رمان آق بانو پارت ۱۹ - رمان دونی

 

وحید سری جنباند و عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد.

 

– به هر صورت، به حال ما که هیچ‌کدومشون فرقی نمی‌کنن، نه این انگلیس‌های سیاستمدار، نه اون بلشویک‌های گداگشنه و نه نازی‌های به ادعای خودشون، هم‌نژاد.

 

 

دکتر ساکت بود و من خوشحال بودم کَس دیگری هم در جمع، بدون نظر دادن فقط گوش می‌کند.

 

 

مریم فنجانش را سر کشید و گفت:

 

 

– آروم‌آروم دیگه بریم. وحیدجان، بلیت‌ها کجاس؟

 

دکتر سرش را پیش آورد.

 

– خوشت اومد؟

 

 

نگاهش کردم و مثل خودش آرام لب زدم:

 

– بله، خیلی!

 

لبخند زد.

 

 

– من طرفدار رولت هستم اما شما گویا نون خامه‌ای رو بیشتر دوست داری. چاییت رو بخور، بریم.

 

دلم باز هم شیرینی می‌خواست اما با بلند شدن بقیه، قدری چای خوردم و من هم ایستادم.

***

 

 

صد مرتبه قصه‌ی لیلی و مجنون را از آقا و بی‌بی، مادر مرحوم خانوم‌جان شنیده بودم.
بی‌بی که حکایت می‌کرد، دست‌ها را مشت می‌کردم زیر چانه و خیره به لبخندش می‌شدم؛ اما میرزا آقا حکایت عشق لیلی و مجنون را منظوم می‌خواند.

 

سخت فهم بود و اگر اصرار داشتم به خواندنش، اخم می‌کرد که “این قسم اشعار، بالای سن تو پیلشته دختر، عاشقی و عصیان کردن، خاش یک خان‌زاده نیست.”

 

 

شنیده بودم و حکایت عاشقی کردن لیلی و مجنون بیابان‌گردش را می‌دانستم اما دیدن تئاترش، عوالم غریبی داشت.

 

 

نشسته بودم میان دکتر و مریم، جمعیتی پس و پیشمان، مات پرده‌ای که کناری رفته بود.
مجنون و لیلی عاشق شده بودند، نرد عشق باخته بودند و میانشان فاصله بود.

 

 

تازه می‌فهمیدم شنیدن یک حکایت کجا و دیدنش کجا!

 

 

همایون چه حظی می‌برد که آن‌طور با لذت از تماشای تئاتر تعریف می‌کرد. انگاری خودم هم میان قصه بودم و می‌توانستم پیش بروم، لیلی را تیمار کنم.

 

 

انگاری میشد رفت نشست کنار مجنون بی‌نوا و پدرش که نصیحت می‌کرد دست از عاشقی بکشد و مجنونِ بی‌تاب، نمی‌توانست.

 

 

پرده که کشیده شد، سالن روشن‌تر شد، چند مطرب با ساز آمدند جلوی صحنه نشستند و صدای پر سوز و گداز تار و نی و تنبک و کمانچه سالن را پر کرد.

 

 

هنوز در عالم عشق لیلی و مجنون بودم، متعجب پرسیدم:

 

– تمام شد؟!

 

دکتر سر خم کرد و آرام گفت:

 

 

– اسباب صحنه رو عوض می‌کنن، هنوز مونده، تازه اول عشقه.

 

 

نگاهم بی‌اختیار به روی لبخندی که روی لبش بود خیره ماند.

 

– خوشت اومده؟

 

 

نگاه ازش گرفتم و سر جنباندم، به پرده‌ی ضخیم مات شدم… چه عشق عمیق و پردردی!
پرده که دومرتبه پس رفت، باز غرق عشق پر رنج مجنون شدیم. محو اشک و آه لیلی به وقت شوهر کردن و بی‌قراری‌های مجنون از شنیدن خبرش.

 

 

دو مرتبه و سه مرتبه پرده بسته شد و پس رفت، انگار اول بار بود که لیلی را می‌شناختم و حکایت عشق مجنون را می‌فهمیدم.
تئاتر که تمام شد و آرتیست‌ها آمدند جلوی صحنه تعظیم کردند، همه دست زدند و ایستادند.

