رمان افگار پارت 14 - رمان دونی

 

پس به خاطر آبان هم که شده ناغافل تشر زد:

-چرا با بازپرس پرونده ات همکاری نمیکنی جانا؟ تا کی میخوای اینجا بشینی ؟بس نیست این همه سکوت؟خفه نشدی از حرف نزدن!
آبان بهت احتیاج داره،پدرومادر و برادر کوچیک ترت بهت احتیاج دارن.
اینجا الکی بر اساس یه سری مدارک بی پایه گیر افتادی،نه حرف میزنی ،نه چیزی می نویسی این چه لجبازی احمقانه ای که راه انداختی؟
به نظرت با اینکارات جاوید زنده میشه؟
با کی لج کردی آخه تو؟کجاس اون دختر قوی و با روحیه ای که من می‌شناختم؟
ببین چی به سر خودت آوردی که من وارد اتاق شدم نشناختمت …
فکر میکنی روح جاوید با دیدن تو،تو این وضعیت در آرامش؟

نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد:

-میدونم چه قدر برات سخت.میدونم که چه قدر به جاوید وابسته بودی..آبان همیشه سر این قضیه نالان بود و می‌گفت نمیدونم با وابستگی بیش از حد این دوتا چیکار کنم و حق هم داشت،اصلا خودتو تو آینه دیدی…؟
پوستت مثل میت ها کبود شده..

با سری پایین افتاده به حرف های کاوه گوش می‌داد و فکر میکرد او به این چیزها فکر نمی کند؟
کاوه از پوست کبود شده اش حرف می‌زد و نمیدانست اوی بی خواب و خوراک شده،هر شب در سوگِ غم از دست دادن جاویدش می‌مرد و هرروز در فراق آبان و خانواده اش دق می‌کرد..؟

کاوه با دیدن جانا که در فکر فرو رفته بود ،فرصت را غنیمت شمرده و پرونده وکالتش را از کیفش خارج کرده و روی میز مقابلش پرت کرد. :

-هیچ میدونی تو این پرونده تو مضنون اصلی قتل جاویدی؟
میدونی تنها اثر نگشتی که روی آلت قتاله پیدا شده اثر انگشت تو؟
این حرف شاید برای منی که میشناسمت مثل جوک بمونه ،اما میدونی برای قاضی و بازپرس پرونده ات،حکم یک مدرک محکمه پسند، برای محکوم کردنت و داره ؟

دستی به ته ریشش کشید و محتاطانه ادامه داد:

-تواز موقعیت عمو خبر داری..میدونی که خیلی ها چشم شون دنبال جایگاه آبانِ و کم نیستن آدمایی که از حذف آبان سود بیشتری نصیب شون می شه و نبود آبان و به بودنش ترجیح میدن…

سپس ولوم صدایش را پایین آورد:

-و چیزی که ما حدس میزنیم اینه که تو و برادرت قربانی یه نقشه ی از پیش تعیین شده شدین و هدف اصلی اونایی که این ماجرا رو راه انداختن سوقصد به جون آبان بوده.
و متاسفانه اگر همچین چیزی حقیقت داشته باشه،یعنی حتی همین الان که دارم با تو حرف میزنم هم جون آبان در خطره…
پس خواهش میکنم فقط و فقط به خاطر آبان ،آبانی که خوب میدونی به خاطر تو حاضر شد تو روی عمو و زن عمو در بیاد و ازهمه چیزش دست بکشه..!
کمک کن مجرم اصلی و پیدا کنیم ، نمی‌خوام تورو تحت فشار بزارم جانا،وضعیت تو درک میکنم اما تو هم درک کن وبه خاطر خودت و آبان قبل از این که برای انجام هر کاری دیر بشه دست از سکوت بردار و کمک کن تا مجرم اصلی دستگیر بشه.

در سکوت به حرف های کاوه گوش میداد
حرف هایی که ذهن آشفته اش را مجبور به نشان دادن واکنش می کرد.

