به قلم رها باقری
به زحمت تشکر کردم و تکهای برداشتم. با همهی قوه تلاش میکردم جلوی دل به هم خوردگی را بگیرم اما نشد.
سرسری گفتم: “ببخشید” دست جلوی دهانم گرفتم و طرف مستراح رفتم.
بیرون که آمدم، روی پلکان نشستم و دستها را زیر بغل بردم. هنوز بوی ماهی آزارم میداد.
– آق بانوخانوم؟!
دکتر بود. شرمزده سر به زیر بردم.
– حالت خوش نیست؟
به زحمت روی زانوهای لرزانم ایستادم.
– چرا… رخصت میدید برم توی اتاقم؟
با اخم سر جنباند.
– بفرمایید، الان خدمت میرسم.
با بیحالی گفتم: “زحمت نکشید، خوبم” و پلهها را بالا رفتم.
پنجرهی اتاق را گشودم و روی مبل نشستم، نسیم ملایمی میوزید و آشوب دلم را کم میکرد.
کسی دقالباب کرد، اذن دادم و دعا کردم دکتر نباشد، اما بود. با یک لیوان آب در دست!
با چند قدم آمد نزدیکم و آب را گرفت طرفم.
– بخور، چرا حالت خوش نیست؟
– خوبم.
ابرو بالا داد.
– نپرسیدم خوبی یا نه، پرسیدم چرا حالت خوش نیست!
شرمنده از او نگاه گرفتم.
– گمانم از گرما باشه.
– کمی از این بخور.
لیوان را گرفتم و او پشت انگشتهایش را چسباند به پیشانیام.
– ظهر هم بیاشتها بودی… بخور خانوم.
قدری از آب که طعم خفیف آبلیمو داشت چشیدم.
مچ دستم را گرفت و انگشت گذاشت روی نبضم، معذبتر شدم.
– امروز چیزی خوردی؟ چیزی غیر از غذا.
دستم را که رها کرد، نفس راحتی کشیدم و گفتم:
– میوه… حکماً بالای خاطر میوهها بوده.
برخلاف انتظارم، نشست لبهی تخت.
– آق بانوخانوم، فکر میکنم لازم باشه دوباره یادت بیارم که من پزشکم و محرم بیمارانم.
یک دستم لیوان آب را فشرد و دست دیگر، دامنم را.
– سر دلم سنگین بود.
– بابت میوه خوردن؟!
باز ابرو بالا داده بود و من از این روحیه کارآگاهی میترسیدم و بیشتر از آن شرم داشتم. بیجهت احساس گرما و التهابی به روی پوست گونههایم داشتم.
– بلکه سردیم کرده.
نگاهش نرمتر شد.
– الان سبک شده؟
همانطور که چشمانم خیره به قالیچه طرحدار کف زمین بود، سر جنباندم.
– بله!
– پس بیا شام بخور.
نگاه حیرانم از او فراری بود.
– ماهی دوست ندارم.
گفتم و لب گزیدم، به قول گلرخ خاک عالم، چه مهمان بیحیایی بودم!
– یعنی… دوست دارم… اما میل ندارم.
جوابی که از او درنیامد، دوباره نگاهش کردم.
با لبخندی آرام، نفس بلند کشید و ایستاد.
– در هر حال، شما پیش من امانت هستی و باید جوابگوی همایون باشم، اگر هر مشکلی داشتی بهم بگو.
از اینکه بلند شده بود تا برود، راحت شدم.
– چشم!
چانهاش را جمع کرد و قدری ساکت، فقط نگاه به من دوخت، بعد حرفش را زد.
– هوم… عصر تنگ، شک داشتم اما الان دیگه اطمینان دارم.
پر از شرم و خوف، فقط نگاهش کردم. فهمیده بود؟!
– اطمینان دارم همایون فقط یک خواهر داره و اون هم خودت هستی.
نگاهش شوخ و شنگ شده بود. لبخند راحتی روی صورتم نشست.
– اون آب رو بخور و استراحت کن.
باز تکرار کردم “چشم” و مات ماندم به رفتنش.
