پژواک بهشتیِ خندهی دلبرکش که در گوشه گوشه ی جانش پیچید،مسخ شده دست از بوسیدنش برداشت و نفس در سینه اش حبس شد.
بیهوا شبیخون زد بر شهد لبهایش و صدای خندهی طنازش را بلعید.اندکی بعد،از میان بوسههایشان در حالیکه نفس نفس میزدند خش دار لب زد:
– امشب میریم خونهی من.
درحالی که لبخند از روی لبهایش جدا نمیشد، دستانش را نوازشگرانه لا به لای موهای کوتاه و نرم آبان کشید و ناز شد بر نیاز مردش.
– من که حرفی ندارم،ببین بابا اینا چی میگن.
اخم که بر چهره آبان نشست،دلش ضعف رفت برای آن سگرمههای درهم شده.انگشت اشارهاش را به خط ایجاد شده میان ابروهایش رساند و لب زد:
– اخم نکن جانِ دلم.
و دل آبان سنگین تپید برای جانِ دلِ جانا بودن.
با صدایی پرحجم غرید.
– زنمی..
پرمهر لب بر پیشانیاش مُهر کرد.
-میدونم،ولی…
– آبـــان،کجا موندین پس؟گفتم برو جانا و صدا کن نگفتم یه نفری برو سه نفری برگرد که داداش!
با شنیدن صدای جاوید پرشرم سر در گریبان آبان فرو برده و قهقههاش گوشت شد بر پیکر مرد.
دستان آبان به دور تنش حلقه شد و کلافه با صدای بلندی گفت:
– اینا همه باشه لای نون گرم.جاوید خان،به موقعش میدونم کجا تلافی کنم.
***
هراسان با تنی خیس از عرق از خواب پرید.
قلبش وحشیانه خودش را به در و دیوار سینهاش میکوبید.
برای لحظهای مرز میان رویا و واقعیت برایش یکی شده و با صدای خر و پف سوسن واقعیت همچون پتک بر سرش کوبیده شد.
این چه جهنمی بود دیگر؟
هنوز رد بوسههای آبان و گرمی آغوشش را هنوز هم حس میکرد.
واقعا خواب آبانش را دیده بود؟
خواب بود یا خاطرهای دور از هفتهای نزدیک؟
صدای جاوید که در گوشش زنگ زد درمانده نگاه ابری شدهاش را به دستان لرزانش دوخت و
دوباره شب شده بود.
از شبها بیزار بود.شبهای بلند لعنتی که هر دقیقهاش بر او ساعتی و هر ساعتش چون عمری طولانی میگذشت.
شبهایی که تا خود صبحش جان میداد و تمام نمی شد.
اصلا برقها که خاموش میشد و بند که از سر و صدا میافتاد،تازه در وجود او ولوله برپا میشد.
گویی خاطرات همچون زالوهایی خونخار بر وجودش میافتادند و به جای خون،ذره ذره روحش را میمکیدند.
مگر خاطرات هم صدا داشتند؟
او چرا صدای خاطراتش را میشنید؟
اصلا اول صداها را میشنید و بعد به خاطر میآورد.
درست مثل همین حالا که اول صدای خندهی جاوید در وجودش پیچید و بعد تصویرش جلوی چشمانش نقش بست که مثل همیشه بینیاش را کشیده و مموش صدایش کرده بود.
غرق شده در خاطراتش آرام نفس میکشید که با شنیدن صدای جیغهای مکرر خودش که در سراسر وجودش زنگ میزد،به گوشهایش چنگ زد و با تمام وجود چشمانش را روی هم فشرد.
در مقابل چشمان بستهاش دخترکی نقش بست که با شوق و ذوق وارد خانهی بختش شده و قدم سومش به چهارم نرسیده میان پیکرهای بیجان و غرق در خون برادر و همسرش ایستاده بود.
اویی که نگاهش هرلحظه روی جسم یک کدامشان مینشست و باور نمیکرد آنچه را که می دید!
هنوز هم صدای خسخس نفسهایی در گوشش زنگ میزد،جاویدش هنوز زنده بود.
زنده بود و خون در گلویش قلقل میکرد و از بی نفسی به خس خس افتاده بود.
او بود و جاویدی که در دستانش جان داد.
او بود و آبانی که خونش سرامیک های سفید را قرمز کرده بود.
و بعد فقط صدای جیغ بود و جیغ….
تنش را رعشهای عظیم در بر گرفت.نفسش که در سینه حبس شد بیجان لبهایش به دو طرف کشیده شدند و کاش امشب،همان شب باشد.
همان شب که دیگر صبحی درپی نخواهد داشت.
