هیشی می کند پنجه داغش را به لبم می کشد و من احساس می کنم ته دلم با همین حرکت پر و خالی می شود.
نم اشک که به چشمانم تشر می زند ابرو درهم می کشد .
– این هارو بذار من مُردم سر قبرم بریز .
زبانت لال را در دلم لب میزنم . بوسه بر روی سرم می گذارد .
پر حررات می بوسد در این سرمایی که بیداد می کند .
– می ترسم مهبد .
سرما صداش را بم کرده با بمی صدا می گوید .
– نترس چیزی تا صبح نمونده . چشم بهم بزنی صبح شده .
– چه کش اومده این شب لعنتی .
#پارت_۸۷
چشمانم گرم میشود می دانم خواب مرگ است که به سراغم آمده .
– توکا ؟
بینی ام پره است .حس می کنم چه بخوابم چه نخوابم سرنوشتم مرگ است .
اما مرگ میان خواب لااقلش زجر ندارد.
چشمانم را نمی توانم باز نگهدارم .
صدا می کند هومم زیر لبی است .
بعید می دانم به گوشش رسیده باشد هر چند فاصله ای تا هم نداریم .
تنمان درهم گره خورده است. دستانش دورم حلقه است .
– نبند چشماتو نوکرتم .
– نمی …
نمی توانم را نمی توانم تا انتها لب بزنم . شوکه ام می کند .
چشمانم تا حد ممکن گرد میشود.
لبانش لبانم را به بازی می گیرد و من در بهت فرو رفته تر از آنم که از خودم عکس العمل نشان بدهم .
بوسه های پرحرارتش هم نمی تواند مانع هم آمدن پلک هایم شود. خواهش کرد نخواب .
تهدیدم کرد خوابیدی خودت می دونی به گونه ام سیلی زد هرچند آرام ولی نشد نتوانستم بر خواب مرگ غلبه کنم .
#پارت_۸۸
امیدی نداشتم که در پس سیاهی آن شب نحس سپیده ای باشد و سر بزند ولی می زند .
چشم که باز می کنم در بیمارستانم .محیطش مضطربم می کند .
برای برخاستن تقلای بی ثمر می کنم و اویی که سر به تشک تختم تکیه داده و چشمانش را بسته است بیدار می شود.
با دیدن چشمان بازش اشک در کاسه چشمانم حلقه می زند .
چشم می مالد و می نالم :
– بچم !
لبخندش روحی که عزم پر کشیدن از پیکرم را دارد به تنم برمی گرداند .
– فنچ بابا حالش خوبه .
– من چرا اینجام ؟
بر روی پشت دستم رد لب هایش را جا می گذارد و می گوید .
– بخیر گذشت .
احساس ضعف می کنم، هنوز باورم نمی شود که آن شب نحس سحر شده
باورم نمی شود که نجات یافته ایم و یخ زدن میان برف و کولاک عاقبت شوممان نشده است .
– حالت خوب نیست ؟
سرگیجه داشتم . ولی منکر شدم .
– کی مرخصم می کنن ؟
– فشارت میزون بشه بعد .
#پارت_۸۹
با شیرینی جاتی که مهبد زورکی به خوردم می دهد مشکل افت فشارم هم حل می شود .
فشارم که دست از نوسان می کشد و روی یک عدد ثابت می ماند بالاخره مرخصم می کنند.
انتظار داشتم مقصدمان عمارت حاج زین الدین سپه سالار باشد ولی مقصد ساختمانی است که اگر مرتضی برادر مهبد در آن تصادف لعنتی جان نسپرده بود تا به حال به آن نقل مکان هم کرده بودیم .
قرار بود خانه امیدمان باشد .
مهبد این خانه را با پسنداز خودش خریداری کرده بود بی کمک حاجی .
قرار بود از زیر بلیط حاجی و زیر آوار دخالت های زرین تاج خانوم بیرون بیایم و برای خودمان زندگی کنیم که صاعقه زد.
زندگیمان دگرگون شد .مرگ مرتضی زهرکاممان کرد .
#پارت_۹۰
دست پشت بازویم می گیرد . هنوز ضعف دارم و سرگیجه هم اگرچه جزئی ولی نمی توانم منکرش شوم
از تاکسی با کمک مهبد پیاده میشوم . می پرسد :
– حالت خوبه دیگه ؟ میزونی ؟
هوم ضعیفی که می خواهم بگویم با دیدن زرین تاج خانوم و بُشرا خفه می شود.