***
حال ناآرامی که داشتم به اختیار خودم نبود، دلم ولایت خودم را میخواست و بیشتر از آن خانومجان را.
تنها که میشدم، فکرم پر میکشید تا نائین و احوالاتی که داشت بر خانومجان و بقیه میگذشت.
عذاب داشتم از عزاداری برای شوهری که خودم باعث و بانی از دست رفتنش بودم اما ته وجودم، آنطور که خانومجان برای از بین رفتن آقاجان… و زنعمو برای خانعمو داغدار شده بودند، من بیتابی و زاری نمیکردم.
دلم برای جوانی و آرزوهایش، برای مادرش که داغ اولاد دیده بود، برای آن خندههای نادر و جذبهی اربابیاش میسوخت.
شبها بیاختیار، گاهی نرمش و زور گفتنش خاطرم میآمد، ساعتی گریه میکردم و آرام میگرفتم.
به گمانم حق داشتم، حقی مبنی بر بیتابی کم و بیشم برای نامزد محرمی که یک بار بیشتر سرمان به روی متکا نرفته بود، حق داشتم آنطور مثل خانومجان یا زنعمو از باب غم سایهی سر زاری نکنم.
بارمان هنوز سایهی سر هم نشده بود که رفت، هنوز آنچنان نرمشی را برایم ثبت نکرده بود و دیگر نبود.
اما درد من، غربت و بلاتکلیفی بود. درد هزار “چه کنم” و “چه پیشامد میکند در غربت” درد بیتکیهگاهی در نبود بارمان و همایون.
هر روز منتظر بودم جواب کاغذم از خانومجان برسد. گل خاتون میگفت شاید به خاطر جنگ و ناامنی، کاغذ دیر به دست خانومجان برسد یا جواب کاغذ در راه مانده باشد.
یک هفته بود در عمارت دکتر بودم، روزها سرگرم میشدم با هلن و خوشزبانیهای گل خاتون، آفتاب زردی هم دکتر به منزل برمیگشت، ساعتی مشغول بازی با هلن، همکلام میشدیم.
رفته بودیم لباسهای جدید را از مادام تحویل گرفته بودیم. گل خاتون اسپند دور سرم گردانده بود و دکتر بچه به بغل، خنده کرده بود.
لب گزیده بودم که با این لباسها چهطور به نائین برگردم؟
گل خاتون گره انداخته بود به ابروهایش که “اول که چه عجله برای رفتن؟! بعدشم، لباس سنگین و پوشیده، نه یخهی بازی، نه آستین کوتاهی، نه دامن آبرفتهای… چارقدت هم که سرته.”
یک نوبه هم مریم ساعتی محض احوالپرسی به دیدارم آمده بود. طبق وعدهای که با شوهرش معین کرده بودند، میخواستیم همراه دکتر به تماشای تئاتر برویم.
دکتر زودتر برگشته بود و مچم را وقتی توی ایوان اشک میریختم باز کرده بود.
گفته بود: “توی اتاق کارم با هم صحبت کنیم؟” سؤال بود اما تحکم داشت.
حال نشسته بودم در اتاقش، رفته بود هلن را ببیند و برگردد.
آمد و همانطور که روی مبل مقابلم مینشست و آستین پیراهن سفیدش را بالا میزد، گفت:
– عذر میخوام معطل موندی، حقیقتش یکی دو بار دیگه هم ملتفت شدم پنهونی گریه میکردی، خب… من متوجه حال و اوضاعی که داری هستم… .
داشت حرف میزد و نگاه گریزان من، مانده بود روی جلد چرم کهربایی دیوان حافظی که همچنان روی میزش بود.
– بر حسب حرفه و… تجربیات زندگی که از سر گذروندم، میدونم خانومها با حرف زدن، غمشون رو تخفیف میدن… امم… آق بانوخانوم!
نگاهش کردم، دستها را به زانوهایش تکیه داد و جلوتر نشست.
– میتونی خیال کنی سه تا برادر داری، اگر الانه همایون کنارت بود، باز هم اینطور غمگین و غصهدار بودی؟
اگر کنار همایون بودم که… رخصت نداد حتی فکر کنم.