چشمانش بسته شد و این دفعه تخس بازیهای جهان و شکایتهایش بر نگاه تیرهاش خط انداخت.
ناگاه تلنگری به مغز خوابرفتهاش زده شد و چون ماهی دور افتاده از آب دهانش باز شد. حجم بزرگی از هوا را به درون ریههای خالی شده از اکسیژنش کشید.
اشک در چشمانش جمع شد و چطوری از جهانش غافل شده بود؟برادر کوچک و تخسش که بیشتر از پدر و مادرشان وابسته او و جاوید بود.
الهی بمیرد برای آن ته تغاری دردانه،اگر او هم میرفت جهانش چه میکرد؟
اینکه چقدر گذشت را نمیدانست.اما بالاخره با صدای الله اکبری که از بلندگوها پخش شد، بیجان همچون مردهای که روح دوباره به جسمش بازگشته است نفسی عمیق کشید و امشبش هم به پایان رسیده بود.
با پیچیدن صدای سوت در بند از جا برخاست و به زور روی زانوهای لرزانش ایستاد.نمیخواست دوباره دخترها را بترساند و از طرفی هم دیگر طاقت آن تخت و سلول تاریک را نداشت.
حنا که از میان چشمهای نیمه بازش جانا را در حال بیرون رفتن دید،خوابالود از جایش بلند شد.
– میری دستشویی؟صبر کن منم بیام.
با شنیدن صدای حنا بی آنکه بر گردد منتظر ایستاد.
حنا کورمال کورمال از تخت پایین آمد و خواست سپیده را هم بیدار کند که دستش به سپیده نرسیده صدای فریادش بلند شد.
با برخورد انگشت کوچیکه پایش به پایه تخت آهنی،دلش ضعف رفت.
– ای سگ برینه تو این شانس.
سپیده خوابالود نق زد.
– ریده دیگه،نریده بود که بالای سر من ریدنت نمیگرفت.
حنا در حالی که انگشت پایش را می مالید گفت:
– زر نزن.پاشو بریم دستشویی،من برات جا نمیگیرم دیگه.
صدای لیلا کلافه بلند شد:
– باز صبح شد شماها ریدنتون گرفت،حرف دیگهای برای گفتن ندارین سر صبحی؟
حنا در حالی که لنگان لنگان به دنبال جانا از سلول خارج میشد نیشخند زد:
– اینجا وضع همینه مادمازل،با اون دوتا دستشویی که قراره صد و هشتاد نفر و راه بندازه،دونفری هم بری جوابگو نیست. در نتیجه دیر بجنبی مجبوری به خودت برینی!
لیلا لحظهای به جایخالی حنا خیره شد و الحق که حرف حساب جواب نداشت.
به همراه حنا و سپیده پشت سرهم در صف ایستاده بودند. با اینکه دیگر به سنگینی این نگاههای سرشار از کنجکاوی عادت کرده بود اما بازهم معذب شده سرش را به زیر انداخت و از این مرکز توجه بودن نفرت داشت.
ملیحه یکی از قدیمیهای بند با شانهاش را به حنا کوبید و با چشم و ابرو به جانا اشاره کرد.
– نفهمیدی برای چی گرفتنش؟
حنا چشم غرهای به ملیحه رفت.به هیچ عنوان از افراد فضول خوشش نمیآمد.اما با زرنگی زبان به دهن گرفت و بیهیچ حرفی شانهای به نشانه ندانستن بالا انداخت.
ملیحه که از حنا جوابی نگرفته بود با پررویی انگشتش را دور بازوی سفید دختر که از زیر لباس آستین کوتاهش معلوم بود فرو کرد.
– هوی،خوشگله تو رو برای چی گرفتن؟
با فرو رفتن انگشت زن در بازویش،از شدت درد قیافهاش درهم شد و با دلضعفه خودش را کنار کشید.
این روزها بدنش آنقدر کوفته و حساس شده بود که حتی با کشیده شدن ملافه و پتوی زبر به روی پوستش هم دلش ریش می شد و حالا تحمل فشار انگشت زن را که دیگر اصلا نداشت.
ملیحه که حرکت جانا را اشتباه برداشت کرده بود عصبانی حنا را کنار زد و رخ در رخ جانا ایستاد و پرخاش کرد:
– پتیاره.چرا خودتو عقب میکشی؟مگه نجستم که اونجوری قیافه تو شبیه کون سگ کردی به من نگاه میکنی؟
بهت زده تنها توانست به زن که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه کند.تفهای زن در صورتش می پاشید.