 

 

دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و من هم مثل دکتر و مریم ایستادم. دکتر با لبخندی محو، گذری نگاهم کرد.

 

 

همراه جمعیت، نرم‌نرمک از سالن خارج شدیم. مریم و وحید سرگرم اختلاط با چند نفر شدند.

 

 

کسی آمد نزدیکمان و با دکتر سلام‌علیک کرد. دکتر احوالپرس کسی شد و مرد موقر مقابلش، مدام تشکر می‌کرد از زحمات و طبابت دکتر.

 

– آق بانوخانوم!

 

 

سهراب بود، نگاه از دکتر گرفتم و چرخیدم.
لبخندی آشنا زد و گفت:

 

 

– فرصت نشد حال و احوال کنیم، بهتر شدی؟

 

 

تشکر کردم که نگاهی کوتاه به دکتر انداخت و کمی جلوتر آمد.

 

 

– شکوفه حالت رو پرسید و سراغت رو گرفت، گفت اگر دیدمت سلامشو برسونم.

 

فهمیده بودم ارتباطش با شکوفه را از همه، حتی دکتر هم پنهان کرده.

 

 

– دلم براش تنگ شده، خانوم مهربان و دلسوزیه.

 

دوباره گذری به دکتر نگاه کرد و آرام گفت:

 

– اگر مایل هستی میام دنبالت، به هوای گردش و خرید، می‌ریم سوارش می‌کنیم همدیگه رو ببینید.

 

 

پر تردید نگاه گرفتم.

 

 

– من مهمان آقای دکتر هستم، بی‌اذن که نمی‌تونم گردش برم.

 

– عذر می‌خوام معطل شدی… .

 

دکتر دست گذاشت روی شانه‌ی او. سهراب لبخند زد.

 

 

– والا، باید فردا پس‌فردا بیام دنبال آق بانوخانوم، ببرمش مغازه تا سر صبر صفحه‌ها رو سیاحت کنه. می‌دونستی صفحه‌های بانو قمر رو دوست داره؟

 

 

دکتر لبخند آرامی زد.

 

– در منزل که اکثر صفحه‌های بانو قمر رو داریم.

 

 

سهراب دست کشید پس گردنش و منظوردار نگاهم کرد.

 

– گرسنه نیستی آق بانوخانوم؟

 

 

به دکتر نگاه کردم و کوتاه و دستپاچه گفتم: “نه!”

 

 

– پس برگردیم منزل که استراحت کنی.

 

 

سهراب هم همراهان آمد و به مریم و شوهرش اشاره‌ای کرد. دکتر چند قدم پیش رفت تا در اتول را باز کند.

 

 

با نیم‌ نگاهی به دکتر گفتم:

 

– صورت خوشی نداره این قسم بیرون بیام، کاش شکوفه بیاد عمارت آقای دکتر.

 

 

نفس پر صدایی کشید و با نزدیک شدن دکتر گفت:

 

 

– هر موقع اومد پیشم، نمره تلفن منزل والا رو می‌گیرم تا با هم صحبت کنید.

 

 

به طرف عمارت که حرکت کردیم، مدام دلواپس بودم دکتر حرفی از پچ‌پچ‌های سهراب بزند، اما گفت:

 

 

– خب آق بانوخانوم! اولین تئاتری که دیدی دوست داشتی؟

 

لبخندزنان سر تکان دادم.

 

– خیلی!

 

 

– به‌خاطر رمانتیک بودنش؟… یعنی عاشقانه بودنش؟

 

 

با خیال آسوده نگاهش کردم.

 

– چه کسی از قصه‌های رمانتیک بدش میاد؟

 

آرام خنده کرد.
– کسی که از عشق دل‌زده باشه.

 

 

تار مویی که جلوی دیدگانم آمده بود را داخل چارقدم فرستادم.

 

 

– این قسم عشق‌ها که معمول نیست.

 

 

سر جنباند.