– جای فکر کردن، جوابم رو بده.
بیمیل و پر بغض گفتم:
– اگر همایون بود، این قسم بلاتکلیف نبودم، من… هیچ موقع این قسم… این قسم… بیکَس نبودم.
چشمم خیس شد، نگفتم دلم میخواست بود و غم دلم را میان دستهایش سبک میکردم.
– الان هم بیکَس نیستی خانوم… فقط به دلایل معلومه از عزیزانت دور افتادی که حکماً خودت هم میدونی دائمی نیست.
دست کشیدم پای چشمم اما فیالفور دوباره خیس شد.
– خانومجانم گفت وقتی بیام تهران، همایون هست، راه و چاه بلده، مشکل رو مرتفع میکنه. حالا تک و تنها افتادم و… .
دست گرفتم جلوی دهانم تا صدای هقهقم را خفه کنم، نفس بلندی کشید.
– دلت میخواد برای من تعریف کنی چی پیشامد کرده؟ همایون کدوم مشکل رو با حضورش میتونست مرتفع کنه؟
چه قرابتی میان دکتر و همایون بود که او هم عین همایون، آرام و شمرده حرف میزد و عین همایون آرامش داشت؟
صدای نفس آرام و عمیقش را شنیدم.
– مرگ عزیزان امری نیست که دیگری بتونه تخفیف یا تسکین بده، فقط گذر زمان میطلبه… اگر هم تصور داری در نبود همایون، همچنان خطری شما رو تهدید میکنه، بهت اطمینان میدم تا وقتی اینجا هستی، اجازه نمیدم کسی دستش بهت برسه.
باز نفس بلندی کشید و معطل نگاهم کرد.
– تمایل نداری حرف بزنی؟
نه! تمایل نداشتم با مرد غریبهی مقابلم اختلاط کنم. اصلاً تمایل نداشتم مقابلش بنشینم و گریه کنم.
– همه چیز بیهوا پیشامد کرد… خانومجانم آفتاب نزده روانهی تهرانم کرد. از بابت ماجرایی که مطمئن بود بهم انگ بیعفتی میزنن… اگر بیهمراهی همایون برگردم، چه قسم پشت آبروم دربیام؟
ابرو در هم کشید.
– کدوم سبک عقلی به شما انگ بیعفتی زده؟! نکنه… .
ساکت شد، تمایل نداشتم پس و پنهانیهای زندگیام را برای اغیار بازگو کنم.
– بارمان!
– شوهرت؟!
خیره به قالی، سر جنباندم و اشکهای روانم روی دامنم چکید.
– اجل مهلتش نداد واقعش رو بفهمه، حتی روز قبل عقد بیمهری کرد و ابراز کرد که هیچوقت پابند دلم نمیشه.
آه پر بغضی کشیدم و ناخودآگاه ادامه دادم:
– همون که خیال کرده بودند زیر پام نشسته، نفس بارمان رو گرفت. من تقصیرکارم… چه قسم برگردم و سر بالا کنم؟ چه قسم با عذاب کشتن بارمان بسازم؟
خم شدم و راحت گریه کردم. وای بر من! پیش چشم مردی غریبه زار زدم و آرام گرفتم. نفهمیدم چه وقت رفته بود پشت پنجره و پشت به من ایستاده بود.
روی دامنم تا شده بود.
– ببخشید آقای دکتر.
صورتم را تمیز کردم و بلند شدم، دلم نمیخواست بیشتر بمانم و شرمندهتر بشوم.
چرخید طرفم.
– آروم باش و صبوری کن آق بانوخانوم، حل میشه.
لبخند آرامی زد.
– چون سر آمد دولت شبهای وصل، بگذرد ایام هجران نیز هم.
***
نیم ساعت بعد از آن همه اشک، در اتول که نشستیم، پرسید: “آرومتر شدی؟”
بدون مهلت جواب دادن گفت:
– امشب چند ساعتی رو در عوالم هنر و با آرتیستها وقت میگذرونی، تنوع خوبی میشه… بودن در جمع آرتیستها، روحیهی آدم رو شاد میکنه. گو اینکه خود آرتیستها عموماً کم فکر و خیال ندارن… البته این مجلس هنری که امشب میریم، خاصهی صاحبمنصبها و اعیانه.
