رمان آق بانو پارت ۳۰ - رمان دونی

 

 

نگاهش کردم، تمجید کرد؟! مهیای رفتن شد و همان‌طور که وقت آمدن فقط سر جنبانده بود، دم رفتن هم فقط سری تکان داد.

 

مریم صورتم را بوسید و کنار گوشم لب زد:

 

 

– ببخش بی‌خبر شد… به دل نگیری؟

 

 

و بلندتر گفت:

 

– به والا هم سلام برسون، با هم منزل ما هم تشریف بیارید.

 

 

‌راهی‌شان کردم و روی اولین مبل افتادم. خانوم‌بزرگ گفت زبان گیرا دارم؟ یعنی اگر دکتر رضا میشد به دیدن آن‌ها برود، دست از لجبازی و غیظ برمی‌داشتند؟

 

 

جان‌جان از بغلم عین ماهی سُر خورد و طرف بخاری رفت، پی‌اش رفتم و همان‌جا نشستم.
چشمم به بازی‌اش با کامواها بود و هی داشتم تمام آن دیدار بی‌وقتی را مرور می‌کردم.

 

 

 

خانوم‌بزرگ مستوفی‌ها را بلای زندگی فخرشوکت‌ها می‌دانست، مرا غاصب زندگی پسرش و ما را بی‌اصل و نسب! راست می‌گفت، مهمان یک روز، دو روز… من مهمان بودم و رفتنی؛ اما تکه‌ای از جانم توی آن عمارت جا می‌ماند.
پیش هلن، کنار آن بخاری، توی اتاقی که به اتاق دکتر چسبیده بود، حتی میان ملحفه و لحاف آن تخت بزرگ… و صاحبش.

 

 

 

به در نگاه کردم و خودم را روزی که می‌رفتم، خیال کردم. با چمدان رخت و لباسم، با نگاه آخر به عمارت و گل خاتون و هلن… از خیالش هم بغضم ترکید.

 

 

 

دلم از حرف‌ها و رفتار خانوم‌بزرگ که پر بود، درد رفتن هم آمد و هق‌هقم را درآورد.

 

 

 

هلن چهار دست و پا، نزدیک شد و روی پایم نشست، بچه توی شکمم می‌جنبید… هلن را به سی*ن*ه چسباندم و های‌هایم بلند شد.

 

 

 

خانوم‌بزرگ شاد میشد از رفتنم، گل خاتون غصه می‌خورد… هلن زود از یادش می‌رفت.
دکتر هم… دکتر چه؟ مادرش گفت از حالش پیداست باز دل داده، به من دل داده بود؟! به منی که تنها دل‌پناهم شده بود وجود او؛ اما از خودم هم شرم داشتم. از همایون، خانوم‌جان، حتی روح بارمان، شرم داشتم.

 

 

 

دل دادن که این قسم با شرمندگی نبود! دل داده بودم با شرمندگی و حال، تمامی قوت قلبم شده بود دکتری شعر و غزل‌خوان.

 

 

 

فین‌فین کردم… هلن عین بچه‌ای که به آغوش مادرش پناه می‌برد و ملتفت غم و غصه‌اش می‌شود، به من سنجاق شده بود. نه او را زاییده بودم، نه شیرش داده بودم، نه حتی عین گل خاتون، از اول تَر و خشکش کرده بودم اما مهرش بند دلم بود.

 

 

 

انگاری دو تا بچه داشتم، هر دو تا را بغل گرفته بودم و دل سبک می‌کردم.

 

 

-‌ دل‌نگران نباش جان‌جانِ من… برم هم عجالتاً همین تهران هستم، زود به زود دیدار تازه می‌کنیم.

 

 

بلند شدم و از جلوی دالان مطبخ، به راضیه گفتم برای هلن شیر گرم کند.

 

 

صدای قارقار اتول هشیارم کرد. بی‌اختیار پا تند کردم جلوی در تالار… اتول دکتر بود. نفس راحت و آرامم دست خودم نبود، همان‌طور که پیاده میشد، نگاهش روی در و پنجره‌ها گشت و مرا دید، لبخند زد و انگشت‌ها را کنار ابرو گذاشت.

 

 

– بابا آمد، چه زود!

 

 

 

دکتر خم شد از داخل اتول، چند پاکت بیرون کشید و پیش آمد، از سر راه عقب رفتم و به قدم‌های پر شتابش نگاه کردم.

 

 

هنوز وارد نشده سلام کرد. لب گزیدم.

 

 

– سلام از من… خوش آمدید، خسته نباشید.

 

نگاه سردماغش تاب خورد میان من و جان‌جان.

 

 

– با این استقبال دلنشین، خستگی هم باقی می‌مونه؟

 

 

پیش آمد و سر کیف، خم شد، سر هلن را بوسید، عقب نرفت… همان‌طور نزدیک، نگاه کرد به من.