با بیچارگی چشمانش را بست و به خدا که منظورش چیزی نبود که زن برداشت کرده بود. چرا اینجوری میکرد؟
ناتوان لبهایش را باز کرد تا زن را از سوتفاهم در بیاورد اما کلمهای جز صدای نالهای ضعیف از دهانش خارج نشد.
آخر اوی سیاه بخت لال شده بود…
حنا با دیدن حال جانا خودش را جلو کشید و زیر لب فحشی به وضعیت پیش آمده داد.
هرچه میخواست از این دسته درگیریها دور بماند انگار نمیشد.ناچار از پشت دست انداخت به یقه ملیحه و عقبش کشید.
– الو! چه خبرته حاجی؟مگه چیشده که اینجوری سلیطه بازی درمیاری؟بنده خدا که کاری نکرد. داشتی با انگشتات دست بدبخت و سوراخ میکردی اونم که لاجون خودش و کنار کشید، دیگه این هوچی بازی هارو نداره که…
ملیحه یقهاش را از دست حنا در آورد و پر ضرب به طرفش برگشت:
– تو نمیخواد کارش و مالهکشی کنیها! بکش کنار بذار من تکلیفم و با این دختره جن*ده روشن کنم.هرزه خانوم فکر کرده خودش چه گهیِ که از خوردن نوک انگشت من بهش چندشش میشه؟
و در یک حرکت غیرمنتظره با دو کف دست آنچنان بر تخت سینه جانا کوبید که جانا بی تعادل به روی زمین افتاد.
سیماپور که سرنگهبان شیفت شب بود به دعوای راه افتاده نگاه کرد. ملیحه کارشان را راحت کرد بود.
خیلی نامحسوس به ارقندی،فرهمند و تابش که آنها نیز ماموران گشت شبانه بودند اشاره زد که کاری به کارشان نداشته باشند و در عوض با نشان دادن علامت آماده باش فرمان حالت تدافعی صادر کرد تا اوضاع از دست شان خارج نشود.
نفس بریده با ضربهی زن به شدت،با پشت به روی زمین افتاد و با پیچیدن درد بدی در مچ دستش که به عنوان ضربگیر از آن استفاده کرده بود،نالان خودش را جمع کرد.
حنا با بیچارگی نگاهی به وضعیتی که در آن گیر کرده بود انداخت.
از یک طرف با دیدن جانا که آن طور مظلومانه کفِ بند پخش شده بود دلش میسوخت و میخواست حال آن زنیکه عوضی را بگیرد و از طرفی دیگر طرف حسابش ملیحهی سلیطهای بود که در همین یکی دوهفته فهمیده بود از قدیمیهای زندان است و حسابی خرش میرود،و حالا که تکلیف ماندن و رفتنش معلوم نبود عقل حکم میکرد که الکی خودش را درگیر نکند تا بعدا برایش مشکلی پیش نیاید.
هنوز بین دوراهی گیر کرده بود،که صدای «نفس کش» گفتن سپیده از پشت سرش بلند و ثانیه ای بعد صدای جیغ ملیحه شنیده نیز بلند شد.
حیرتزده به سپیده که با سر در شکم زن رفته و روی زمین پرتش کرده بود نگاهی کرد و خندهاش گرفت و آرام «کلهخری» زیرلب زمزمه کرد.
ملیحه با دیدن سپیده و حنا که از دخترک بیچشم و رو طرفداری میکردند کم آورده صدایش را روی سرش انداخت و با هوچیگری زیر گریه زد.
– خدا ازتون نگذره بیهمهچیزا،مگه من چیکارتون کردم که با من اینجوری میکنین؟مظلوم گیر آوردین؟از اون خدای بالا سرتون نمیترسین که به خاطر این دخترهی پتیاره من و آش و لاش کردین؟
– چه غلطی میکنین اینجا؟
با شنیدن صدای زن همه خوف کرده خود را از معرکه کنار کشیدند.
بیجان خودش را از روی زمین جمع کرد،و حواسش جمع زمزمههایی شد که با ترس میان زنان ردوبدل میشد.
– طفلکی دختره؛کارش ساختهاس.
– نباید با ملیحه در میافتاد. نوچه اقدسه!
– دفعه قبل و یادته؟ ثریا و مهدیه اونقدر کتک خوردن که تا یک هفته نمیتونستن از جاشون بلند بشن.
میگفتند و با هر کلمهشان ترس بود که به جانِ او ریخته میشد.
همراه با اسمی که در گوشش زنگ میخورد به ناگاه نگاهش قفل چشمان قهوهای رنگ زن فربهای که مقابلش ایستاد شد.
– اقدس،سگدست اومد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.