اگر بگوید تمام چه ؟
لرز برم می دارد .
در دل عابد را لعنت می کنم . پسره خیره سر دیوانه .
صدای احوالپرسی اش با مادرم را می شنوم .
اثری از خشم در صدایش نیست ضعف اما چرا . دلم بدرد می آید .
می خواهم پنهان شوم ولی این اتاق محقر جایی برای پنهان کردنم در خود ندارد .
زمین هم مرا به قعر خودش نمی کشد .
تو می آید و من آب دهان قورت میدهم .
نمی توانم چشمانم که به تشنه آب ندیده می ماندند را کنترل کنم که به دنبال مهبدم . کسی که عاشقانه می پرستمش ندود .
بزور سر پا است .پیشانی اش نم دارد . یک دستش روی پهلو است و قوز دارد.
بغض می کنم . من مسبب حال و روز بدش هستم . لعنت به من . لعنت به عابد .
گام به جلو برمی دارد مادرم و ترلان هم پشت سرش داخل شده اند .
سلانه سلانه به من نزدیک میشود .
در همان وضعیت هم در عین خونسردی می گوید :
– مادر . ابجی ترلان یه پنج دقیقه ما رو تنها می دارید ؟
می خواهم برای آن مادر سراسر احترامی که می گوید ذوق کنم ولی مضطرب تر از این حرفا هستم .
مادرم و ترلان ترکمان می کنند .
به زحمت کنار لحاف پهنم می شنیند .
از گوشه چشم می بینم که صورتش چطور از درد درهم می رود .
به زمین نگاه می دوزم . به موکت طوسی قدیمی .
خشدار می گوید :
– نگام کن .
خشدار می گوید و به دلم خش می اندازد . خط می اندازد .
فکم می لرزد . سر بالا نمی گیرم .
پنجه های پر صلابت مردانه اش پیش می ایند . چانه ام را می گیرد و من نگاه می دزدم .
– مگه نمی گم نگام کن .
– بب ….خش …ید ..
با سر انگشت اشکم را می گیرد و رک می گوید .
– نمی بخشم .
– من سر و سری با اون ندارم به جون خود ….
انگشت روی لبم می گذارد .دهانم را می بندد :
– هیش ….
ساکت نمی مانم . می نالم .
– همش دروغ بود …دروغ گفت …
لبم را بهم می دوزد . چشمانم گرد میشود .
لبانم را داغ می گذارد .به بازیم می گیرد .
پر حرارت می بوسد .به تیشرت جذب مردانه اش چنگ میزنم . تپش بی امان قلبم شدید است .
با گاز کوچکی از گوشه لبم عقب می کشد . حرارت میانمان بالاست می سوزم .
با آنکه شب پیش تنم را فتح کرده اما رو می گیرم خجالت می کشم.
بی حال می خندد و من دلم ضعف میرود برای حال بدش .
– سرتو بالا بگیر .
سر بالا می گیرم . رنگش زرد است .چشمانش هم خمار است .
– با این حالت چرا اومدی تا اینجا ؟
پشت دستم را نوازش می کند خودش هم خوب می داند به نوازش هایش بد معتادم .
– با این حالم چرا تو مریض خونه ولم کردی خاله ریزه؟
– مادرت ….
– اون بگه برو نباش تو باید میدونو خالی کنی ؟
حق با اوست . ولی بی سرو زبانی ام ذاتی است .
– فکر کردم دیگه منو نمی خوای !
– نخوام ؟
با بغض سر تکان می دهم .
ناباور می خندد :
– خیلی خری دختر .
اخم می کنم ولی بدتر قهقهه میزند .
خنده اش به ناله یواش مبدل میشود .روی پهلوی زخمی اش خم میشود .
می گویم :
– درد داری ؟
– خیلی .
– بمیرم همش تقصیر منه .
– نشونم ازت .
لبم می گزم و او تخس تشرم میزند .
-لباتم همچین نکن واسه من .
خودم را لوس می کنم . با لب های ورچیده می گویم :
– پس چرا خودت گاز می گیری ؟
لپم را می کشد و به شلوارش اشاره محسوسی میزند .
– من حق دارم .نیستی جای من بفهمی . لباتو گاز می گیری این صاب مرده خبردار میاسته .
گر می گیرم .
– مهـبد .
– جان مهبد ؟
– خیلی دوستت دارم .
گونه رنگ پریده ام را می بوسد .
-نوکرتم به مولا . پاشو بریم .
خودش نیم خیز میشود .
– کجا ؟
– خونه امون .
آمادگی رویارویی با آن زن را ندارم . نیش و کنایه هایش را نمی توانم دفع کنم .
– نه .
-نـه ؟
– میشه امشب اینجا بمونم ؟
– نه خیر . از چی میترسی وقتی من عینهو کوه پشتتم ؟
نه روی حرفش نمی آورم . با آن حالش تا اینجا امده بود این حقش نبود که با او لجبازی کنم .
سرم در یقه ام فرو رفته است .حس می کنم خدمه بد نگاهم می کنند . با نگاهشان طعنه میزنند .