قلبم عامدانه شتاب می کند میخواهد سینه ام را بدرد .
احساس می کنم از افت فشار به مرحله صعود فشار رسیده ام .
گام بعدی را لازم نیست ما برداریم آن.ها برمی دارند .
– چرا واستادی ؟
مهبد هم با گیر کردن نگاه من به یک گوشه متوجه میشود داستان از چه قرار است .
– تو معلومه کجا غیبت زده دنبال قر و اطفار این خانم باجی که گوشیت هرچی می گیرم خاموشه ؟
#پارت_۹۱
زرین تاج خانوم برزخی است .
به این قسم طعنه کنایه هایش عادت دارم ولی نمی دانم چرا قفسه سینه ام را دردی مهلک فرا می گیرد .
رنگ بُشرا هم پریده است و بزک دوزک نکرده است، از او بعید است .
لب می گزم از درد و زرین تاج خانوم تمارض می کند و خودش را در آغوش مهبد می اندازد و با گریه می گوید :
– با خودت نمی گی تن و بدن مادر پیرمو نلرزونم طاقت داغ جوون نداره دیگه ؟
مهبد پوفی می کند و دست پشتش حلقه می کند و پشتش را به آرامی می مالد .
از بعد مرگ مرتضی احساس مسولیتی بیشتری نسبت به خانواده اش می کند.
– نریز حاج خانوم حالا که طوری نشده .
حاج خانوم با پشت دست اشک هایش را پاک می کنند و در همان حال می گوید :
– من هیچ . نمیگی استرس واسه زن حامله سمه ؟ اینجوری میخوای واسه بچههاش پدری کنی ؟! حاشا به غیرتت !
#پارت_۹۲
زمین زیر پایم می لرزد .
نگاهم به شکم بُشرا گیر می کند . زن حامله ؟
زلزله می شود یا زمین فقط زیر پای من می جنبد ؟
نگاه غبار گرفته ام به سمت مهبد می چرخد .
با شرمندگی سر به زیر می اندازد و من احساس می کنم از درون درحال سوختنم .
بشرا دست پسرکش را می گیرد و پیش میآید .
با ملایمت دست روی شانه زرین تاج خانوم می گذارد .
– حالا که الحمدلله طوری نشده . صحیح و سالمن.
– باید مراعات تورو بکنه یا نه دخترم ؟ خدارو خوش میاد دل زن حامله رو بندازه تو دیگ آبجوش ؟
مهبد عصبی پنجه میان موهایش می کشد . صورتش سرخ است .
– شما برید خونه من میام حرف میزنیم .
-من میرم ولی زنت و بچش میمونن.
– آخه …
– آخه اما و اگر نداریم . زن حامله نصف شب ویار می کنه من می تونم برم ویارونه بگیرم یا حاجی با اون حالش که افتاده تو جا ؟
#پارت_۹۳
احساس سرشکستگی دارم .
احساس اضافی بودن .شانه ام فرو می افتد .
مهبد صدا می کند : توکا جان !
قدم تند می کنم با آنکه تعادل ندارم نمی توانم بایستم و بغضم نشکند .
دلم شکست غرورم خورد و خاک شیر شد دست خود نبود ولی این یکی که دست خودم است نیست ؟
بغض نگه می دارم .
خودم را که در آسانسور می اندازم اجازه می دهم چینی نازک بغضم ترک بردارد .
احساس می کنم مچاله شده ام . خارو خفیف شده ام .
تا توقف آسانسور در طبقه ای که خانه داریم اشک می ریزم .
آسانسور که متوقف می شود یادم می آید که کلید ندارم .
روی پله می نشینم . سرگیجه دارم . سر میان دست می گیرم و به کفش های بدونه پاشنه ام نگاه میدوزم .
#پارت_۹۴
متوجه گذر زمان نمی شوم نمی دانم چقدر از زمان می گذرد که سروکله مهبد با زن و بچهاش پیدا می شود !
جلو پایم زانو می زند .
– توکا جان خوبی ؟
تمام توانم را در دستانم جمع می کنم و تخت سینهاش می کوبم .
عقب نمی رود حتی بعید می دانم دردش هم گرفته باشد . حتی دل خودم هم خنک نمی شود .
.
گر گرفته ام و درحال جزغاله شدنم و کسی نمی داند در من چه جنگ خونینی برپا است .
