رمان افگار پارت 10 - رمان دونی

 

– چادر تو بکش جلو.
با تذکر زن کمی چادر را روی سرش جا به جا کرد. علی پور همانطور که دستبند های دختر را باز می‌کرد، گفت:
– چهل دقیقه، وقت ملاقات داری.
به نگهبان اشاره زد.
– در و باز کن.

در آهنی با صدای قیژقیژ بلندی باز شد و با باز شدنش موجی از صدا و همهمه، محیط را فرا گرفت.
هاج و واج، نگاه سرگردانش را در سالن شلوغ گرداند.اما آنقدر همهمه و سرو صدا زیاد و فضا شلوغ بود که نتوانست در میان افراد آشنایی بیابد.

بار دیگر نگاهش را در فضای بزرگ سالن چرخاند. این بار نگاهش بندِ مردِ آشنای موجوگندمی‌ای، با پیراهن مشکی شد که تنها پشت به او نشسته بود.نامطمئن به سمت مرد راه افتاد.

با برگشتن مرد و دیدن دایی فرهادش ناامید شده قدم هایش سنگین شدند.
دلش بهانه پدرش را می گرفت و بابا حمیدش، چرا نیامده بود؟
فرهاد که سنگینی نگاهی را حس کرد. برگشت و جگرش با دیدن عزیز کرده اش در آن حال و روز آتش گرفت.

با قدم های بلند فاصله میانشان را برداشت و بی صبر تن نحیف دختر را در آغوش گرفت. بغض کرد:
– تسلیت می‌گم،عزیزدایی.

جانا وارفته نگاهش را از ورای شانه مرد به نقطه ای نا معلوم دوخت. برای عزای جاویدش تسلی اش می داد؟
مگر قرار بود تسلی پیدا کند؟

فرهاد داغ دار جگر گوشه اش را نوازش کرد و مردانه گریست.
شانه های دایی‌اش که از گریه لرزیدند،بغض طغیان زده بر پیکرش نفیر زد.
بی‌تاب به پیراهن عزای جاویدش چنگ زد.
درد در سینه اش پیچید و حس خفگی جودش را در بر گرفت.

فرهاد بی طاقت جانا را در آغوشش فشرد و غمی که بر سر مزار جاوید به تنهایی به دوش کشیده بود را با جان بی جانش تقسیم کرد:

– دایی کجا بودی ببینی؟شیر مردم و دو متر زیر زمین خاک کردن.کجا بودی ببینی؟ قد رشید جاویدم تو قبر جا نمی‌شد،خوب شد نبودی دایی که اگه بودی دق می‌کردی.همونجور که حمید دق کرد،طاقت نیاورد ببینه پسر جوونش و زیر خاک میذارن با جاویدش دق کرد.

و بلند بلند از مصیتی که بر سرشان نازل شده بود، گریه کرد.
او اما شنید و ایستاده جان داد.
فرهاد با سنگین شدن بدن جانا در دستانش، ترسیده جانا را از آغوشش فاصله داد و صدایش زد:
– دایی؟دایی جان؟
چشمان بسته جانا را که دید وحشت زده فریاد کشید:
– کمک! یکی کمک کنه.

ترسیده سرش را روی قفسه سینه‌ی جانا گذاشت.
نمی زد.
قلبش نمی زد و دخترک ایستاده جان داده بود.

ساعتی از رفتن دختر مجهول الهویه که تازه فهمیده بودند نامش جانا است،گذشته بود.
مهسا سراسیمه در حالی که از شدت هیجان نفس نفس می‌زد و طاقت نداشت هرچه زودتر خبرهای دسته اولش را به حنا برساند،خودش را در سلول پرت کرد و با صدای جیغ جیغویی گفت:

– وای حنا،اگه بدونی چی شد!

