هنوز صبحانهشان تمام نشده بود که دخترها به یکباره از جایشان بلند شدند و به بهانهی عقب ماندن از برنامه هایشان با خداحافظی کوتاهی تنهایشان گذاشتند.
سپهر همانطور که با حسرت به دور شدن ماریا نگاه میکرد، تیکه بزرگی از پنکیک آغشته به سس شکلاتش را در دهانش چپاند وغر زد:
-خبالت راحت شد؟ زدی پروندیشون.
نیم نگاهی به سپهر که دولپی در حال خوردن بود انداخت .
-الان ناراحتی ؟
سپهر چپ جپ نگاهش کرد وهمانطور که با حرص لیوان آب پرتقالش را سر میکشید گفت:
-معلوم نیست؟
سری به نشانهی تاسف برای سپهر تکان داد وبا زدن زنگ تعبیه شده روی میز درخواست گارسونی برای پرداخت صورت حساب کرد.
-ساعت چند پرواز داری؟
با سوال سپهر نگاهش به روی ساعتش که 11:20 دقیقه را نشان میداد چرخید.
-ساعت 8 .
-هِممم پرواز منم ساعت 5.
خوبه وقت داریم،پاشو بریم.
کلافه از برنامه های تمام نشدنی سپهر پرسید:
-کجا؟من کار دارم.
سپهرکه برای بلند شدن نیم خیز شده بود با شنیدن لحن کلافه و صورت درهم آبان عصبانی شده دوباره روی صندلی نشست و رسما ترکید،بس بود هر چه قدر مراعات حالش را کرده بود.
-چه مرگته تو آبان؟خسته نشدی؟خیر سرت اومدی مسافرت.
هیچ فهمیدی که از صبح تا شب چپیدی تواتاقت.!
انگار نه انگار من به خاطر دیدن تو اومدم..تو این سه چهار روز که اینجا بودیم فقط تایم صبحانه ،ناهار و شام تونستم ببینمت اونم با کلی التماس و تمنا.
میگم بیا بریم لب ساحل میگی حوصله ندارم.
میگم بریم کلاب میگی خوش بگذره.
میگم بریم بازار میگی چیزی احتیاج نداری.
زندگیت خلاصه شده تو خوردن خوابیدن و کار کردن.
اصلا چیزی به اسم اوقات فراغت تو زندگیت داری؟
خنثی به سپهر نگاه کرد:
-منم سرگرمی های خودم و دارم.
-هاه لابد خوندن پرونده های بایگانی کارخونه و قرارداد های شرکت سرگرمیته.
یه نگاه به خودت بنداز.
تمام روابطت خلاصه شده تو روابط کاری،از اجتماع زده شدی ..نه با کسی ارتباط برقرار میکنی نه میزاری کسی بیاد طرفت..نمونهاش همین صبحی ،میمردی با این دختره نیکولا دست میدادی اشنا میشدی؟عسل نیستی که بگم انگشتت بزن تموم میشی.
والا بهت اجازه بدن روابط خانوادگی تم قطع میکنی..
بی تفاوت نفسش را رها کرد :
-دیگه داری شلوغش میکنی سپهر.
-که شلوغش میکنم!
خودت بگو آخرین دفعه ای که به خاله یا تابان زنگ زدی کی بوده ؟
والا خاله میگفت آرزو به دل موندم یکبار این پسر زنگ بزنه حالمو بپرسه.
بی حرف نگاهش را از سپهر گرفت.
دیگر حوصلهی این دسته ازگلایه هارا نداشت.
او زنگ نمیزد چون بقیه برای لحظه ای راحتش نمیگذاشتند.
در طول روز چند بارتماس تلفنی و ویدیو کال دیگر جایی برای احوالپرسی نمیگذاشت.
حتی اگر گاهی جواب شان را نمی داد هم فقط به خاطر زیاده رویشان بود.
اما ترجیح داد با سپهر بحث نکند.
-من به اندازهای که باید با مادر و خواهرم حرف میزنم دیگه..؟
-دیگه و مرض.پاشو بریم هم یه دوری تو شهر بزنیم هم یه بازاری بریم، تو برای ساره یه چیزی بگیری منم یکم سوغاتی بگیرم که اگه دست خالی برگردم اون هستی آتیش پاره مو به سرم نمیزاره.
و هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفنش زنگ خورد.
سپهر با دیدن صفحه گوشی اش،تولهی حلال زادهای زیر لب زمزمه کرد و قبل از آنکه با خنده ویدیو کال را وصل کند گفت :
-هستی پدر سوخته اس انگارموش و آتیش زدی.
و سپس آیکون سبز را روی صفحه کشید.
-سلام جوجه
صدای پرانرژی دختر جوانی در فضا پیچید.
