لبخندی غمزده روی صورتش نشست.
– تو اشتباهی نکردی که بترسی یا طلب بخشش کنی. بهت دروغ نگفتم خانوم، فقط با توجه به شرایطی که داشتی، صلاح ندیدم همهی ماوقع رو بگم و دلنگرونت کنم.
گریهام تشدید شد.
لبخندش کمی جان گرفت.
– گریه نکن آق بانو… خانوم؟ با شما بودما، دلمون میگیره.
دست کشیدم روی خیسی چشمم.
– اقلکم، الان بگید.
مات ماند به بازی انگشتهایش و لولهی نرم و سیاه توی دستش.
– حکماً بخشی از ماوقع برات روشن شده، اُلگا… با هامین رفته… .
انگار هر حرفی که میزد، سرب داغ در دهانش میریخت.
– هنوز بچهی من توی شکمش بود، با هم فرار کردند.
انگار هر حرفی که میزد، سرب داغ در گوشهای من میریخت. خوش به احوال خانومجان که هنوز نمیدانست هامین چه خبطی کرده!
پر بغض نفسی گرفتم.
– پس چرا به من پناه دادید؟ من خواهر هامین بودم!
نگاه سنگینش بالا آمد و معطل ماند میان چشمهای شرمندهی من.
– تو آق بانویی، خواهر همایونی که از شرم خطای برادرش خم شد؛ اما به پای درد من موند و هر خفت و حرف درشتی رو به جون خرید.
رگ بیرون زدهی کنار پیشانی سرخش را دست کشید.
– اُلگا رفتنی بود… چه با هامین، چه با یه مرد دیگه.
لبم از بغض میلرزید.
– خانومجان و آقاجانتون حق داشتند.
بله، حق داشتند از من بیزار باشند، حق داشتند به پسرشان انگ بیغیرتی بزنند، حق داشتند به تلافی نامردی هامین، مرا هم با چوب برانند.
یا محض سوزاندن غیرت همایون و هامین، بخواهند مرا گرو بگیرند. اما دکتر… نه… دکتر اهل گروکشی نبود.
دکتر محبت داشت، حقش نبود آن قسم پیش چشم من و گل خاتون بیاعتبار شود.
– بابت رفتارشون متأسفم.
داشت شرمندهترم میکرد.
– کاش پیشتر واقعش رو گفته بودید، اگر ملتفت بودم… .
انگشتهایش روی پیشانیاش بیحرکت شد.
– چهکار میکردی؟
کمکم نیمخیز شدم و نشستم، سبکی سرم کم شده بود، نمیدانستم! اگر پیشتر ملتفت میشدم، از عمارت دکتر میرفتم؟
معطل نگاهم میکرد.
– نمیدونم… ولی الان… مصلحت اینه برگردم پیش خانومجانم.
دستش عقب رفت.
– به حُسن نیتم شک کردی؟!
به ملحفهای که توی مشتم مچاله میشد مات ماندم.
– نه آقای دکتر، الان باید به حُسن نیت شما شک کنم، خیال کنم به من پناه دادید تا به گوش برارام برسه و خونشان به جوش بیاد؛ اما از وقتی باعث زحمت شما شدم و اینجا اومدم، غیر از کمک و لطف از شما ندیدم.
سر بالا گرفتم.
– ولی دیگه ماندنم مصلحت نیست. من تنها، خانومجانم تنها… با بیآبرویی هامین و نبود همایون، نبایست زیاده بمونم.
بلند شد و با اخم آرامی گفت:
– من امانتدار همایونم، نمیتونم بیگدار به آب بزنم و بفرستمت نائین، وقتی با ترس از جونت فرار کردی و معلوم نمیکنه اونجا چه چیز انتظارت رو میکشه.
سر جنباندم.
– هر چی زودتر برم بهتره.
دم و دستگاهش را برداشت.