 

 

– شما خوبی؟! باز که هلن از گردنت آویزونه؟

 

 

 

مات چشم‌های مهربانش شدم. دل داده بود؟!

 

صورتش جدیت گرفت و صدایش آرام‌تر شد.

 

 

– حالت خوش نیست؟ گریه کردی آق بانو؟!

 

 

 

خاطرم آمد که خانوم‌جانم همیشه می‌گفت مردی که حقیقی عاشق زن باشه، خیلی زود ملتفت حال و احوال درونی معشوقش میشه.
آن‌قدر زود برگشته بود، فرصت نکرده بودم فکر کنم آمدن خانوم‌بزرگ را چه‌طور تعریف کنم و چه قسم دلش را نرم کنم برای رفتن به دیدار آن‌ها.

 

 

 

زوری خنده کردم و عقب‌تر رفتم.

 

 

 

– از دلتنگی بود… مرتفع شد… بفرمایید.

 

 

مات و فکری، لبخند بی‌جانی زد.

 

 

– دلتنگی برای من؟!

 

 

چشمم گرد شد، خنده کرد.

 

 

– آخه گفتی رفع شد… .

 

 

در همان حال که طرف میز می‌رفت، ادامه داد:

 

 

– حالا بذار توی این فَقَره دل‌خوش باشم!

 

 

 

نگاهش به چادرم افتاد که روی مبل مانده بود و معطل شد، برگشت نگاهم کرد و با تعلل گفت:

 

 

– بیا ببینم درس امروزت رو یاد گرفتی تا پاداش بگیری؟

 

 

لبخندی از سر کنجکاوی زدم و نگاهش کردم.

 

 

– این همه پاکت، شیرینی و چاکلت که نیست!

 

 

صندلی را برای نشستنم بیرون کشید و هلن را گرفت.

 

 

– نه!

 

 

مات بوسیدن و بوییدنش شدم و جملات انگلیسی را پشت هم گفتم.

 

 

هلن را پایین گذاشت و ابرو بالا برد.

 

 

– براوو! پس غیر از گریه و دلتنگی و زحمات هلن، تمرین هم کردی!

 

 

 

یک‌بری به میز تکیه زد و همان‌طور که یکی از پاکت‌ها را باز می‌کرد، گفت:

 

 

– عصر تنگ، می‌ریم گشتی می‌زنیم و بعد شام می‌خوریم، بلکه دلتنگی یادت بره.

 

 

بی‌معطلی پرسیدم:
– هلن چی؟!

 

 

دست کرد توی پاکت.

 

 

– می‌بریمش… خانوادگی می‌ریم گردش.

 

 

‌گرم شدن سر دلم از حرفش، گم شد توی تعجب و شوق. از داخل پاکت، لباس کوچکی بیرون کشید و جلوی صورتم نگه داشت.

 

 

– این هم برای عضو پنهان خانواده!

 

 

لباس سفید و لطیف را گرفتم و با ذوق و شوقی غریب بالا و پایینش کردم، مشغول پاکت‌های بعدی بود.

 

 

 

– این هم از قنداق و… شلوار و… کلاه و… باز هم لباس و… لباس!

 

 

یکی‌یکی روی میز گذاشت و با ذوق نگاهم کرد.

 

 

 

– روی قنداق و لباسش خودت سوزن‌دوزی کن، مثل همون لباس جان‌جان.

 

 

دیده بود؟! ملتفت گل‌هایی که دوخته بودم شده بود؟! به سوزن‌دوزی و هنر دستم توجه کرده بود؟

 

 

– خیلی زحمت کشیدید آقای دکتر!

 

 

همان حالت، یله شده روی میز، اخم به هم رساند.

 

 

– خدای نکرده ناخوشی؟!

 

 

سر جنباندم.

 

– نه، خیلی خوبم.

 

 

راست شد.
– آخه طوری گفتی آقای دکتر… گمون کردم باید ابزار طبابتم رو بیارم.

 

 

سرگرم زیر و رو کردن لباس‌ها و اشتیاقم بودم.

 

 

 

– شوکت‌الاطبا… دکتر فخرشوکت… آقای دکتر که از این‌ها ساده‌تره!

 

 

هلن را از میان مبل‌ها برداشت.

 

 

– ببخشید من تا الان جسارت کردم و شما رو به اسم کوچیکتون صدا زدم خان‌زاده مستوفی نائینی!

 

 

خنده کردم و اخم‌های او کمی در هم رفت.

 

 

– انگار فخرشوکت کوچک، خودش رو کثیف کرده!

 

 

لباس‌ها را کنار گذاشتم و بلند شدم.

 

 

– تمیزش می‌کنم… بعدش شیر بخوره.

 

 

لب گزید و بچه را که می‌گرفتم، لبخند زد.

 

 

– در نبود گل خاتون، شرمندهٔ شما شدیم خان‌زاده مستوفی، دخترها از عهده‌ش بر نمیان؟

 

 

چشم و ابرو نازک کردم.