جاوید را دوست داشت و در غم فراقش جگرش می سوخت و کاری از دستش بر نمی آمد.
جانش به جانٍ بی جان شده پدرش بند بود ..

اما آبان فرق میکرد..
شاید جان و جسمش متعلق به خانواده اش بود..
اما او همچون فاوِست* که روحش را به شیطان فروخته بود، با تمام وجود روحش را تسلیم آبان کرده و در عوض عشق ابدی اورا از آن خود کرده بود.

با خود که تعارف نداشت اگر الان سر پا بود ،اگر همین اندک امید برای زندگی را در خود حس میکرد،فقط و فقط به خاطر آبان بود و بس.
و حالافکر کردن به نبودن آبان هم برای قبض روح شدنش کافی بود.

کاوه که اثر حرف هایش را به وضوح در چهره دختر میدید فرصت را از دست نداده و به سرعت کاغذ و خودکاری جلوی جانا گذاشت و امیدوار گفت :

-اگر نمیخوای حرف بزنی اشکال نداره درک میکنم …اما برام بنویس ،هرچیزی که یادت میاد،بی اهمیت ترین چیز ها و کوچیک ترین جزئیات هم برامون مهم و میتونه کمک مون کنه.

لب های خشک و ترک خورده اش را با سر زبان تر کرد و با تردید نگاهش را به خودکار و ورقه کاغذ دوخت.
کاوه با اخم هایی در هم آرنج هایش را روی میز اهرم کرد و از دهن این دختر باید با انبر حرف می کشید.
سری تکان داد و به طرف جانا روی میزخم شد وآخرین تیرش را رها کرد :

-من نمیدونم داری به چی فکر میکنی جانا،دلیل تردید تو هم نمیفهمم اما کاری نکن که پیش من عشقت به آبان زیر سوال بره ودرباره ات دچار سوتفاهم بشم!

زیر چشمی نگاهی به کاوه انداخت و با نفس کوتاهی ناچار دستانش را که تمام مدت در زیر چادر پنهان کرده بود بالا آورد و بی حرف نگاهش را جایی درحوالی یقه ی سفید و اتو کشیده ی مرد بند کرد.

گم کردن صدایش به یک کنار ..او حالا حتی توانایی نوشتنش را هم از دست داده بود .

نگاه ناباور کاوه به روی دست گچ گرفته شده ی جانا نشست و لحظه ای بعد صدای عصبانی اش در اتاق پیچید :

-چه بلایی سر دستت اومده؟

نگاهش از یقه کاوه سر خورده و به روی دست تازه گچ گرفته شده اش که هنوز از درد کوفتگی ذوق ذوق می کرد کشیده شد.

-به من نگاه کن جانا،تو این خراب شده چه خبره؟
چه بلایی سرت آوردن !

نگاهش با تلخی در نگاه کاوه گره خورد.
با دیدن نگاه نگران و عصبانی کاوه ، غریبانه چانه اش از بغض لرزید و چه قدر شبیه آبانش نگاه میکرد..!
لعنت به این شباهت عجیب غریب چشمانشان…

چانه ی جانا که لرزید خشم در وجود مرد پیچید :

-اذیتت میکنن آره؟این لعنتی ها اینجا دارن اذیتت می کنن و تو صدات در نمیاد ؟
میدم پدرشون و در بیارن ،کارشون به جایی رسیده که جرئت میکنن با عروس مجد ها همچین رفتاری داشته باشن؟
تو مُردی یه زنگ به من بزنی؟
سه هفته اس دارم خودم و به آب و آتیش میزنم که قبول کنی درخواست ملاقات منو و حالا با دست شکسته جلوی من نشستی؟
فکر کردن بی صاحابی که زدن دست تو شکستن صداتم در نمیاد ؟

لبخند تلخی از این حجم نگرانی کاوه روی صورتش نشست و چه قدر حمایت هایش بوی حمایت های جاوید را میداد.

