قاضی با چند ضربه چکش به روی میز اعلام کرد که جلسه رسمی است.
-اگر شرایط تون برای ایستادن مساعد نیست،می تونید بنشینید.
مسخ شده به قاضی نگاه کرد.
مرد که واکنشی جز نگاه خیره دختر ندید سری تکان داد .
-باتوجه به روند جلسه و مکتوب بودن اظهارات متهم،به علت برگشتن قوه تکلم وی دادگاه خواستار توضیح و شرح وقایع به صورت شفاهی از جانب متهم است.
دقیقه ای طولانی گذشت ،سنگینی نگاه های خیره را ب روی خودش احساس میکرد.
-خانوم جانا ماندگار دادگاه منتظر شنیدن اظهارات شماست لطفا وقت دادگاه و نگیرید.
کاوه با اجازه ای از جایش بلند شد ، خود را به جانا رساند و آرام در گوشش پچ زد:
-همین الان هم حکم مشخصه،فقط هرچی که دیدی و یکبار دیگه به قاضی بگو…
و با مکثی کوتاه گفت:
-آبان منتظرته…
نگاه پوچ شده اش را تا تافیهای نگران مرد بالا کشید و خیره در چشمان آشنا با صدایی رسا بلند گفت:
-مـن کـشـتـم
نفس در سینهی کاوه حبس شد
قاضی با تردید نگاهش را به دختر دوخت :
-آیا به قتل عمد جاوید ماندگار پسر حمید ماندگار اعتراف میکنید؟
در جواب مرد طوطی وار تکرار کرد:
-من کشتم
کاوه به خود آمده،فریاد کشید :
-داری چه غلطی میکنی ،آقای قاضی دروغ میگه …به خاطر شک و مرگ پدرش داره جرمی که مرتکب نشده رو گردن میگیره… نکن..این کارو باخودت و آبان ..نکن جانا…
با شنیدن نام آبان از زبان کاوه ، برای آخرین بار نگاه شیشهای اش پر مهر از چشمان آبان نشان مرد گذشت .
زهر تلخی از چشمانش چکید و خیره در چشمان قاضی تیر خلاص را زد:
-من،جانا ماندگار،اعتراف میکنم به قتل برادرم جاوید ماندگار.
دیگر نه نگاه های ناباور و بهت زده دایی و عمویش برایش مهم بود
نه داد و بی داد های کاوه و…
نه حرف های قاضی…
تمام شدن زندگی که فقط با مرگ اتفاق نمی افتاد..
زندگی او امروز مقابل چشمانش تمام شده بود.
زندگی که در آن نه پدرش بود و نه جاوید و نه..نه دیگر آبانی..به چه کارش میآمد؟
آبانی که خدا میدانست وضعیتش در چه حال است و کاوه چه قدر به او دروغ گفته است…
قلبش زوزه ای از درد کشید.
آری مادر و برادرش هنوز وجود داشتند…اما اویی که جز جسمی تو خالی نبود چه بدردشان میخورد؟
تنها باری میشد برروی دوششان.
از انتخابش راضی بود..آزاد میشد که چه؟
که هرروز جای خالی جاوید و پدرش را در خانه ببیند و دق بردارد؟
که هرروز و هرروز به امید باز کردن چشم های آبان در انتظار بمیرد و آخرش هم بشود آنچه که نباید..!
نه او تحمل زندگی بدون وجود عزیزانش را نداشت.
باقی ساعات برایش به سرعت سپری شد…
دفاع های بی منطق کاوه..
فریاد های دایی فرهاد تازه به خود آمده و باز خواست هایش که چه خاکی بر سرشان کرده..
و ختم ماجرا شد کشیده ای که لحظه ی آخر پس از قرائت حکم قاضی به حق و ناحق از طرف عمو رضایش نصیبش شده ومایهی ننگ آبروریزی خانواده خوانده شد بود.
دست بند دوباره به دور مچش بسته شد.
یکی او یکی هم زحمت احمدی فلک زده..
برعکس آمدنش با فراق خیال و مصمم به طرف ون راه افتاد.
قدم اول
-رای دادگاه در خصوص پرونده قتل جاوید ماندگار به شرح زیر است
قدم دوم
-باتوجه به کیفر خواست و اعتراف متهم جانا ماندگاربه قتل عمد جاوید ماندگار …
قدم سوم
دادگاه قتل عمد را معرض دانسته و با توجه به نبود شاکی خصوصی و بخشش اولیای دم…
قدم چهارم
و به دلیل ایجاد اخلال در نظم و صیانت و امنیت جامعه و بیم از تجری مرتکب شده…
قدم پنجم
بموجب ماده 612 ق.م دادگاه وی را به 6 سال حبس محکوم میکند.
ختم جلسه.