می خواهد لب باز کند که هیشی می کنم و می گویم :
– نمی خوام هیچی بشنوم درو باز کن .
ظاهرسازی نمی کنم در مقابل آن زن .
من زودتر از این ها مهبد و این زندگی را دو دستی به او تقدیم کردهام چیزی برای از دست دادن نمانده است .
در را باز می کند .
روی پایی که لرزشش خارج کنترل من است می ایستم .
از بازویم می گیرد. . پسش میزنم و داخل میشوم .
#پارت_۹۵
خودم را در اتاقی که با تمام عشق و علاقه برای دخترمان چیده ایم حبس می کنم .
پشت در کمر خم می کنم و سُر می خورم .
زانوانم تحمل سنگینی وزنم را ندارند.
سر میان دست می گیرم و اجازه می دهدم اشک های داغم تشر به پوستم بزنند .
صدای پا می شنوم . داخل می شوند . صدای پچ پچ می شنوم . کاش گوش هایم برای مدتی کر می شدند.
احساس می کنم به قلمروام به حریمم دست درازی شده است .
احساس پستی می کنم .
– توکا .
می خواهد در را باز کند ولی کمر راست نمی کنم .
از پشت در برنمی خیزم . دستگیر بیخود بالا و پایین میشود .
حس می کنم توده میان گلویم رشد کرده است .
– باز کن این درو حرف بزنیم .
– چه حرفی دارم بزنم با تو ؟ برو زنت تنها نمونه !
#پارت۹۶
مشت به در می کوبد حرصش را از من و زرین تاج خانوم و بُشرا و از این زندگی را بر سر در خالی می کند .
– باز کن این درو ؟ تو حرف نداری .من که دارم باید بشنوی !
چشم می بندم در سرم بازار مسگر هاست .
چانه به کاسه زانو می چسبانم سیل بند پشت چشمانم شکسته می شود .
سیل راه می افتاد و من برای خودم برای دخترم برای زندگی از هم پاشیده امان اشک میریزم .
دست جلو دهان می گیرم که صدایم به بیرون درز نکند.
هق هق گریه من به لطف دستی که مقابل دهان نگه داشته ام به بیرون درز نمی کند ولی صدای بشرا چرا .
– مهبد جان ناهار بذارم ؟
#پارت۹۷
مهبد جانی که می گوید معده ام را بهم می ریزد دلم میخواهد جانی که پشت اسم مهبد می گذارد را عق بزنم و بالا بیاورم .
صدای مهبد کلافه است .
عصبی است و منی که او را از برم متوجه کلافگیش می شوم و آن زن نمی شود.
– وسلیه مسیله نداریم اینجا . بگید چی می خورین از بیرون سفارش بدم .
صدای بُشرا نزدیک تر شنیده می شود .
انگار که به مهبد و دری که حائل میان من و آنهاست نزدیک تر می شود.
– اِ وا خدامرگم بده ! یعنی من از پس یه چلو پلو بر نمیام ؟
پوف بلند مهبد را می شنوم و از خودم که گوش به در می چسبانم حرصم می گیرد.
آنقدر حرصی میشوم که دلم بخواهد موهای بلندم را از ته بتراشم به تلافی .
صدای آن زن ناخن به اعصاب و روانم می کشد .
– بعدشم ضرر داره این ات و اشغال های بیرون . لیست میکنم شما فقط یه زحمت بکش بخر خودم می پزم.
#پارت۹۸
صدایی از مهبد نمی شنوم انگار که از در فاصله می گیرند .
کمرم درد می گیرد بیشتر از آن نمی توانم به حالت چمباتمه زده بنشینم .
دیوار را کمک می گیرم و بلند میشوم .
سقف دور سرم می چرخد ولی گام بلند برمی دارم تا به تخت دخترکم می رسم .
سرویس خوابش سفید است و تم اتاق خوابش صورتی .
چیدمان این اتاق به سلیقه من بود.
بالشتی می گذارم به زحمت کنار تخت آوای توکا طاق باز دراز می کشم .
این ماه های آخر خوابیدن سخت است به پهلو نشدن مشکل ولی من به در آغوش کشیدن پاره تنی که از من است و مهبد امیدوارم .
به بوسیدن سر پنجه کوچولو دخترکم . اوای من .
عروسک پلنگ صورتی دخترم را بغل میزنم و نمی دانم چه وقت چشمانم گرم می شود.
#پارت۹۹
با نوازش های دستی چشم از هم باز میکنم که با من نااشنا نیست .