 

 

– بر بیان هم جان‌جان رو دست خدمه نمی‌دم… فقط بی‌زحمت امر کنین آب گرم بالای شستن بچه بیارن.

 

 

 

هلن را گرفتم و تر و فرز به اتاقم رفتم، تمیز و مرتب که شد و به تالار برگشتیم.

 

 

 

دکتر نشسته بود، چادرم روی پایش و شیشه شیر جان‌جان، دستش! شیشه را گرفتم و مشغول شیر دادن به هلن شدم.

 

 

پا روی پا انداخت و با لبخند نگاهمان کرد. کاش اقل‌کم، کتابی چیزی دستش بود و می‌خواند!

 

 

 

– گفته بودم که عجول و بی‌طاقتم… .

 

 

دلیل حرفش را ملتفت نشدم، نگاهم سُر خورد روی انگشت‌هایش که روی گل‌های چادر، آرام حرکت می‌کرد.

 

 

گویی جایی از قلبم را هم‌زمان نوازش می‌کرد! لحظه‌ای پلک به روی هم فشردم و گفتم:

 

 

– مهمان داشتیم.

 

 

حرکت دستش متوقف شد.

 

 

– متوجه شدم.

 

 

– خانوم‌بزرگ و مریم آمدن بالای احوالپرسی و… .

 

 

صدای نفسش ساکتم کرد.
– پس گریه‌ت از دلتنگی نبوده… باز با زخم زبون و کنایه‌هاش آزارت داد؟

 

 

– دلتنگ شما و هلن بودن.

 

 

پوزخند زد.

 

 

– نمی‌دونست من منزل نیستم؟! هلن رو هم که نادیده می‌گیرن، پس اومده بود با در و دیوار اینجا دلتنگیش رو رفع کنه؟

 

 

– من حالشان رو می‌فهمم آقای دکتر.

 

 

دست کشید به پیشانی و موهایش.
– کاش یک نفر حال من رو هم می‌فهمید!

لبخندی به رویش زدم.

 

 

 

– حال شما رو هم می‌فهمم.

 

 

نفس بلندی کشید.

 

– ناراحتت کرد؟

 

 

لبخندم را حفظ کردم.
– نه… دل‌نگران شما بودن.

 

 

– مگه عزیز، دل‌نگرونی هم داره؟! مگه غرور و شأن شازدگیش، مجالی هم برای نگرونی بهش میده؟ بیشتر از یک‌ساله مُرده و زندهٔ والا براشون اهمیت نداره.

 

 

لب گزیدم.

 

 

– خدا نخواد… خانوم‌بزرگ هم به شما محبت داره هم به جان‌جان.

 

 

دو مرتبه پوزخند زد و به ضرب، بلند شد.
– پس چرا وقتی با یک نوزاد بیست روزه، خسته و بی‌پناه سراغشون رفتم، حتی حاضر نشدند تا پیدا کردن یک دایه، جگرگوشهٔ من رو چند روزی توی اون عمارت نگه دارند؟ در عوض به منی که خودم به قدر کفایت، تحقیر شده و شکسته بودم… از حروم‌زادگی بچه‌م گفتند… .

 

 

رفت پشت پنجره و با دو دست، سرش را گرفت، صدای نفس‌های کش‌دارش وادارم می‌کرد ساکت بمانم تا آرام بگیرد.

 

 

 

شیشهٔ خالی شده را که از دهان جان‌جان گرفتم، امان نداد. لیز خورد و چهار دست و پا راه افتاد روی قالی.

 

 

 

حالش را ملتفت می‌شدم، من هم ممکن بود در آینده‌ای نه چندان دور، درد انگ زدن به اولاد را تجربه کنم.

 

 

برای من، با دل‌شکستگی و درد بی‌عفتی بود، برای دکتر، ریختن دیوار غرور و مردانگی‌اش.
کنارش رفتم.

 

 

– قصدم ناراحت کردن شما نبود، می‌دونم چه حالی داشتید چون خودم هم داشتم… اما خانوم‌بزرگ هم مادر هستن… .

 

 

سر چرخاند طرفم.

 

 

– تا تعریفت از مادر، چی باشه!

 

 

کامل رو به من ایستاد.
-‌ آق بانو… اون مادری که تو توی زندگیت داشتی و حالا در هر شرایطی بی‌تابش هستی، با مادری که من می‌شناسم، تفاوت زیادی دارند… من مادری رو بیشتر توی محبت‌های گل خاتون دیدم… مادری کردن رو دارم توی رفتار تو با هلن می‌بینم.

 

 

 

نگاهم رفت پی هلن که تلاش می‌کرد دست به مبل‌ها بگیرد و بایستد.

 

 

– من حتی انگار پیش از تو، با معنای زن بودن هم آشنا نشدم آق بانو… هیچ‌کدوم از زن‌های زندگی من، دلواپس کم بودن لباسم و گرسنگی و دردم نبودند… نه مادرم به استقبال پدرم رفته و نه الگا هیچ‌وقت به استقبال برگشتن من به منزل اومد.