فصل دوم
«تظاهر»
19 مرداد 1398
هتل آلیون بیچ( قبرس) Alion Beach Hotel
باهر فشار وحرکت حرفهای انگشتان زن به روی عضلات پر پیچ و تابش، تَنش موجود در ماهیچههایش از بین رفته وبالاخره میتوانست ریلکس شدن بدنش را بعد از 90 دقیقه ورزش سنگین حس کند.
با بلند شدن صدای زنگ تلفنش،از خلسه خارج شد و همانطور که به روی شکم دراز کشید بود خودرا به روی دستانش بالا کشیده و تلفنش را از روی میز تعبیه شده کنار تخت ماساژ برداشت.
سپهر بود.
-بگو؟
-زهرمار بگو، مگه با نوکر بابات حرف میزنی ؟یه دفعه دی…
هنوز سپهر جمله اش را تمام نکرده بود که تلفن را به رویش قطع کرد.
به هر حال اگر کار واجبی داشت دوباره زنگ میزد.
و به ثانیه نگذشته که تلفنش دوباره زنگ خورد.
این بشر پررو تر از این حرف ها بود که به این راحتی ها بیخیالش شود.
بی هیچ کلمه ای تلفن را کنار گوشش گذاشت و بی اختیار حواسش،جمع انگشتانی شد که جای ماساژ به روی کشالهی رانش خط می انداختند…
-مرتیکه پوفیوز گوشی و روی من قطع میکنی؟من خرو بگو که به خاطر توی گاو از خوابم زدم که مثلا روز آخری صبحانه رو با تو باشم.
از آینه قدی مقابلش به عروسکی که با چشمان خمار و لبی دندان گرفته شیطانی میکرد چشم دوخت و درجواب سپهر بی حوصله گفت:
-خب؟
صدای حرصی سپهر در گوشش پیچید:
-خب و حناق 48 ساعته،کدوم گوری دوساعته منتظرتم .
با هرز رفتن انگشتان دختر،ناگهان از جا جهید و در یک حرکت مچ دختر را دردستش گرفت و خیره در چشمان هراسیده اش از میان دندان غرید:
-سالن اِسپا*..
-خبرت.تا نیم ساعت دیگه لَشِت اینجا باشه..
گوشی قطع شده را روی تخت پرت کرد در صورت دختر عصبانی توپید:
-What the hell are you doing?
-داری چه غلطی میکنی؟
دخترک با پررویی گفت:
– Nothing … I was doing my job
-هیچی..داشتم کارمو انجام میدادم.
پوزخندی از آن همه وقاحت دختر به روی صورتش نشست:
– Really? What do you mean by work ..? Massaging .. or stimulating me?
– واقعاً؟ منظورت از کار چیه ..؟ ماساژ دادن .. یا تحریک کردن من؟
و جمله آخرش را تقریبا در صورت دختر فریاد کشید.
دخترک ترسیده از فریاد خشمگینش چشمانش را بست و سعی کرد مچ دستش را آزاد کند
:
– Sorry .. I made a mistake .. Please let me go.
-معذرت میخوام..من اشتباه کردم..لطفا بزار برم.
نگاهی به صورت زیبای دختر انداخت و به خدا که دیگر از هرچه زن زیبا به روی کرهی زمین متنفر شده بود…الحق که انگلیسی ها راست میگفتند :
– The more beautiful .. the cheaper
-هرچه زیباتر،ارزان تر(هرزه تر…)
ضرب المثل معروف را رسما در صورت دختر تف کرده و با انزجار دستش را ول کرد و در حالی که تن پوشش را از جالباسی بر میداشت پشت به دخترک غرید:
-Get the fuck out..
-گمشو بیرون..
20 دقیقه بعد پوشیده در شلوارک کتان خاکی رنگ و تیشرت سفید،نشسته پشت میز دررستوران ساحلی منتظر سپهر بود .
– Excuse me, are you waiting for someone?
-ببخشید منتظر کسی هستید؟
با صدای گارسون نگاهش را از پست جدیدی که ساره به همراه دوستانش از Verbano*در اینستا آپ کرده بود گرفت.
– Yes, I have a companion
-بله یه همراه دارم.
– In fact, there are 4 of us… Please arrange breakfast service for 4 people
-در واقع 4 نفریم..لطفا سرویس صبحانه رو برای 4 نفر ترتیب بدین.
با اخم هایی درهم به سپهر که برای دخترهای همراهش خوشنمک بازی درمیآورد و صندلی را برایشان بیرون میکشید نگاه کرد وناراضی از برهم خوردن آرامشش گفت:
-اینا کین دیگه که دنبال خودت راه انداختی؟
نیشخند سپهر روی نِروش رفت:
– Introducing: Nikola and Maria .. We just met .
-معرفی میکنم نیکلا و ماریا ..تازه باهم آشنا شدیم .