می گوید :
– سرتو بالا بگیر توکا .
سر بالا می گیرم اما نگاهم زیر است .
دست دور بازوی او که به سختی روی پا بند است و درد را زیر زبان خفه می کند حلقه می کنم .
حالش هیچ خوب نیست . خودش سرخود خودش را مرخص کرده است . و این هم تقصیر من است .
به سمت خانه خودمان میرویم که زرین تاج خانوم مقابلمان قد علم می کند .
طلبکار می توپد :
– نگفتم این دختره حق نداره دیگه پاشو بذاره اینجا ؟
اخم های مهبد درهم می رود .پنجه ام را میان پنجه مردانه اش جا می دهد و در سینه مادرش در می اید .
– این دختره زنه منه اسم داره توکا . هرکس هم به زن من بی احترامی کنه انگار منو انک کرده زرین تاج خانوم .
– چه وردی خوندی . چی به خوردش دادی دختره اکله که پسرم تو روم وایمیسته ؟
– طرف حساب شما منم . در ثانی خوش ندارم کسی صداشو سر زنم بلند کنه .
– به خاطر این دختره تو روی من وامیستی ؟
– مادری . سروری سالاری احترامت واجب زرین تاج خانوم . اما اگه بی حرمتی به زنم ببینم ساکت نمی شینم الان هم حالم خوش نیست میخوام برم خونم استراحت کنم اگه اجازه بدین .
زرین تاج خانوم پشت چشم نازک می کند و با دلخوری از سر راهمان کنار می رود .
متوجه نق نق زیر لبی اش می شوم . دشنام ناسزا یا حتی نفرین هر چه هست بلاشک سهم من است .
جانش هست و مهبد .
دل نفرین کردنش را ندارد هرچند برای من دیو است ولی برای پسرش کم از فرشته ندارد .
به خانه خودمان داخل میشویم .
بی حال تن کوفته اش را روی کاناپه اوار می کند .
می گویم :
– اینجا اذیتی . برو تو اتاق بخواب .
سر در کوسن فرو می برد نیم رخ سرخش از نظرم دور نمی ماند .
لب می گزم :
– درد داری ؟
– یه لیوان آب به من میدی ؟ قربون دستت .
چشمی می گویم و به آشپزخانه میروم .
کاملاً تجهیز است حتی ماشین ظرفشویی هم دارد .
تازه یادم می آید که من به آشپزخانه خانه ام سر نزده ام .
لیوانی اب پر می کنم .
در بخچال سرک می کشم .پر است . از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود .
با مسکن و آب نزدش برمیگردم . ناله اش زیر زبانی است ولی میشنوم.
– الهی بمیرم درد نکشی .
سر از کوسن بلند می کند . اخم می کند .
– کشت و کشتار راه ننداز .
خودش را بالا می کشد . میخواهد لیوان را از دستم بگیرد ولی اجاره نمی دهم .
خودم مسکن را به خوردش میدهم . آب به او می نوشانم .
بوسه به پشت پنجه ام میزند . می گویم :
-داغی .
عرق کرده است . می نالد :
– پنجره رو وا می کنی ؟
– سرما میخوری .
کمکش می کنم تا لباس از تن در بیاورد . و به شرم چشم از عضلات شش تکه شکمش می گیرم .
بیحالی اش عذابم میدهد .
با بالا تنه عریان روی کاناپه دراز میکشد .
– سینه پهلو نکنی ؟
تخس چانه بالا می اندازد .شبیه پسر بچه ها شده است .
لبخند میزنم که ای جان ضعیفی می گوید .
می گویم :
– گرسنه نیستی ؟
پنجه ام را به بازی می گیرد و هومی می کشد و من نیم خیز میشوم .
دستم را ول نمی کند .
– کجا ؟
– برم شام بار بذارم دیگه .
– بلدی ؟
– تو فکرکن بلد نباشم .
– دست و پنجه اتو نسوزنی بچه .
تشر میزنم : عه مهبد .
با درد میخندد : جان قناری مهبد ؟
– اذیت نکن دیگه .
– چشم .
میخواهم بروم ولی کماکان دستم را گرفته است .
– نمیذاری برم ؟
با انگشت به گونه اش ضربه میزند .
– سهممو اول از لبات بده .
دلم ضعف میرود . سهمش را از لبانم میدهم و بعد اجازه میدهد که به آشپزخانه بروم .
ذوق عجیبی دارم .
در رویاهای دخترانه ام خودم را کم درحال آشپزی در اشیانه ای که متعلق به خودمان است تصور نکرده ام .
جای دقیق هیچ چیز را در این آشپزخانه بلد نیستم .
یک به یک کابینت ها را باز می کنم .
مهبد عاشق ته چین مرغ است . میخواهم. کدبانوگری ام را نشانش دهم .
مرغ را می گذارم یخش باز شود .دور خودم می چرخم .
حس و حال عجیبی دارم .
تا شام اماده شود چندباری به او هم سر میزنم . تبش را می سنجم . تماشایش میکنم .