– ماجراهایی که تو گفتی و جماعتی که من شناختم، برای یک شب نبودت هم حکم دادند… یک هفته و یک ماه بیشتر، توفیری نداره، فردا تلگراف میزنم برای خانومجانت، خوبه؟
دو مرتبه سر جنباندم. دروغ چرا؟ عقل نهیب میزد زودتری برگردم و خطر را به جان بخرم؛ اما دلم امنیت و آرامش آن عمارت دنج را طلب میکرد.
کیفش را جمع کرد و ایستاد میان اتاق.
– میخواستم بریم خیاطخونه و گلگشت… اما تصور میکنم امروز بهتره استراحت کنی تا حالت سر جاش برگرده.
لعنت به زبان بیافسارم!
– آی ام فاین دکتر! یعنی… اوکی.
نفس بلندی کشید و لبخند بیجانی زد.
– چشم، میریم… بخواب بهتر بشی.
***
به اتاق خودم رفتم و دراز شدم. فکر همایون و هامین از سرم نمیرفت.
هامین چهطور توانسته بود به زن رفیقش نظر ناپاک بیندازد؟! همایون چه کشیده بود وقتی برادرش به رفیقش خ*یانت کرده بود؟ و دکتر… دکتر چه کشیده بود وقتی زنش با بچه در شکم، همراه فاسقش رفته بود؟
وقتی ملتفت شده بود، وقتی تا آن سر دنیا پی دخترش رفته بود، وقتی خانومجانش به او میگفت “بیغیرت”… وقتی دل آقاجانش آتش گرفته بود از نامردی عروس و رفیق پسرش… دکتر چه کشیده بود؟
تنم یخ بسته بود از خیال کاری که زنش با او کرده بود. فقط الگا بیبند و بار بود یا همهی زنهای فرنگی آنطور آسوده پی بیآبرویی میرفتند؟ دکتر چهطور فراموش کرده بود؟ اگر فراموش کرده بود که با صدای ملوکخانوم، تا نیمهشب وسط دود سیگار نمینشست.
همایون کجا رفته بود؟ که هامین را سر عقل بیاورد و برش گرداند؟ چه سود؟! الگا برای دکتر زن میشد یا برای هلن، مادر؟!
اگر بارمان، جای دکتر مرد الگا بود، داغ زنش را به دل هامین میگذاشت و داغ دخترش را به دل خودش.
بیتاب و غرق فکر و خیال نشستم، دلضعفهی بیوقتی داشتم اما روی پایین رفتن و روبهرو شدن با دکتر و گل خاتون را نه.
آنقدر ماندم تا خود گل خاتون سروقتم آمد.
– هنوز حالت خوش نیست آق بانوجان؟ ضعف نکردی؟
لبم را بین دندانهایم جا دادم.
– شرم دارم از همه… همایون چه قسم رو داشت با دکتر معاشرت میکرد؟
نفسش را بیرون داد و آمد نشست کنارم.
– برادر خوردهشیشه هم باشه باید قورتش داد، چیکار میکرد؟ پشت دکتر رو خالی میکرد؟ دکتر همایون خیلی مَرده، رحمت به شیری که خورده.
سر به زیر انداختم.
– همون شیری رو خورده که هامین هم خورده.
لبخند زد.
– خمیرهش توفیر داشته، تو هم عین دکتر همایونی، همونجور بامحبت و نمکشناس، اون برادرتم ایشالا به حق پنج تن سر عقل بیاد.
دستم را گرفت.
– پاشو بریم یه لقمه غذا بذار دهنت، فکر تو دلت باش… همچین بیحال شدی داشتم پس میافتادم، تو اینجور بغ کردی، آقا اونجور… پاشو بلکه به هوات اونم دربیاد از سولاخش.
بوی قیمهی خوش عطری در تالار پیچیده بود. آب دهانم را قورت دادم و همراهش پایین رفتم، نگاهم به میز آمادهی غذا بود و ولع خوردن داشتم.
– بشین باز برم آقا رو هم صدا کنم.
نگهاش داشتم.
– میگما… گل خاتون، من میرم.
سر جنبانده لبخندی راضی زد و بدون حرفی رفت.