 

 

انگار قلبم سبک شد. دکتر والا فخرشوکت، ایستاده بود مقابلم و از زنیت من حرف میزد، مادرانگی و زنانگی من به چشمش آمده بود.

 

 

از صورتم هرم گرما بلند میشد. شرم‌زده به زمین نگاه کردم.

 

 

 

– اما امروز، به چشم خودم دل‌نگرانی و محبت خانوم‌بزرگ رو دیدم و شنیدم… هر آدمی بسته به تربیت و طبقه و خلق و خوی خودش رفتار می‌کنه، همون قسم که خانوم‌جانم الان چشمش به در مانده تا اولادش رو ببینه، خانوم‌بزرگ هم چشم‌انتظار شماست تا به دیدارشان برید.

 

 

جواب نداد، سر بالا بردم، ساکت نگاهم می‌کرد.

 

 

– یک شب با جان‌جان به دیدارشان برید آقای دکتر.

 

 

نفس بلندی کشید و آرام سر جنباند.
– می‌ریم خانوم… می‌ریم.

 

 

چشم و دلم از جوابش روشن شد.

 

– قول؟

 

 

دست کشید پس گردنش.

 

 

– گل بخندید که از راست نرنجیم ولی،
هیچ عاشق سخن سخت، به معشوق نگفت

 

 

 

من عاشق بودم و سخن سخت گفته بودم؟
یا او عاشق بود و جواب گفتن سختش بود؟

 

 

بی‌اختیار لبخندی پر مهر به رویش زدم و گفتم:

 

..
– سخت نیست، از دل مهربان شما راحت برمیاد.

 

 

و طرف جان‌جان رفتم.

 

 

بی‌حرف و آرام بیرون رفت، از پشت پنجره دیدمش که سراغ اتول رفت. دلم لرزید مبادا چاشت نخورده برود، اما چیزی از داخل اتول برداشت و توی همان سرما ایستاد. سیگاری آتش زد و قدم‌زنان طرف باغ رفت.

***

 

 

 

هنوز غرق در یاد شب گذشته بودم، غرق در محبت‌ها و توجهات دکتر.

 

 

وقتی توی اتول مدام لبخند داشت، وقتی هلن را توی لاله‌زار بغل کرده بود تا من راحت چادرم را روی سرم نگه دارم.
وقتی توی رستوران میان شام خوردن، اختلاط می‌کرد و غذایش را نیمه خورده رها کرده بود تا هلن خواب رفته را نگه دارد و من راحت شام بخورم.

 

 

 

غرق آرامش شب قبل بودم در اتول، وقتی با یک دست اتول را می‌راند و با دست دیگرش، سر جان‌جان را توی بغلم نوازش می‌داد.

 

 

وقتی بچه را روی تخت بزرگ اتاقش گذاشته بود و پیش از اعتراض من، لب گزیده بود و عین پسربچه‌های تخس، پرسیده بود “مگه من آقای این عمارت نیستم؟!” و بعد از سر جنباندن من، شوخ و شنگ گفته بود “پس خان‌والا استدعا داره اجازه بدی امشب هم مهمون اتاق شما باشم.”

 

 

شاد بودم از این‌که ماوقع ظهر را فراموش کرده و آرام شده بود.

 

 

در جوابش با لبخند گفته بودم:
– صاحب‌اختیارید آقای دکتر! دل‌نگرانم جای خوابتان عوض بشه، مثل دیشب بدخواب بشید.

 

 

ماهی‌های سیاه چشم‌هایش هی تکان‌تکان خورده بودند، نفس گرفته بود و گفته بود “آخ از دیشب!”، و این بار، او رمیده بود.

 

لباس‌های راحتش را برداشته و رفته بود!
نه میرزا آقا اهل اختلاط کردن با خانوم‌جان بود، نه بارمان زن‌های دور و اطرافش را لایق هم‌صحبتی می‌دید.
مردهای ما، دست به بچه نمی‌بردند. تربیت و امورات بچه‌ها با مادر و دایه بود، دکتر چقدر فرق داشت!

 

 

 

از نماز صبح بی‌خواب بودم. ضعف کرده به مطبخ رفتم. قدری نان و کره خوردم و شیر جان‌جان را گرم کردم.

 

 

هوا گرگ و میش بود، مرضیه خواب‌آلود، با دیدنم به صورتش زد.

 

 

– سلام خانوم… صبح به خیر، چرا شما؟!
شیر را توی شیشه ریختم و گفتم:
– چه عیب داره؟ حالا که بیدار شدی، به نوبت بگو تون حمام رو روشن کنه.

 

 

 

به اتاق که برگشتم، هلن داشت غلت میزد، گرسنه بود و هشیار شده بود.

