فقط یه نگاه چپی اکتفا می کند و حسام دست در دست عمه اش ظاهر می شود . هنوز دمغ است .
نگاه از حسامی که دمغ است و حسابی توی پر کوچکش خورده برمی دارد و به خواهر جوانش می دهد .
– سلام داداش . از این طرفا ؟
– سلام از ماست . به حسام لباس می پوشونی ببرمش شهربازی ؟
دست روی چشمان شهلایش می گذارد و لب کش می دهد :
– چشم رو چشم .
لبخند به لبش می آید هرچند کمررنگ و بی جان به روی خواهری که جزء مهر از او ندیده لبخند می پاشد .
– پر نور .
مهری که به همراه حسام می روند زرین تاج خانوم باز بنا را می گذارد به غرولند :
– این بچه شهربازی نمی خواد مادر میخواد . نکن تاوان داره !
بی توجه به او که عین اسفند روی اتش جلز و لز می کند .جیب هایش را در جستجوی پاکت سیگار وارسی می کند .
از بعد رفتن که نه ، از بعد ربودن توکا ناپرهیزی میکرد !
کسی نبود که منع اش کند کسی نبود که جایزه تعیین کند برای نسوزاندن ریه . کسی نبود که او را بیشتر از خودش دوست داشته باشد.
چقدر دور بود آن روزهای که او را کنار خود داشت .
کاش قادر بود که به عقب برگردد و تن به این ازدواج مصلحتی ندهد یا نه حتی مانع مرگ برادرش شود و نه عاملش !
#پارت312
بستنی قیفی را مقابل صورت پسرک میگیرد :
– این هم بستنی قیفی شکلاتی همونطور که دوست داشتی .
بستنی شکلاتی را از دست عمویش می گیرد .
– عمو ؟
پشت فرمان مینشیند و از گوشه چشم به او که کمربندش را هم بسته نگاه می دهد .
– جون عمو ؟ دوستش نداری ؟
لیسی به بستنی در شرف آب شدن میزند و می گوید :
– چرا دارم ! زن عمو هم عین بابام مرده که دیگه نیست؟
حس می کند جریان فشار قوی از تنش می گذرد و قلبش برای یک دم از کوبش مداوم می ایستاد .
اگر توکای معصومش را یک گوشه بی خبر سر به نیست کرده باشند چه ؟
دستش دور فرمان مشت می شود و رگ گردنش کش می اید از این فکر عبث .
با صدای بوق ماشین عقبی به خود می اید .
با اعصابی خراب راه را برای راننده بی صبر پشت سری باز می کند و جواب حسام را نمی دهد .
– ناراحت شدی عمو ؟
دستی به پس سرش میکشد جایی که درد در آن افت و خیز می کند و نه را کلافه لب میزند .
– پس چرا این شکلی شدی؟
زورکی لبخند می زند به او که بی تقصیر ترین این ماجرای دو سر باخت است .
– چه شکلی شدم مگه پدرصلواتی ؟
سگرمه هایش را توی هم می کشد و کودکانه شیرین زبانی می کند :
– این شکلی .
از گوشه چشم برای یک لحظه نگاهش می کند .
– ادای منو در میاری ؟
– مامان تاجی میگه تو مامانمو ازم گرفتی .
از جواب می ماند از دست زرین تاج خانوم که هنوز نمی داند هر حرفی را مجاز نیست که جلوی بچه به زبان بیاورد . آن هم چنین بچه حساسی !
– مامان تاجی شوخی میکنه .
– ادم وقتی که شوخی می کنه که گریه نمی کنه .
صدای زنگ گوشی او را از مهلکه بدر می کند وگرنه امپر سوزاندش از دست حسام بعید نیست .
– کلاغ شوم نباشی شفیق ؟
– علیک سلام ستون . احوالت ؟
– بد افتضاح .
– کردان برنامه کردن برو بچ نمیای یه بادی به اون کله ات بخوره ؟ بیا داشم .
چانه بالا می دهد . کردان به حالش دوا نبود .
– کردان مُردان رو وللش . خبر مبر چی داری ؟
– ردشونو زدن .
– خالی نمی بندی که ؟
می خندد :
-نه به مولا.
#پارت313
از گوشه چشم به حسام چشم می دوزد با بستنی اش مشغول است دور لبش هم کاکائویی شده .