و سپس بوسهای به روی شانهی برهنه دختری که ماریا نام داشت نشاند و با اشاره به او روبه دخترها گفت:
-Girls, this frowning boy is also my friend; Aban
-دخترا..این پسر اخمو هم دوست من ؛آبان…
-Nice to meet you Aban..I’m Nikola
-خوشوقتم آبان،من نیکولام
نگاه سردش به روی پیراهن زرد ساحلی دختر که ست لباس زیر نارنجی اش را با سخاوت در معرض دید گذاشته بود چرخید و بی توجه به دست دراز شده اش، نگاهش را به روی صفحه ی تلفنش برگرداند وبعد خواندن کپشن ساره که اورا تگ کرده و نوشته بود جای بعضی ها خالی… عکسش را لایک کرده و سپس چک باکس ایمیل هایش را باز کرد و مشغول جواب دادن شد.
سپهر از طرفی با دیدن حرکت آبان وخیط شدن نیکلا خندهاش گرفته بود واز طرفی هم از یوبس بودن آبان حرصش گرفته بود…
سپهر نبود اگر حال آبان را نمیگرفت .
برای عملی کردن نقشهاش دستش را دور شانهی ماریا انداخت و درحالی که زیر گوشش پچ میزد که چه قدر زیباست و تاحالا دختری به زیبایی او ندیده و از این شِر و ور ها…
صندلش را در آورده و شصت پایش را خیلی آرام به ساق پای آبان مالید و بدون آنکه عکس العمل آبان را ببیند،صورت سرخ شده از خنده اش را در گریبان ماریا فرو کرده و ریز ریز خندید.
آبان با احساس کشیده شدن جسم نرمی به ساق پایش،کلافه پایش راعقب کشید و نگاه بی تفاوتش به روی نیکلا که بیخیال خود رامشغول گوشی نشان میداد نشست.
واقعا حوصلهی نخ دادن و لاس زدنهای این دختر را نداشت.
مخصوصا با آن برنامهای که صبح برایش در سالن اسپا پیش آمده بود.
بهترین جواب برای اینجور دخترها بیمحلی بود پس بدون انجام هیچ حرکتی دوباره مشغول جواب دادن ایمیلهایش شد و به نفع دختر بود که دوباره به او کرم نریزد.
سپهر که اوضاع را عادی دید با شیطنت دوباره پایش را بلند کرده و این بار ناخن شصتش را در امتداد ساق پای آبان کشید و با گفتن:
– Oh babe you smell so good
-اوه عزیزم تو خیلی بوی خوبی داری
دوباره سرش را در گریبان ماریا فرو کرده و بی صدا از خنده ریسه رفت.
آبان کلافه شده گوشی را روی میز پرت کرد .
مثل اینکه این دخترک پررو تر از این حرفها بود…
اما همین که دهانش را باز کرد تا چیزی بار دخترک کند نگاهش به سپهر افتاد که سر در گریبان دختر فرو برده و مثلا در حال حرف زدن بود.
اما بدن در حال لرزش ونیش باز شدهاش گویا حرف دیگری برای گفتن داشت..!
با پوزخند یک ابرویش را بالا فرستاد .
واقعا سپهر فکر میکرد میتواند اورا گول بزند؟
بازیرکی خودش را سرگرم گوشی نشان داد .
سپهر که دیگر نیشش بسته نمیشد و به زور جلوی قهقهاش را گرفته بود،همین که حواس آبان را پرت گوشی دید،دوباره دست به کار شد.
اما همین که انگشتش به پای آبان برخورد کرد دست آبان به دور مچ پایش حلقه شد.
سپهر یکه خورده از گیر افتادن ناگهانیاش ،تک خندهای به صورت بیتفاوت آبان زد با نیشی باز شده گفت:
-غلط کردم،جون سپهر جلوی اینا آبرو داری کن..من از این ماریا خوشم او…
و هنوز حرفش تمام نشده بود که آبان با تمام قدرت مچ پای سپهر را به طرف خودش کشید و ثانیهای طول نکشید که صندلی از زیر سپهر در رفته و سپهر با نشیمن گاهش پخش زمین شد.
سپهر بیتوجه به دختر ها که هاج و واج نگاهش میکردند از جایش بلند شد و همانطور که لباسش را میتکاند غرید:
-به مولا خعیلی قرمساقی آبان.
-میخواستی قبل اینکه غلط اضافه کنی به فکر عاقبتش هم باشی.
آبان این را گفت و سپس پاهایش را روی هم انداخته و بدون توجه به غرغر های سپهر روبه گارسون چند ضربه به ساعت روی مچش، به معنای دیر شدن زمان سِرو زده و خیرهی آبی بیکرانِ دریای مدیترانه شد.
نمیدانست چرا و به چه علت اما هر بار که خیره به رنگ آبی میشد احساس عجیبی در وجودش میپیچید.
چیزی شبیه به غربت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلم نویسنده رو خیلی دوست دارم و مشتاقم تا آخرش رو ببینم(به امید اینکه مسیر رمان چرت نشه)…..مرسی از انتخابت ادمین جون🙂
♥️♥️♥️