 

– درسته… و البته جای بحث هم داره، مردی که یک عمر دست از عشقش نمی‌کشه، زنی که عاشقه اما منفعل… و شوهر عاشقی که فقط اسماً شوهره و درنهایت، ناکام دق‌مرگ میشه!

 

 

ناگهان بی‌فکر گفتم:

 

 

– دلم به حال و روز شوهر لیلی سوخت.

 

 

ابرو بالا برد.

 

 

– این پیس رو نوشتن که دل ما به حال مجنون بسوزه.

 

 

– مجنون که با درد عشقش اُخت شده بود، شوهر بیچاره بی‌جهت تلف شد… بد ذات هم نبود، قدرت داشت به لیلی زورگویی کنه و نکرد.

 

 

– همه‌ی مردها که زورگو نیستن!

 

 

به زبانم آمد بگویم: “اما همه‌ی مردهایی که من شناختم زورگو بودند”، ولی ساکت ماندم.

 

لبخند زد و نگاهم کرد.

 

– به قول حضرت حافظ، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد! آق بانوخانوم خاصیت عشق، تغییره.

 

 

فکری شدم، بارمان عاشق بود؟ شاهین چه؟ حتی خودم… من که نه برقراری لیلی را داشتم، نه تغییری درَم حاصل شده بود، نه حتی بعد از صیغه محرمیت به بارمان، از هجر شاهین شب و روزم را گم کرده بودم.

 

 

به عمارت که رسیدیم، بابت بردنم به تئاتر تشکر کردم.

 

 

لبخند زد و گفت:
– من متشکرم که همراهی کردی و خوشحالم تجربه‌ی خوشی برات بوده، از این دست برنامه‌ها باز هم ترتیب میدم تا حس نکنی حبسی این عمارتی.

 

 

حرف مریم را وقت احوالپرسی شنیده بود! یک قدم طرف پلکان رفتم اما ایستادم.

 

 

– آقای دکتر!

 

 

همان‌طور که داشت گره‌ی کراواتش را باز می‌کرد، منتظر نگاهم کرد.

 

 

– یک دوستی شاید تلفن بزنه از خاطر احوالپرسی.

 

 

دستش روی کراوات بی‌حرکت شد، بعد لبخند آرامش را زد.

 

 

– بسیار خب، متشکرم که من رو در جریان گذاشتی.

 

 

خوشحال از این‌که پرس و جو نکرد و نپرسید چه کسی، با روی باز شب به خیر گفتم.

 

 

– شب بخیر، آق بانوخانوم.

***

 

 

چند روز بعد از آن شب، ظهر پنج‌شنبه، وقتی با هلن در باغ قدم می‌زدم تا گل خاتون قدری قیلوله کند، مرضیه، یکی از خدمه‌ی عمارت به دو آمد و مرا صدا زد.

 

 

– آق بانوخانوم! کسی پشت تلفن با شما کار داره.

 

 

دلم بی‌هوا بنای تپیدن گذاشت، لابد همایون بود یا کسی از نائین خبری داشت.

 

 

بچه به بغل پا تند کردم. از یک طرف چشم‌انتظاری برای جواب دست‌خطم از نائین یا خبری از جانب همایون، از طرف دیگر، دل به‌هم‌خوردگی‌هایی که پس و پنهان می‌کردم، آرامم نگذاشته بود.

 

 

دسته‌ی تلفن را به گوشم چسباندن و سلام کردم.

 

 

صدای زنانه‌ای جواب داد.

 

 

– سلام آق بانوجون، دلم برات یه ریزه شده!

 

 

صدای آشنایی همراه با خط و خش، ناامیدم کرد.

 

 

– سلام از من… .

 

– نشناختی؟! شکوفه‌ام دختر!

 

 

بچه را در بغلم جابه‌جا کردم و نیشم باز شد.

 

– شکوفه! احوالت چه‌طوره؟

 

 

نگاهم به خنده و چال روی گونه‌ی هلن ثابت ماند.

 

 

– رفتی حاجی حاجی مکه؟! ایول به معرفتت دختر!

 

 

بی‌اختیار بوسه‌ای به روی گونه‌ی سرخ و سفید هلن زدم و گفتم:

 

 

– آقا سهراب گفت بایست پنهانی ببینمت، شدنی نیست… اما از آقای دکتر رخصت می‌گیرم بیای این‌جا.