حنا که روی تختش لَش کرده بود با صدای مهسا بی حوصله، با صدای گرفته ای گفت:
– ها؟باز چته، که شاش بند شده پاشدی اومدی اینجا؟

شیما که با صدای بلند دختر چُرت عصرانه اش پریده بود، عصبی به مهسا چشم دوخت.وای به حالش اگر دخترک برای هیچ او را بیدار کرده باشد.
مهسا انگشتش را به نشانه “یک لحظه” بالا گرفت و با نفس عمیقی، هیجان زده گفت:

– این دختره،کیه؟
حنا با کنجکاوی گفت:
– کدوم دختره؟
مهسا کلافه تخت دختر تازه وارد را نشان داد:
– ای بابا،همین که دو روزه مثل جنازه ها همه اش افتاده.
– خب؟
مهسا هوفی کشید:
– ای بابا، می‌گم میدونی کیه؟
حنا چپ چپ نگاهش کرد:
– اسکل کردی؟

مهسا که در ذوقش خورده بود،با دهن کجی گفت:
– بی لیاقتِ بی ذوق،من و بگو اومدم به کی خبر بدم.
– خب،کوفت.بنال ببینم چی شده؟
مهسا با بی خیالی شانه ای بالا انداخت:
– هیچی دیگه،دختره مرد.

حنا با چشمانی گرد شده به سرعت نشست.
– کی؟کجا؟برای چی؟
مهسا با نیش باز شده گفت:
– تو سالن ملاقات. اگه ببینی چه ولوشویی به پا شد.
شیما بی اعصاب بلند شد:

– درست بنال ببینم چی شده؟یعنی چی که مرد؟

مهسا که بی دلیل،از شیما حساب می‌برد. با دست و پایی جمع شده تعریف کرد:

– نمی‌دونم ،به خدا. مثل هر هفته رفته بودم فحشای ننه مو بشنوم که دیدم یکی میگه راجو، اون یکی هم گفت پدر بعد پریدن بغل هم گریه زاری که…

با بالشتی که به سرش اصابت کرد نطقش کور شد.
– چه مرگته؟چرا میزنی؟

حنا که زیر چشمی قیافه سگ شده شیما را می‌پایید، قبل از آن که مهسا با لوده گویی‌هایش کار دست خودش دهد دست جنبانده و جلوی یاوه گویی بیشتر مهسا را گرفته بود.

حرصی در حالی که با چشم و ابرو به شیما اشاره می کرد. بی صدا لب زد: پس،دهنت و ببند.
نگاه بی حواس مهسا روی شیما نشست و با دیدن قیافه درهمش، هول زده خندید:

– هیچی دیگه. فیلم هندی راه انداخته بودن، از خودم که نمی‌گم یه مرده اومده بود دیدنش فک کنم باباش بود، بغلش کرد زد زیر گریه. حالا گریه نکن کی بکن،بعد یه چیزایی هم درباره خاک کردن و اینا گفت ولی صداش واضح نبود.درست نشنیدنم کی و چال کردن.بعدم که صدای داد و قال مردِ راه افتاد آی کمک و اینا که دیدیم دختره غش کرده.

دو سه تا پزشک اومدن و اینا…بعدشم که بردنش.

لیلا که با کنجکاوی کلمه به کلمه ی مهسا را می بلعید. با تعجب پرسید:
– خب پس، کجاش دختره مرد؟
مهسا گیج زد.
– ها؟

لیلا با چشمانی ریز شده،حرفش را تکرار کرد:
– مگه نیومدی گفتی دختره مرده؟
مهسا در حالی که پس کله اش را می‌خاراند گفت:
– خب، چرا.

سوسن تکانی به خودش داد و بی حوصله گفت:
– تو که میگی غش کرده! مردن و از کجات آوردی؟
مهسا که تازه دوهزاری‌اش افتاده بود، سری به نشانه فهمیدن تکان داد.
– خب. وقتی دکترا اومدن، معاینه اش کردن گفتن احتمالا سکته کرده.

سپیده با شنیدن حرف مهسا با همان لحن خمار مخصوص به خودش گفت:
– به مولا این از من چِت تره.
و غش غش خندید.

شیما که تحملش تموم شده بود رو به مهسا غرید:
– برو بیرون.
مهسا با چشمانی گرد شده به چشمان سرخ شده‌اش شیما نگاهی انداخت.
– ب…برای چی؟
حنا برای مهسا سری به نشانه تاسف تکان داد. آستانه‌ی صبر شیما تمام شده و الان بود که زیر و بم مهسا را بهم ببافد.

