سوسن ابرویی بالا انداخت:
– برو. عمرا اگه اون ریقو قاچاقچی باشه،اصلا به قیافه اش نمیاد.
لیلا زیر چشمی به هما و همتا که طبق معمول ساکت نشسته بودند، اشاره کرد و پچ زد:
– مگه به این دوتا مو جز میخوره قاچاقچی باشن؟دماغ شون و بگیری ریقشون در میاد. اونم چی؟ یک کیلو شیشه.سی گرمش اعدامه،اینا رو باید…
و پس از ثانیه ای مکث گفت:
– سی و سه مرتبه دار بزنن تا حساب شون صاف شه.
همتا با احساس نگاه دختر ها سرش را از روی کتابی که میخواند بلند کرد و بی تفاوت دوباره نگاهش را پایین انداخت.
هما حتی سرش را هم بلند نکرد.
حنا بی اعصاب گفت:
– یکی از یکی گوه تر. این دیگِ لجن و هرچی بیشتر بهم بزنین بوی گندش بیشتر بلند میشه.
و با نیشخند گفت:
– همین سوسن. خود تو،معروفیتت بیشتر از بانو الکسیس نباشه کمترم نیست. دهنت سرویس، با سه تا نره خر گرفتنت.چجوری میخواستی اونا رو هندل کنی آخه تو؟
سوسن، زشت خندید حتی خنده هایش هم بوی گند تعفن میدادند. هرچند که حنا زرنگ تر از آن بود که قیافه منزجر شده اش را نشان دهد.
– یا خود تو، لیلا؟ برای یه تصادف و پول دیه اینجا نشستی با امثال ماها حرف میزنی.
سپیده با چشمانی لوچ شده گفت:
– پس من چی؟
حنا با شنیدن صدای سپیده در حالی که روحش شاد شده بود،لپش را کشید:
– تو که عشقی،عشق.
و با خنده گفت:
– این سپی هم که بدبخت تر از همه. واسه چص مثقال مصرف شخصی گرفتن انداختنش تو هلفدونی،شده زنگ تفریح ما.
و با نفسی عمیق ادامه داد:
– خلاصه که، فرزندانم این دختره هم یه بدبخت مثل ما. چه بسا که بدتر از ما با اون حال و روزش،بکشین بیرون ازش به بدبختی های خودتون فکر کنین.
و بدون حرف دیگری سلول را ترک کرد.
شیما در حالی که سعی میکرد بخوابد با پوزخند نام دختر را زمزمه کرد:
– حنا سعادت.
فریاد هولناک مرد در اتاق نیمه تاریک پیچید:
– با من بازی نکن دختر جون،من صد تا چموش تر از تو رو به حرف آوردم.تو که دیگه عددی نیستی!
خاموش، پوزخندی روی صورتش نقش بست.کاش واقعا مرد همچین استعدادی داشت.
آن موقع حاضر بود به جرم ناکرده اش هم اعتراف کند برای ثانیه ای حرف زدن.نه اینکه چیزی برای گفتن به مرد داشته باشد ها؟نه،اصلا اگر زبانش باز میشد جیغ های طغیان کردهی به زور سرکوب شده در وجودش، جایی برای حرف زدن نمی گذاشتند که بخواهد حرفی هم بزند.
دست های مرد با شدت بر روی میز کوبیده شدند و حتی آن صدای مهیب هم نمی توانست، نگاه مات شده به مقابل دختر را تکان دهد. مرد عاصی شده از دخترک مجرمی که لام تا کام نه حرفی میزد،نه چیزی مینوشت و نه حتی واکنشی نشان میداد تا از واکشنش پی به حال و احوالاتش ببرد نفسی کشید. داد و فریاد بر این دختر تاثیری نداشت.
باید از راه و روش دیگری دختر را تحریک به حرف زدن میکرد.
آرام شده، لیوانی آب برای خود ریخت و نگاهش را به پرونده زیر دستش دوخت. به گزارش روز زندان دختر نگاهی انداخت،دختر را تازه از بیمارستان برگردانده بودند.ناگاه فکری در سرش جرقه زد.
با بی تفاوتی به صندلی اش تکیه داد.
– پس نمیخوای اعتراف کنی انگیزه ات برای کشتن برادرت چی بوده؟
منتظر پاسخی از جانب او نماند و ادامه داد:
– اصلا، فرض میکنیم تو داداشت و نکشتی. الانم به جرم قتل بازداشت نیستی،بگو چرا برادرت و همسرت با هم درگیر شدن؟این و که دیگه میتونی بگی؟
بی حوصله به حرف های تکراری مرد گوش داد.خسته نمی شد از بس کلمه هارا تکرار می کرد؟مردک خوش خیال،چرا دست از سرش بر نمیداشت؟
– آبان، اذیتت می کرد؟
سنگین نفسی کشید. حالت تهوع گرفته بود از حرفای صد من یک غاز مرد.
