می خواهم برخیزم ولی عرصه و حلقه را باهم به برمن تنگ می کند .
اجازه نمی دهد که بگریزم .
راه گریزی برای من که آهو گریز پا این رابطه شده بودم نمی گذارد .
– چرا دست از سرم برنمی دا….
با دوختن لبانمان بهم لالم می کند .
بقدری شوکه می شوم که توان انجام هیچ حرکتی ندارم .
نگاه گرد می کنم و او لب و قلبم را باهم به بازی می گیرد .
ملتهب می بوسد ، بوسهاش دغدار است .
با عداوت هرچه بیشتر به تخته سینهاش می کوبم اما پس نمی کشد .
نه انفعال من نه نارضایتی چشمانم لبش را از لبانم جدا نمی کند این حضور بی موقع و بدون در زدن بُشرا است که باعث میشود لب از لبم جدا کند .
#پارت۱۰۱
مهبد اخم درهم می پیچید ،عنق میشود ولی از من دست نمی کشد حلقه به دورم تنگ تر می کند.
و به او که میان در ایستاده است به تماشا تن درهم تنیده امان می توپد :
– شما یاد نداری قبل اینکه وارد جایی بشی در بزنی ؟
رنگ می بازد با چشمانی گرد به تته پته می افتاد و من در دلم از ذوق بادکنک می ترکد .
از کنف شدن آن زن ناراحت نمیشوم که خوشحال هم میشوم.
– ناهار حاضره ….
آب دهان قورت می دهد معلوم است که حسابی از برخورد مهبد کنف شده است .
– من دلم نمی گیره تنهایی چیزی بخورم گفتم بیام شمارو هم بگم بیاید دور هم ناهار بخوریم …
– توکا حال نداره…
– خب مال توکا جون رو میارم اینجا شما بیاین سر میز پیش ما …
زبان می ریزد برای شوهر من ، انگار نه انگار همین دیروز بود که پدر بچه اش را به دست خاک سپرده است !
به خودم فکر می کنم .
ده سالم بود که جوجه رنگیم را که هر روز برای آن دون می پاشیدم را گربه همسایه خورد تا مدتها در فراغ جوجه رنگیم اشک ریختم .
این زن اگر جوجه رنگی هم عوض شوهرش زیر خاک کرده بود باز طبیعی نبود این ادا اطفار !
صدای مهبد رشته افکارم را می برد :
– از منم بیارید همین جا .…
دستپاچه میشود : آخه آخه ….
#پارت۱۰۲
– آخه چی ؟
جوابی نمی یابد نمی تواند توجیه منطقی برای کشاندن مهبد به بیرون اتاق بیاورد .
دست درهم می چلاند زورکی لب کش می دهد :
– هیچی الان میارم ….
مهبد منظور دار می گوید :
– دست شما دردنکنه بی زحمت اون درم پشت سرتون ببندید !
با صورتی سرخ وچشمانی که اشک در آن غوطه ور است می رود و در را هم پشت سرش می کوبد.
او که می رود مهبد چشمکی به من می زند و سر جلو می آورد :
– خب کجا بودیم ؟
می خواهد بوسیدنم را از سر بگیرد غلت می زنم و رو بر می گردانم روبرویم عروسک تک شاخ دخترکم است .
– اینجوریاست؟
جواب نمی دهم از پشت خودش را به من می چسباند .
#پارت۱۰۳
تنم گرمای تنش را بر نمی تابد تقلا می کنم برای فرار ، ولی بیشتر به من می چسبد .
تنم را چفت تنش می کند و لاله گوشم را می بوسد.نفس در سینهام حبس می شود قلبم ریتم می گیرد :
– عزیزدل مهبد ؟
نمی دانم چرا اشکم دم مشک آمده است .می چکد و او ناباور می گویم :
– گریه میکنی ؟
– ازت بدم میاد !
دروغ می گفتم از او بدم نمی آمد !
– خدا از دلت بشنوه !
می خواهد به طرف خودش برم گرداند که سر در بالشت پنهان می کنم .
– رو بر نمی گردونی نگردون ولی اشک هم نریز .
– فقط بلدی زور بگی ؟
– توله من برا هرکی بزن بهادر زورگو باشم واسه تو رامم این حرفه میزنی به من ؟
– راحتم بذار !
پوفی می کند و با آنکه توقعاش را ندارم ولی ولم می کند . حلقه دستش شل می شود .
