رمان افگار پارت 18 - رمان دونی

 

 

فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت نگاه مسکوتش را به هواپیماهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه دوخت و چرا برای خودش گوش گیر نخریده بود؟واقعا چرا؟

-آبان به نظرت بابام بیشتر از سوغاتی خودش خوش حال میشه یا چیزی که برای مامانم خریدم؟

و با به یاد آوردن لباس خواب بادمجانی شیکی که با شیطنت برای مادرش هدیه خریده بود غش غش خندید و این بشر هدیه خریدنش هم مانند آدمیزاد نبود ..

-آبان ساره ناراحت نشه جز یه دستمال گردن براش چیزی نخریدی؟

-آبان این دختره رو نگــــاه…بنازم چه هلویی آفریده خدا،از این با…ن بریزیلی هاست ها..

-آبان نگاه کن دیگه…اه رفت…خاک بر سرت از دست دادی…

-آبان دیدی آخرش شماره جفت شون و گرفتم؟

-آبان کی…

با اعصابی خورد شده گوشی اش را روی میز پرت کرد و با اخم هایی در هم به سپهر زل زد
-چرا ساکت نمیشد؟
سوالش را بلند پرسید.

سپهر با چشم هایی خندان رواعصاب نداشته اش پاتیناژ رفت:

-جـــــــون،اخم هاتو بخورم جوجو ،وقتی تو با این جمالات جلوم نشستی مگه میتونم ساکت بشم ؟
آب راه افتاده از لب و لوچ مو نمیبینی بِیب؟؟

با تاسف سری تکان داد و خودش را برای هزارمین بار به خاطر دعوت بی‌جای سپهر به این سفر لعنت کرد وآخرین جرعه قهوه‌ی از دهن افتاده اش را سر کشید .

-آبان..

تیز نگاهش را به سپهر دوخت و وای به حالش اگر دوباره شروع می‌کرد.

سپهر با دست هایی بالا رفته به نشانه تسلیم به پشتی صندلی اش تکیه داد:

-جون سپهر آخریشه..بعدش خفه خون میگیرم..بگم؟

پر حرص نفسش را بیرون خالی کرد .. چرا شماره پرواز سپهر را اعلام نمی‌کردند؟
انگار که خدا صدایش را شنیده باشد که همان موقع شماره پرواز را اعلام کردند.
سپهر که با اعلام پروازش حرف در دهانش ماسیده بود با چشمانی ریز شده رو به آبان گفت :

-خدا وکیلی چی نذر کردی برای اینکه شرّم از سرت کم شه؟

آبان با نیشخندی پایش را روی پای دیگرش انداخت .

-دوتا گوساله

سپهر چپ چپی به آبان نگاه کرد و از جایش بلند شد.

-دیوثی دیگه..تقصیر من که به خاطر توی شتر از کار و زندگیم زدم و تمام ویزیت هام و کنسل کردم ..اگه همون وقتی که زنگ زدی گفتی بی خبر برات بلیط گرفتم دلم برات تنگ شده بیا ببینمت یه شیشکی نشونت میدادم الان برای رفتنم دوتا گوساله نذر نمیکردی.
هرچند لابد بهت خوب سرویس دادم که سیر شدی …

با نگاهی صامت خیره به سپهر منتظر تمام شدن چرت و پرت هایش ماند.

-مثل ابوبکر بغدادی من و نگاه نکن که میزنم اون تخم چشات در بیاد ها..پشت گوش تو دیدی من و هم دیدی فکر کردی من بیکارم راه به راه با تو،تو این هتل تو اون هتل پلاس باشم.

بی توجه به خزءبلات های سپهر برای خداحافظی از جایش بلند شد.
سپهر از معدود آدم هایی بود که به جز خانواده اش در این سال ها او را تحمل کرده بود و حالا تحمل کردن حرف های صد من یه غازش حداقل کاری بود که برای جبران از دستش بر می‌آمد.

دستش را برای دست دادن دراز کرد که سپهر با نیشی باز شده دستش را در دست آبان گذاشت و محکم آبان را بغل کرد.