 

 

از این‌که وقت بیدار شدنش دستم بود به خودم لبخند زدم. شیرش دادم و هنوز آفتاب نزده، جفتمان با اسباب استحمام، تن به گرمای مطبوع حمام سپردیم.

 

 

یحتمل آن روز گل خاتون بالاخره برمی‌گشت، دلم می‌خواست جان‌جان تر و تمیز باشد، خوش داشتم ملتفت شود از پس بچه‌داری برآمده‌ام.

 

 

سخت بود هم نگه داشتن هلن، هم شستنش، هم کیسه سفیداب کردن خودم. گل خاتون وارد بود، بچه را می‌شست، لباس می‌پوشاند و بیرون می‌فرستاد، بعد خودش را می‌شست.

 

 

لپ‌های هلن از گرما و بخار، گل‌انداخته بود و خواستنی‌تر شده بود. میشد بچهٔ من هم آن‌قدر قشنگ باشد؟! با خودم خنده کردم و مشغول بستن چارقد بعد از حمام بچه، گفتم:

 

 

– نه!… آقای بچه این قسم عین تو سرخ و سفید بوده یا مادرش؟! تو مادرت پنجهٔ آفتاب بوده خودت هم خاش شدی… بالای خودت یک زن فرنگی قشنگ میشی از مادرت قشنگ‌تر!

 

 

 

صورتش را بوسیدم، به رویم خنده کرد… از ته دل! دلم برایش ضعف رفت.

 

 

بغلش زدم و از دالان مطبخ و حمام گذشتم، عمارت ساکت و صامت بود.

 

 

 

بی‌صدا به اتاق برگشتم و هلن را روی تخت گذاشتم، بچه تنش خیس خورده بود و گیج بخار، خواب داشت. خودم هم خسته بودم، کهنه‌اش را بستم و صندلی را کنار بخاری اتاق کشیدم، مشغول شانه کردن موهایم شدم.

 

 

 

دلم اول یک لیوان آب هندوانهٔ خنک می‌خواست و بعد یک ناشتایی مفصل، هندوانه کجا بود آن وقت سال؟ برای خوردن ناشتایی هم بایست تا بیدار شدن دکتر صبر می‌کردم.

 

 

 

دراز شدم کنار جان‌جان، دست روی تنش گذاشتم و نفهمیدم چه وقت چشمم گرم شد! با تکان تخت‌خواب، خوف کردم مبادا هلن غلت زده و از تخت بیفتد.

 

 

ترسیده که چشم باز کردم و سر بالا گرفتم، دکتر کنار جان‌جان، کنج تخت بود و با لبخندی آرام، یله شده بود روی یک دستش که ستون کرده بود.

 

 

گیج به او و بعد هلن نگاه انداختم، یادم آمد حمام رفتم، گرسنه و خسته بودم و چرتم برده.

 

 

– یا سلطان‌علی!

 

 

بی‌حرکت، با همان گردن خم شده روی شانه، با همان نگاه مات و لبخند مانده بود.

 

 

بی‌اذن آمده بود توی اتاق ما؟! اتاق خودش بود، درست؛ اما شاید حجاب نداشتم… وای! حجاب نداشتم!

 

 

بی‌معطلی خواستم بنشینم که دست پیش آورد و رخصت نداد.

 

 

– بخواب خانوم… .

 

 

همان‌طور که دست روی سرم می‌گذاشتم، نالیدم:

 

 

-‌ آقای دکتر! چرا… .

 

 

دستم به چارقد روی سرم خورد، آرام گفت:

 

 

– موهات پوشیده‌ست، نگران نشو.

 

 

موهایم نم داشت و چارقد سرم نکرده بودم، آمده بود چارقد را روی سرم انداخته بود؟! معذب بودم درازکش بمانم، معذب بودم از آن احوالی که من داشتم و وارد اتاق شده بود.

 

 

 

– بلند نشو تا حلاوت صبحی که این‌طور به خیر شروع شده، با عذاب مزاحمت برات، خراب نشه.

 

 

 

بی‌آنکه تکانی بخورد، با همان چشم‌ها و لبخند آرام، زمزمه می‌کرد. چرا اَخم و تَخم نمی‌کردم برای جسارتش؟! مات و آرام نشسته بود، من هم مسحور آرامش حضورش.

 

 

از خاطر نبودِ گل خاتون بود آن همه راحتی؟! چه خوب که آن روز برمی‌گشت! دکتر که نمی‌دانست دل من بهانه‌گیرش شده، نمی‌دانست که چه شرمی دارم از خودم و حال خوش دلم.

 

 

دست پیش آمده‌اش روی متکا رفت و روی طره‌ای از موهایم نشست. دستهٔ تاب‌خوردهٔ گیسم را چنان از روی متکا میان انگشت‌ها گرفت و ماتش شد، انگار رشتهٔ طلا و مروارید دست گرفته.

 

 

نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد، لب گزیدم و نشستم.

 

 

– ببخشید آقای دکتر… اما… .