لبش را زبان کشید . چاکی میان لب زیرینش ایجاد شده بود که ثمره کم نوشیدن مایعات بود و عجیب هم میسوخت .
– شفیق ؟
– جون داشم ؟
– خلاصه اش کن واسه ام مختصر مفید !
– از پشت گوشی نمیشه جون داداش . آدرس میفرستم بیا هم هوایی به کله ات میخوره هم مفصل حرف می زنیم .
دستی به پیشانی اش می کشد . دلیل سماجت و اصرار شفیق را نمی فهمید .
– گیر سپیچ دادیا !
– تارک دنیا شدی ؟
شانه بالا می دهد و پلکی میزند .
– سرم درد می کنه شفیق.
– بیا دوای سرت پیش منه . یاسین هم بگو بیاد … باهم راه بیفتد .
عاقبت این اوست که کوتاه می آید .
نه بخاطر دیدار تازه کردن با رفقای قدیمی بخاطر توکا . بخاطر رد و نشانی از او !
حسام را دم عمارت سپه سالار ها پیاده می کند و خودش هم منتظر می ماند تا در به روی تنها یادگار برادر مرحومش باز شود .
مهری که به استقبال حسام می آید . دستی بلند می کند و با تک بوقی راه می افتد .
حوصله مهمانی و جماعت مست و لایعقلی که در هم می لولیدن را ندارد .
می خواهد قید مهمانی را بزند ولی فکر توکا مانع است . سد است .
باید نشانی از او مییافت به هر نحوی که میشد .
گوشی موبایلش را یک دستی از روی داشبورد برمی دارد و شماره یاسین را می گیرد .
یک بوق دو بوق … هشت بوق که پشت هم می خورد و جواب نمی دهد سگرمه اش در هم می رود.
دستی به ته ریش کمرنگش میکشد و به سمت ادرسی که در آرشیو مغزش حک شده بود می راند .
تنها جایی که می توانست او را بیابد ، خانه مرحمت خانوم بود. عمه ای که حکم مادر دارد برای یاسین .
#پارت314
++++++++++++++++++++++++++++++++
از صبح که چشم باز کرده ام بی جهت دلشوره دارم انگار که کسی در دلم رخت شور خانه احداث کرده باشد !
در هیچ پوزیشنی آرام و قرار ندارم و خودم هم نمی دانم چرا !
خودم را با تولید محتوا برای پیج سرگرم می کنم ثمر نمی دهد .
بسته های که باید فردا صبح اول وقت به پست تحویل بدهم را آماده می کنم حال دلم خوب نمی شود .
خودم هم نمی دانم امروز چه مرگم هست .
آوا را روی پا تاب می دهم که صدای آیفون بلند می شود .
مرحمت جون از آشپزخانه صدا بلند می کند :
– توکا جان درو باز می کنی دور سرت بگردم ؟ فکر کنم کلثوم خامومه !
آوا را می گذارم روی فرش دستباف ابریشمی تا برای خودش غلت بزند .
دخترکم انگار قصد ندارد که بخوابد.
بیخود خودم را زحمت می دهم وگرنه او که عین خیالش هم نیست.
روی پا می شوم و به سمت آیفون می روم و به عادت ابتدا به مانیتور نگاه می کنم .
پلک میزنم تند تند . کابوس است ؟ توهم است ؟
شاید چون دلتنگش هستم خیالاتی شده ام ؟
این تصویر نمی توانست واقعی باشد !
با دست چشمانم را می مالم او اما غیب نمی شود ،ناپدید نمی شود . کنار نمی رود از مقابل چشمانم .
نفسم بند رفته حتی زانوانم هم زمین را طلب می کنند .
– توکا جان چی شده چرا خشتک زده دخترم ؟
– اون … او …. ای ن ..جا… اینجاست!
#پارت315
نه تنها مرحمت جون که توجه یاسین که از سحر صبح با درد پهلو گلاویز است تا همین حالا به من جلب میشود.
– چته مادر مگه جن دیدی به خودت ؟
نگاهم از یاسین که با رنگ پریده در استانه سرویس بهداشتی ایستاده به سمت مرحمت جون که با پیشبند ظاهر شده می چرخد .