خواب آلودم ولی نه آنقدر که یادم نیاید چه بر من و ما گذشته چه سد بزرگی میانمان است .
بُشرا سد بود میان من و او .
می خواهم پسش بزنم که حلقه دستان مردانهاش دور تنم تنگ تر میشود .
سر برهمان بالشتی دارد که من بر آن خوابیده ام نفس بر روی پوستم پخش می کند.
– کم ولولول بخور بچه .
– ولم کن .
ناخنم را با قساوت قلب در بازوی سنگی اش فرو میبرم و او در عوض لب بر روی شقیقه ام می گذارد و می بوسد و آتشم میزند با بوسه اش .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 198
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نگران نباشید اصلا حامله نیست بشرا همش نقشه ی اون زرین تاجو بشراعه
مهبد با بشرا رابطه نداره و سوری هستش که حالا اون حامله اس.
متاسفم برای توکا که انقدر بر بختانه مونده سر زندگی اش من اکر بودم میگفتم به درک و خودمو میکشتم . تازه حق طلاق برای خانواده های اینطوری واجبه واسه دختر
اعصابم خورد شد ،ولی اگه بچه از مرتضی هستش مهبد چرا نگفت بچه از من نیست و من دست بهش نزدم؟ولی چرا به توکا میگه چیزی بین ما نیست و الان حامله است😐
امیدوارم این مث حورا نگه زنه خیانت کرده و هرز رفته و فلان چون خیلی تکراری و مسخره میشه معلوم شه از مرتضی است بهتره
خاک توسر خانواده توکا
که انقدر دخترشون ول کردن ذلت دادن
توکا لاله…بزنه جر بده همه رو
بچه سقط بشه هرچی بشه…
پاره کنه بابا…این چه وضعشه
حتی اگه حق با مهبد باشه
بازم ریده و به توکا بد کرده خیلی هم بد کرده…….توکا بدبخت هیچوقت نبخشش
کاملا موافقم
فک کنم بچه از مرتضی برادره مهبده چون الان دقت کردم دیدم مادرش گف اینجوری میخوای برا بچه هاش پدری کنی؟دا نمیدونم فک کنم اینجوری باشه
ی ریگی به کفش بشرا هست یا بچه از مرتضی هست یا از یکی دیگه چون از قبل چشمش دنبال مهبد بوده انداخته گردن مهبد ، مهبدم مجبور شده کاش نویسنده از زبون مهبدم مینوشت
موافقم و حتی فک میکنم مرگ مرتضی عمدی بوده
ولی من فک کنم بچه مرتضی هست
چقدر این بشرا پروووووو . چرااا مهبد یه جوری با توکا رفتار میکنه انگار هیچی نشده کاش توکا بر نمیگشت. کاش یکی این بشرا رو یه دل سیر کتک بزنه.
خاک تو سره هرچی مرده هوله حالمبه هم خورد کاش مثل حورا نباشه توکا من دیگه تحمل حرص دیگه رو ندارم
بچه ی بشرا فکر کنم برای برادرش هستش
یعنی از برادرش حامله است نه مهبد
خیلی قشنگ بود.
میگم نمیشه ننه ندا هم ی پارت هدیه بده؟🥺🥺
خواااااهش میکنم 🥺🥺
ببین بغض کردم..🥺🥺
حوصله ندارم و تنها ی پارت خوشحالم میکنه
نه نگو جان من..🥺🥺🥺
میرم برگشتم امیدوارم پارت جدید روی صفحه باشه 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
یه سوال برام پیش اومد، زن حامله رو میشه عقد کرد؟؟؟
تا جایی که من شنیدم نمیشه، نه میشه طلاقش داد، نه میتونه به عقد کسی جز بابای همون بچه در بیاد.
الان این بشری خانم از مهبد حامله بوده یا از مرتضی؟؟
اگه بچهاش از مرتضی است میتونه عقد مهبد بشه؟
آره حرفت درسته اینجای رمان باگ داره
اها که توکا رو دوست داره ولی بشرا رو حامله کرده انگار زیادی توکا رو دوست داره
بچه ی مرتضی است فک کنم
اخه هر جور که حساب کنی بچه ی مهبد نمیتونه باشه
این دیگ خیلی زوره
حالم بهم خورد خاک تو سر توکا باید ولش کنه بره طلاق بگیره داغ خودشو و بچه رو بزاره رو دلش