 

خط و خش صدایش بیشتر شد.

 

– سهراب صلاح نمی‌دونه، بگو ببینم احوال خودت و بچه‌ت خوبه؟

 

مثل این‌که می‌بیند سری جنباندم.

 

– ها، خوبم.

 

– از ولایتت خبری نگرفتی؟ برادرت نیومد؟

 

 

نفس بلندی کشیدم و گفتم: “نه!”

 

 

بچه از بغلم کشیده شد. هول‌زده چرخ زدم، دکتر بود که سری جنباند و هلن را گرفت.

نفهمیدم شکوفه چه گفت.

 

– آق بانو… می‌شنوی؟ یه روز بیا با سهراب بیرون از خونه ببینمت، خب؟ دلم برات تنگ شده.

 

 

حواسم به دکتر بود و کوتاه گفتم:

 

– خب!

 

 

خداحافظی کردیم و به دکتر سلام دادم.
بچه را به سی*ن*ه‌اش چسبانده بود و دورتر در تالار ایستاده بود.

 

با لبخند محوی اخم کرد.

 

– آن‌قدر هول کردی از حضور بی‌خبرم؟! رنگت پریده.

 

 

دستی به گره‌ی چارقد آبی نفتی که هدیه گل خاتون بود کشیدم و کمی از سفتی‌اش کم کردم.

 

– هوش و حواسم به تلفن بود.

 

 

نوبت با یک هندوانه و یک خربزه زیر بغل، “یاالله” گفت و وارد تالار شد.

 

 

چشمم با هندوانه و خربزه رفت و سرم همراه مسیرش چرخید، دکتر لبخند زد.

 

 

– اشتیاق شنیدن صدای دوستت با حضور من کم شد… نوبت، بگو زودتر هندوانه و خربزه رو آماده کنن.

 

 

بعد بوسه‌ای به سر هلن زد و به اتاقش رفت.

 

 

به مسیر رفتنش نگاه کردم و بی‌جهت لبخند زدم، گویی این روزگار هم گاهی میشد که خوب بگذرد و می‌گذشت.

***

 

داشتم به هلن شیر می‌دادم و با لذت به وَنگ و صداهایی که از خودش درمی‌آورد گوش می‌دادم که دکتر از اتاقش بیرون آمد.

 

 

مرا که دید، لحظه‌ای متعجب شد.

 

 

– شما چرا؟! پس گل خاتون کجاست؟

 

 

دو ساعت بود به منزل برگشته بود و در اتاقش بود.

 

 

– پی کارهاش، از پس شیر دادن به هلن برمیام.

 

 

بچه سر چرخاند سمت پدرش، دکتر جلو آمد دست کشید روی موهایش و همان‌طور گفت: “دستت درد نکنه.”

 

 

هلن به خیال این‌که دکتر قصد کرده او را از بغلم بگیرد، چارقد و لباسم را مشت کرد و سرش را به سی*ن*ه‌ام فشرد.

 

 

حسی گنگ میان دلم تاب خورد، حسی میان لذت و دوست داشتن دختربچه‌ای که هیچ نسبت خونی با خودم نداشت.

 

 

دکتر مات دخترش، لبخندی بی‌جان زد. کمی از این‌که بالای سرم ایستاده بود، معذب بودم.

 

 

نشست روی مبل روبه‌روی ما و من دو مرتبه به شیر دادن هلن مشغول شدم.

 

 

سنگینی نگاهش را حس می‌کردم و برعکس خیلی وقت‌ها این‌بار معذب نبودم. از کارم که فارغ شدم، لبخندی زد و غرق فکر، دست کشید روی چانه‌اش.

 

 

– امم… این دوستی که تلفن کرده بود، ارتباطی با سهراب داره؟

 

 

پر تردیدتر از او، گفتم:

 

– بله.

 

ابرو بالا برد و سوالی نگاهم کرد.

 

– می‌شناسیش؟!

 

– بله… زیاده بهم لطف کرده.

 

دومرتبه لبخند زد.