بعد نگاه شوخ و شنگی به من انداخت.
– ما هم صدقهسر خانزاده خانوم مستوفی، امشب جایی بین بزرگان داریم!
لب گزیدم.
– خود شما هم از بزرگان و اعیان هستید.
ابرو بالا داد.
– پس همچین هم از شجرهی خانوادگی ما بیاطلاع نیستی! تعاریف همایون در خصوص رفقاش خاطرت اومده؟ هر چند، با وجود گل خاتون چیزی پوشیده نمیمونه!
نگاهش کردم، لبخند شوخش هنوز سرجایش بود.
– گل خاتون اون قسم که شما فکر میکنید نیست، خیلی بیشتر از قدری که شما ملتفت هستید بهتون ارادت و محبت داره.
سر جنباند.
– مقصودم به عادت پرگویی و تعریفات تموم نشدنیش بود که اون هم از بیهمزبونی و تنهایی حاصل شده، اگر نه گل خاتون در نظر من احترام و جایگاه بالایی داره. برای من و دخترم مادری کرده… لطفش پوشیده نیست.
با یاد آن دو چشم عسلی و نگاه مادرانه گفتم:
– گل خاتون اگر هم درد دل و اختلاطی میکنه، همه از سرگذشت و خاطرات خودشه. مقصود من هم این بود که شما هم طبیب خارج دیده و تحصیلکردهی فرنگ هستید، نه از عوام.
لبخند زد.
– حق با شماست! در قضاوت عجله کردم، تصور کردم گل خاتون حرفی از خانواده زده… مادرم از شازدههای قجریه و پدرم از معتمدان دربار قاجار بوده، شوکت و جبروتی از دست رفته!
دو مرتبه خندهی آرامی کرد.
– شکر خدا که شاه، القاب پوسیدهی قجری رو منع کرد، و اِلا الانه لابد شوکتالاطبایی، طبیبالدولهای چیزی بودم و احتمالاً، اموراتم با ناز و اطوار شازدهها میگذشت!
لبخند زدم.
– اتفاقاً شوکتالاطبا و طبیبالدوله خیلی هم برازندهی شماست!
با تعجب و خنده نگاهم کرد.
– اگر توی ولایت ما بودید، یک “خان” به اسمتون میبستند و خلاص!
ابرو بالا برد.
– هوم… والا خان!
– یا خان والا!… این قسم هم برازندهی شماست!
خندهاش رنگ گرفت.
– یعنی الانه حقیقتاً توی ولایت شما، همه به همایون هم میگن همایونخان؟!
سر جنباندم.
– بله! هم هامین، هم همایون، هر دو خان هستن… تا وقتی آقام زنده بود، خانزاده بودند، الان هر دو خان هستن.
– خان غایب!
دو مرتبه به نیمرخش چشم دوختم.
– میرزا آقام ادارهی امورات املاک و رعایا رو به بارمان سپرد تا وقتی برادرهام برگردن. بارمان، ارباب نایب همهی ملک و املاک آقام و وارث خانعموم شد.
– و الانه چه کسی امورات رو اداره میکنه؟
سر پایین انداخته بغض فراموش شده یادم آمد و با تأخیر گفتم:
– لابد دامادهای بارمان.
از گوشهی چشم نگاهم کرد.
– نکنه شما رو هم در نائین، آق بانوخان یا خانآق بانو صدا میکنن؟!
از سؤالش خندهام گرفت.
– نه!
– پس چی؟
نگاهش کردم.
– یا خانزاده یا خانخانوم.
پر شیطنت خنده کرد.
– پس فیالواقع امشب در معیت خانزاده، خانخانوم آق بانو، شوکتالاطبای حقیر افتخار داره تئاتر تماشا کنه.
خلق و خوی غریبی داشت. نه جدیت بارمان، نه سبکسری شاهین، آرام و پر متانت مزاح میکرد و رفتارش افتاده و بدون تکبر بود.