-سلااام دادااااشـــــــی جونم ،چطوری خوبی ؟
– مرسی تو خوبی؟
-قربانت ماچ ماچ،چه خبرا؟ کجا هستی؟ساعت چند پرواز داری؟
-اوو،باز تخم کفتر خوردی پشت هم ردیف کردی جمله هاتو؟
صدای هستی بالا رفت:
-عـــه سپهر اذیت نکن دیگه خو..من دیگه طاقت دوری ندارم،میدونم اوناهم دیگه طاقت دوری من و ندارن..؟
سپهر با ابروهایی بالا رفته نگاهی به آبان انداخت و روبه هستی پرسید:
-کیا طاقت دوری تو ندارن اونوقت؟
هستی با تخسی چند بار ابروهایش را بالا پایین فرستاد و با لبهایی غنچه شده کشیده گفت :
-ســوغــاتی هام دیگه …
با آمدن گارسون توجه اش از تماس پر سرو صدای سپهر گرفته شد.
پس از دیدن فیش، مبلغ صورت حساب را با انعام در بین جلد چرمی گذاشت با تشکر کوتاهی در جواب پسر جوان که میپرسید آیا به چیز دیگری هم نیاز دارند یا نه پسر را بدرقه کرد .
پس از رفتن گارسون دوباره نگاهش به روی سپهر که غرق در حرف زدن و دست انداختن هستی بود برگشت.
سربه سر گذاشتنهای سپهر و حرص خوردنهای هستی ناخوداگاه اورا به گذشته ای دور پرت میکرد.
مدت ها بود که دیگر خاطراتش را مرور نمیکرد و حال با دیدن حال و هوای سپهر پس از مدت ها خاطرهای خاک خورده به قدمت 12 سال برایش یادآوری شد.
شاید یکی از آخرین خاطراتی که از سال های جوانیاش به یاد داشت..
نونزده بود یا هجده را درست به خاطر نمیآورد.
به یاد داشت که تابان تازه موهایش را مردانه کوتاه کرده بود و با خوش حالی خودش را به او که در حال فیلم دیدن بود رسانده و ذوق زده نظرش را پرسیده بود.
اما او آنقدر از چهره جدید تابان که همیشه به موهای بلندش معروف بود جا خورده بود که بدون نشان دادن واکنشی کمی نگاهش کرده و بعد آنچنان زیر خنده زده بود که تابان لحظه ای هاج و واج مانده و بعد صدای جیغ بنفشش خانه را برداشته بود…
اینکه چه بهم گفته یا اینکه چه قدر هم دیگر را مورد عنایت قرار داده بودند را یادش نمی آمد اما هنوز میتوانست صدای خنده ها وجیغ هایشان را بشنود…
نه این که خاطرهاش محتوای خاصی داشته باشد ..نه! اما حسی را در خود پنهان کرده بود که اون سالها از آن محروم مانده بود.
و اوحس میکرد،شاید اندک اما هنوز هم میتوانست بوی خوش شادی و نشاط را در لابه لای برگه های دفتر ناقص خاطراتش حس کند و همین هم برایش کافی بود.
زیرا باعث میشد به خاطر بیاورد که او هم روزی مثل یک انسان عادی زندگی کرده است.شاید دور اما او هم روزی سالم بوده است..
بی حرف از جایش بلند شد و رو به سپهر که متوجه بلند شدنش شده بود با سر به بیرون اشاره کرد و خودش جلوتراز او، از رستوران ساحلی بیرون زد.
سپهر با قدم هایی بلند خودش را به آبان رساند و همانطور که شانه به شانه کنار هم در امتداد ساحل مدیترانه راه میرفتند به صحبتش با هستی ادامه داد.
هستی که متوجه حضور کسی در کنارسپهر شده بود با کنجکاوی پرسید:
-کسی همراهته؟
سپهر زیر چشمی به آبان که در سکوت کنارش قدم بر میداشت نگاه کرد و گفت :
-آره داریم با آبان قدم میزنیم..
هستی که با شنیدن نام آبان هیجان زده شده بود با تن صدایی تغییر کرده،کشیده و طناز گفت:
-عـــه ،آبان جــونــم هستن؟سلام برسون بهشون ..
سپهر با چشم هایی گرد شده به هستی نگاه کرد و با تک خندهای ناباورگفت:
-نه بابا…!خیلی مشتاقی بیا خودت به آبان جونت سلام کن.
و قبل از آنکه هستی یا آبان بتوانند واکنشی نشان دهند گوشی را به طرف آبان برگرداند.
هستی جیغ خفهای کشید:
-این کار و نکنی ها سپهر..
وثانیه ای بعد با آن موهای باز پریشان و بولیز شلوار باب اسفنجی که اورا شبیه به دخترهای سیزده،چهاردهساله نشان میداد،با لپ هایی گل انداخته چشم در چشمان خنثی آبان پر شرم لبخند زد:
-سلام
آبان با اندکی تعجب به دختر جوانی که با خجالت از او چشم میدزدید نگاه کرد.
هستی بود دیگر؟هستی شش ساله؟
آخرین تصویری که از او به یاد داشت دختر بچهای جیغ جیغو با صورتی شکلاتی بود که تمام صورتش را با تیشرت سفید رنگ او پاک کرده بود.
حتی در فکرش هم نمیگنجید که انقدر بزرگ شده باشد!