با تتمه توانم می نالم :
– مه…بد … پشت دره .
با لکنت می گویم متوجه نمی شوند .
– کی پشت دره ؟
این یاسین است که می پرسد .
وحشتی که چشمانم را پر کرده را از او پنهان نمی کنم .
من فاصله زیادی تا قبض روح ندارم . این بار بی لکنت تکرار می کنم :
– مهبد پشت دره !
#پارت316
به سمت زمین مایل می شوم ،حس می کنم زیر پایم در آن واحد خالی می شود .
یاسین که حدقه چشمانش را خون فرا گرفته نامم را به لب می خواند و من پاک باخته استیصالم را با ولوم پایین فریاد می زنم :
– حالا چیکار کنیم ؟
مهبد اگر من را در خانه این زن در پناه این مرد که از برادر نزدیک تر است می دید قطعاً خون بپا می کرد .
شاید از خون من به واسطه دخترمان میگذشت ولی بعید می دانستم که از سر تقصیر یاسینی که امین میپنداردش بگذرد .
یاسین سر میان دست می گیرد و من دندان هایم را لرزی عجیب فرا می گیرد . از درون در حال انجمادم .
– اگه منو اینجا ببینه ؟
– نمی تونم پشت در نگهش دارم .
#پارت317
ماتم می برد . بی پلک زدن خیره صورتش می شوم .
اشک چشمم را پر می کند . توقع جا زدن ندارم . توقع پشت خالی کردن اما ….
قدمی پیش می گذارد با دستی که دیگر وبال پهلو نیست . از صبح سنگ کلیه دمار از او در آورده و خانه نشینش کرده .
– می خوای چیکار کنی ؟
– نمی تونم رفیقمو دم در نگه دارم توکا …
– یعنی …. ی ..
به آیفون می رسد و چشمان ترسیده من هم به دنبالش .
– برو تو اتاق در هم از تو قفل کن …
گیج نگاهش می کنم و او مجبور به تکرار می شود با ان حال ناسور ناخوش.
– برو تو اتاق درم ببند . مهبد علم غیب نداره که تو ، تو این خونه ای ! بدو بجنب توکا !
– راست میگه مادر الان درو وا نکنیم بدتر یه ان قلتی توش میاد .
#پارت318
جا برای مخالفت نیست . سرپا می شوم و به سمت اتاقی می دوم که یک روز از آن انیس این خانواده بود و حالا من .
در را می بندم و زانو میزنم و پای دری که از تو قفل کرده ام می نشینم .
سستِ سستم . دم و بازدم هم برایم مشکل است و مغزم قدرت تجزیه تحلیل ندارد .
قلبم در دهانم می کوبد صدای تقلا کردنش را می شنوم . دستم یخ زده و کف پایم هم گز گز می کند.
ناخن کف دست فرو می برم.
زمان روی دور کند است. خیلی کند . از چشمی کوچک در سرک می کشم و او را را می بینم .
دلتنگی لای دست و پای دلم می پیچد . زمینم می زند . سقوطم می دهد آنقدر که دلم بخواهد بلند بلند زار بزنم .
فکر نمی کردم تا این حد دلتنگ او باشم . اویی که غیر را به حریممان راه داده بود خائن این ماجرا بود .
صدایشان را از پشت دری که از تو قفل است می شنوم و دلم نبض می زند .
مهبد حال می پرسد و مرحمت جون تعارفش میزند .
– راستشو بگو یاسین زیر سرت بلند شده ؟ این بچه کیه ؟
#پارت319
با پشت دست آنچنان محکم به پیشانی ام می کوبم که برق از کله ام همزمان بپرد .
آوا را از یاد برده بودم لعنت به من . منه احمق بی فکر !
انتظار تته پته دارم ، انتظار دارم بند را اب دهند حالا یا یاسین یا مرحمت جون . ولی به هرحال بند آب دهند و خاک عالم را به سرم کنند اما برعکس آنچه انتظار دارم پیش می رود همه چی .
– نه داداش از ما آبی گرم نمیشه . بچه زن همسایه ست میاره میذاره پیش عمه وقتایی که بازاری جایی کار داره .
اهانی می گوید و مرحمت جون دوباره تعارف میزند که بشیند .