تقه زدم به در اتاقش. “بفرمایید” آرامی گفت و باز یک اتاق بود و دود سیگار، نشسته بود پشت میز، کتابش باز بود و سیگارش کنار دستش داشت دود میکرد.
تعجب کرد از دیدنم، بلند شد پنجره را کامل گشود و در همان حال گفت:
– هنوز که رنگت برنگشته، بهتر شدی؟
میخواست همان دکتر همیشه آرام و احوالپرس باشد، اما چشمهای گریزانش توفیر داشت.
از چه وقت حواسم جمع احوالش شده بود که بفهمم عین همیشهاش هست یا نه؟! نگاهم چسبید به کتاب و سیگار.
– خوبم.
سیگار را خاموش کرد و دست کشید کنار پیشانیاش.
– مشکلی نداری؟
وادارم کرد باز چشم بدوزم به او.
– نه، ناهار آماده شده.
کتاب را بست و نشست.
– من اشتها ندارم… شما میل کنید، نوش جان.
ایستادم کنار میزش، دلضعفه از خاطرم رفت.
– آقای دکتر، کسی که باید شرم کنه و عذاب بکشه، من هستم که عین آینهی دق پیش چشم شما موندم.
به چشمهای سیاه پر غمش چشم دوختم و زمزمه کردم.
– شما که خبطی نکردید.
لبخندهایش غم داشت و به دل نمینشست.
– تو هم خبطی نکردی که شرم کنی. بیاشتهایی هم از بابت سردردیه که دارم. ناهارت رو بخور و بیفکر استراحت کن، عصر تنگ سر قول و قرارمون میریم لالهزار.
نفس عمیقی کشیدم… سر جنباندم و پشت به او کردم. پایم میرفت اما دلم نه! نمیرفت.
گیر و گرفتاریهایی که داشت، تصدق سر مستوفیها بود.
چشمم گشت دور اتاق و به کیف سیاهش رسید، به سمتی رفتم کیف را برداشتم و روی میز گذاشتم.
به کیف و بعد به من پر سؤال نگاه کرد.
– این مگه کیف طبابت شما نیست؟
آرام سر تکان داد.
– داخلش گرتی، حبی، دوایی بالای علاج سردرد ندارید؟
لبخند آرامش را زد و بیحرف نگاه چرخاند در صورتم.
– شما که خودتون طبیب هستید، دردتون رو چاره کنید دیگه!
کنارهی چشمهایش چین افتاد.
– اگر گرت و حبی بالای علاج دردم نداشته باشم چاره چیه؟
ابروهایم بالا پرید.
– ندارید؟!
دومرتبه بیحرف ماند و فقط سر جنباند. کیف را از روی میز برداشتم.
– زنعموم هیچوقت دل به طبابت طبیبها نبست، یه عمر با جوشونده و علفیجات دردش رو تخفیف داد… انگاری بیراه هم نمیرفت.
کیف را سر جایش گذاشتم و نگاهش کردم. دستم بند چارقدی شد که مدام در حال سُر خوردن بود.
– بالاتون جوشونده درست میکنم.
بلند شد و با لبخند پیش آمد.
– جوشونده نیاز نیست، دردم ساکت شد.
تیز شدم در احوالش تا بفهمم واقعش را میگوید یا محض دلخوشی من گفته.
در اتاق را باز کرد و با دست تعارفم زد.
– گمونم تو هم مثل زنعموت، نه دل به طبابت طبیبها میدی نه اطبا رو قابلاعتماد میدونی.
میان درگاه ایستادم.
– چرا؟
شوخ و شنگ اما نهچندان سردماغ ابرو بالا انداخت.
– طبیب، محرم بیماره… اما تو ما رو نامحرم میدونی.
لب گزیدم و دلم خالی شد، خیال میکرد نامحرم میدانمش؟ نامحرم بود و آنطور از حضورش، آشوب دل و بیپناهی رخت میبست و میرفت؟! نامحرم بود و با چین خوردن گوشهی چشمش پروانهها در دلم به پرواز درمیآمدند؟!
***
– کافه لُقانطه!