ناخوداگاه گفت:
-ببینم تو همون دختر کوچولوی جیغ جیغو نیستی که همیشه دنبالم گریه میکرد؟
قهقهی سپهر با گفتهی آبان بلند شد و هستی یکه خورده باید هسته اش را هم تف میکرد..دخترک سرتق،بزرگ شده بود!
عشوه می آمد!آن هم برای آبان…؟
در پس خنده اش سری به نشانه ی تایید برای آبان تکان داد و با بدجنسی گفت:
-چرا دقیقا خود آتیش پارهی زِر زِروشه که همیشهخدا دماغش آویزون بود.
یادته یه بار چه سلیطه بازی برای یه اردک تو شهربازی درآورد..از اون روز به بعد دیگه روم نشد پام و تو اون شهر بازی بزارم…
هستی که بهش بر خورده بود اخمو با دست هایی به کمر زده گفت:
-اصلنشم اینجوری نبودم،خیلی هم دختر بچه دوست داشتنی و شیرینی بودم .
سپهر با تخسی گفت:
– لااقل جلوی یکی بگو که تاحالا تو بغلش بالا نیاورده باشی …یا ازاون بدتر نشاشی…
صدای جیغ بلند هستی حرفش را قطع کرد:
-به خدا میکشمت ســـپـهــر.
-درد سپهر،انگار آبان نمیشناستش.. با اون تل پاتریکت….برو وقتم و گرفتی.
و بلافاصله تلفن را قطع کرد و روبه آبان گفت :
-عه عه،دیدی جوجه ماشینی و..؟
برای من آدم شده تن صداشو عوض میکنه!! مگه نرسم خون ..
پس از چند قدم وقتی حضور سپهر را در کنارش حس نکرد از راه ایستاد و با تعجب لحظه ای به جای خالی سپهر نگاه کرد.
مگر همین الان حرف نمیزد؟کجا غیبش زده بود؟
با سوت بلندی به طرف صدا برگشت و لحظهای از حیرت واماند..
سپهر در حالی که یک دستش به دور شانه های ماریا حلقه شده ودر دست دیگرش *کوکتلی قرار داشت نیشخند زنان طوری که صدایش به آبان برسد گفت:
-یک ساعت دیگه تو لابی منتظرتم
با تاسف سری برایش تکان داد و هَوَلی در دل نثارش کرد
تره به تخمش نرود حرام است.
تازه میخواهد از هستی حساب هم پس بگیرد
.یکی نیست خودش را جمع کند…
با قدم هایی بلند به طرف اتاقش راه افتاد .
به لطف دخترکی که سپهر را اسیر کرده بود،یک ساعتی را برای برهم نهادن پلک های سنگین شده اش وقت داشت.
کل شب گذشته را در حال نوشتن و چک کردن بندهای قرارداد جدیدش بود.
اگر این قرار داد بسته میشد ،علاوه بر سود بی کلانی که برای شرکت و کارخانه داشت،سکوی پرتابی میشد برای جامعه عمل پوشاندن به برنامه های برگشتش به ایران و پدرش دیگر نمیتوانست با بهانه تراشی های کوچک و واهی از برگشتن منصرفش کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اون همه نوشتم نیومد☹️
اون دختر بدبختی که بخاطرش تو زندانه کجاس الان دقیقا که ببینه آبان دارع چیکار میکنه و اون تو زندان بدبختی میکشه برا شیش سال هم طول میکشه؟؟؟؟؟؟ 🤐
وایییی خدایا ابان کدوم گوره الان این زمانه حاله یا گذشته س ای الهی بگم چکارت نکنه ابان بمیره برای جانا
ارع زمان حال هست
ززممااانننن ححاااللل ؟؟؟؟؟
ای خدا آبان انشاالله بری زیر تریلی هجده چرخ ای که انشاالله آتیش بگیری این دختر رفته زنددااان بههه خخخااططرر خخخررررر ااالااااااغغغغ بعد این رفته خوش گذرانی کاوه دیگه چراببههشش دروغ گفته اخه؟فک کنم زمان حال نباشه آخه توی داستان میگه که آبان هم حالش وخیم بوده و خود جانا دیده بوده که حال آبان بد بوده خوب اگر اینا باهم ازدواج کرده بودن باید آبان حداقل یکم نگران جانا میبود
هنوز ادامه داره آبان ای که بری زیر ماشین اشغالی بوی اشغال بگیری که دیگه کسی طرفت هم نیاد همه باهم بگید ااااممممممممیییییننننننننننن
هنوز ادامه داره آبان ای که بری زیر ماشین اشغالی بوی اشغال بگیری که دیگه کسی طرفت هم نیاد همه باهم بگید ااااممممممممیییییننننننننننن
نگوووو نگو اینجوری ب آبان🥺
ایچ خو آبان خیلی رومخه
نه مگه خلاصشو نخوندی چه اتفاقی برای آبان میوفته؟
آبان فک کنم اصلا جانا رو دیگه نمی شناسه
بعد الان ۵سال گذشته الان جانا ۵ ساله زندانه