از آن فاصله درست نمی بینمش اما همین تصویر ناواضح هم قلبم را به بد کوبیدن وا میدارد .
– تو چرا این حالی ؟
– این سنگه وامونده باز داستان شده .
– اومده تو حالب ؟
– گمونم همونجا باشه.
از آن زاویه من فقط نیم رخش را دارم .حواسم شش دانگ با اوست که صدای گریه اوا بلند میشود .
#پارت320
اه از نهادم بلند می شود الان در این شرایط بغرنج چه وقته گریه است؟ ای دو صد لعنت به شانس من .
چشم از چشمی در برنمی دارم و می بینم که یاسین دخترک گریانم را بغل میزند و توی بغل خودش تابش میدهد .
و می بینم که چشم های مهبد می رود پی دخترکمان ... دروغ چرا دلم می سوزد !
در دل وامانده من چندین نفر زندگی میکنند که هرکدام هم ساز خودشان را دست بر قضا می زدنند.
یکی اشان تحت هر شرایطی سمت مهبد غش می کند دیگری تحت هرشرایطی مهبد را مقصر می داند .
حتی مقصر یبوست گاه و بیگاه آوا و کلیه درد یاسین !
گریه آوا بند می آید در آغوش یاسین و مرحمت جون با سینی شربت بهشان نزدیک میشود .
شربت زعفران و نعناع همیشه آماده در یخچال دارد برای مهمان سرزده .
لبم را بس که دندان گرفته ام خون افتاده است .
نگاه مهبد به آوا است و نگاه آوایی که در بغل یاسین آرام گرفته و پنجه تپلش را می مکد با پدرش .
– من می تونم بغلش کنم ؟
#پارت321
توقع ندارم ،جا می خورم . یاسین هم جا می خورد که مکث قاطی حرکاتش می کند که لفتش میدهد تا دخترمان را بدهد بغل پدرش .
آوا ترکیبی است از من و پدرش .
چشم از من ابرو از پدرش ، مو از من چانه از پدرش بینی از من خال کف دست از پدرش .
اگر متوجه شباهتمان شود چه؟
لب می گزم از شبیخون افکار عبث ! از این جنون ذهنی !
به آوایی که در بغل پدرش غریبگی نمی کند زل میزنم .
آوایی که تا به حال پدرش را ندیده در بغلش نا آرامی نمی کند و میبینم که مهبد چگونه به سینه می چسباندش .
وجدانم گریبانم را در مشت گرفته آنقدر سفت که بپرم از در این اتاق بیرون و به مردی که گمگشته اش را در دختربچهای به گمان خودش غریبه جستجو می کند بگویم این طفلی که بغل زده ای دختر توست !
عزیز توست . از خون توست . از شالوده توست !
دلخوری زورش می چربد .
نمی روم و گریبان نمی درم از زور درد وجدان برای مردی که نیمه شب منه پا به ماه را در خانه تنها به هوای فرزند و زن برادرش ولم کرد.
نمی روم و به همه چیز اعتراف نمی کنم و از بلاتکلیفی که به گفته یاسین گرفتارش هست نجاتش نمی دهم.
آن شب لعنتی . آن شبی که به حریمم تجاوز شد را به یاد می آورم و قلبم میشود سنگ خارا !
مهبد باید تقاص پس می داد . حالا حالا باید جزا می دید .
به سراب برمی خورد و رنگ آب به خود نمی دید .
تشنه به چشمه می رفت و لب تشنه برمی گشت !
من هنوز کینه آن شب و شب های بعدش را که از ترس آن دو نره غول نخوابیدم را به دل دارم .
من هنوز کینه دارم بابت هوو دارشدنم .
و مهبد باید تقاص تمامشان را با ندیدن دخترش و معلق ماندن در بلاتکلیفی پس می داد .
#پارت322
یاسین با ببخشیدی از کنار مهبد برمیخیزد و دولا دولا به سمت سرویس می رود .
دلم ریش میشود برای این حال مردی که مردانگی را در حقم تمام کرده .
مرحمت جون پشت سرش روان می شود و من صدای سرفه و عق زدنی که در هم می آمیزد را می شنوم با آن فاصله .
مهبد درحالی که هنوز اوا را بغل دارد از زاویه دید من کنار می رود .
بدیهی است که به مرحمت جون و یاسین که هیچ حالش خوش نیست می پیوندد .