– جاوید چی؟ممکنه آبان متوجه تعرض جاوید شده باشه؟
نگاه ناباورش روی مرد نشست و نفس در میان سینه اش گره خورد.یعنی چه که آبان، متوجه تعرض جاوید شده؟
کسی که آزارش به مورچه هم نمیرسید، به که و چه تعرض کرده بود؟
مرد با دیدن واکنشی از دختر سری به نشانه رضایت تکان داد.انگار به وسط خال زده بود.پس با قصاوت ادامه داد:
– جاوید نسبت به تو سو نیت داشت؟
بغض همچون ازگیل های نارس لب و گلویش را جمع کرد. مردک از چه حرف میزد؟
جاویدش را به چه متهم میکردند؟
تعرض به او؟
خشمی وسیع، بر وجودش نفیر زد.طوفانزده به مردک بیشرف نگاه کرد.خجالت نمیکشید همچین چیزی را به برادر تازه خاک کردهاش نسبت میداد؟
مرد با دیدن نگاه خشمگین دختر ثانیه ای مات ماند.
گویی در چشمان آبی رنگ دختر بوران به راه افتاد بود.
دیگر حتی برای ثانیه ای نمیتوانست وجود مرد را تحمل کند.
برایش مهم نبود،او را به هر چیزی متهم کنند اما جاویدش!
حتی حق نداشتند اسمش را جلویِ اویِ جگر سوخته ببرند و حال،با شقاوت متهمش میکردند؟
آن هم به همچین چیزی؟تعرض به او؟
بی طاقت در مقابل نگاه حیرت زدهی مرد از جا بر خاست. با سرعت خودش را به در رساند و با دستان دستبند زده اش پرخشم به در کوبید.
نمازی با اخمهایی درهم از ضربات پیدرپی که به در میخورد، در را باز کرد و با نگاهی ترسناک به زندانی آشوبزده چشم دوخت.سپس نگاهش را به افسر بازجو داد.
– بله قربان؟
و منتظر دستور ایستاد.
مرد نگاهی به دخترک افسار گسیخته انداخت. انگار راه را اشتباه رفته بود.
با تاسف سری تکان داد و در حالی که پرونده روی میز را میبست گفت:
– ببرینش.
و کلافه در حالی که به صندلی تکیه میزد فکر کرد باز هم چیزی از این دختر چموش عایدش نشده بود.دخترک عجب چشمان درنده ای داشت!
بعد از خوردن تقه ای به در برزگر وارد شد و به رحیمی،بازپرس پرونده احترام نظامی گذاشت.
رحیمی با دیدن برزگر تکیه اش را از صندلی گرفت و سری به نشانه آزاد باش تکان داد.
برزگر با کنجکاوی نگاهش را به رحیمی دوخت.
– هنوز حرف نزده؟
رحیمی سری به نشان نفی تکان داد و با اشاره به صندلی روبه رویش، برزگر را دعوت به نشستن کرد.
– قصد صحبت کردن نداره.از شما چه خبر؟ تونستین از مخبرتون اطلاعات به درد بخور به دست بیارین یا نه؟
– نه،متاسفانه یک هفته که بیمارستان بود.از وقتی هم که برگشته با هیچ کس ارتباطی برقرار نکرده،حتی ملاقات خانوادهشو هم رد میکنه.
– اگر با کسی ارتباط برقرار نمیکنه،چطوری احتیاجاتشو برطرف میکنه؟
برزگر در حالی که کمی فکرش مشغول شده بود گفت:
– مثل اینکه یکی دو نفر تو سلول هواش و دارن.
رحیمی ابرویی بالا انداخت:
– جالب شد،اونوقت به چه علتی؟
برزگر تکیه اش را به صندلی داد.
– خب از وقتی که دختره رو آوردن حال و احوال مساعدی نداشته،اینکه نمیتونه صحبت کنه هم فکر میکنم مزید بر علت شده که حالا یا از سر دلسوزی و ترحم یا حس انسان دوستانه کمکش کنن.
دستان رحیمی زیر چانه اش قفل شد.
– حرف نزدنش خودش شک برانگیزه،معلوم نیست راست میگه یا داره نقش بازی میکنه؟
برزگر سری به نشانه تایید تکان داد:
– اتفاقا،ماهم شک کردیم.اما یکی از همسلولی هاش به نام حنا سعادت،روانپزشکی خونده. تایید کرد که ممکنه بهخاطر شُک وارد شده بهش، توانایی حرف زدنش و بهطور موقت از دست داده باشه.
– حنا سعادت،به چه جرمی اینجا بازداشته؟
– ضرب و جرح عمدی با سلاح سرد.
رحیمی منتظر نگاهش را برای گرفتن شرح توضیحات به برزگر دوخت.
برزگر بی وقفه ادامه داد:
– مثل اینکه،تو یه مهمونی مورد تعرض قرار میگیره.برای دفاع از خودش پسره رو با چاقو میزنه و حالا منتظر بهوش اومدن پسرهان تا حکمشو معلوم کنن،البته اگر بهوش بیاد.