 

– حقیقتش… وقتی وارد شدم، ناخواسته قدری از حرف‌هات رو شنیدم.

 

 

هلن را به شانه‌ام چسباندم و آرام به پشتش زدم. دستپاچه شده بودم، خاطرم نمانده بود چه حرفی با شکوفه زده‌ام.

 

 

– مقصودم دخالت و فضولی نیست آق بانوخانوم، فقط… از اون‌جایی که شما عزیز همایون هستی و نمی‌خوام امانت‌دار بدی باشم می‌پرسم.

 

 

سری جنباندم.
– ها، ملتفتم… .

 

نگاه گرفتم.

 

 

– پیش از رفتن منزل آقا سهراب، از سر جبر مزاحم دوستش شدم.

 

 

حال بی‌قرارم را فهمیده بود، مردد سر بالا بردم.

 

 

– شما این‌قدر در حقم برادری کردید که واقعش دلم راضی نمی‌شه چیزی پس و پنهان کنم… اما می‌دونم که آقا سهراب هم خوش ندارن من حرفی بزنم.

 

 

نگاهش جدی اما آرام بود.

 

 

– از حرف‌هایی که می‌زدی متوجه شدم… و خاطرجمع باش چیزی بروز نمی‌دم.

 

 

از شکوفه چه می‌گفتم؟ از شغلش حرف می‌زدم یا از معرفت و رفتار خوبش؟!

 

 

– شکوفه از دوستان آقا سهرابه… .

 

حالتش تغییری نکرد.

 

 

– داشتم برمی‌گشتم نائین، هر چی داشتم ازم گرفتن، حال خوشی نداشتم. سهراب و رفقاش اگر نبودن، آواره می‌شدم. شکوفه بهم پناه داد، ولی فقط یک شب پیشش ماندم.

 

 

اخم آرامی میان ابروهایش نشست.

 

 

– البته که خوشحالم پیش سهراب رفتی تا بر حسب اتفاق پیدات کنم، اما امر پس و پنهانش کجاست؟!

 

 

هلن داشت توی بغلم می‌جنبید، بدون نگاه به دکتر، گفتم:

 

 

– آقا سهراب نمی‌خوان کسی از رفاقت میانشون ملتفت بشه.

 

 

اخمش بیشتر در هم رفت.

 

 

– از چه بابت؟ اصلاً این شکوفه‌خانوم کی هست؟ سهراب دوستان زیادی داره.

 

 

دلم آشوب شده بود.
– شکوفه خیلی پر محبت و دلسوزه، در حقم خواهری کرد.

 

 

نفس بلندی کشید و ایستاد.

 

 

– اگر تمایل داری ملاقاتش کنی، دعوتش کن منزل.

 

 

هول شده تند گفتم:

 

– آقا سهراب تمایل ندارن.

 

 

یک ابرویش بالا رفت و باز پیش آمد.

 

 

– با سهراب حرف می‌زنم.

 

 

“نه” گفتن قاطعم متعجبش کرد؛ اما بی‌حرف هلن را گرفت.

 

 

– این بچه داره اذیت می‌کنه… مایلی بریم گشتی بزنیم؟ یک هفته میشه از منزل بیرون نرفتی.

 

 

از این‌که پی حرف را نگرفته بود، نفس راحتی کشیدم و ناغافل گفتم:

 

 

– دوست دارم برم بیرون، با شما خوب می‌گذره.

 

 

چشمانم از حرفی که زده بودم گرد شد و با حس سنگینی نگاه اویی که هلن به بغل ایستاده و نگاهم می‌کرد، لب‌هایم را گیر حصار دندان‌هایم انداختم و با یک ببخشید زیر لبی به اتاقم پناه بردم.

***

 

 

گشت و گذارمان به رستوران آشنای گراند هتل رسید و چشیدن دوباره‌ی نان خامه‌ای و بعد خوردن شام! همگی در سکوت و لذت از غذا و شیرینی و چای.

 

 

در راه برگشت، با نیم‌نگاهی گفتم:

 

 

– قصد کردم دو مرتبه بالای خانوم‌جانم دست‌خط بنویسم، اگر مقدور باشه بالای همایون هم کاغذ بنویسم.

