و حال همراه با حنا و دو زن زندانی دیگر نشسته در ونی با آرم نیروی انتظامی در راه دادگاه بودند…
دادگاهی که قرار بود حکم به گناهکار یا بی گناه بودنشان بدهد.
با رد شدن ماشین از روی دست انداز لحظه ای حس کرد دل و روده اش به دهانش آمده،
به زور آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست.
3روز بود که حالت تهوع و سرگیجه امانش را برید بود.
-چی شده؟دوباره حالت تهوع گرفتی !
با سوال حنا نگاه شش نفری که در ون حضور داشتند به روی جانا برگشت.
با بی حوصلگی پلک هایش راباز کرد و نگاه طوسی شده اش را به نگاه منتظر حنا دوخت.
چرا نمی گذاشت لحظهای به حال خودش باشد؟
حنا که خیرگی نگاه جانا را دید شانهای بالا انداخت و با نیش باز شده آخر هم نتوانست خود را کنترل کند و کنار گوشش پچ زد:
-جون حنا،این تن بمیره راست شو بگو..مطمئنی حامله نیستی؟
چشم غره غلیظی برای جمع شدن دست و پای دخترک رفت و هرچند حنا پررو تر از این ها بود که با چشم غره از رو برود .
– ساکت ،مگه نگفتم حق صحبت کردن با هم و ندارین …سرتون و بندازین پایین.
با صدای نگهبان نفسش را پر حرص خالی کرد و نگاه عصبی اش را از حنا گرفت.
دخترک سرخوش..
اما خودش دلیل حالش را میدانست.از شدت دلشوره و اضطراب به این حال افتاده بود.
سه روز بود که دلشوره امانش را بریده بود.دلش گواه بد میداد.
گویی اتفاقی افتاده یا قرار بود بیوفتد که او هنوز از آن بی خبر بود.
تلفن جواب ندادن های دایی جانش و کنسل شدن ملاقات آخرشان باکاوه هم بر میزان نگرانی اش افزوده بود.
با پیچیدن ماشین به دور میدان ،ریفلاکس معده اش تا دهانش جوشید و او دوباره مجبور به قورت دادن مایع زهرمار طعم شد.
گویی تکه ای تریاک به کامش چسبانده باشند.
کاش هرچه زودتر به دادگاه میرسیدند تا او با خبر سلامتی آبان و پدرش کمی آرام میشد.
استرس و بی خبری از حال عزیزانش داشت داغانش میکرد و آرام وقرار را ازش گرفته بود.
پس از ساعاتی طولانی در راه بودن،بالاخره ماشین از حرکت ایستاد.
با باز شدن در و پیچیدن هوای تازه در فضای گرفتهی ماشین ،بیاختیار نفس عمیقی کشید .
-به نفع تونه که کار احمقانه ای از هیچ کدوم تون سر نزنه و برای مامورهای همراه تون دردسر درست نکنید.
صدای احمدی سر نگهبان زندانی های دادگاهی بود که در صندلی جلو نشسته بود و خودش جلوتر از همه از ون پیاده شد :
-جانا ماندگار با من میاد،حنا سعادت با زینعلی و…
بی قرار با قلبی که از شدت اضطراب در حلقش میزد از ون پیاده شد.
-دست تو بیار جلو
بی حرف دست سالمش را دراز کرد و احمدی یک حلقه را به دور مچ ظریف دختر بست و حلقه ی دیگر را دور مچ خودش چفت کرد.
-راه بیوفت.
با پریشانی به دنبال زن راه افتاد و کاش یکی پیدا میشد تا خیالش را راحت کند و بگوید حال همه خوب است و مصیبت جدیدی بر سرشان نازل نشده است.
پله های مقابل دادسرا را آرام آرام بالا رفت و نگاه سرگردانش به دنبال یافتن آشنایی به چرخش درآمد.
نیم ساعت بعد نشسته بر روی صندلی های ریلی پلاستیکی همچنان در انتظاری نافرجام برای دیدن آشنایی نگاهش در میان آسانسور و پاگرد ورودی در رفت و آمد بود.
-متهم پرونده،جانا ماندگار،بیاریدش.
با کشیده شدن دستش به اجبار از جا بلند شد و با قدم هایی که رسما بر زمین کشیده میشد به طرف اتاق محکمه راه افتاد و در لحظه ی آخر از گوشه ی چشم کاوه را دید که با قدم هایی بلند به طرفش میآمد…
با تشر احمدی بابت رعایت حجابش به سختی بار دیگر چادر را روی سرش جلو کشید و با نفس هایی منقطع شده از استرس روی اولین صندلی که مقابل دیدگانش قرار گرفت نشست.
پاهایش دیگر یارای تحمل وزنش را نداشتند.