پس از مکثی کوتاه،رحیمی در حالی که بلند می شد گفت:
– بازم حواستون روی جانا ماندگار باشه،تا میتونین تحریکش کنید حرف بزنه حتی شده با راه انداختن یه دعوای سوری!
فقط میخوام ببینم سطح تحملش چه قدره؟
و در حالی که پرونده را از روی میز برمیداشت ادامه داد:
– روی برادرش حساسه،اهرم فشارتون و رو همین موضوع بذارین.
برزگر سری به نشانه اطاعت تکان داد و با احترام نظامی رحیمی را بدرقه کرد.
در حالی که از اتاق خارج میشد بیسیمش را برداشت.
– افخمی؟
– بهگوشم.
– شماره هفت و بیار اتاق پرسنل.
– آب میخوری برات بریزم؟
سرش را از روی زانوهایش برداشت و نگاه پوچ شدهاش را به لیلا دوخت.غریبهای که این روزها برای اویِ بریده از همهچیز و همهکس، شده بود آشنا، آشنایی غریبه که در این ویرانگاه حواسش به اوی غریبه تر از غریبه بود.
لیلا با حوصله بطری آب را بار دیگر جلوی جانا تکان داد.
– مطمئنی آب نمیخوای؟
نگاهی به بطری آب انداخت و زبان چسبیده به کامش،هشدار تشنگی میداد.
– شدی لَلهاش؟ به تو چه که آب میخواد یا نه؟ زبونش لال شده دست و پاش که فلج نشده!پاشه بره برای خودش آب بگیره،پولت اضافه کرده که کارِت شده بطری بطری آب خریدن؟
میخواست دستش را دراز کند تا لیوان را بگیرد اما با حرفی که سوسن زد پشیمان شده دستش را سرجایش نگه داشت و در جواب لیلا که همچنان با ترحم منتظر ایستاده بود آرام سری به نشانه نفی تکان داد و دوباره سرش را روی زانوانش گذاشت.
سوسن راست می گفت،دلیلی نداشت لیلا برای او همچین کاری کند.تا همین الان هم بیشتر از آنکه حقش باشد به او رسیدگی کرده بودند و او معذب شده فکر میکرد کاش دست از سرش بردارند تا حس نکند زیر دین کسی رفته است.مغزش آنقدر پر از تهیهای گوناگون بود که دیگر جای خالی برای فکر به این دست از احساسات نداشت.
لیلا ناراحت نگاهش را از جانا گرفت و با چشم غرهای به سوسن گفت:
– خودم دوست دارم،پول خودمه. مال تو نیست که دخالت میکنی! این دختر همینجوری هم چیزی نمیخوره، همین یه چیکه آبم نخوره که دوباره پس میوفته.
سوسن بی حوصله پوفی کشید.
– همین دیگه.به تو چه که میخوره یا نمیخوره؟ تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟گشنه یا تشنه که بشه خودش یه چی میخوره!
حوصله کل کل با سوسن را نداشت. بیحرف لیوانی آب ریخت و کنار جانا روی تخت گذاشت. در حالی که از تخت فاصله میگرفت گفت:
– قبل از اینکه مجبور بشی شب روی تخت خیس بخوابی،بخور.
زیر چشمی نگاهی به لیوان کج شده روی چین پتو انداخت،ناچارا با تشنگی لیوان را برداشت و جرعهای از آب خنک نوشید. به ثانیه نکشید صورتش از تلخی گزندهای که در دهانش پیچید درهم شد.
گویی گلولهای زهرمار در حلقش گذاشته بودند.لیوان نیمهپر از آب را پایین تخت گذاشت و با به یاد آوردن حرفهای سوسن پریشان خاطر فکر کرد.
مثل اینکه مجبور است آن وکیل مترسک نشان را ببیند.
با نفس عمیقی رو به دیوار دراز کشید. چشمانش را به امید لحظهای بیخبری بست.دلش آبان را طلب میکرد. در آن لحظه تنها تمنای سایهای از آغوش او را داشت و بس.
تیغه بینیاش که تیر کشید،هشدارگونه چشمانش را به شدت روی هم فشار داد.
دلش بیتاب نبض میزد و قطره اشکی همچون قطرهی اول باران،از میان پلکهای بستهاش به روی بالشت چکید.
قلب مچاله شده از دردش،بیجان هق زد و او چه میکرد با این دل تنگی که داشت خفهاش می کرد؟
***
در پی بوسههای ریز و پشت سر هم آبان که پیاپی بر پیکرش نقش میزد.بی نفس ولی پر ناز پچ زد:
– نکن آبان.الان یکی میاد آبرومون میرهها!
– هیش.بذار یه دلی از عزا در بیارم،الان اون خروس بیمحل از یه جایی باز پیداش میشه.
و بیتاب نگاهش را به چشمان جانا دوخت.
نگاه بیقرار آبان که در نگاهش گره خورد بیاختیار لبش را گزید و شیرین خندید.
بعد آن،نفهمید صدای خندهی دلبرانهاش چه بر سر دل بی تاب شدهی مردش آورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.