اتول را متوقف کرد و گفت:
– این هم از آرتیستهای ما.
مریم که پیرهنی زرد و پولکدوزی شده به تن داشت جلو آمد، به دکتر سلامی داد و شانههای مرا نگه داشت.
– وای که تو هر کار کنی ماهی بانوجان، خوب کردی اومدی. چیه همهش حبسی اون عمارت شدی؟
نگاهی به طرف دیگر خیابان انداخت.
– ببین چه خبره امشب! امم… فقط… .
نگاهش رفت روی چادرم.
– ای کاش چادر سر نمیکردی، اینجا همه با سر و ظاهر و مد اروپایی اومدن… با چادر بیشتر توجهات رو جلب میکنی.
دکتر طرف دیگر اتول، سرگرم دست دادن با برادرش، ملامتگر نگاهش کرد.
– مریم!
مریم لب برچید و دست کشید به موهای لولهلوله شدهاش.
– بهخاطر معذب نبودن خودش گفتم به خدا… احتمالاً با چادر بخواد وارد بشه، منعش هم بکنن.
با لبخند برگشت طرف من.
– هر چند که بدون چادر هم حجاب و پوششت ایرادی نداره، ببینم؟
دو بال چادر را پس زد.
– آخه من تا حالا بدون چادر به مجلس اغیار (غریب) نرفتم.
نگاهم افتاد به سهراب که از اتولش پیاده میشد، خاطرم آمد وقتی سهراب و رفقایش مرا در جاده سوار کردند، بدون چادر و چارقد بودم.
– به نظر من که کاملاً پوشیده و سنگینه.
دکتر آمد کنارم و آرام گفت:
– هیچ جبری (اجباری) برای درآوردن چادر نیست. اگر معذب هستی همینطور بیا، جلودارت هم شدن، برمیگردیم. کما اینکه بدون چادر هم حجب و حیات محفوظه.
سهراب سری تکان داد و سلام کرد.
دکتر پلک بر هم گذاشت و دور شد. نگاه کردم به پیراهن بلند سرمهای جدید و جورابهای مشکیام.
– واقعش بدون چادر زننده نیست؟!
مریم لبخند زد.
– من زنندهام؟!
نگفتم: “توحتی چارقد هم نداری!”
نگاهی به طرف دیگر خیابان انداختم که جمعیتی وارد میشدند. چادر را از سر برداشتم و روی صندلی اتول گذاشتم.
مریم دستی به چارقدم کشید و لبخند زد.
– کاش منم به قدر تو ناز بودم… بریم که دیر نشه.
ابروهای دکتر با دیدنم بالا رفت و باز به من نزدیک شد.
– مریم که مجبورت نکرد؟
شرمزده سر پایین انداختم.
– نه، ولی… .
لبخند آرامی زد.
– اگر ظاهر و لباست مناسب نبود، در کمال صداقت میگفتم… هنوز هم میتونیم برگردیم.
سر جنباندم، مریم دست دور بازوی وحید انداخت و گفت:
– بجنبید فرصت صرف یک قهوه داشته باشیم.
عقب سر آنها، همراه دکتر رفتم. جلوی در مریم، شوهرش و سهراب، کاغذهایی نشان دادند و نگهبان با احترام تعارفشان کرد.
دربان با لباس فرمی از ترکیب بندی مشکی و سورمهای تعظیم کوتاهی برای ما کرد و در را نگه داشت.
جماعت ایستاده و نشسته دور میزها، همهمه کرده بودند. بوی خوش قهوه در هوای معطر تالار پیچیده بود.
زنها با لباسهای رنگ به رنگ، مردها در کت و شلوارهای فرنگی و اجنبیهایی که بعضاً لباس نظام به تن داشتند و بلندبلند خارجی صحبت میکردند.
مریم و وحید، مورد لطف بسیاری قرار میگرفتند و پیش میرفتند. سهراب هم مدام دست میداد و گرم احوالپرسی میکرد. دکتر آرام و جدی بود و گاهی سری برای کسی میجنباند.