کاوه با چند گام بلند بدون نیم نگاهی به جانا خود را به دادیار رسانده و مدارکی که در دست داشت را در اختیار دادیار قرار داد و با بازپرس پرونده دست داد و با صدایی آرام شروع به حرف زدن کرد.
صحبتی که جانا هرچه هم که گوش تیز کرد جز چند کلمهی بی معنا چیزی دستگیرش نشده و درآخر با ورود قاضی دست از صحبت کشیده و بالاخره در صندلی کنارش جاگیر شده بود.
بی توجه به قاضی نگاه درمانده و مضطربش را به کاوه دوخت،کاوه ای که بی توجه به او خود را سرگرم پروندهی درون دستانش کرده و سعی در طبیعی نشان دادن اوضاع داشت.
جانا بی طاقت شده گوشهی کت کاوه را در دست گرفت و به طرف خودش کشید،چرا کاوه نگاهش نمیکرد؟
با احساس کشیده شدن لبهی کتش ناچار از گوشهی چشم نگاهی به جانا انداخت ولحظه ای بعد چشم دزدید از نگاه مضطرب و منتظر دخترک، و با صدایی خش دار به زور پچ زده بود :
-نگران نباش،همه چیز درست میشه…
نی نی بی قرار چشمانش به دکمه سرآستین های مرد خیره شد و سوال ها در سرش ردیف شدند.
چه چیزی قرار بود درست شود؟
چرا کاوه از او نگاه میدزدید؟
چرا کسی از خانواده اش نیامده بود؟
مادرش کجا بود ؟نکند برای آبان اتفاقی افتاده بود یا خدایی نکرده دوباره حال پدرش بد شده بود؟
بغض گلویش راخراشید.
چرا با اوی بینوا اینچنین میکردند؟
او که دیگر از نگرانی دق مرگ شده بود.
قاضی با دو ضربهی کوتاه چکش به روی میز جلسه را شروع کرد.
-بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه دادگاه رسمی است .
موضوع جلسه :ادامهی بررسی انگیزه و علت به قتل رسیدن مقتول جاوید ماندگار توسط جانا ماندگار.
از حضار تقضی میشود تا نظم و سکون جلسه را رعایت کرده و به دالان مقدس دادگاه احترام لازم را بگذراند.
-متهم جانا ماندگار برای ارائهی اظهارات به جایگاه خوانده میشود.
به گفتهی قاضی با تعلل به همراه احمدی از جایش بلند شد وبا قدم هایی سست به سمت جایگاه کوچکی که برای ایستادن تعبیه شده بود رفت و پشت میز ایستاد.
کاوه نیزاز جایش بلند شد و از محضر دادگاه برای سخن گفتن اجازه گرفت.
قاضی با احترام سری برای کاوه مجد تکان داد و با دست فرمان صحبت کردنش را صادر کرد.
کاوه با صدایی رسا شروع به صحبت کرد:
-همونطور که مدارک رو مشاهده می کنید موکل من به طور موقت توانایی تکلمش را بر اثر شک وارده با دیدن صحنهی نامتعارف قتل برادر و جسم بی جان همسرش از دست داده.
به همین علت ما اظهارات خانوم جانا ماندگار و به صورت دست نویس و مکتوب شده …تحویل محضر دادگاه دادیم.
و جمله ی آخرش در پس برخورد دو تقهی کوچک به در و پشت بندش ورود عمو و دایی جانا به دادگاه شنیده شد.
جانا که دلهره و اضطراب دیگر تاب و تحملش را گرفته بود با آمدن عمو رضا و دایی فرهادش کمی آرامش از دست رفته اش را به دست آورد .
حدود 40 دقیقه از زمان تشکیل جلسه گذشته بود و همچنان جلسه با دفاع کردن های کاوه و در مقابل موضع گیری های رحیمی بازپرس پرونده و ارائه دلایل برای اثبات متهم بودن جانا درحال جریان بود.
با بالا گرفتن مشاجره میان کاوه و رحیمی قاضی هر دو را با دو ضربه چکش ساکت کرد و روبه جانا گفت:
-خانم جانا ماندگار آیا شما منکر اتهامات وارده بر شما مبنی بر قتل جاوید ماندگار،در صورت شناسایی اثر انگشت شما برآلت قتاله و ارائه دلایل محکمه پسند دال بر متهم و گناهکار بودن شما هستید؟آیا با وجدانی آسوده اعلام بی گناهی میکنید؟
با چشمان نم زده و سری پایین افتاده حرف های قاضی را گوش می داد.
قاضی که سکوت دختر را دید سری تکان داده و همانطور که دلیلی جز گفته های دختر برای اثبات بی گناهیاش نبود،دلیل محکمه پسندی هم جز اثرانگشتی برای اثبات گناهکار بودنش نبود.