 

 

لحظه‌ای فکر کرد و با معطلی گفت:

 

 

– برای خانوم‌جانت بنویس و به نوبت بده، اما… برای همایون… اجازه بده برسیم، صحبت می‌کنیم.

 

 

دلم به هم پیچید.

 

 

– چی پیشامد کرده آقای دکتر؟

 

 

لبخند زد و با آرامش جواب داد:

 

 

– پیشامد بدی نیست، دل‌نگرون نباش.

 

 

دل‌نگران بودم، بعد از دو هفته لب باز کرده بود از همایون بگوید. دلم پر آب و تاب گواهی خوشی نمی‌داد.

 

 

اتول را نگه داشت و پرسید:

 

 

– خسته نیستی کمی قدم بزنیم؟

 

تعجیل (عجله) داشتم زودتر از همایون بگوید. جواب دادم: “نه” و پیاده شدم.

 

فانوس نوبت را گرفت و طرف راه باریکه‌ی هموار میان باغ رفتیم.

 

 

– از وقتی که هامین و همایون توی تهرون جاگیر شدند، رفاقت ما هم شروع شد. البته به‌خاطر نزدیکی سن و خلق و خوی اجتماعی همایون، رفاقت ما خیلی سریع حالت برادرانه گرفت. هامین به‌خاطر این‌که دو سالی از ما بزرگ‌تر بود و خیلی بیشتر از همایون خلق و خوی خانی هم داشت، همیشه یک حد و حدودی با من و دیگران رعایت می‌کرد.

 

 

نگاهم کرد.

 

– این‌ها رو میگم که متوجه شدت و حدت رفاقت ما باشی.

 

 

تلاش کردم بی‌طاقتی را مهار کنم و ساکت، در نور زرد فانوس، فقط منتظر بمانم تا پی حرفش را بگیرد.

 

 

انگار ملتفت شد زیاده از حد دلواپسم که لبخند زد.

 

 

– هر سه با هم راهی پاریس شدیم و تحصیل کردیم اما لابد خبر داری که وقتی ما به ایران برگشتیم، هامین برای ادامه تحصیل راهی لنینگراد شد… و این جنگ بزرگ بین‌الملل، یکی از مراکزش همین ممالک روسیه و شورویه.

 

 

خوف ریخت به جانم.

 

 

– یعنی الان برارام توی مهلکه‌ی جنگ هستن؟!

 

 

 

لبخند آرامی زد.

 

 

– توی مهلکه‌ی جنگ که نه، ولی در کشوری هستند که درگیر جنگ بزرگیه… نه مثل ایران که فقط اشغال شده تا گذرگاه نیروها و ملزومات جنگی متفقین باشه.

 

 

قلبم بی‌امان می‌کوفت.

 

 

– اصلش همایون چرا رفت؟ مگه از جنگ خبردار نبود؟

 

 

نفس بلندی کشید و با تأخیر گفت:

 

 

– هامین قدری مشکلات داشت، از همین خاطر رفت تا آتیش جنگ بیشتر بالا نگرفته، مرتفع کنند و برگردند.

 

 

صدایم از خوف و بغض لرز داشت.

 

 

– پس چرا تا حالا نیامدن؟

 

 

نگاهم کرد، مثل کل چند دقیقه راه رفتنمان سعی می‌کرد آرامش را با نگاهش به وجودم پیوند بزند.

 

 

– حالشون خوبه آق بانوخانوم، در آخرین پیغامی که فرستادم، تأکید کردم زودتر برگردند.

 

 

با اضطراب ایستادم و این پا و آن پایی کردم.
– از اون‌جا تا تهران چقدر راهه؟ حکماً عین راه تهران و نائین، راه‌های خارجه هم بسته شده.

 

 

لبخند پر محبتی روی صورتش نشست.
– همایون و هامین قوی و باتجربه هستن، این‌قدر دل‌نگرون نباش خانوم.

 

 

راه آمده را دور زد و ادامه داد:

 

 

– به این خاطر گفتم که بدونی نامه و پیغام فرستادن در این شرایط، کار راحتی نیست.

 

 

دست بردم زیر چارقدم، روی گلوی گرفته از بغضم.