در گوشهی دنج تالار، دور میزی نشستیم و خدمه با جلیقههای سرخرنگ، خوراک سردستی و چای و قهوه روی میز گذاشتند.
دکتر ظرفی پیش روی من آورد و گفت:
– شیرینی چی میل داری برات بذارم؟ رولت یا نون خامهای؟
نگاه به ظرف انداختم و بعد با خجالت آرام گفتم:
– تا حالا هیچکدامش رو نخوردم.
– پس از هر دو امتحان کن، ببین خوشت میاد؟
با انبر نقرهی ظریف کنار ظرف، دو تا برداشت و در بشقابم گذاشت. مشغول حرف زدن با مردها شد و من هنوز نگاهم به دو شیرینی خوش بر و رویی بود که چشمکزنان در بشقابم رخ نشان میدادند.
مریم روبهرویم نشسته بود و برگشته بود به پس سرش، داشت با زنی که صورتش را حسابی بزک کرده بود و پیرهنی زیتونی رنگ و نگیندوزی شدهی گرانقیمتی تنش بود، اختلاط میکرد.
وحید همانطور که با چنگالش، تکهای شیرینی جدا میکرد، گفت:
– علاوه بر حکومتیها و صاحبمنصبها، گویا تموم اعضای کلوب باربد هم امشب هستند.
مریم برگشت رو به ما.
– دیانا میگه اسماعیلخان مهرتاش هم امشب میاد، البته طبیعیه حضور داشته باشه.
سهراب از گوشهی چشم به تالار نگاه انداخت.
– این حضرات انگلیسی محض بیرون کردن نازیها اومدن، حالا توی هر سوراخی حضور دارن… انگشت توی دماغمون هم بکنیم، یکی دو تا از این متفقین پس و پنهون شده رو بیرون میکشیم.
وحید خنده کرد.
– از جنگ با آلمانها شروع کردن، الان زمزمهی خلع شاه از سلطنت جدی شده… امان از سیاست انگلیسی!
مریم شانه بالا انداخت و کمی از قهوهاش چشید.
– مهره دست نشوندهی خودشون رو چپه میکنن، چه توفیری به حال ما داره؟!
دکتر، فنجانی چای کنار دستم گذاشت، نگاهش کردم که هنوز مشغول صحبت کردن بود و حواسش اینجا؟!
سهراب دست دراز کرد یکی از شیرینیهای گرد را برداشت.
– توفیر داره خواهر من، همهی صنعت و پیشرفت این مملکت در گروی دانش آلمانهاست. گیریم آلمانها و شاه رو بیرون کردن، لابد ادارهی امور میخواد بیفته دست یک مشت تاواریش کمونیست!
گاز بزرگی به شیرینی زد و آب دهانم جمع شد، پر هوس کمی از شیرینی برداشتم و خوردم. به قاعدهی یک مشت بسته بود و میانش لطیف و خوشطعم.
رو نداشتم عین سهراب گاز بزنم، نرمنرمک چشیدم و چای خوردم.
صدای مردانهای، از همهمهی تالار کم کرد.
– مدعوین گرام، سروران والامقام! تا دقایقی دیگر، برنامهی امشب آغاز میشه. تقاضا دارم به جهت جاگیری، به سالن گراند سینما تشریففرما شوید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم عزیزان🌹
واقعا زیباست خداقوت به هردوتون
آق بانو خیلی اعصابم خرد کرد. آخه انقدر حساسیت؟؟؟
سلام لیلا جان.ممنون.بسیار عالیی
با اینکه در زمان قدیم هست ولی اصلا متن و داستان کلافه کننده نیست این خیلی عالی.
ممنون از نویسنده
سروران عالی مقام مهماندار لیلی عزیز و خلبان رهای گلم حظ بردم از پرواز بر آسمان آبی خیالتون لطفا پرواز بعدی رو اعلام بفرما لیلی جون فداااااتتتت
وایی دختر😂 چه کامنتی😍😘
قربونت تا آخر حمایت لیلی جونم
قربونت تا آخر حمایت حمایت
👌 👏
عالی بود عالی ممنون لیلا جان
قربونت برم منیژهی مهربون😍
😍😘