 

 

اما چه؟! می‌خواستم بگویم دست به گیسم نزن که دلم برایت پر نزند؟ بگویم چرا بی‌اذن وارد اتاق خودت شدی؟ یا چرا آن قسم بی‌رحمانه از من دل می‌بری؟

 

 

با من‌ومن و بریده، گفتم:

 

 

– من… شاید عین هیچ‌کدام از زن‌هایی که دیدید نباشم… اما… محرم و نامحرم بالام مهمه… عین زن‌های تهرانی و فرنگی نیستم.

 

 

لب زد:

 

– نه… نیستی… .

 

 

دست بلند کردم، چارقد را که بی‌نظم روی سرم بود مرتب کردم. انگشت‌هایش آرام گیسم را رها کرد و آرام‌تر گفت:

 

 

– گفتم که نوش لعلت، ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن، کو بنده‌پرور آید.

 

 

 

نگاهم را دادم به جان‌جان غرق خواب و نفس سنگینم را زیر نگاه گرمش بیرون فرستادم.

 

 

– گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد، خان‌زاده مستوفی! گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید.

 

 

چشمم دومرتبه کشیده شد به چشم‌های درخشان و لب‌های خندانش، نفس او هم کش‌دار و پر صدا بیرون آمد و راست نشست.

 

 

 

– برای من کم‌تحمل، این بار شیشه‌ای که داری، مشق صبوریه آق بانو… کاش… .

 

 

دست کشید روی سر جان‌جان و بلند شد.

 

 

– کاش دلم رو قرص کنی!

 

 

رفت سروقت گنجهٔ اتاق و همان‌طور پشت به من گفت:

 

 

– می‌خواستم حمام برم… اگر بی‌اجازه وارد شدم از این بابت بود که مزاحم خوابتون نشم… اگرنه به قصد چشم‌چرانی وارد نشدم.

 

 

بی‌حرکت به قد و بالایش نگاه می‌کردم تا با اسباب حمامش چرخید رو به من، لبخند زد و شرمنده نگاهم کرد.

 

 

– مابقیش دیگه دست خودم نبود… ببخش خان‌زاده.

 

 

 

دهانم به حرف باز نشد تا وقتی در را باز کرد.

 

 

– این‌قدر نگید خان‌زاده.

 

 

درست عین خودم تکرار کرد:

 

 

– این‌قدر نگید آقای دکتر! مریض‌ها و پرستارها که میگن آقای دکتر، خدمه و گل خاتون هم میگن آقای دکتر… .

 

 

لبه‌های چارقد را دست کشیدم و بی‌هوا گفتم:
– مگه نگفتین طبیبم هستین؟ آدم به طبیبش چی میگه غیر از دکتر؟

 

 

بی‌صدا خنده کرد و میان در نیمه‌باز، گفت:

 

 

– خیلی حرف‌ها هست که میشه آدم به طبیبش بگه، خانوم دکتر! وای به احوال طبیبت با این حاضرجوابی که تو داری!

 

 

ناگهان خندهٔ آرامی کردم و او باز نگاهش پر مهر شد.

***

از بوسیدن و بوییدن جان‌جان که فارغ شد، بچه را به سی*ن*ه‌اش فشرد و نگاهش کشیده شد به من که با دلتنگی و لبخند، ماتشان بودم.

 

 

– هزار الله‌اکبر! رنگ و روت باز شده ماشالا!

 

 

خنده کردم.
– از این خاطره که صبحی رفتیم حمام… من و جان‌جان.

 

 

نگاه کرد به هلن و بعد به من.

 

 

– واسه خاطر آب حمومه یا… .

 

 

با چشم و ابرو به در بستهٔ اتاق دکتر اشاره کرد و سر پیش کشید، آرام‌تر گفت:

 

 

– واسه خاطر شنیدن دلدادگی آقا؟

 

 

چشم‌هایم گشاد شد، او هم خنده کرد.
– پس هنوز کاسهٔ صبرش سرریز نکرده! گفتم تو دست و بالتون نتابم، اختیار زبونش میره… هیچی به هیچی؟!

 

 

 

کم دلبری نکرده بود! لب گزیدم و جان‌جان را که خودش را کش می‌داد طرفم، بغل گرفتم.
صورت خندان گل خاتون، شاداب‌تر شد.

 

 

– واه… این عزیز کرده رو ببین چه‌جور عادت کرده بهت! حقا که اولاد، بی‌وفاس!

 

 

 

– بچه‌ست گل خاتون… زود، بندی محبت میشه.

 

 

درحالی‌که دست به سر و تن بچه می‌کشید، شوخ و شنگ ابرو بالا انداخت.

 

 

– فقط خود بچه؟! هر چند که پدرش هم دلش قد دل بچه‌س… حالا چرا عین دخترای دم بخت رفته تو پستو؟ رونما می‌خواد بیرون بیاد؟!