#پارت۱۰۴
هووی که تا چندی پیش جاریم بود این بار در زده وارد می شود سینی را به مهبد تحویل می دهد و نگاهی توأمان با پشت چشم نازک کردن هم به من می اندازد و بعد با نوش جانی که معنی به دلتان کوفت شود می دهد می رود .
هنوز دراز کشم ، مهبد می گوید :
– پاشو ضعف کردی .
در دل می گویم من حناق بخورم از ناهار دستپخت هوو بهتر است !
محل نمی دهم با انکه دلم از زور گرسنگی مالش می رود ، ساعد به روی چشم می گذارم .
دست روی بازویم میگذارد :
– توکا ؟
– نمی خورم .
– نمی خوری ؟ حواست هست تو تنها نیستی ؟ داری اون بچه روهم شکنجه می کنی !
– من دستچت اون زنو نمی خورم .
– بخور بذار هوا برش نداره .
عصبی می خندم :
– خونه زندگیمو صاحب شده دیگه چطور می خواد هوا برش نداره ؟
چنگی میان موهایش می کشد .
– یه یکی دو روز رو دندون سر جیگر بذار می فرستمش بره .
– بره چه فرقی تو اصل ماجرا می کنه ؟
– خستم توکا . دارم هلاک میشم کوتاه بیا من دیگه نمی ذارم آشپزی کنه از بیرون سفارش میدم .
#پارت۱۰۵
دلم می سوزد واقعا خسته است ، از طرفی هم بوی ماکارونی که در اتاق پیچیده است مست کننده است .
به سختی می نشینم ، شکمم که روز به روز بزرگ تر هم می شود اسباب زحمت است .
دخترکم مثال ماهی در دلم پیچ و تاب می خورد
لبخند بر روی لبانش نقش می بندد ، سینی را جلو می کشد .
هووی عزیزم سلیقه به خرج داده است ! از ته دیگ سیب زمینی هم غافل نشده است .
بی وجدان می داند که مهبد عاشق ته دیگ است از هر نوعی نونی و برنجی و سیب زمینی فرق ندارد مهم ترد بودنش است .
برای من ماکارونی میکشد تا خرتناق و به کافی کافیه گفتن های من هم بها نمی دهد.
قاشق برایم پر می کند ولی توجه نشان نمی دهم خودم برای خودم قاشق پر می کنم .
لقمه اول را هنوز فرو نکرده طعم ماکارونی هوو پز را درست حسابی نچشیده ام که در بی هوا باز می شود و امیرحسام پسر بشرا تو می آید .
– عمو بیا مامانم حالش بده ….
#پارت۱۰۶
مهبد از جا میپرد .
نگرانی چشمانش و دستپاچگیش برای حال آن مار خوش خط و خال به سیلی می ماند برای من .
از اشتها میافتم .
ماکارونی هوو پز حناق میشود وبیخ گلو گیر می کند .
حرص میشود و بلعیده نمی شود ، میخواهم بیتفاوت خودم را نشان دهم ولی قادر نیستم .
به زحمت بر می خیزم .
می خواهم ببینم چگونه برای او سوسه می آید . چگونه عشوه خرکی می آید .
این اگر نامش خود آزاری نیست پس چه نام دارد؟
مهبد و امیرحسام مقابل دستشویی ایستاده اند و صدای عق زدن های بشرا را از پشت در های بسته می شنوم .
امیرحسام اشک می ریزد ،
مهبد دست به سر پسر پنج ساله برادرش می کشد و می گوید نگران نباش .
#پارت۱۰۷
هنوز متوجه من نیست .
به در می کوبد :
– زنداداش خوبی ؟
نیشخند میزنم و دست زیر شکم می برم و تماشاگر شامورتی بازی بشرا میشوم .
از دستشویی بیرون میآید ،اشک از گوشه چشمش می اید.
دست به چهارچوب می گیرد ولی تعادلش حفظ نمی شود یا شاید هم اینطور صرف می کند که حفظ نشود .
مهبد اگر دست دورش حلقه نمی کرد و او را تیکه گاه نمیشد بی شک زمین میخورد .
خون خونم را میخورد دلم می خواهد پستان های آن زن که با مهبد من در تماس است را از بیخ و بن بکنم .
می بینم که چطور خودش را به مهبد میمالد و پیراهن تنش را به چنگ میگیرد و مهبد هنوز متوجه من نیست .
#پارت۱۰۸
دستم زیر شکم برامده ام مشت شده است ، مهبد به عقب میچرخد .