تخسی از صورت برنزه اش می بارد حتی در خواب.
همه چیز را روی میز عسلی میچینم . و در تمام مدت سعی میکنم بی سروصدا وسایل را جابهجا کنم که بیدارش نکنم .
بیدارش میکنم . چشمانش را می مالد . خمار نگاهم می کند .
خشدار میگوید :
– ساعت چنده .
– نُه .
خمیازه ای می کشد و نگاهش متوجه میز عسلی مقابل کاناپه میشود .
قلبم تپش می گیرد از هیجان . از آنکه میز شامی که برایش چیده ام به چشمش امده است .
ابرو بالا می اندازد :
– شام بخوریم یا خجالت خانوم ؟
نخودی میخندم و او لپم را میان پنجه می گیرد و می کشد .
– دستت درست . اونقدر گشنمه میتونم تورو خام خام بخورم عوض شام.
نیشگون ریزی از پهلویش می گیرم .
– دیوونه .
– دیووونه من دیوونتم مگه نمی دونستی ؟
غش غش میخندم .
– نه .
– عب نداره از حالا به بعد بدون .
نیم خیز میشود .
– برم دست به آب بیام .
– کمک نمیخوای ؟
– میخوای سر پام بگیری تو دشورری ؟ بلدماا .
لب می گزم از خجالت . دیوانه دوست داشتنی من .
– خل و چل .
تا برگردد شمع هم روشن می کنم .
با گوشی موبایلم عکسی هم از اولین شام دو نفره امان در خانه خودمان می گیرم .
اولین قاشق را که در دهان می گذارد به به و چه چه می کند و قند در دل دلم آب می کند .
قاشق دوم را به دهان نبرده صدای زنگ در می آید.
رنگم می پرد اصلا خاطره خوشی از به صدا در آمدن زنگ این خانه ندارم .
رو پا میشوم .
– من باز می کنم .
به سمت در میروم و در را باز میکنم .
زن برادر مهبد است بُشرا سینی در دست دارد .
سوپ پخته . آبمیوه طبیعی هم در سینی است.
سلام نمی دهد . سلام مرا هم جواب نمیدهد. افاده ای است .
از بالا به پایین نگاهم می کند .
و زیر دستم میزند و در کمال تعجب خودش ، خودش را دعوت می کند .
– صاحب خونه یالله .
صدای مهبد هم می اید:
– بفرما تو زنداداش دم در بده
نمی دانم چرا حس خوبی نسبت به این زن ندارم . پشت سرش راه میافتم .
– احوال مریض ما چطوره ؟
– به لطف شما .
به میز شامی که تدارک دیده ام با دیده تحقیر نگاه می کند .
– وا وا واسه مریض ته چین می پزن اخه ؟ اونم چرب و چیلی ؟
از آنکه می خواهد مرا پیش چشم مهبد کنف کند بدم می آید .
معلوم است که از ان سیاس هاست . برعکس من که سیاست ندارم .
مهبد می گفت همسر برادرش خواهرزاده زرین تاج خانوم است . نور چشمی است .
رگ خواب مادرش دستش هست .و او را روی انگشتش می چرخاند .
مهبد قاشق از ته چینی که من پخته ام پُر می کند و می گوید :
_ خودم ازش خواستم . شما هم میخوری بشین بسم الله تعارف نکن.
با ادا اطفار و منظور دار می گوید :
_ ضرر داره . شما خودت بفکر نیستی خانمت که باید باشه !
مهبد می گوید :
_ خانم من یه دونه است واسه نمونه است زنداداش.
کیلو کیلو قند در دلم آب میشود . زن برادرش پشت چشم نازک می کند و سینی خودش را پیش می کشد .
_ زرین تاج جون گفتن براتون سوپ بیارم . خودم پختم با آب قلم .
_ دست شما هم درست . ولی از قدیم گفتن جایی که آبه تیمم باطله ! این سوپ هم ببرید مرتضی سوپ دوست داره !
بُشرا که به نیت سنگ رویخ کردن من امده است خودش سنگ رویخ میشود و من لبخندم را پنهان نمی کنم .
زن برادرش دست پر آمد و دست پر هم رفت . با رفتنش و لرزش در در چهارچوب نفس راحتی می کشم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این بشرا خونه خراب کن از وقتی شوهرم داشته چشمش دنبال مهبد بوده و موس موس میکرده خدا به داد توکا برسه با این مادر شوهر و بشرا خره
بشرا از اول چشم دیدن توکا رو نداشته الان که زن مهبد شده مهبد میگه سوری عقدش کرده
چه عاااالی بی نظیر بود
این بشرا بیوه داداش مهبد و برادر زاده زرین خانم بخاطر همین پا تو کفش مهبد کرد که عقدش کنه
یاده خودم و عشقی که داشتم افتادم چه تلخ همه ی گذشته جلوی چشمت جون بگیره
فکر کنم بشرا عاشق مهبده
چه تفاوتی بین اسم دوتا برادره مرتضی و مهبد