه! میترسم ساعت پنج نرسم تالار مامانم نصفم کنه!
دست از آرایش کردن برداشت، دقیق نگاهم کرد.
– خب به حساسیتاش فکر کن اونجوری که میدونی دعوات نمیکنه بپوش.
همهجوره دعوایم میکرد! مطمئن بودم… بدش میآمد بیرون که میروم به قول خودش تیشانفیشان کنم.
میگفت زن باید در خانه برای شوهرش زیبا باشد نه بیرون و درمیان مردان نامحرم.
هدی با آینهی کوچکی که در دست داشت نوری در چشمانم انداخت و حواسم را به خودش جمع کرد.
– حواست پی داداشمه یا پی بغل داداشم؟!
براش رژگونه را سمتش پرت کردم، بچه را چه به شوخی دربارهی این حرفها! هنوز برایش زود بود!
– دخترا!
شهناز بود با گره کور میان ابروهایش! نمیدانم کی بالا آمده و داخل شده! کاش حرف هدی را نشنیده بود و کاش اصلا بالا نیامده بود!
گلویش را صاف کرد و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
– هدی زیاد به خودت نرس داداشت حساسه! زودم بیا پایین باید لباس باباتو اتو کنی!
گفت و با نگاه چپچپی به من بیآنکه کلامی حرف بزند از همان راهی که آمده بود خارج شد.
من و هدی هر دو خشکمان زده بود! هیچوقت شهناز را اینقدر اخمو و عبوس ندیده بودم.
مطمئنا میخواست هدی را پایین بکشاند و استنتاقش کند!
وای! امیرحسین را چه میکردم! اگر هدی دهنلقی میکرد و شهناز میفهمید چه؟ حتما مرا میکشت!
– وای! بدبخت شدیم لاله! دیدی چه غلطی کردم؟!
آب دهانم را قورت دادم، فهمیدن شهناز رسما بدبختم میکرد… مامان اگر میفهمید…
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شوم.
– نگاه کن هدی! الان رفتی پایین میگی دوس داشتی من عروستون بشم و واسه این شوخی کردی باشه؟
اشک در چشمان آرایش کردهاش حلقه زد و نالید:
– باور نمیکنه لاله… داداشم منو میکشه به خدا!
حال خودم هم دست کمی از او نداشت بد دلهرهای به جانم افتاده بود.
حالا هدی را فقط برادرش دعوا میکرد.
منِ بدبخت باید به یک فامیل جواب پس میدادم. از فردا چو میافتاد دختر برازنده پنهانی ازدواج کرده.
– چیکار کنیم لاله؟! عروسی… وای عروسی…
دیگر حال بستن موهایم را نداشتم.
حال پوشیدن لباس آبی پفیام را هم.
– نمیدونم، به خدا نمیدونم!
هدی دیگر هقهق میکرد، صورت تپلش حالا پر اشکهایی بود که مطمئنا چند دقیقهی دیگر تمام ردش سیاه میشد…
– خدا منو بکشه چرا اینقد حرف میزنم چرا!
باید با شهناز حرف میزدم باید قبل از آنکه کسی را خبردار میکرد جلویش را میگرفتم.
– هدی مامانت… وقت عصبانیت حالش چهطوره؟ میشه باهاش حرف زد؟
– افتضاحه، هیچ گوش نمیده چی میگیم فقط حرف خودشو میزنه!
اینپا و آنپا کردم باید با ترس درونم کنار میآمدم که در پستویی پنهان شود و شجاعتم را به سرسرای وجودم دعوت میکردم.
– باید زنگ بزنم به داداش! اون خودش میتونه همهچیو درست کنه.
دست روی پیشانیام گذاشتم و چند قدمی راه رفتم.
– جواب نمیده! خدایا چه خاکی به سرم بریزم…
کنار پنجره ایستادم و هر دو دستم را بالا آوردم.
– وایسا هدی! من… من خودم میرم با مامانت حرف میزنم! اصلا… باید میفهمید دیگه!
هق زد.
– مامانم منو میکشه که بهش نگفتم!
چند نفس عمیق کشیدم و چادر هدی را از روی دستهی مبل چنگ زدم.
شهناز باید حرفهایم را میشنید!
– گمشو برو پیش همون زنیکه! اومدی اینجا چیکار؟
دستگیرهی در در دستم خشک شد، هدی هم بدو بدو خودش را به من رساند و هر دو گوش ایستادیم.
– کدوم زنیکه مامان؟ چی میگی؟ من از خستگی میخوام بمیرم شمام زده به سرت؟
هدی از بازویم آویزان شد.
– از بدبختم بدبختتر شدی لاله! فکر میکنه زن هادی بدبخت از همهجا بیخبری!
– پسر بزرگ کردم، مثل سرو قد کشیده حالا بیخبر از من زن بیوه صیغه کرده! تف تو روت بیاد!
ناتوان روی اولین پلهی منتهی به پشت بام نشستم، قالب تهی کرده بودم از این تهمتهای ناروا.
– کدوم زن بیوه چیمیگه بابا این؟
صدای همیشه آرام مرتضی آمد که سعی میکرد میانجیگری کند.
– شهناز جان، بذار بچه حرف بزنه عزیز من. اینقدر حرص نخور سکته میکنی جانم!
سرم را بلند کردم. هدی داخل خانهام رفته بود حتما میخواست خودش را از دست مادر بهظاهر خوبش قایم کند.
– والا من نمیدونم چی میگی شما اگه ناهار نداری بهم بدی برم پیش لاله…
– پاتو بذاری بالا قلم پاتو خورد میکنم! زنیکهی هرزه!
چشمهایم بی اختیار گرد شدند… من را میگفت زنیکهی هرزه!
از شهناز این انتظار را نداشتم.
همیشه در دلم امیرحسین را سرزنش میکردم که با مادرش اینطور رفتار میکند اما با شنیدن حرفهایش فهمیدم حتما امیرحسین یک چیزی میدانسته.
– چی؟ لاله هرزهست؟ میفهمی چی میگی مامان؟ بابا چی میگه؟
هدی با عجله از در بیرون آمد و تندتند گفت:
– لالهجون داداش سر کوچهست الان میآد خودش!
چشمهای براق هدی شادم نکردند.
همهاش تقصیر امیرحسین بود که به هیچکس اطلاعی نداد که من شدم چوب دوسر خراب…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم این وسط واسه هادی بنده خدامیسوزه گشنش بوددد 🤣😅
عروسی عزا نشه خوبه!!
امیرحسین بیاد با شهناز دعوا راه میندازن، اره بده تیشه بگیر
مامانه هم معلومه چاک دهن نداره تو عصبانیت، امیرحسین همین امشب لاله رو میبره خونهاش، مامانش رو هم سهطلاقه میکنه
چقدر این هادی مثل من بدبخته 😅😁