دستش پشت بازوی آن زن که ملک عذاب من است حلقه است .
با دیدن من حیرت میکند .
می بینم که چطور دستش دور بازوی لاغز بشرا که خودش را به موش مردگی زده است شل میشود.
می دانم که نگاهم کینه توز است . نمی تواند هم غیر از این باشد .
بشرا سر بر شانه شوهر من خوابانده است .
البته دیگر فقط مال من نیست مشاع است . اشتراکی است !
به آنها پشت می کنم .
مهبد صدا نمی کند توکا و منتظرم صدا کند لعنت به من که هنوز از او نا امید نیستم !
به اتاق دخترمان برمی گردم و در هم پشت سرم می کوبم.
بقدری فشار روانی رومه که دلم میخواهد هرچه مقابلم است را بشکنم و خورد و خاکشیر کنم .
#پارت۱۰۹
یک ساعت ونیم طول می کشد تا مهبد افتابی شود !
نگاهش از من به ناهاری که به آن لب نزده ام سُر میخورد .
– چیزی نخوردی که .
طوری برخورد می کند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است .
می آید و چهار زانو کنارم می نشیند و من هنوز سوالش را جواب نداده ام .
می خواهد دست دور گردنم حلقه کند که مشمئز میشوم بینی درهم میکشم .
بوی آن زن را می دهد ،با شدت دستش را پس میزنم و خودم را عقب می کشم .
– چته تو ؟
– برو بیرون .
– توکا .
– حالم ازت بهم میخوره فکر نکن با وجود بچه پابندم میکنی نه . بچمو که دنیا آوردم میذارم میرم .
– کاری نداره که یکی دیگه میکارم نه ماه دیگه تمدیدش میکنم .
#پارت۱۱۰
لحنش شوخ است ولی باعث نمی شود از وقاحتش چشم پوشی کنم .
– مگه اینکه تو خواب ببینی ….
روی فرش خودش را میکشد تا به من نزدیک شود.
میخواهم عقب برم ولی دیوار سد است من را میان کنج دیوار وخودش حبسم می کند.
– داری پنجه به اعصابم می کشی . حواست هست پیشی خانوم ؟
– برو خداروشکر کن که فقط به اعصابت پنجه می کشم .
صورت پیش می کشد و می گوید :
– اروم میشی بکش به هرجا دلت خواست الا به سالار که بحثش جدا ست و پوستشم حساسه .
#پارت۱۱۱
ساعت دو نیمه شب است ، از زور کمردرد خوابم نمی برد فقط از این پهلو به آن پهلو غلت میزنم و ستاره هایی که سقف مانع دیدنشان است را می شمارم .
عادت ندارم بر روی زمین بخوابم و آن زنیکه پرو اتاقی که با عشق و در نهایت سلیقه چیده ام را غصب کرده است و روی تختی که رو تختیش را مادرم دوخته است تمرگیده است .
البته اتاق در مقابل زندگیم هیچ ارزشی نداشت این زن غاصب خوشبختی ام بود و من به خونش تشنه بودم .
به مهبد که به خوابی عمیق فرو رفته است با غضب نگاه میکنم .
چنان عمیق خوابیده است که انگار گویی تا به حال خواب راحت را تجربه نکرده است .
نفس های گرمش روی صورتم پخش میشود ،صورتم مماس با صورت غرق در خوابش است.
دندان بهم می سابم وقتی که خواب را نمی توانم بزور به چشمانم بکشانم از سر ناچاری برمی خیزم .
#پارت۱۱۲
درد کمرم بهتر نمی شود که بدتر هم میشود . دردش مثل روزهای اول پریودی است .
دست به کمر کمی میانه اتاق قدم رو میروم دردم که ساکت نمی شود با پا به ساق پای مهبد که از زیر لحاف بیرون مانده می کوبم .
حال که خودم خواب ندارم چشم ندارم خواب او را هم ببینم که مسبب احوال امروز من است.
انچنان خوابش سنگین است که بیدار نمیشود دفعه بعد محکم تر می کوبم.
اینبار لای پلک هایش باز میشود و با شگفتی نگاهم می کند .
لپهایم از زور حبس خنده باد میکند ولی نمی خندم و با تشر می گویم :
– پاشو .
گیج و منگ چشمانش را می مالد و با صدایی که خش افتاده می پرسد :
– چی شده ؟
– خوابم نمی بره . کمرم درد میکنه .