 

 

صلات ظهری بود و وقت چاشت، چشم خودم هم به در بود.

 

 

– تازه از راه رسیده.

 

 

صورتم را بوسید و مات چشم‌هایم، همان‌طور پر شیطنت گفت:

 

 

– چشم عاشق، رُسواس دختر… کوکو از روغن گُل می‌کنه، زن از شوهر… تو هم بی‌خودی این‌جور گُل نکردی.

 

 

زیر لبی “استغفرالله” گفتم، خنده کرد و گیس سفید و فرق باز کردهٔ بیرون زده از چارقدش را نشان داد.

 

 

– اینا رو تو آسیاب سفید نکردم… دلش سفت و سخت سُریده. حالا تو زبون واز نکن، یه نگاه به چشماش بندازم دستم میاد این دو روز چه‌جور تا کرده… از چی سرخ و سفید میشی؟ حالا گفتن شوهر، منظور محبت مَرده.

 

 

با شرم خندیدم و از خندهٔ ما، هلن هم خنده کرد.

 

 

– مگر گل خاتون ما برگرده که این‌طور صدای خندهٔ مستانه توی تالار بپیچه… خوش اومدی گل خاتون‌خانوم!

 

 

گل خاتون پر اشتیاق چرخید.
– دردت به سر گل خاتون… سلام آقا، مشتاق دیدار!

 

 

دکتر سردماغ پیش آمد و روی سر او را بوسید، گل خاتون متعجب سر بالا کرد و تصدقش رفت.

 

 

– چشم و چراغ این خونه شمایین، دلم پر می‌کشید جلدی برگردم.

 

 

نگاه دکتر روی من و هلن نشست، اما هوش و حواس من پی نگاه دلتنگ و مشتاق گل خاتون بود که چشم از صورت دکتر برنمی‌داشت.

 

 

– نوه‌هات بهتر شدند؟

 

 

رفتم کنار بخاری نشستم و هلن را روی پایم گذاشتم. احوالپرسی‌شان که تمام شد، گل خاتون بالا رفت و دکتر نزدیک ما آمد.

 

 

– گل خاتون برگشت، دیگه ما رو تحویل نمی‌گیری خان‌زاده!

 

 

داشت مزاح می‌کرد، پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

 

 

– چه حرف‌ها! شما یک ساعته آمدید و خودتون رو حبسی اتاق کردید.

 

 

با سرخوشی لبخند زد و مقابلم نشست.
– کار داشتم… دیر میرم و زود برمی‌گردم.

 

 

پرسیدم “چرا” و از سرم گذشت شاید دل‌نگران تنها ماندن هلن با من و اموراتش بوده.

 

 

دست کشید به چانه‌اش و خنده کرد.

 

 

– از خودتون بپرسید خانوم!

 

 

از خودم باید می‌پرسیدم؟! نگاهش کردم که شوخ و شنگ جفت ابرویی بالا پراند.

 

 

– دلتنگی که کار و بار سرش نمی‌شه.

 

 

 

گل انداختم… رمیدم، بلند شدم بچه را توی بغلش گذاشتم و زیر لبی گفتم “بگم ناهار رو بیارن”، از پیش چشمان خندانش فرار کردم.

 

 

 

وقت غذا از ناخوشی پدر مریم و سهراب گفت و خواست اگر راغب هستم، آفتاب زردی همراهش برای عیادت بروم.

 

 

 

گل خاتون آمده بود و بدون دل‌نگرانی هلن می‌توانستم دیداری ‌تازه کنم.

 

 

گل خاتون معطل بود دکتر از عمارت برود تا با خیال آسوده از نوه‌ها و دخترش بگوید و از پیشامدهای عمارت بپرسد.

 

 

تنها ماجرای قابل تعریفم، آمدن خانوم‌بزرگ بود، باقی‌اش گفتنی نبود… .

 

 

***

چادرم را مرتب کردم و با تعارف دست دکتر، از حیاط تمیز منزل سهراب گذشتم.

 

 

 

سهراب به استقبالمان آمد و سردماغ احوالپرسی کرد، خوشحال بودم که چادرم، برآمدگی شکمم را پس و پنهان نگه داشته و معذب نمی‌شوم.

 

 

تعارف کرد و گفت:

 

 

– پدر توی اتاقش استراحت می‌کنه، الان بیدارش می‌کنم.

 

 

دکتر کیف بزرگش را کناری گذاشت و مخالفت کرد.

 

 

– نه، بذار استراحت کنن… هستیم تا بیدار بشن.

 

 

نگاهش میان من و دکتر رفت و برگشت.
– امم… گمونم باز هم تب داره، می‌خوای نگاهی بندازی والا؟

 

 

 

دکتر لبخندی تحویلم داد و عقب سر سهراب رفت. چشم گرداندم دور اتاق، منزلشان کوچک‌تر از عمارت دکتر بود و برخلاف تالار خانه باغ او، پر از تابلو عکس‌های ریز و درشت.