 

 

– پس نباید امید ببندم به آمدن همایون، بایستی زودتری راهی برای برگشتن به نائین پیدا کنم.

 

 

– تا وقتی جونت در خطر باشه، من چنین اجازه‌ای نمی‌دم.

 

 

نگاهش کردم که جدی و خیره به زمین بود.

 

 

– خودم این‌جا غریبم، خانوم‌جانم اون‌جا تنها و چشم‌به‌راه.

 

بدون تغییر در حالتش گفت:

 

– اگر همایون هم بود، راضی به برگشتنت نمی‌شد… صبر کن اوضاع به سامان بشه، خانوم‌جانت رو میارم پیشت.

 

 

– که هر دو سر بار زندگی شما بشیم؟

 

 

سر چرخاند طرف من و دلخور نگاهم کرد.

 

– این‌قدر از بودن در این عمارت ناراحتی؟!

سر بالا انداختم.

-من اینجا آرامش دارم، خانم‌جانم راضی نمی‌شه، می‌شناسمش.

لبخند زد، گویی که خیالش راحت شده باشد نفسش را آسوده بیرون داد.
– نقداً تا آروم شدن اوضاع، صبر می‌کنیم، بعدش خدا بزرگه.

 

 

جلوی اتول مکث کرد و گفت:
– یک دقیقه صبر کن.

بعد رفت در عقب اتول را باز کرد و چیزی برداشت، آمد گرفت طرفم.

 

– ببین اینو بیشتر دوست داری یا نون خامه‌ای؟
بسته‌ی باریک و کوچکی به قاعدهٔ کاغذ نامه بود،

کنجکاو شده بسته را وارسی کردم.
– چی هست؟!

 

– شکلات.

 

 

همان‌طور که کاغذ را باز می‌کرد، گفت:

 

– این هم از خوردنی‌های لذیذ فرنگیه، به‌خصوص با چای و قهوه می‌چسبه.

 

تکه‌ای به قاعدهٔ یک انگشت کند و دستم داد، بو کشیدم و در دهان گذاشتم.

 

 

تلخی مختصری داشت و شیرینی دلپذیر، در دهانم نرم شد و طعمش در جانم نشست.

 

– چه‌طوره؟

 

 

تند‌تند سر جنباندم که خنده کرد و کاغذ را طرفم گرفت.

 

– بخور نوش جونت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
6 ماه قبل

بازم ممنونم از رمان این قشنگ
ولی چندتا نکته دارم که امیدوارم تو این رمان تا آخرش بهش جواب داده بشه.
1- آق‌بانو یک اسم ترکی اصیله. آق به معنی سفید و براقه به زبان ترکی. (ترک نیستم. چهار سال تبریز دانشجو بودم. فقط چند لغت یاد گرفتم. آق و قرا جزء همون لغاته) حالا یک دختر از نایین، بین یزد و اصفهان، چرا اسم ترکی داره؟؟ آیا مادر یا مادربزرگ ترک داشته که این اسم رو داره؟؟ امیدوارم داستان جواب بده.
2- اعزام دانشجو در زمان قاجار و پهلوی اول بیشتر به اروپا خاصه فرانسه و انگلستان داشتیم. دوره‌ی کوتاهی زمان تزارها دانشجو به روسیه هم رفت. پایان حکومت تزارها در روسیه، انتهای جنگ جهانی اول بود. یعنی بعد از اشغال ایران در جنگ اول، تا چندین ماه هنوز حکومت پادشاهی تزارها در روسیه برقراره. جنگ تمام می‌شه، بعد تزار سقوط می‌کنه. دوره‌ای یک یا دو ساله می‌گذره لنین رهبر روسیه می‌شه و بعد روسیه می‌شه اتحاد جماهیر شوروی، اسم لنین‌گراد 1921 روی سنت‌پیترزبورگ گذاشته می‌شه. 4 سال بعد از اشغال ایران و 3 سال بعد از پایان جنگ. اساساً با روی کار آمدن لنین، تمام نیروهای ارتش روسیه از ایران عقب کشیده می‌شوند. اشغال تهران در جنگ اول به دست روس‌ها بود و یک سال بعد از اتمام جنگ، وقت خارج شدن نیروهای روسیه انگلیس‌ها جایگزین اونا می‌شوند.
داستان به شدت جذاب و گیراست، عالیه ولی وقتی می‌خوایم تاریخی بنویسیم خیلی خیلی مهمه که حتماً حتماً تاریخ رو بخوانیم و بر اساس اون بنویسیم.
نمی‌تونیم در مورد حضرت ابراهیم داستان بنویسیم و بگیم در بغداد به دنیا آمد!! بغداد 3700 سال بعد از حضرت ابراهیم تازه ساخته و تأسیس شده.
پس هامین خان ساکن و محصل سنت‌پیترزبورگ هستند نه لنین‌گراد. اشغال ایران توسط قزاق‌های ارتش روسیه رخ داده و هنوز بولشویک‌ها سر کار نیومدند که به اونا قبل از تأتر اشاره بشه. و انگلیس‌ها الان در شیراز، اهواز آبادان و … مستقر هستند و هنوز به تهران نیومدند.