-داداش،دمت گرم خیلی خوش گدشت این چند روز،دفعه بعد مهمون من کبابی مش حسن درکه .

دستی به پشت سپهر زد با تبسمی تهی نسبت به طنز کلام سپهر خواست از آغوشش بیرون بیاید که سپهر دستنانش را محکم دور تنش پیچید و با صدایی نازک شده و پرحس رسما داد زد:

– My love, my heart will miss the romantic nights we spent together
– عشق من ، دلم برای شبهای عاشقانه ای که با هم گذروندیم خیلی تنگ میشه

تکانی به خودش داد و همانطور که سعی میکرد بدون جلب توجه از بغل سپهر در بیاید از میان دندان های بهم چفت شده اش غرید:

-چه غلطی میکنی سپهر،ول کن من و ..

سپهر بی توجه به خشم کلام آبان با سوز و گداز بیشتر،طوری که واقعا توجه بقیه را با خودشان جلب کرد ادامه داد:

– Sweetheart, never betray me please..
– شیرینم هیچ وقت به من خیانت نکن لطفا…

با چشم هایی گرد شده لحظه ا ی از حیرت وا ماند و به ناگاه، نگاهش در نگاه دختر نوجوانی که دست هایش را جلوی دهنش گرفته و با ذوق و هیجان به آنها خیره شده بود گره خورد.

سپهربی شرفانه از سکوت آبان استفاده کرد و در حالی که ته خنده ای در صدایش مشخص بود گفت:

– I will miss your body perfume..
-دلم برای عطر تنت…

-خفه شو

– hugs hot
-آغوش گرمت

آبان خشمگین خرناس کشید

-and kisses
-وبوسه هامون خیلی تنگ میشه..

بابلند شدن صدای دست دو سه نفری که شاهد نمایش سپهر بودند،سپهر بی طاقت سرش را روی شانه‌ی آبان گذاشت و همان طور که میخندید گفت:

-حلال کن داداش ،دیگه وقتشه بیای مطب اخته ات کنیم ..بعدم صیغه 99 سال…میدونی که من اهل تعهد نیستم …

باورش نمیشد سپهر در همچین موقعیتی قرارشان داده است.
با شقیقه هایی که رسما از شدت خشم نبض گرفه بود در گوش سپهر پر حجم زمزمه کرد:

-به علی قسم اگر تا ده ثانیه دیگه ولم نکنی همین وسط…..

سپهر با نیشی باز شده از چیزی که آبان بارش کرده بود قهقه زد و در حالی که آبان و را به عقب هول میداد گفت:

-نه خوشم اومد ،همچین بی بخارم نیستی ،هنوزم میشه روت حساب کرد مــــرد…

و کلمه‌ی مرد را آنچنان غلیظ گفت که به سرفه افتاد.
پر حرص به سپهر چشم دوخت.
این بشر کی بزرگ میشد آخر؟

سپهر با لبی خندان چمدان دو نفره کوچکش را برداشت و با جدیت پرسید:

-کی بر میگردی ایران؟

نگاه تلخ شده همچون اسپرسویش را به سپهر دوخت و سنگین گفت:

-خیلی زود.

-پس میبینمت..
در حال مرور سخنرانی اش بود.
پس از تقه ای کوتاه دراتاق بازشد،احتیاجی نبود سرش را بلند کند.تنها کسی که حق اینگونه وارد شدن را داشت تام سر خدمتکار عمارت بود .

-Monsieur, vos vêtements sont prêts.Vous n’avez besoin de rien d’autre?

-آقا..لباس تون آماده است.چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟

نگاهش را از متن سخنرانی جلویش گرفت و توجه اش را به تام داد:

– Appelez Michael pour venir … j’ai besoin d’un chauffeur aujourd’hui.
-با مایکل تماس بگیر…امروز به راننده احتیاج دارم.

و پس از مکثی اضافه کرد:
– Tu peux y aller.
-میتونی بری.