به باب همایون و قهوهخانه نگاه انداختم، به واقع راست میگفتند، آدمی از دو روز بعد خودش هم بیخبر بود.
_ لقانطه! پیشتر هم اینجا اومدم.
متعجب نگاهم کرد.
– چه وقت؟! تو که تهرون نبودی.
پیشخدمت در را باز کرد، وارد شدم و دکتر عقبم آمد. حال غریبانه و خوفزدهام در اولین ساعتهای ورودم به تهران خاطرم آمد.
دکتر کلاهی را که معتقد بودم بیش از حد به کاراکترش میآید از سر برداشت و از دور برای چند نفری سر جنباند.
پشت میز گرد دونفره نشستیم.
– وقتی داشتم رد منزل همایون میگشتم.
لبخند زد.
– پس کافه هم اومدی!
– فقط بالای خاطر گرفتن نشانی همایون.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
– قهوه نخوری بهتره، یک سفارش شیرین و انرژیبخش میدم برات که برای ادامهی شب سرحال باشی.
بعد به پیشخدمت چیزهایی سفارش داد و مرخصش کرد.
– لقانطه یعنی چی؟
– یک کافه توی پاریس به همین نام هست که صاحب اینجا به یاد اون کافه اسمش رو گذاشته لقانطه… یک بار هم باید بریم رستوران لقانطه، غذاهای فرنگی بخوریم.
همهمهی لقانطه عین مرتبهی قبل بود، فقط از جعبه رادیو به جای اخبار و حرفهای جنگی، نوای موسیقی پخش میشد.
جا به جا مردهایی مشغول گپ و گفت و خوردن بودند، تک و توک میانشان خارجیهای نظامی و غیرنظامی نشسته بودند.
– اون آقا که عینک به صورت داره ببین، تنها نشسته کنج کافه.
به جایی که گفته بود نگاه کردم. مردی در کت و شلوار طوسی، لاغر و سر به زیر نشسته بود و بیتوجه به همه، کتابی میخواند.
– موسیو اوهانیانس، اولین فیلم ایرانی رو توی لقانطه ساخته.
از لبخندم، دکتر هم صورتش باز شد.
– علاقهی مفرطت به هنر، از چشمهات کاملاً مشهوده… اگر علاقهمند باشی، با مطالعهی کتاب، اطلاعاتت در زمینه هنرهای مختلفه به خصوص سینما و تئاتر بیشتر هم میشه.
نگاه به میز دادم.
– این قسم که شما صحبت میکنید، انگاری من قراره تهران ماندگار باشم.
– چقدر دلبستهی ولایتت هستی! یعنی ذرهای به اینجا تعلق خاطر نداری؟
با لبخندی شرمزده نگاهم را به روی گلدان جمع و جور و کوچک بینمان دادم.
– تا دلبستگی چی باشه.
دیدم که ابرویی بالا انداخت.
– مثلاً جانجان، گل خاتون… نوبت چی؟!
خندیدم و خندید و من نگاهم گیر چین گوشهی چشمانش افتاد، نگاهش کردم.
– شما دلبستهی تهران نیستید؟
– نه اینقدر که تو دلبستهی نائین هستی!
با دلتنگی از یاد خانومجانم لب زدم:
– من دلبستهی خانومجانم هستم، دلبستهی عمارتی که توش بزرگ شدم… اونجا عین تهران نیست، زنها عین زنهای تهرانی این قسم راحت و آزاد نیستن… بیشتر عمر رو توی عمارت و اندرونی میگذرونن.
دستش را زیر چانهاش گذاشت.
– به شوهرداری و بچهداری؟
سر جنباندم.
– ولی تو برای موندن توی عمارت و رسیدگی به امورات شوهر و بچه، حیفی… کما اینکه وظیفهی مهم و دشواریه، اما میتونی یک زن مطلع و یک مادر آگاه باشی.
سر به زیر شدم.
– عجالتاً که فقط یک زن بیوهٔ فراری و… .
– آق بانو!
