بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
#خلاصـه :
عاشق بودند؛ هردویشان….!
جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت…
عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد…
افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد ها میزاره و مردی که سال هاست فراموشی گرفته و دیگر هیچ نشانی از آن آبان قدیمی عاشق ندارد…
به قلم ف میری
مقدمـه:
ملافههای چرکین آذین بسته برتختی فلزی…
بالشتکی در مرز سقوط رهایی…
دیوارهای حکاکی ، رنگ گرفته از آسمانی دودی…
پنجرهی غبار گرفته..در حصار میلههای زنگی …
طاقچهی سیمانی،مکانی برای دیدن آزادی…
درِ آهنیِ یک طرفه،بدون دستگیرهای برای رهایی ..
سوسوی لامپ مهتابی …
سوز سرمایی بر پیکر یک جانی..
نشسته بر طاقچهی نمزده،خیره به حیاط،با مغزی پر از خالی…
حیاطی تهی از قطرههای بارانی…
هیاهوی برگها در باد و خاطرهی روزی پر از شادی …
صدای خندههای ریزنقشی، پیچیده بر تن این جانی…
سقوط یک قطره در انتظار پایانی…
به تصویر کشید داستانی پر از تباهی …
فصل اول: «ویرانی یک رویا»
۳۰ تیرماه ۱۳۹۳
دادسرای امور جنایی تهران (ناحیه ۲۷)
باریکه های نور که هرچند ثانیه یکبار از میان پره های فن بر روی تیغه ی صورتش میافتادند،آبی چشمان خاموش شده اش را روشن تر و بی حال تر از آنکه بود نشان می داد.
آرام آرام با انگشت اشاره اش پوست گوشه ی انگشت شستش را می کند، نفس میکشید و نمیکشید. گویی در سرابی بی انتها گیر افتاده بود.
صداهای اطرافش، در پردهای از هیاهو و همهمه به گوشش می رسیدند.
با ضربهای که به شانه اش خورد، نگاهش از موزائیک های خال دار گرفته شد.
سرش را بالا آورد و گنگ به زن پوشیده در چادر نگاه کرد.
زن با اخمی غلیظ به دخترک که گیج نگاهش میکرد تشر زد:
– مگه با تو نیستم؟ حجاب تو رعایت کن.
با دستانی لرزان،روسری نباتی رنگ را جلو کشید و این بار انگشتان ظریفش، بند لبه ی چادر رنگ و رو رفته قهوه ای رنگ میشود.
دوباره سرش را پایین می اندازد و این بار مقصد نگاهش دمپایی های طوسی رنگی است که لااقل دو سایز برایش بزرگ هستند.
ناخودآگاه، تکانی به انگشتان رنگ شده اسمارتیسی اش که از جلوی دمپایی ها بیرون زده میدهد و خاطره ای مقابل چشمانش جان میگیرد.
***
زبانش را برای تمرکز بیشتر گوشه ی لبانش جمع کرد و هر ناخنش را با ذوق، به رنگی متفاوت در می آورد.
عاشق رنگ ها بود و نام این مدل را «اسمارتیسی» گذاشته بود.
تازه فرشچه لاک را روی ناخن انگشت کوچک پایش گذاشته بود که، از صدای پـــــــــخ بلندی ترسیده هینی گفته و از جایش پرید.
با حرص به طرف در برگشت و با دیدن نیش های از هم باز شده جاوید حرصی توپید:
– مگه مرض داری؟
جاوید شانه ای بالا انداخت و با بی خیالی سری به نشانه تایید تکان داد:
– مگه شک داشتی؟
غر زد:
– نه، والا خوبه که خودت اعتراف میکنی.
بانگاهی به انگشتش که رنگ سفید لاک مانند تیکی به طرف بالا کشیده شده بود حرصی اوفی گفت، و در لاک را بست.
با اخم خم شد، و درحالی که در کشوی دِراورش به دنبال استون و پنبه برای پاک کردن دسته گل جاوید میگشت نق زد:
– اصلا تو اگه یه روز به من کرم نریزی اون روزت شب نمیشه.
پنبه را به استون آغشته کرد و با دقت بر روی ناخنش کشید و ادامه داد :
– درعجبم بدونم از فردا پس فردا که من دیگه نیستم میخوای این کرم هاتو کجا خالی کنی؟
جاوید در حالی که نگاهش را بند دختر بچه ی بازیگوش و فکرش درگیر جای خالی و نبودن های من بعدش بود، محزون خندید:
– والا همچین میگه دیگه نیستم انگار کجا می خواد بره؟ خوبه خونه ات همه اش یه چهار راه با اینجا فاصله داره. من که میدونم صبح، ظهر، شب اینجا پلاسی؟
گفت و گویا خودش هم نفهمید جمله اش بیشتر حالت پرسشی دارد تا خبری.