از شدت خشم عرق کرده بود و خودش هم علت این عصبانیتی که در وجودش قل می زد را درک نمی کرد.
نگاه درمانده جانا ،برای او یادآوری نگاه کسی بود که سال ها پیش،درست همانند جانا مقابل او روی یکی از همین صندلی های لعنتی نشسته و حالا حتی خاطره آن چشم ها نیز عرق سرد بر تیره پشتش می‌نشاند و او یک قربانی دیگر نمی خواست.

نگاه خشمگینش را به دست جانا دوخت و باید خودش را کنترل میکرد ،خوب می دانست چگونه و چطوری باید از خجالت آنهایی که این بلا را سر دخترک آورده بودند در بیاید.

کارشان به جایی رسیده بود که جرئت کنند روی عروس مجد ها دست بلند کنند؟
کاوه نبود اگر دمار از روزگار تک تک شان در نمی آورد.
خشمگین از نگاه آب افتاده دختر تشر زد:
-بنویس جانا..بنویس.
فقط یه چیزی بنویس که بتونم تو رو از این خراب شده بکشم بیرون..

تحکم صدای کاوه جانا را وادار به برداشتن خودکار کرد.
نمی‌دانست چه باید بگوید.
اصلا از کجا باید شروع می‌کرد؟
نگاه خاموشش خیره به کاغذ سفید و ذهنش درگیر ساخت واژه‌ای بود که بتواند آن واقعه دهشتناک را توصیف کند.

با گذشت دقایق کاوه که دیگر طاقتش تمام شده بود از روی صندلی بلند شد و با کلافگی در طول اتاقک ملاقات شروع به قدم زدن کرد.
با صدای کشیده شدن صندلی بر روی موزائیک ها از هپروت خارج شد و با دیدن قدم رو رفتن های عصبی کاوه بالاخره با هرجان کندنی که بود نوشت:

-وقتی رسیدم خونه….در باز بود …

چپ دست بود و نوشتن با دست راست برایش سخت،لرزش بی امان دستش هم مزید بر علت شده بود که خط کج و ومعوج شده اش ناخوانا تر به نظر برسد..
اما همان هم برای کاوه که با دیدن اولین چرخش خودکار به روی برگه‌ی سفید خود را به جانا رسانده و هر واژه‌ را بلیعیده بود، کافی بود.

پس بدون آنکه فرصت را از دست بدهد پرسید:

-تو راه خونه،تو کوچه یا تو لابی یا آسانسور کسی و ندیدی که به نظرت مشکوک باشه یا آشنا؟

با سوال کاوه در فکر فرو رفت و ثانیه ای بعد دستش روی کاغذ لغزید:
-نمی‌دونم

کاوه سری به نشانه متوجه شدن تکان داد:

-یادت نمیاد؟اشکال نداره…بنویس برای چی رفتی خونه؟

کمی تعلل کرد،آن روز قرار بود از نمایندگی برای نصب لوستر بیایند..پس نوشت:

-نصب لوستر..

و این شد سرآغاز پرسش و پاسخ هایی که انتها نداشت…کاوه می‌پرسید و جانا تلاش می‌کرد تا جواب دهد ،کاوه می‌پرسید و در جواب بعضی سوال هایش جانا،جان می‌داد برای آنچه را که باید نوشتن.

ساعتی بعد کاوه دو،دوتا چهارتا می‌کرد برای پرسیدن سوال آخرش …

-گفتی وقتی که رسیدی بالای سرشون..جاوید هنوز نفس می‌کشید..اون اشاره ای به هیچ کس نکرد؟

نفس در گلویش پیچید.
بغض همچون خرمالویی نارس دهانش را جمع کرده و اشک چون گزنه چشمانش را گزید.

کاوه‌ی نامرد،چطور دلش می‌آمد آنطور خون به جِگر چاک چاک شده‌اش بکند ..