سرم را بلند نکردم، چه نرم خطاب میکرد و چه آرام عتاب!
– چرا اینقدر خودت رو ملامت میکنی؟! چرا بابت هر اتفاق خواسته و ناخواسته حکم محکومیت برای خودت میدی؟!
بغضم را به زحمت پس زدم. پیشخدمت با احترام، خوردنیها را روی میز کوچک چید و رفت.
لیوان بزرگی را پیش دستم گذاشت.
– طعم یخ در بهشت لقانطه بینظیره!
دو تکه شیرینی را هم میان لیوان یخ در بهشت و فنجان کوچک قهوهی خودش کشید.
– شیرینیهای اینجا هم محبوبیت داره، فکر میکنم مریم گفت از یک قناد ارمنی میگیره. ببین شیرینیهای آلبالویی و انجیری بیشتر دوست داری یا همچنان در صدر علایقت باید بنویسیم نون خامهای و شکلات؟!
لیوان را به دهانم نزدیک کردم.
– چاکلت!
خندهٔ آرامی کرد و قهوهاش را بو کشید. یخ در بهشت واقعش طعم بهشتی داشت، خنکی و شیرینی و عطر گلاب و بهارنارنجش سردماغم کرد.
– واقعش… دلم میخواست عین خانومجانم، دخترعموهام و همهی زنهای اطرافم زندگی آرامی داشتم.
ابروهایش کمی بالا رفت.
– قطعاً عین زنهای اطرافت نبودی که الانه در تهرون هستی و کافه لقانطه!
سر جنباندم.
– چند ماه پیش، از سرم هم نمیگذشت یه روز توی لقانطه بشینم و یخ در بهشت بخورم.
نگاهش جدی شد.
– این، خاصیت ابهام زندگیه، من هم روزی که با تمام آمال و آرزوهام ازدواج کردم، فکر نمیکردم یک روزی در آیندهی نزدیک، مجبور بشم به تنهایی دخترم رو بزرگ کنم. اما تو مثل رود، جاری هستی… زندگی توی چهار دیواری عمارت، مناسب روحیات تو نیست.
انگشتانم دور لیوان بزرگ یخ در بهشت حلقه شد و خنکی خوشایندش را به جانم ریخت.
– من این قسم تربیت شدم… دوست دارم زبان خارجه یاد بگیرم و سینما برم اما الان حسرت زندگی بیفکر و سادهی ولایتم رو میخورم.
فنجان را در نعلبکیاش چرخاند.
– که تمام روزت پی امر و نهی به کنیز و خدمتکار بگذره و غر زدن به بچههات و جا افتاده بودن شام شب شوهرت؟ نه، روح تو تمایل به رشد کردن داره، اینها نتیجهی دلتنگیه.
با چاقوی ظریف کنار بشقاب، شیرینی را برش زد و همانطور لبخند آرامی کنج لبش نشست.
– وقتی من غرق سودای عاشقی بودم، همایون مدام تلاش میکرد نصیحتم کنه… مخالف سرسخت ازدواج ما بود، جر و بحث، زیاد داشتیم، همایون از اختلافات من و اُلگا میگفت، من از هیجانات کشف آدمی که هیچ چیزش برام آشنا نبود.
بشقاب را کنار دستم گذاشت.
– یکبار بهش گفتم تو هنوز طعم عشق رو نچشیدی، هنوز فکرت معطوف ازدواج و زنها نشده، به همین خاطر نسخههای عاقلانه برام میپیچی.
لبخند زد و با مکث ریزی ادامه داد:
– گفت همین الانه که دارم از حماقت تو و فکر ازدواجت با الگا میگم، همهی خاندان و تبارم، دخترعموم رو ناف بریدهی من میدونند و به محض برگشتن به نائین، رخت دامادی تنم میکنند. گفتم با طرز تفکری که داری، باید هم اونطور ازدواج کنی… گفت نه مثل تو بیگدار به آب میزنم و نه مثل مردهای فامیلم، پی زنی هستم که فقط فکر راضی کردن شکمم و زاییدن بچه برام باشه… گفتم پس به کمپانی مربوطه سفارش بده برات زن ایده رو بسازند.