 

 

 

سهراب به اتاق برگشت و سراغ کیف سیاه دکتر رفت، دست گرفت و کنارم آمد.
نگاهی به دالان منتهی به اتاق‌ها انداخت و آرام گفت:

 

 

– آق بانوخانوم، یک چیزی باید بگم… .

 

 

اخم به هم رساندم.
– چیزی پیشامد کرده؟!

 

 

صدایش آرام‌تر شد.

 

 

– نه… شکوفه اینجاست… .

 

 

صورتم باز شد، حضور دکتر را پشت سر سهراب حس کردم. سهراب هم ملتفت شد، سرسری زمزمه کرد “اگر دیدیش آشنایی ندی‌ها!” و برگشت.

 

 

– اومدم کیفت رو بیارم والا.

 

 

دکتر سری تکان داد.

 

 

– باشه… آق بانوجان، استاد بیدار شدن، اگر مایلی بفرما احوالپرسی کن.

 

 

سهراب با یک ابروی بالا رفته به او و بعد من نگاه انداخت و عقب سرم آمد.

 

 

اتاق پدر سهراب، گرم‌تر و تاریک‌تر بود. خودش هم روی تخت‌خواب، به متکا تکیه زده بود، اما شکوفه که داشت ملحفهٔ لحاف را مرتب می‌کرد، بیشتر از استاد حواسم را جمع کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
6 ماه قبل

دستمریزاد نویسندهای نمونه، رها جون طرز فکرت و پیاده کردن رو کاغذ، قلم روان و زیباتو دوست دارم، ‌شخصیت ها، خلق و خوهاشون، واقعا عالیه طوری که زنده تصور می کنم، لیلی بانو، مسئولیت پذیر و مهربون با وفا و نویسنده خلاق عزیزم یه دونه باشی، از راه دور میبوسمتون

انسان
انسان
6 ماه قبل

خیلی از آق بانو و دکتر متنفرم. هر دو منافقن. دکتر راحت به موها و پاها و.. آق بان دست میزنه آق بانو هم از خداشه فقط الکی استغفرالله میگه. اصلا هم محرم و نامحرم واسش مهم نیست. ان شاءالله آخر داستان تصادف کنن و به درک واصل شن

Ana
Ana
6 ماه قبل
پاسخ به  انسان

عزيزم بهتره شما وقتي يه چي تا اين حد واستون آزار دهنده هست و لذت نميبرين از خوندنش اون رو ببوسين بزارين كنار … من با رمانايي مثل دلارايي حورا و چند مورد ديگ همين كار رو كردم …
قوت قلم نويسنده بينظيرِ ، اگر باب سليقتون نيست حتي يه صدم ثانيه حس بد ميگيرين از دكتر و آق بانو خود آزاري نكنين نخونين تمام … واقعا نميدونم چرا تحمل يه كامنت منفي رو زير قسمتاي اين داستان ندارم :)))))

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

مثل همیشه قشنگ و طولانی بود🥰
دکتر عجیب دل داده،ولی به نظر یه اتفاقی این وسط میوفته که یه مدتی دکتر و آق‌بانو از هم دور میشن

علوی
علوی
6 ماه قبل

خوب خوب، سهراب به اسم خدمه جدید و پرستار پدرش شکوفه رو اورده اینجا.
امیدوارم بدون آبروریزی بخت شکوفه هم باز بشه. دیگه سر و کله سهراب دور و بر هیچ زنی از جمله آق‌بانو نچرخه.

رها جان خیلی خیلی ممنون. عالی می‌نویسی، هم روند داستان و وقایع رو دوست دارم، هم قلمت رو که به شیوایی داستان رو تصویر می‌کنه.
و ممنون از لیلا بانوی گل

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط علوی
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حتما سهراب شکوفه رو اورده بعنوان خدمتکار تو خونشون که دیگه بقول خودشون تو روسپی خانه کار نکنه وعاشقانه های دکتر…ممنون از رها خانم و لیلای عزیز خسته نباشین

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

وای خدا که چقد عاشقی والا به دل میشینه قبلا هم گفتم بازم میگم باخوندنش پر از حس خوب میشم اصلا میرم تویه عالمه دیگه پیش خان زاده و دکتر والا😍 …اینقدر زیبا توصیف میکنید که انگار دارم فیلم میبینم واقعا بعد از رمان پروانه میخواد تورا ،خدایی این رمان بد دلمو برده….هم پارتا منظمن هم طولانی خداقوت به رها بانو وخواهر گلم لیلا جونم🌹♥️

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

والا از دست رفت عاشق شده سرسخت ولی به نظرم اینطور آروم نمیمونه زندگیشون یکم دیگه باید سختی بکشن و ماجراهای زیادی پیش بیاد تا به هم برسن

♡♡♡♡
♡♡♡♡
6 ماه قبل

ممنون .
ساده بگم خیلی قشنگ مینویسید💚

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x