به قلم رها باقری
مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد.
آخر سر طاقت نیاورد.
– خانزاده؟ خدا نخواسته، بارمانخان خبط که نکرد؟ آمد به قصد سگکشی.
دیگر طاقت شنیدن نداشتم.
– کی خان رو خبر کرد؟
باز برگشت طرف من.
– آفتاب پهن خبرم کرد برم از بابت قُرُق حمام و بردن ندیمهی شما برای کیه طلبون، آمدم عمارت، گفتن شما و ندیمه رفتید امامزاده، خان هم تا فهمید آمد پی شما. خانوم اون بیبته نفس میکشه یا خان نفسش رو برید؟!
حرف بارمان دو تا نمیشد.
میدانستم وقتی جان شاهین را بخشیده، دوباره برای خلاص کردنش بر نمیگردد.
اما با دلم چه میکردم؟ با دل ناآرام و پر از ترسم.
اصلاً خودم هیچ، با دل و غرور شکسته شاهین چه میکردم که جلوی چشمم مانده بود؟
با دلنگرانی تمامنشدنی از بابت کلهشقی شاهین. عقوبت خطایی که کرده بودم.
بارمان، از جان شاهین گذشت، اما نمیدانستم چه خوابی برای من دیده!
نزدیک عمارت شده بودیم که بارمان پشت سمندش به ما رسید. ایستاد پیش روی ما و نگاهش را به من دوخت و خطاب به عباسعلی گفت:
– اینکه کجا بودیم و چه پیشامد کرده نمیخوام احدی خبردار بشه، حتی جانانخانوم، شیرفهم؟
ناخودآگاه لبخند محوی از روی لبانم گذر کرد. خیلی وقت بود نام کامل خانوم جانم را نشنیده بودم.
عباسعلی زد روی دهانش.
– عباسعلی کور و کر. آ… آ… .
بارمان اسبش را از سر راه کنار برد.
– برسانش عمارت و بعد برو پی فرمان من.
بعد به چشمهای من از پشت روبنده نگاه کاوندهای انداخت و اسبش را “هی” زد.
جرأت جمع کردم و دو قدم جلو رفته صدا بلند کردم و گفتم:
– صبر کن خان! من حرف دارم.
با شنیدن صدایم وسط راه اسبش را نگه داشت و به سوی من چرخید.
با اشاره سرش، عباسعلی به سمت داخل عمارت قدم تند کرد و من خیره به اویی شدم که بدون عجله با اسب سفیدش به سمتم میآمد.
– حرفت مهمه؟
روبنده رو بالا زدم و قدم دیگری جلو رفتم.
– در مورد… .
خواستم بگویم شاهین اما لب به هم چسباندم و تنها نگاهش کردم.
پوزخندی زد و از اسب پایین پرید.
– پس مهم نیست، ها؟
ترسان چشم بستم.
– خان من امروز… .
– صبر کن، اول بگو من کی هستم؟
با تعجب به نگاه سنگینش چشم دوختم و لب زدم:
– نامزد.
ابرویی بالا انداخت.
– دیگه؟
سر پایین انداختم.
– پسرعمو.
قدمی نزدیکم شد و کمی از ولوم صدایش پایین آمد.
– دیگه چی؟
نگاهش کردم، چشم دزدیدم و لب زدم:
– خان… .
دستش روی کمر برنو رفت و من لب گزیدم و او سری تکان داد:
– ها حالا شد، من خانَم. پسرعمویی که تو خلوتی نامزدی دو بار بیشتر نصیب نکردی خریدار نازته و از گل کمتر بهت نمیگه، با بارمانخانی که جلوته زمین تا آسمان فرقشه.
قدمی دیگر نزدیک شد، فضای خالی بینمان نبود و من معذب از این نزدیکی سر پایین انداختم و او نفسی گرفت و گفت:
– در جریانی که مهرهی مار داری؟ شاید توان خام کردن پسرعمو و نامزدت رو داشته باشی ولی خان رو نه! من هیچوقت دربندت نمیشم آق بانو. بهخاطر حرمت حرفت از جان اون کفتار گذشتم ولی… .
نگران نگاهش کردم.
– اگه شاهین… .
با سیلی ناگهانیاش به روی زمین افتادم و دستم را به روی گونه راستم گذاشتم و گریهای بیصدا سر دادم.
داد زد و برنو را سمتم گرفت.