– بریم درمانگاه .
صدای یاسین را نمی شنوم ولی جواب رسای مهبد را چرا .
– بچه که نیستی که بگم می ترسی از امپول . بپوش بریم مرد ناحسابی این دردش هرچی بگذره بدتر میشه .
باز جواب یاسین را نمی شنوم ولی صدای مهبد را چرا .
– من پشت فرمون منتظرتم .
او که می رود نفسی که حبس نگه داشتم را آزاد می کنم .
شده بودم ملخک . اینبار را جستم بارهای بعد و بعد تر را چه باید کنم ؟
– توکا ! دخترم !
این توکا دخترم یعنی همه چیز آرام است یعنی فقط منم و تو .
در را با لرزشی که توانی برای کنترلش ندارم باز می کنم .
رنگ مرحمت جون بیجاره هم پریده ولی نمی دانم چرا تا من را می بیند گونه اش را چنگ می کشد :
– دور از جونت چرا عین میت شدی دختر ؟
از سرشانه مرحمت جون چشم می چرخانم دنبال اوا و او آرمیده در کریرش می بینم و نفس راحتی می کشم .
– شما رو هم تو دردسر انداختم مرحمت جون .
اخم می کند .
– نگیا .نشنوم …. رنگ و روت بد پریده ؟ آب قند بیارم برات تصدق سرت ؟
زورکی لب کش میدهم ولی حتم دارم این چیزی که ساختم لبخند نیست هرچه هست .
– نه قربونتون برم .
دست سردم را میان دست می گیرد .
– دستت چرا این همه یخه دختر ؟
از هوایی که با عطر او مخلوط شده استنشاق می کنم و دلم دل لعنتی ام هوایی می شود ای دو صد لعنت به سرنوشت که قصه ما را بد نوشت .
– اگه بو می برد ؟
منی که هنوز در آن حال و هوام را می کشد در اغوش امنش .
– حالا که نبرده . غصه اتفاقی که نیفتاده رو نخور مادر .
#پارت323
او که می رود نفسی که حبس نگه داشتم را آزاد می کنم .
شده بودم ملخک . اینبار را جستم بارهای بعد و بعد تر را چه باید کنم ؟
– توکا ! دخترم !
این توکا دخترم یعنی همه چیز آرام است یعنی فقط منم و تو .
در را با لرزشی که توانی برای کنترلش ندارم باز می کنم .
رنگ مرحمت جون بیجاره هم پریده ولی نمی دانم چرا تا من را می بیند گونه اش را چنگ می کشد :
– دور از جونت چرا عین میت شدی دختر ؟
از سرشانه مرحمت جون چشم می چرخانم دنبال اوا و او آرمیده در کریرش می بینم و نفس راحتی می کشم .
– شما رو هم تو دردسر انداختم مرحمت جون .
اخم می کند .
– نگیا .نشنوم …. رنگ و روت بد پریده ؟ آب قند بیارم برات تصدق سرت ؟
زورکی لب کش میدهم ولی حتم دارم این چیزی که ساختم لبخند نیست هرچه هست .
– نه قربونتون برم .
دست سردم را میان دست می گیرد .
– دستت چرا این همه یخه دختر ؟
از هوایی که با عطر او مخلوط شده استنشاق می کنم و دلم دل لعنتی ام هوایی می شود ای دو صد لعنت به سرنوشت که قصه ما را بد نوشت .
– اگه بو می برد ؟
منی که هنوز در آن حال و هوام را می کشد در اغوش امنش .