پنبه را در سطل آشغال کنار دِراورش انداخت و کامل به طرف جاوید برگشت.
با دقت نگاهش کرد.
پوشیده در بلیز شلوار سورمه ای رنگی که به زیبایی بر تن تنومندش نشسته بود.
قد رشیدش که او به زور تا سر شانه هایش میرسید…
موهای قهوه ای تیره و چشمان طوسی اش، هیکل ورزیده و سینه ی ستبری که همیشه مامن گاه ترس هایش بود.
جاوید، کسی که برای اون تنها برادر نبود.دوست،همبازی،معلم،استاد،و… هر سِمتی که یک آدم میتوانست برای او داشته باشد،جاوید بود.
مگر یکی! که آن هم جایگاهش در قلبش پر شده و آنقدر برایش شیرین و پر حلاوت بود که، او را مجبور به ترک و خداحافظی با این برادر عزیزتر از جان کرده بود.
نگاهش که دوباره به روی چشمان جاوید برگشت، بی اختیار لب برچید. یعنی واقعا دیگر هر موقع و هرزمان که میخواست نمیتوانست جاوید را از نزدیک ببیند؟
چشمانش که نم دار شد،جاوید مثل همیشه برای عوض کردن حال و احوالشان به در شوخی زد. در حالی که دستانش را در جیب شلوارش میگذاشت، گفت:
– نچ نچ،دخترم انقدر لوس آخه؟ دوبار با این قیافه و اون چشمات،خودت رو برای پسر مردم شبیه گربه شرک کنی بنده خدا از هرچی گفته و نگفته پشیمون میشه که.
و بعد با تاسف سری تکان داده و به طرف در برگشته بود.
– هعی،روزگار. قیافه شبیه گربه شرک،باطن عَینهو خرِشرک. بیا تو،.بیا داداش غریبگی نکن که دیگه باید عادت کنی حلوای قند بیخ ریشت بنده.
با حس و حالی پریده، حرصی خم شد و لنگه دمپایی خرسی اش را از پا در آورد. آماده پرتاب شده بود که با حرف جاوید سرش به طرف در چرخید و نگاهش در نگاه مخملی آبان که با لبخند یک طرفه ای،دست به سینه به چهار چوب در تکیه داده بود قفل شد.
با دیدن آبان، خجالت زده لبی گزیده و در دلش برای جاوید خط و نشان کشید.
اما چشمان اسیر شده در نگاه خیره ی آبان را مملو از ناز کرد و آرام سرش را، به طرفی کج کرد.
در همان حال خیلی طبیعی دست آماده برای پرتابش را پایین انداخت و لنگه دمپایی اش را پوشید.
اصلا مگر میتوانست به جایی غیر از آن دو تافی خوش رنگ و لبخند یک طرفه نگاه کند؟
مسخ شده لحظه ای حضور جاوید را از خاطر برد. با طنازی دسته موی افتاده به روی صورتش را پشت گوشش فرستاده و با لبخندی خیره کننده،متعحب لب زد:
– آبان. تو کی اومدی؟ مگه قرار نبود بعد از ظهر بیای دنبالم؟
ذوق زده از حضور آبان خواست به طرفش برود اما جاوید با عرض اندام دوباره اش حرصش را، به نقطه جوش رساند.
جاوید همراه چشمانی خندان با مسخرگی یقه بلوزش را، جلو کشید و نگاهش را به درون یقه اش انداخت و همانطور نطق کرد:
– تف تف،خدایا توبه. دختره الان با چشماش پسره مردم رو درسته قورت میده.نمیگی خانواده اینجا نشسته،دلش میخواد؟
همراه چشمانی ریز شده و حرصی نگاهی به جاوید انداخت. خواست چیزی بگوید که جاوید با دستانی به کمر زده،زد به در هوچی گری:
– هان،چیه؟بیا من و قورت بده. انگار نه انگار همین الان با اون چشما قلب پرت میکرد برای پسر مردم! اون وقت برای من تیر سه شعبه تحویل میده،بیا و نون بده خواهر بزرگ کن.
حرصی بیخیال حضور آبان شد و به طرف جاوید خیز برداشت.
– خداشاهده جاوید دستم بهت برسه،همون چهار لاخ شیویدی هم که روی سرت مونده رو میکَنَم دل خودم و خنک میکنم.
جاوید با خنده پشت آبان پناه گرفت.