با بیرون رفتن تام آی پدش را روی میز انداخت و از جایش بلند شد.
با دست هایی بر جیب زده تکیه به میز بزرگ ساخته شده از چوب ماهونش داد و از پنجره‌ی سرتاسری کتابخانه‌ ،نگاهش را به تابستان گرم و خشک پاریس دوخت.

امروز، روز مهمی برای او بودو باید همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام میشد.
بالاخره روزی که به خاطرش،5 سال در سایه، زندگی کرده بود فرا رسیده بود. روزی که قرار بود خودش را،سالم بودنش را وقدرتش را به رخ همه بکشد.

روزی که بالاخره میتوانست سرش را بلند کند و بگوید من آبان مجد کسی که امیدی به زنده ماندنش نبود،کسی که مرده تلقی می‌شد و پس از به هوش آمدنش بهش انگ زوال عقلی چسباندند حالا در این موقعیت و جایگاه حضور دارم.

روزی که میتوانست به همه نشان دهد که نه تنها در صحت و سلامت کامل به سر می‌برد بلکه بر خلاف میل و انتظار خیلی ها آماده‌ی تاج گذاری و فرماندهی امپراطوری پدرش است.

حضور امروزش در آن جلسه و امضای قرار داد به عنوان نماینده‌ی رسمی پدرش تو دهانی خوبی برای کفتارهایی بود که 5 سال تمام برای جایگاه او دندان تیز کرده بودند.

جایگاهی که شاید در سال‌های جوانی نه تنها چشم داشتی به آن نداشت، بلکه حتی حاضر بود موقعیتش را،قدرتش را و حتی امکاناتش را در طبق اخلاص تقدیم کسی کند که واقعا خواستار و لایق آن است..

اما حالا پس از گذشت دوازده سال..دوازده سالی که برای او نصفش در هاله ای از ابهام و نصف دیگرش پرشده بود از خشم،درد،جلسات روان درمانی،داروهای تمام نشدنی و از همه بدتر حس مزخرف بی تفاوتی و بی حسی مطلق نسبت به همه چیز و همه کس…

حالا که فهمیده بود حس رضایت از قدرت یکی از معدود احساساتی است که برایش باقی مانده و میتواند از آن لذت ببرد،دیگر نمی‌توانست بی خیال این مقام و جایگاه شود.

و او حاضر بود برای محافظت و نگه داشتن این حس،حتی سر زندگی‌ پوچ شده‌اش هم قمار کند.
با نگاهی به ساعتش،از فکر درآمد.
دیگر وقت آماده شدنش بود.

با قدم های بلندی طول کتابخانه را گذراند و وارد پاگرد طبقه‌ی دوم ،جایی که کتابخانه درآن تعبیه شده بود،شد.
اما همین که خواست از پله ها بالا برود که با شنیدن صدای آشنایی از پایین پله ها اخم هایش درهم فرورفت.

-Aban est-il toujours à la maison?
-آبان خونه است؟

بی تفاوت خواست خودش را به نشنیدن بزند و به راهش ادامه دهد که پله‌ی اولش دوم نشده با صدای هیجان زده و پر ذوقی از راه ایستاد.

-وایــییی آبانی..!اینجایی..

به اجبار چرخی زد و از بالای پله ها خیره دخترکی که پایین پاگرد ایستاده بود شد.

ساره با دیدن آبان،که در بالای پله ها با یک دست در جیبش او را نگاه میکرد لبخند زنان دوتا یکی پله ها را بالا رفت و در حالیکه با دلتنگی خودش را در آغوش مرد پرت میکرد غر زد:

-دلم برات تنگ شده بود.

و بی آنکه منتظر واکنش یا حرفی از طرف آبان باشد با نیم نگاهی شیفته در نگاه شکلاتی و سرد مرد بی تاب لب هایش را روی لب های پر و قلوه‌ای آبان فشرد .

با حرکت ساره ناک اوت شده لحظه‌ای مات ماند و ناخوداگاه لرزی سرشار از انزجار از تنش رد شد،با دست های مشت شده کنار بدنش چشمهایش را با خشم بست و به اجبار دستش را روی کمر سار بالا کشید و با نوازشی سطحی سرش را عقب کشیده و به بوسه ی خشک شان پایان داد.