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل
پاسخ به  علوی

فکر کنم زمان جنگ جهانی دوم باشه داستان

علوی
علوی
6 ماه قبل

نه، جنگ دوم جهانی و اشغال ایران تو اون دوره مال سال 1320 بوده. سال 1302 سلطنت قاجار ملغی شد و پهلوی سر کار اومد. اون سال پایان اشغال ایران در جنگ جهانی اول بود. سال 1314 قانون کشف حجاب ابلاغ شد و حتی روسری ممنوع شد. سال 1320 رضاشاه دوباره رضاخان شد و فرستادنش تبعید و محمدرضا پهلوی شاه شد.
پس، اگه احمدشاه قاجار شاه کشوره، اگه آق‌بانو با چادر و روبنده اومده تهران، اگه بار اوله که کشور اشغال می‌شه پس مال جنگ جهانی اوله

راحیل
راحیل
6 ماه قبل
پاسخ به  علوی

چقد بلده تاریخ هستی شما، احسنت انتقاد بجایی هست اما قلم شیرینی داره من که واقعا دوست دارم محتوای داستانو عشقه حالا تاریخ هم یه کوچولو خودشون نشون میده اما کیف کردم از این همه شناخت چقد خوبه که بدونیم چی به چیه قدرت استنباط ستاره داره آفرین نکنه رشتتون تاریخ بوده؟ کلی ازتون نکته یاد گرفتم ماشالله به این قدرت درک

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط راحیل
بانو
بانو
6 ماه قبل

عجب قلم قشنگی داره این نویسنده 😍 انقد خوب توصیف میکنه همه چیو من الان حس میکنم باید بشینم رولت و نون خامه ای و شکلات بخورم ببینم چجوریه😂🥲

سارا
سارا
6 ماه قبل

واییی چقدراین رمان خوشجلیه ،خیلی دوستش دارم ودنبالش میکنم هم زودبزود پارت میزاره هم طولانی پارتا دست مریضات، زنده باشی

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

عادیه که تو این شلوغی امتحانا بازم نمیتونم لز خوندن این رمان دست بکشم دست مریزاد نویسنده عزیز

نازی برزگر
نازی برزگر
6 ماه قبل

دستت طلا ممنون از این که به خوانندها ی رمانتون احترام میزارید تا حالا بد قولی وکم کردن پارت نداشتین خیلی ممنون از شما و نویسنده عزیز 🌹🌹😘

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

وای رها جان لطفاً دیگه برادراش رو نکش گناه داره این همه تنها بشه مرسی ازاین قلم زیبا وبی نظیرت…

نازنین
نازنین
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

واه شیطونه غلط می‌کنه😂توکجایی اصلا نیستی ها؟

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

بدجنسی بهت نمیاد دختر خوبم

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خیلی قشنگه انگار دارم سریال نگاه میکنم اینقدر همه چی خوب توصیف میشه احسنت به رها خانم
دست گلت درد نکنه لیلا جان نمیشه روزی دوپارت بذاری🙏

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

دو پارت لطفااا😥🥺

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x