-با توجه به اظهارات و مدارک ارائه شده به دادگاه دال بر اثبات بی گناهی یا گناهکار بودن متهم جانا ماندگار و همین طور فوت نابه هنگام حمید ماندگار، ولی دم جاوید ماندگار و نبود شاکی خصوصی و رضایت جد پدری…
سرش به ضرب بالا آمده و نگاه حیرانش خیره به مرد مات ماند…
از بین تمام حرف های مرد تنها جمله ای در سرش زنگ میزد:
-فوت نابه هنگام حمید ماندگار..فوت نابه هنگام حمید ماندگار…فوت.. نابه هنگام حمید..با..بابا …باباحمیدش رامیگفت؟
سوت ممتدی در گوشش نواخته و نفس در سینه اش پیچید .
بی اختیار دستش به سمت گره روسری اش رفت.
این خزئبلات چه بود که مردک خرفت برای خودش بلغور میکرد؟
مگر بابا حمیدش مرخص نشده بود؟
مگر کاوه نگفته بود حال پدرش خوب است؟
کاوه که دروغ نمیگفت…!
نگاه خون افتاده اش دودوزنان به روی کاوه برگشت.
کاوه که تمام حواسش به جانا بود،با دیدن صورت کبود شده دختر بی توجه به قاضی و دادگاه به طرفش دوید و بقیه هم به دنبالش.
با زاری یقه ی کاوه را چنگ زد وخیره در چشمان غریبِ آشنایش از میان حجم بی نفسی هایش جیر جیر کرد:
– ب..ا بام…کا..وه بابا حمی..دم…ب..گو دروغه …تورو خدا…بگو که حال بابام خوبه..بگو این مرده داره درووغ میگه
جوابی که جز دزدیدن نگاه و سر پایین افتاده کاوه نصیبش نشد دستانش از روی کت مرد سر خورد و پایین افتاد.
این رنگ چشم هارا میشناخت،کاوه به او دروغ گفته بود ..
از شدت بهت زدگی به سکسکه افتاد:
-هع..مگه..نگفتی..هع..حاال بابام ..هع..خوبه..
و کلمهی آخرش آنقدر خش گرفته و آرام بود که جز اصوات نامفهوم کسی چیزی نشنید.
دایی اش را میدید که بازویش را گرفته وبا گریه چیزهایی میگفت،امااو چیزی نمیشنید،نمیخواست که بشنود.
بی رمق بازویش را از دست دایی اش بیرون کشید وبی حرف همانجا روی زمین نشست.
تکیه اش را به دیوارهی میز بلند داد و به آرامی پاهایش را جنین وار در شکمش جمع کرد و چادرش را چون پتو به دوری خودش پیچید.
در شهریور زمستان شده بود؟
حالی که داشت برای خودش هم بس غریب بود.گویی به نیستی مطلق رسیده باشد.
دستان عمو رضایش که به دور شانه هایش حلقه شدند بی حرف سرش را به سینهی عمویش تکیه داد وبی توجه به زمزمه های عمویش مات به نقطهای نامعلوم خیره ماند.
کاوه با دیدن جانا در آن وضعیت، لعنتی بر خودش فرستاد.باید همان سه روز پیش که حال پدرش بد شده بودهمه چیز را به جانا میگفت.
کلافه دستی به صورتش کشید و برای دادن توضیح اتفاقات پیش آمده خود را به قاضی رساند .
پس از توضیحات کاوه مرد همانطور که از پشت میزقضاوت بلند میشد روبه کاوه گفت:
-جناب مجد مثل اینکه موکل تون توانایی حرف زدن شو به دست آورده،منتظریم که درادامه دادگاه توضیحات ایشون به صورت
شفاهی بشنویم و تنها به نوشته های کتبی اکتفا نکنیم.
و با گفتن 30 دقیقه وقت تنفس کاوه را تنها گذاشته بود.
کاوه لحظه ای به طرف جانا برگشت و در حالی که گوشهی چشمش را میمالید فکر کرد چرا حواسش به صحبت کردن جانا نبود؟
-وقت تنفس تموم..لطفا همه سرجاشون برگردند.
با صدای مرد خودش را از آغوش عمویش جدا کرد.
نمیدانست چند دقیقه گذشته اما اگر سال هاهم میگذشت دیگر برایش توفیری نداشت.
لیوان آب قند مقابل دهانش را با سستی کنار زد و سعی کرد با کمک دست سالمش از روی زمین بلند شود.
فرهاد برای کمک به جانا دست جنباند و با یاعلی ای دختر را بلند کرد.
-بلند شو دایی جان،یا علی بگو و بلند شد.انشالله که جاوید و حمید هردوشون اون دنیا همنشین حضرت علی باشند.
بی اهمیت به حرف دایی فرهادش دستش را بند لبهی میز کرد و صاف ایستاد.
فرهاد و رضا با نگرانی به جانا نگاه کردند و به اجبار سر جایشان نشستند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون امروز زدی توکار گریه انداختن…
اره 😭