– دِ مگه نگفتم نمیخوام اسمشو بشنوم؟ هان؟! اینقدر غیرت من رو به بازی نگیر آق بانو، بد میبینی، فهمیدی؟ بار دیگه تکرار کنی روزگارت رو سیاه میکنم.
با چشمان پر اشکم نگاهش کردم.
– از خان بودن دست رو زن بلند کردن رو یاد گرفتی؟
بدون حرف جلویم زانو زد و پنجهی دستش را به روی گردن برهنهام گذاشت.
– این رو زدم تا یادت بمونه اسم هرکَس و ناکَسی رو پیش من نیاری، اگه بازم پات بلغزه… .
فشار انگشتان دستش دور گردنم بیشتر شد و من بیاختیار دست به روی ساعدش گذاشتم و چشم بستم.
– نکن بارمان، درد داره. من کار خطایی نکردم، فقط رفته بودم بهش بگم دیگه این طرفها آفتابی نشه، این رو گفتم که دستت به خون آلوده نشه خان.
فشار دستش کم شد و من با حس بلند شدنش چشم باز کردم و سر بلند کرده نگاهش کردم.
نگاه او اما جایی به غیر از چشمهایم خیره شده بود، جایی مثل گوشهای از لبهایم.
دست سمت لب بردم و با دیدن خون روی انگشتانم اشک ریختم.
***
جان حرف زدن نداشتم. چادر را به صورتم کشیدم. نباید پیش خانومجان با آن ریخت رنگ پریده و چادر خاکی ظاهر میشدم.
نگاهم را چهار طرف هشتی خانه گرداندم و خداروشکر کردم که سلیمان لامپ سوختهی راهرو را عوض نکرده است.
قدمی جلو رفتم، گلرخ دوید روی ایوان و متعجب خوشآمد گفت.
– خانومجان آخه کجا غیب شدین یهو؟!
بعد در شاهنشین را باز نگه داشت و منتظر شد.
– بفرما ماهیخانوم. خانومجان، ماهیخانوم سهی و سالم آمدن.
خانمجان در حال بلند شدن داشت میگفت: “ماهی؟! چه بیوقتی… تا الان کجا…”
هر دو با دیدنم زیر نور لامپ، ساکت و مبهوت شدند.
خانومجان آمد جلو و با بهت زد روی دستش.
– یا سلطانعلی! ماهی اون خونه روی لبت؟!
نای ایستادن نداشتم، هیاهوی امروز برای کل عمرم بس بود، نشستم روی قالی. گلرخ شانهام را گرفت و خانومجان جلویم نشست.
– چه خاکی به سرم شده ماهی؟! حرف بزن دختر.
گلرخ بیرون دوید و بغض غریبی و بیکسیام سر باز کرد. چه میگفتم؟ از کتک خوردن و ضعف بسیار شاهین دم میزدم یا از بیمهری و دست بزن خان و آن مثلاً نامزد و شوهر آینده؟
هقهقی کردم و دو دستم را به روی صورتم گذاشتم. خانومجان دستی به روی سرم کشید و در سکوت پابهپایم هق زد.
گلرخ از پشت در نیمهباز آرام گفت:
– خانومجان؟ رخصت.
از بغل خانومجان عقب کشیدم و تکیه دادم به مخده (پشتی)، گلرخ با لیوانی آب آمد و بیمعطلی رفت.
خانومجان دست کشید به صورتم و باز اشکش راه گرفت.
– بشکنه دستی که این جور روی صورت برگ گلت نشسته. سبک شدی حرف بزن مادر.
چارقد را کلافه درآوردم و کناری پرت کردم.
– بیمهری مطلق خان بودنش رو به صورتم کوبید.
لیوان را جلوی دهانم گرفت.
– بخور گلوت تازه بشه، صدات از بغض و گریه گرفته!
باز دست کشید به صورت و گردنم، با گریه زیر لبی گفت:
– به زمین گرم بخوره که دست روی دختر جوون بلند کرده.
چانه لرزاندم و لب زدم:
– خانومجان، این اتفاق ممکنه باز هم بیوفته ولی تو بدان، من خطایی نکردم و نمیکنم.
دست پر مهر و نایابش را به روی موهای آشفتهام کشید.
– میدانم بالای سرت بگردم دخترجان، میدانم.
خودم نفرین زده بودم که آنطور دنیایم شده بود عاقبت یزید؟ خود بختبرگشته و بیپناهم نفرین زده بودم!