ساره بی خیال با لبخندی بزرگ برای دیدن چشم های آبان سرش را به عقب خم کرد و با این حرکت آبشار موهای ابریشمی اش روی هوا تاب خورد.

عطر تند و شیرین ساره که در فضا پیچید آبان ناله کنان در حالی که به زور جلوی خودش را میگرفت تا دخترک را پس نزند نفسش را حبس کرد.

ساره بی آنکه پی به حال مرد برده باشد با چشمانی برق افتاده به آبان نگاه کرد و ناز کرد:

-تو چی؟

آبان همانطور که سعی میکرد آرامشش را از نزدیکی بیش از حد دختر حفظ کند لب زد:

-من چی؟

دخترک بازیگوشانه نفس نعنایی اش را در صورتش فوت کرد و با انگشتانش به روی سر شانه های مرد کلاویه زد:

-دلت برام تنگ نشده؟دوماه هم و ندیدیم…!

گرمی نفس های ساره که روی صورتش پخش شد به وضوح رفلاکس معده اش را حس کرد،اما با دیدن نگاه منتظر ساره همانطور که سعی میکرد محتویات دهانش را قورت دهد به زور سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

لب های ساره با خوشحالی به یک طرف کشیده شدند و زیر لب سرخوش زمزمه کرد:

-پسر بی احساس من ..

و روی پاهایش بلند شد تا بار دیگر صورت پسرک تخس را ببوسد که آبان بی طاقت خودش را عقب کشید و با چشمانی سرخ و صدایی بم شده از میان حجم بی نفسی هایش گفت:

-باید برای جلسه ام آماده بشم،بهتره پایین منتظرم بمونی..

و بی هیچ حرف دیگری ساره را که هاج و واج اورا نگاه میکرد ترک کرده و پله ها را دوتا یکی بالارفت.

همین که از تیرراس نگاه دختر خارج شد با انزجار پشت دستش را محکم روی لبهایش کشید خود را به نزدیک ترین سرویس بهداشتی رساند و هرچه که خورده و نخورده بود را بالا آورد.

دقایقی بعد همانطور که با لباس،زیر دوش آب سرد ایستاده بود،به مرد خیس خورده ی درمانده ای که در آینه با تاسف نگاهش می‌کرد خیره شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Z
Z
2 سال قبل

جانا چی شد؟من کنجکاو جانا شدم

Z
Z
2 سال قبل

جانا چی شد۱۲سال یعنی چیکار کرده خلاف کار شده یا هنوز زندانه یا اومده

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

این ساره کدوم خریه هنوز از راه نرسیده مثل کنه چسبیده به آبانه جانا پس اگه آبان فراموشی نداره چرا جانا رو بی خیال شده طفلکی جانا..

آتاناز🌹🌹
آتاناز🌹🌹
2 سال قبل

اخخییش دوازده سال گذشته
ولی از جانا چه خبر میشه پارت بعدش جوری باشه که یک خبری از جانا داشته باشیم؟
در ضمن فک کنم آبان حافظه اش رو از دست داده

R
R
2 سال قبل

آخه خودش گف… دوازده سال گذشته ک نصفش در هاله بوده حتما اون موقع ک کما بوده رو میگ بقیه شم روان درمانی

R
R
2 سال قبل

منم گیج شدم… چن بار خوندم… ولی بازم همونطور بود ک گفتم… حالا اگ من اشتبا کردم شما متوجه شدین تو پارت جدید برام کامنت بذارین بفهمم از کجاس… ممنون 😍💕

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

اخخییش دوازده سال گذشته
ولی از جانا چه خبر میشه پارت بعدش جوری باشه که یک خبری از جانا داشته باشیم؟
در ضمن فک کنم آبان حافظه اش رو از دست داده

R
R
2 سال قبل

عه….
آبان ب هوش اومد…. دوازده سال گذشته….
ولی جانا چیشده یعنی…. آزاد شده…. چقددلم براش تنگ شدع… کی میاد

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x