– داداش همین روش و میگم ها،خوب نگاه کن که فردا پس فردا پشیمون نشی.اصل جنس همینه که داری میبینی.خلاصه که جنس داده شده هم پس گرفته نمیشود،حتی برای شما دوست عزیز!
شنیدن حرف های جاوید همانا و پیچیدن جیغ بلندش در اتاق همانا.
– جاوید!
جاوید با خندهی بلندش، دستی به شانه آبان زده و با گفتن:
– اوه اوه،هوا پسِ داداش.تو رو به خدا میسپارم باشد که شادروان باشی.
حرفش که تمام شد،آبان را به داخل اتاق هل داد و در را پشت سرش بسته و رفته بود.
آبان با تبسمی محو همان فاصله کوتاه بین شان را هم برداشت و در مقابلش ایستاد.
به آرامی حلقه موی افتاده روی صورت قرمز شده از حرصش را کنار زد و بعد انگشتانش را همچون نسیمی از پشت گوش تا امتداد مچ دستش کشید و گفت:
– سلام جغجغه.
نیم قدمی به آبان نزدیک تر شد و با صدایی همچون دخترکان لوس که به پدرشان شکایت می کنند، با انگشت اشاره به پایش اشاره کرد:
– آبان،ببین با پام چیکار کرد.
خیره در تافی های داغ مردش لبی برچیده،و تند تند پلک زد.
آبان، بی حرف تنها نگاهش کرد.
گونه هایش از حرارت نگاه بی تاب مرد، به رنگ سرخ اناری در آمد.
با سایه انداختن صورت آبان به روی صورتش، قلبش بیتابانه شروع به نواختن کرد و دلش هری پایین افتاد.
گویی، هنوز طاقت این همه نزدیکی و اشتیاق را نداشت.
بوسه های ریز آبان که به روی گردنش نشست،ناخوداگاه چشم بسته و صدای خش دارش،هیزم شد بر آتش شرمی که وجودش را می سوزاند.
– بهت گفته بودم؟وقتی خودتو لوس میکنی من دلم پرمیکشه برای داشتن یه فنچ کوچولو با یه جفت چشم دریایی و دوتا لپ آویزون. مثل مامانش.
***
انگار هنوز هم میتوانست گرمای نفس های آبان را بر گریبناش حس کند.
نگاهش، همچنان مات انگشت های رنگی مانده بود.
خاطره اش آنقدر واقعی و نزدیک است که ناخوداگاه فکر کرد نکند کابوس می بیند و این ها همه رویایی دهشتناک است و تا دقایقی دیگر تمام میشود؟
ناخونش را در گوشت رانش فرو میکند و فایده ای ندارد.
حتی درد را هم حس میکند اما درکی ندارد!
صدای جیغهای آشنای زنی،نگاهش را از ناخنهای لاک زده میکَنَد و به طرف منبع صدا میچرخد.
خاموش به زنی که شیون کنان با کمری خمیده به طرفش می آید جشم میدوزد.
نفس در سینه اش حبس میشود.
با دقت بیشتری نگاه میکند.مادرش است؟
ناباور نگاه میکند و انگار باورش نمیشود. این زن تکیده با شکل و شمایل مادرش،چه کسی بود دیگر؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برا چی زندانه؟
نکنه کسی رو کشته؟ نکنه جاوید رو کشته؟😱
الان من ذهنم پر سواله😬
در کل رمان باحالی به نظر میاد❤️
از پارت اولش معلومه رمان عالیـیـه☄️😃
خخخیلی قشنگ بود ♥️ اصلا قشنگ نبود از عالی هم عالی تر بود ♥️♥️ انشاالله موفق باشی
فقط چند روزه ای یک پارت میدی؟
اگه بخوام هر روز بزارم همین اندازه ست اگه ی روز در میون بشه بیشتر
سلام نویسنده جان!!
قلمت عالیه، موضوع تکراری نیست؛
و اینکه میشه مانور زیادی روش داد… برات آرزوی موفقیت میکنم، عزیزم!!!
فقط گلم چطوری یه نویسنده میتونه رمانش رو توی سایت به صورت آنلاین بار گذاری کنه؟؟ من چند ماه این سؤال رو از نویسنده ها می پرسم؟!، اما هیچ کس پاسخی نمیده…..
سلام عزیزم مدیر گفتن که رمانای انلاین فعلا زیادن قرار نمیدیم البته فعلا
عالی👌
فقط یه سوال
من یه چیز متوجه نشدم منظور از افگار همون جانا؟
آره مهرناز جان قلمش خیلی عالیه مثل خودت
،من قراره پارتگذاریش کنم ،خوشحال شدم دوس داشتی
خواهش می کنم😘♥️