– حالا که نبرده . غصه اتفاقی که نیفتاده رو نخور مادر .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 183
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توکا دیگ لنگر انداخته خونه مرحمت
موندنش دیگه خریته محضه به نظرم مهبدم دیگه به اندازه کافی تنبیه شده و توکا نباید بچگونه فکر کنه و تصمیم بگیره
خودش باید بره با مهبد صحبت کنه و برن پی زندگیشون به دور از خانواده مهبد
چون اگه مهبد توکارو اتفاقی با یاسین ببینه کلی منفی بافی میکنه و تهش این توکاس که باید بیفته دنبال مهبد تا اشتباهشو بهش بفهمونه
که متاسفانه روند داستان همینجوری میخواد پیش بره
البته که تا همینجام برای یاسین بیچاره بد شده چون اگه مهبد دخترشو ببینه متوجه میشه که توکا کجا بوده و یاسین خبر داشته
درسته عزیزم اما اگه به همین راحتی گرهها باز بشند دیگه اسمش رمان نیست🙃 الان باید ببینیم توکا واسه زندگیش چه تدبیری میچینه دو حالت رو در نظر میگیریم:
یا توکا فعلاً همینجا میمونه تا جایی که کمکم مهبد به بدترین شکل ممکن میفهمه و اونوقت قضاوت نابهجا میکنه. در این وضعیت یاسین هم تنها تکیهگاهش میشه و بهحتم از خودش و دخترش حمایت میکنه و طلاقش رو از مهبد میگیره. که این خودش باعث میشه چندین گره وسط زندگی شخصیتها بیفته.
حالت دوم: مهبد بشرا رو بالاخره آزاد میکنه این بشرا خانم هم چون هنوز تنش میخاره کرم میریزه و وقتی جای توکا رو میفهمه به مهبد میگه که اون و یاسین با هم زندگی میکنند اینجا دیگه مهبد عقلش از کار میافته و با یاسین دست به یقه میشه و بهش تهمت میزنه. توکا هم اونجا وقتی میبینه تموم کاسه کوزهها سر اون شکسته پا روی دلش میذاره و اقدام به جدایی میکنه. پشیمونی مهبد هم بعد شنیدن واقعیات ثمری توی تصمیمش نداره توکا جدا از مهبد با حمایتهای برادرانه یاسین خودش رو سرپا نگه میداره تو این بین هم ترلان هم خواهرانه کنارش می مونه. مهبد هم این وسط همه زندگیش رو باخته و هر راهی میره به در بسته میخوره. آی دلم خنک میشه این بشرا رو با تحقیر طلاق بده😂 مسلماً حاجی میمیره که اختیار حجره دست مهبد میافته و اونوقت دیگه کسی نمیتونه براش تصمیم بگیره.
اینکه به راحتی گره ها باز بشن دیگ اسمش رمان نیست قبول ولی بنظرم رفتار های توکا باا یاسین درصورتی که همسر مهبده هم حال بهم زنه میشه گره های دیگه ای توی رمان ایجاد کرد که کلیشه ای نباشه
این موش و گربه بازی تهش قراره چی بشه🤔
دلم نمیخواد اینجوری بشه که یه وقت مهبد اون رو با یاسین توی خونه ببینه و بعد برای خودش فکر الکی کنه. توکا باید با خودش یکدل بشه. به جای اینکه خودش رو از مهبد مخفی کنه محکم جلوش وایسته و بگه که چه بلایی سرش آوردن بگه که دیگه نمیخواد تن به حقارت بده. خدا رو شکر که میتونه خرج خودش رو هم در بیاره پس محتاج پول و مکانِ زندگی نیست. اونوقت مهبده که باید واسه درست کردن زندگیش تلاش کنه وگرنع ممکنه به بدترین شکل با توکا رو در رو شه و اونوقت میشه طلبکار!
بودن توکا تو خونه مرحمت خانم دیگه خیلی داره کش میاد
خوب این پارت یک چیزی رو مشخص کرد. آدم اجیر کردن کار زرینتاج نیست.
کسی که دهنش انقدر چفت و بست نداره که جلوی بچه کوچیک چرت و پرت نگه، نتونه برای آرامش روانی بچه زبون به دهن بگیره، عمراً اگه آدم اجیر کرده بود حرفش تو دهنش نمیموند و میگفت.
فقط بشرا رو نمیفهمم. اگه کار خودشه، به هدفی این کار رو کرده. دور کردنش از مهبد، به دست اوردن دل مهبد بدون رقیب، کم کردن شر وارث احتمالی دیگه از سر بچهاش و ……
خوب الان با این شرایط، دیگه هیچ کدوم محقق نیست. باید حرف بزنه و بگه. اصلاً با ترفند پشیمانم و تو رو خدا ببخش و من کارهای نبودم و کلاه خواستم اینا سر تحویلم دادن و … باید دل مهبد رو به رحم بیاره. این سکوت و آدرس ندادنش خیلی دیگه مزخرف شده