کاوه که بی‌توجه به حال و روز جانا خیره به کاغذ منتظر جواب بود، با پخش شدن جوهر آبی رنگ به روی ورقه‌ی سفید متعجب نگاهش را بالا آورد و با دیدن دریای طوفان زده وقطرهای سرگردان اشک به روی گونه‌هایش، نادم ،خودش را کنار کشید و پشت به جانا روبه دیوار ایستاد…

برای دقایقی هر دو سکوت کردند.
سکوتی که برای کاوه در افسوس گذشت و برای جانای غرق شده در ویرانی‌هایش،در پریشانی…

-برای امروز کافیه…

جانا بی حرف از جایش بلند شد.
چادر افتاده بر شانه هایش را به روی سرش کشید وبا قدم هایی لرزان به سمت در راه افتاد.
اما هنوز دستش برای ضربه زدن به در بالا نیامده بود که با صدای کاوه بی حرکت ایستاد.

-صبر کن

با دو قدم بلند خودش را به جانا رساند و با اخم هایی درهم و صورتی جدی شده خودش در را برای جانا باز کرده و دستش را حایل کمر دختر نگه داشت و با مهربانی‌ای پیچیده شده در جبروت با احترام به بیرون هدایتش کرد و در برابر چشمان از حدقه درآمده دو نگهبانی که پشت در اتاق نگهبانی می‌دادند جانا را به سمت اتاق ریاست زندان راهنمایی کرد.

جانا متعجب اما بدون هیچ مقاومتی تن به خواسته کاوه داد.
زیرا می‌دانست با وجود او مشکلی برایش پیش نمی‌آید.

احمدی یکی از نگهبانان که دم در منتظر برگرداندن جانا به سلولش بود با دیدن همراهی دخترک جرئتی به خرج داده و گفت:

-آقای محترم به چه حقی زندانی با خودتون همراه کردید ..؟
شما حق همچین کاری ندارید ..
و دستش را برای گرفتن بازوی جانا دراز کرد که با شنیدن صدای آرام اما هراس انگیز کاوه،عملا خشکش زد:

-اگه شغل تو دوست داری بهتر حتی نوک انگشتت هم به این دختر نخوره ..

و تهدیدش آنقدر جدی بیان شد که احمدی بی هیچ حرفی کنار کشید.
و به راستی که اینکار شاید برای کاوه مشکل اما برای کاوه مجد،از آب خوردن هم آسان تر بود .

با قدم هایی آرام پابه پای جانا راه می‌رفت و نگاه های متعجب و بهت زده‌ی هیچ احدالناسی هم برایش مهم نبود.

باید حساب کار دست همه می‌آمد که این دختر حسابش با باقی زندانی ها فرق می‌کرد،که این دختر خط قرمز آبان بود واخم به ابروهایش خار بود به جگر عزیز کاوه و کسی حق نداشت بگوید بالای چشمش ابرو است.

تازه وارد راه روی اصلی که به اتاق ریاستمنتهی میشد،شده بودند که حسینی با قدم هایی شتاب زده خودش را پیش پای کاوه رساند و همانطور که در دل خدا خدا میکرد که بهشان رحم کند و دست دخترک برایشان مسئله ساز نشود با هراس و چرب زبانی هر دورا به اتاق راهنمایی کرد.
***

با فرو رفتن انگشتی در پهلویش،نگاه بی ثباتش از شیشه های دودی رنگ گرفته و به روی حنا که سعی درجلب توجه اش داشت دوخته شد.

-حالت خوبه؟سرگیجه نداری؟
بی حرف سری به نشانه نفی تکان داد ودوباره نگاهش را به شیشه و تیر های چراغ برق درحال گذر جاده دوخت.

دوهفته از صحبتش با کاوه گذشته بود.
دو هفته ای که هرروزش به اندازه چند ماه گذشته بود.
روزهایی پراز سردرگمی …
ملاقات های پی در پی با کاوه و تحمل ساعت ها بازجویی..
سوالات ضد و نقیض بازپرس و برداشت های اشتباه از نوشته هایش..

سوالات جگر سوزی که جرعه جرعه زهر جام را در گلویش میریخت و گویی که محکوم به مرگی تدریجی شده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رز
رز
2 سال قبل

واقعا عالیه ممنون از نویسنده که همچین رمان خوبی نوشتن😍😍😋

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x