به یاد آذر، خواهر کوچک بارمان که به قول همایون ناف بریدهی برارم بود لبخندی زدم، ناف بریده بود منتها تا قبل از ازدواجش… همایون او را نخواسته بود.
از قهوهاش چشید و نگاه سرزندهاش را به من دوخت.
– همایون گفت این خصوصیات چندان هم دور از واقع نیست… کسی مثل خواهرم، هم ریشه توی سنتها داره هم میل به قد کشیدن و بالا رفتن از حصار و پرچینها.
متعجب و ساکت مانده بودم. فنجان را کنار گذاشت و ابرو بالا داد.
– و مختصر توصیفاتی که نه مغایر غیرت برادرانهش باشه و نه اونقدر سربسته، که با کلیت خلقیات خواهرش غریبه بمونم.
پیشتر از من، از شیرینی چشید و به هوسم انداخت.
– مقصودم از گفتن این حرفها، این بود که بگم همونطور که عادات و زندگی یکنواخت، مایهی آرامشه، بیفکر خطر کردن هم آسایش رو سلب میکنه… اما میانهداری، مطمئنتره.
هوش و حواسم رفت پی شیرینی مطبوع نان و ترشی دلپذیر آلبالوهای جاشده میانش، اما تلاش کردم پیگیر اختلاطمان باشم.
– ولی وقتی برگردم نائین، مجبورم همان قسم رفتار کنم که از من انتظار دارن، به خصوص حالا… با این اوضاعی که دارم.
چشمهایش را جمع کرد.
– کدوم اوضاع؟!
تکهای از شیرینی دیگر کندم که انجیری میانش جاگیر کرده بودند.
– پیشامدهایی که از سرم گذشته.
– آها… فکر کردم باقی اوضاع منظورت بود.
شیرینی را به دهان گذاشتم و گیج نگاهش کردم، نگاهش را گرفت و به خوراکیهای روی میز داد.
– همین علاقه به برخی خوردنیها مثل شیرینی و نون خامهای و شکلات و… دل بههمخوردگیهای هر روزه و… .
خوف کرده به سرفه افتادم، سرش را بلند کرد و دستپاچه گفت:
– آروم باش، نفس بکش.
لیوان آب کنار فنجانش را پیش آورد.
– بخور خانوم.
نفسم که بالا آمد، او هم نفس بلندی کشید.
– قصد نداشتم آزارت بدم.
شرم داشتم سر بلند کنم، ملتفت شده بود حامله هستم؟! یا داشت بلُف میزد؟
خواستم کتمان کنم اما دهانم باز نشد، سکوتش طولانی شده بود و صورت من از گرما انگاری الو گرفته بود.
– آق بانو؟
محال ممکن بود جرئت کنم سر بالا ببرم، دو دستش را روی میز در هم برد.
– مگه من از داشتن هلن شرمندهام که تو اینطور خجالت کشیدی؟!
پس ملتفت شده بود. وای بر من!
– دلیل پنهان کردنهات، فقط شرم و حیاست؟
صدا از لبهایم درنمیآمد.
– این… این فقره، چیزی نیست که… بشه دل درست… .
گمانم سرش را پیش کشید تا صدای بینفس من را بشنود. بغض شرم، نفسم را تنگ کرد.
– وقتی… وقتی با پدر بچه هنوز عقد دائم نکرده بودم، وقتی وقت صیغه بودم، شک دارم کسی… .
آرام اما جدی غرید:
– لطفاً ادامه نده آق بانو، سرت رو هم مثل آدمهای خطاکار پایین ننداز!
اشکم چکید، نفس صدادارش را شنیدم و دست کشیدم به چشمم.
– گریه نکن، سرت رو بالا بگیر.
به زحمت گردن راست کردم. میان صورت گرفتهاش، لبخند بیجانی نشست.
– آدم قضاوتگری نیستم… اما فکر میکنم اون مرحوم، لایق داشتن چنین گوهری نبوده.