***
هر کار میکردم خواب نمیرفتم، خانومجان هم در ظاهر خوابیده بود اما صدای نفسهای کشدار و فینفین گاه و بیگاهش نشان میداد بیدار است.
هی دلداریام داده بود و تیمارم (مواظبت) کرده بود. آرامتر شده بودم اما آتش دلم از حرفهای بارمان، از تهدیدش بابت سیاهی روزگار آیندهام، هنوز جانم را میسوزاند.
خانومجان گفته بود حق دارد؛ مرد است و بندهی غیرت. گفته بود این وسط کسی دشمنی کرده و آتشبیار معرکه شده و لاپورت دیدار من و شاهین را داده است.
مغزم انگاری با ضربهی مهلک بارمان از کار افتاده بود. فقط دلم بود که میسوخت و لبم به نفرین باز نمیشد. سرانجام ما چه خواهد شد؟
خانومجان گفت بارمان را خبر میکند، دور از آن عمارت و آدمهایش، با او اختلاط میکند.
گفت که اگر لازم شود تلگراف و تلفن میکند به همایون تا بیاید و این ماجراها را حل و فصل کند.
نالیدم از بیپدری، از بیکسی. گفت:
– برارات هستن، همایونم میاد مردانه با بارمان اتمامحجت میکنه تا دیگه جسارت نکنه انگ نعوذ باللهی آن هم قبل از عقد به دختر میرزا آقاخان بزنه.
خانومجان از مرتبه و منزلت شوهر آینده میگفت و عشقی که بعد از ازدواج در خون و رگهای شوهر ریشه میدواند و من به حلقهای از بارمان که در انگشتم داشتم فکر میکردم.
کدام عشق؟! همان که نسبت داده بود به شاهین؟! در آخر این من بودم که فکر فرار را هم از سر بیرون پراندم و فکر زندگی و عقد فردا را با خان، در ذهنم چپانده بودم!
خانومجان بیصدا نشست. چشم بستم تا خیال کند خوابم. جلوتر آمد و آرام دست کشید به موهایم. زاری کردن بیصدایش، داغ دلم را آلو داد.
میدانستم در فکرش چه آشوبی غلغله انداخته است؛ به هم زدن نامزدی با خان یعنی امضا کردن حکم مرگ، یعنی بیآبرویی، یعنی بد نام کردن نام آقایم.
مادر بودن چقدر درد داشت! درد دوری و بیخبری، درد سلامتی و غم و غصهی اولاد.
زن بودن چقدر سخت بود، درد سکوت و رضا، درد تهمت و افترا شنیدن از مرد، حتی نوکری مثل عباسعلی!
خانومجان بلند شد و قیژ آرام در، خبر از رفتنش داد.
نشستم و دست گذاشتم روی گلوی پر دردم، انگار هنوز انگشتهای پر زور بارمان، راه نفسم را تنگ میکرد.
اگر همهی این پیشامدهای تلخ هم ختم به خیر میشد، باز هم همه چیز عین سابق بر این میشد؟ که دلم با دستهای بیرحم بارمان صاف بشود و در آن اتاق حجله، با آرامش خاطر میرفتم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برار که کلمه مازندرانیه. چجوری مکانش اصفهانه؟؟!
سلام عزیزم😍 والا باید خود نویسنده توضیح بده؛ اما اکثر گویشها شبیه همن و حتی واژه برار اصلش خراسانیه که بعد به شمال اومد، حالا شاید در گذشته توی نائین هم برادر رو اینطوری صدا میزدن😄
نه خیلی جاها به برادر میگن برار
این رمان کجا داره اتفاق می افته ؟
به احتمال، زمان قاجاریهست، دقیقش رو نمیدونم؛ باید از نویسنده بپرسم. مکانش هم نائین در اصفهانه.
ممنون عزیز
ممنون لیلا جان .خیییلی زیباست.
خواهش میکنم😍 نویسنده این اثر، رخ بنما😂
خیلی رمان قشنگی دست مریزاد داره این نویسنده😍😍
مرسی از نگاهت😍
طفلک آق بانو شاهینم که کاری از دستش برنمیاد جلوی خان جز فرار
ممنون هم از نویسنده هم لیلا خانم گل خسته نباشین
آره خیلی دلم براش میسوزه😔😥
باید دید چی میشه. مرسی از نگاه و نظر ارزشمندت😍