به سرعت از روی تخت پایین پرید و در حالی که دستش را به دور گردن مهسا حلقه می‌کرد به زور دختر را از سلول بیرون کشید. صدایش شنیده شد که می گفت:

– خاک بر سرت کنن،سن خر بابابزرگ من و داری. هنوز فرق…
و صدایش میان همهمه بند گم شد.

شیما در حالی که با اعصابی خورد دراز می‌کشید با خود فکر کرد آخر عمری گیر یه مشت گاو افتاده است. دختره‌ی نفهم با آن سنش هنوز فرق سکته کردن و مردن را نمی دانست،احمق…

سوسن در حالی که شیما را زیر نظر داشت،طبق معمول نتوانست زبانش را در دهنش نگه دارد.
– حالا به حال تو چه توفیری داره مردن و زنده بودن اون دختره؟ که اینجوری فیوز می‌پرونی!

شیما بدون اینکه جواب سوسن را دهد، به فکر فرو رفت. بحث این نبود که به آن دختر اهمیت می دهد، بحث سر آن بود که این دختر و حال و هوایش،بدجوری او را به یاد آن شیمای جگر سوخته قدیمی می‌انداخت.

همان شیمایی که بیست سال پیش، در میان بیشه زار گرگان دریده شده،مرده بود و حالا دردی که در نگاه این دختر جولان می داد،بدجوری او را به یادِ خودِ فراموش شده‌یِ دفن شده در ناکجا آبادِ زندگیِ سراسر تباهش انداخته بود.

لیلا که حوصله اش سر رفته بود و حالا سوژه ای ناب برای غیبت گیرش آمده بود، کنار سوسن نشست و در حالی که روی تخت چهار زانو می‌زد گفت:
– تخمه داری؟

سوسن با نیشخند خم شد و پلاستیک تخمه هایش را از زیر تخت برداشت.
– بپر،یه روزنامه بیار.

دقایقی بعد در حالی که با صدای چلیک چلیک شکستن تخمه به روی اعصاب شیما دراز نشست می رفتند، لیلا گفت:
– به نظرت،جرمش چی بوده؟
سوسن فکر کرد:
– سن و سالی که بچه می‌زد. شاید از این جیب برا باشه؟

لیلا سری به نشانه تایید تکان داد:
– آره. تی‌تیش تر از اون می‌زد که بتونه غلط اضافه تر دیگه ای بکنه، اما حال و روزش به قالپاق دزدا نمی‌خورد ها؟ اگه فقط جیب بر بود، چرا انقدر حالش بد بود پس؟

سوسن در حالی که از هیجان، سرعت تخمه شکستنش هم بیشتر شده بود گفت:
– شایدم،از اوناس که پسر بلند می‌کنن؟به قیافه شم میاد.

– نه باو، به کجای اون زِرزِر میاد پسر بلند کنه آخه؟جَنَم این غلطا رو نداره.
و در حالی که لب پایینش را به مسخرگی گاز می‌گرفت ادامه داد:
– از شما بعیدِ بانو، همکارای خودتو نشناسی.
حنا بود که با برداشتن مشتی تخمه ابراز وجود کرد.

سپیده با دیدن حنا نیشش باز شد:
– کجا بردی اون گوگیجِ عالم و؟
حنا تکیه اش را به میله تخت لیلا و سوسن داد و رو به سپیده که در طبقه پایین تخت دو طبقه شان نشسته بود گفت:

– چیه کبکت دو قرصه میرقصه،سپیده خانوم؟معلومه حسابی خودتو ساختی بلا.

سپیده در حالی که از نشئگی روی ابرها سیر میکرد هر هر خندید:
– خراب.

حنا با خنده خم شد و کلاه کش بافتی که روی سر سپیده بود را روی صورتش کشید.
– ز غوغای جهان فارق، حال تو طالبم به مولا.
لیلا سقرمه ای به پای حنا زد:
– ول کن اون خدا زده رو.بیا ببینیم این دختره رو چیکار می کنیم.

حنا نوچی گفت:
– حالا چرا همه قفلی زدین رو این دختره؟به ما چه که چه گهی خورده.آخر و عاقبتش که شده تخت بغلی ما، دیگه چه توفیری داره که دزد باشه یا فاسد و قاچاقچی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x