خواستم بگویم: “بارمان مرد بدی نبود.” اما لبهایم از هم باز نشد.
– از یخ در بهشت و شیرینیهای لقانطه که خوشت نیومد، اما اگر درسهایی رو که توی اتومبیل یاد میدم صحیح و سریع یاد بگیری، جایزهی شکلات همچنان برقراره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای که چقد دلم یخ در بهشت و چاکلت و نون خامه ای خواست الهی کام دو عزیزای دل رها جون و مهربون بانو لیلی جونی خودم شیرین باشه همیشه و افکارتون خلاق از حق نگذریم این قسم نامردی هیچ وقت هیچ وقت از بین نمیره و پاک نمیشه مخلص کلام عالی بود مثل عسل
سلام عزیزان
واقعا از تک تک پیام ها و نظرات با محبتتون ممنونم
خداروشکر که از روند و تعلیق و شخصیت پردازی رمان خوشتون اومده
تا آخرش همراهی کنید❤️🌹
لیلا جانم خیلی ازت ممنونم بابت پارت گذاری واقعا دست گلت درد نکنه
ممنون رها بانو بابت رمان زیباتون قلمتون ماندگار🙏💞🌹
عزیزدلی خواهش میکنم
مرسی از شما انرژی مثبت
من یک قرار ملاقات باید با این نویسنده بذارم!!
دقیقاً میخواستم امروز بنویسم که داره والا رو با پزشکان امروز متکی به آزمایش و رادیولوژی و سونوگرافی یکی میکنه. پزشکهای قدیمی با گرفتن نبض همه درد و مرضی رو تشخیص میدادند. به سبک یانگوم!!
خوب امروز دست آقبانو رو رو کرد.
عاشق این داستان و تعلیقات نویسنده داستان هستم.
بازم ممنون از نویسنده و ممنون از ادمین عزیز برای حسن نظرش
ممنون از خودت بابت همراهی زیبات عزیزم
دقیقا منم میدونستم که والا همون خونه سهراب که نبضشو گرفت فهمیده حاملست ولی منتظره خودش بگه ومثل شما یاد یانگوم افتادم
داستان زیبایی ست ، هرروز منتظرپارت جدیدهستم، ممنون از شما و قلم زیباتون
قربونت خوانندهجان. رها بیا جواب طرفدارهات رو بده🤧😂
چشم لیلا جان😂🌹
مرسی که همراهی میکنید ❤️
ممنون دستت طلا💙💙😘
یه نازی دیگه هم داریم😍😂 مرسی مهربون جان
ممنون لیلا جان با پارت گذاری اول صبح روزمونو میسازی 😂💟🌹🙏💞
خوشحالم انرژی میگیرید😂
ممنون خانم مرادی عزیز😍😘یادگارهای کبود رو خوندم,موفق شدم بالاخره 🤗انگار که باید عضو باشی تا نظر بدی!درسته?سایتش یه جور دیگه است!
آره، اولش گیج کنندهست بعد یه مدت کار باهاش راحته😂 زیر رمان کامنت نمیذارن، باید توی نمایه کاربر پیام بدی. مرسی که خوندی قشنگم، همین برام ارزش داره😘
فدای تو.مرسی از شما عزیز جان.😘همه اش,نبود چند پارت بود.روزانه پارت میگزارید?
آخی بیچاره دکتر والا خاک توسر هامین بیشعور دلم واسه آق بانو کباب شده لیلا اگر میشه امروز یه پارت دیگه هم بذار لطفا🙏
دلم برای حرص خوردنهات تنگ بود😂 حالا این آرامشه موندگار نیست، یه یکی دو پارت دیگه خوش باشید😁😉
به خدا نازی سر کارم، تا الان داشتم چیدمان انجام می.دادم🤢 یه تنه هم باید به مشتری برسی هم بار تحویل بگیری. هم کامنت بخونم🤣
فدات بشم اشکال ندارد فدای سرت
😘
ممنونم از نظرت گل من
مرسی که همراهی میکنی