چشم تنگ می کند .
ولی طولی نمی کشد که ویندوزش بالا می آید و توی جا می نشیند و به منی که مثل بخت النصر دست به کمر بالای سرش ایستاده ام نگاه می دوزد .
– وقتشه ؟
کمری که بد خوابم کرده است را می مالم و نوچ بلندی می کنم .
– رو زمین نمی تونم بخوابم .
#پارت۱۱۳
دستی به موهای آشفته اش می کشد و من بی منطق میشوم .
– برو اون زنیکه رو از تخت من بلند کن .
– توکا ! ساعتو دیدی ؟
شانه بالا می اندازم :
– خوابم نمی بره !
کلافه پس سرش را به دیوار می چسباند .
– می فرستمش بره دندون بذار سر جیگر .
– گشنمه .
سر شام لج کرده و به شامم لب نزده بودم و همین هم شده بود که نیمه شب شکمم به قار و قور افتاده بود .
بلند بلند خندید و من خط و نشان کش نگاهش می کنم:
– چیز برگر میخوام با با سیب زمینی و مرغ سوخاری .
اولین بار نیست که این وقت شب هوس فست فود می کردم عادت دارد به این قسم هوس کردن هایم از همین رو شماره چندتا از همین فست فود هایی که تا چهار صبح دلیوری به اقصا نقاط تهران دارند را میان مخاطبانش دارد.
– دیگه چی ؟
– سالاد سزار ونوشابه هم میخوام .
#پارت_۱۱۴
بی کم و کاست تمام آنچه را خواستهام سفارش میدهد و من دست به کمر طول و عرض اتاق را طی می کنم .
مهبد خمیازه کشان از اتاق بیرون میرود و من هم با نگاه تعقیبش میکنم . می رود و در را روی هم می گذارد .
خسته از قدم رو رفتنهای پیوسته می نشینم ، معدهام از زور گرسنگی صدا میکند .
دست روی دلم می گذارم که در باز میشود و مهبد با کیسه آبگرم تو می اید .
– دراز بکش اینو بذارم پشتت .
لج نمی کنم حس میکنم می تواند التیامی برای دردم باشد .
با احتیاط به پهلو دراز میکشم . با وجود شکمی که از خودم نیز جلو زده نمی توانم دمر بخوابم .
پشت سرم مینشیند ، لباسم را که بالا می زند حس میکنم از حرارت دستش درحال سوختنم .
لب می گزم و او کیسه آبگرم را بر روی کمرم می گذارد :
_ اینجا خوبه ؟
هومی میکشم و او دست میان انبوه گیسوانم می گرداند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من با خوندن این رمان خیلی ناراحت و گرفته میشم کلی حرص میخورم خدا لعنت کنه مهبد و بشرا رو
بشرا خیلی زن کثافتیه که هنوز خاک کفن شوهرش خشک نشده مث بختک افتاده به زندگی جاریش مگراینکه ازقبل هم چشمش دنبال مهبد بوده باشه متاسفم ازبودن اینجور زن هایی
چقد از این مهبد زورم میگیره خدایا!
اخه پیزوری تو واسه همه زوری ک نتونستی ب مامانت بگی این افریطه رو عقد نمیکنم؟
چرا تو همه رمانا دختره اینقد بدبخت و ضعیفه؟؟؟؟
اییییییییی چقد غر بزنم اخه 😒😐
وای یا خدا
بازم نگفتن بشرا از کی حاملست 😂
نمیدونم چرا این رمان انقد غمگینم میکنه🥲
چقدر سخته کسی رو دوسش داری برای دیگری باشه مثل من که ندارمش نیست نمیدونم برای کی میشه محرم هم هستیم اما ندارمش نامزده عقدیمه داریم جدا میشیم 😢😢😢😭😭😭
اگ دوست نداره همون بهتر که نباشه چون هرچی بیشترباشه و تورو نخوادخیلی بدتره
آره درسته حرفت اما خدا نکنه عشق تلخ رو یا یک طرفه رو تجربه کنی عشق حرف حالیش نمیشه
بد دردیه خدا بهت صبر بده خودم کشیدم میدونم
ممنون الان تو فراموش کردی بی خیال شدی؟
الان حالت بهتره
می دونی شاید فراموش نشه چون خاطره داری ،اما بعضی هاا ارزش ندارن که خودت رو زجر بدی
ولی بی خیال
الان خیلی از قبل بهترم
😢😢
😔