رمان افگار پارت 19 - رمان دونی

 

پر خشم مشتی آب به روی صورت مفلوک مرد درون آینه پاشید و کلافه لباس هایش را از تن در آورده و گوشه ای پرت کرد و زیر لب با خود غرید:

-گوه تو این زندگی که هر لحظه اش باید یکی گند بزنه به حالم
.خانم بعد از دوماه تور اروپا تازه یادش اومده دلش برای من تنگ شده،منم که خر…

شامپو را روی سرش ریخت و همانطور که با حرص به موهایش چنگ میزد ادامه داد:

-انگار من نمیدونم به فرمایش باباجونش امروز اینجا تشریف آورده که خودش و دُم من کنه راه بیوفته باهام بیاد،وگرنه که یک هفته اس برگشته،چرا این چند روز این طرف ها پیدایش نشده بود.

بار دیگر با یادآوری بوسه ی ساره لرزی از تیره ی پشتش گذشت.
با بیزاری لیف را برداشت وچند بار به روی لب ها و صورت و هرجایی که فکر میکرد ممکن است اثری از دختر باشد کشید.

نگاهش که به صورت و تن سرخ شده اش در آینه افتاد،لیف را به گوشه ای پرت کرد و پر حرص با کف دست چند بار بر دیوار کوبید و درمانده داد کشید:

-لعنت،لعنت،لعنت

حالش از آن تصویر که بی چارگی اش را فریاد میزد بهم میخورد.

حوله ای از قفسه برداشت و دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد.
آناستازیا یکی از خدمه خانه که برای تعویض ملافه ها به طبقه بالا آمده بود لحظه ای باورود ناگهانی مرد به اتاق خشکش زد و با نفسی حبس شده نگاهش به روی عضله های شش تکه رئیس خوش هیکلش گشت،دست خودش که نبود،نمیتوانست چشمانش را از هیبت پر جذبه مرد جدا کند.

ناخوداگاه نگاهش روی خط وی شکم سر خورد و پایین آمد و مشغول دید زدن شد.

-Qu’est-ce que tu fais de mal dans ma chambre ici?
-تو اتاق من چیکار میکنی؟

با صدای گرفته آبان آناستازیا هول شده در جایش تکان خورد و نگاهش را به زیر دوخت.

-Je suis venu changer les tiss…
-اومدم ملافه هارو عوض..

-sortir
-برو بیرون

پس از بیرون رفتن دختر خودش را به پاتختی کنار تختش رساند و با دستانی لرزان قوطی قرصش را برداشت.
دوتاقرص را با هم در دهانش انداخت و بدون اب قورت شان داد.
همانطور با حوله روی تخت خودش را پرت کرد و سعی کرد حس تهوع و سر گیجه را پس بزند.

دوماه بود که یادش رفته بود این حس چه قدر میتواند مزخرف باشد و حالا با حضور یکباره ساره،دوباره و دوباره مجبور بود با این حس عذاب آور دست وپنجه نرم کند و خدا لعنتش کند که حال خوبش را بهم زده بود.

نیم ساعت بعد در حالی که دکمه ی کتش را باز میکرد اتاق را به مقصد نشیمن ترک کرد.
ساره با دیدن آبان که در آن کت شلوار سرمه ای برازنده تر از هر زمانی به نظر می‌آمد پر غرور لبخندی زد،این مرد قرار بود هسر آینده اش باشد و آبان آنقدر در نظرش کامل و جذاب بود که حتی بی مهری ها و سرد بودن هایش را هم حاضر بود به جان بخرد .

آبان که سنگینی نگاه ساره را حس میکرد نفس عمیقی کشید و با پیچیدن بوی چوب و چرم و صدر در بینی اش با آرامش نفسش را خالی کرد و به خاطر بوی تند عطر محبوبش خدا را شکر کرد.
زیرا نمیتوانست تضمین بدهد که بار دیگر با پیچیدن بوی شیرین عطر ساره در حلقش همانجا به روی دختر بالا نیاورد.

با فاصله از ساره روی مبل تک نفره ی سلطنتی نشست و با نگاهی خاموش خیره به دختر چشم دوخت.
ساره با اینکه از دور نشستن آبان ضد حال خورده بود،اما به روی خودش نیاورد و خب دوماه ندیدن همدیگر این معایب راهم داشت دیگر!

-چه قدر کت شلوارت بهت میاد!تازه سفارشش دادی؟تاحالا تو تنت ندیدمش..
اگر ایران بودیم حتما میگفتم برات اسپند دود کنن که چشم نخوری عزیزم.

بی حوصله نگاهش روی تن دختر که با کت دامن نیلی رنگی پوشیده شده بود گشت.
-لباس توهم بهت میاد.
ساره مسرور از تعریفی که از جانب آبان شنیده بود بی حواس گفت:
-راست میگی؟مخصوص امروز خریدمش هم پوشیده است هم شیک،با اینکه مجبورم روسری سرم کنم جلوی مطبوعات و خبر نگارها ولی با این لباس بد نمیشه!

پوزخندی در دل زد،گفته بود آمدن امروز این دختر بی دلیل نیست..!
نگو از قبل لباسش هم خریده و فکر عکس ها و ژست هایش را هم در مقابل دوربین کرده بود..
تنها برای گرفتن حال ساره با لحنی متعجب گفت:
-مطبوعات؟قراره جایی مصاحبه کنی!

ساره هول زده خندید و در دل خودش را برای زیاده گویی اش لعنت کرد،این بار اولی نبود که اینگونه جلوی آبان سوتی میداد و خودش را در معذوریت میگذاشت..
اما با این حال سعی کرد با زیرکی همه چیز را طبیعی نشان دهد.
-من که نـــه..اما احتمالا تو مصاحبه کنی دیگه ..!

دستی به ته ریشش کشید و سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد اما بیخیال دخترک پررو نشد:
-خب داری میگی من میخوام مصاحبه کنم؟بعد از تو چرا باید فیلم و عکس بگیرن که احتیاج به روسری و لباس پوشیده داشته باشی؟

ساره با لب و لوچه ای آویزان در حالیکه اخم هایش کم کم از تخسی بیش از حد آبان در هم فرو می‌رفت گفت:
-عـــه آبان…!!اذیت نکن دیگه خب منم میخوام باهات بیام این جلسه رو دیگه..زشته که تنها بری.
پس از مکثی کوتاه وقتی سکوت پر معنای آبان را دید ادامه داد:
– اصلا مگه من نامزدت نیستم؟معلومه که باید توهمچین نشست های بین المللی همراهیت کنم،برای وجه خودت خوبه..وگرنه که میدونی من چه قدر از تو چشم بودن بیزارم..والا یه بار که عکست پخش بشه بین این خبرنگارها و بشناسنت دیگه زندگی نداری،مخصوصا من که خیلی به ایران رفت و آمد دارم ،حالا توکه اینجایی زیاد برات دردسر نمیشه..

با شنیدن حرف های ساره نیشخندی روی صورتش نشست.
واقعا چه نامزد با ملاحظه و فداکاری داشت و خودش خبر نداشت!
با دیدن ساعت از جایش بلند شد و روبه ساره که همچنان در حال بافتن و توجیح کردن خودش بود گفت:
-اگر قرار با من بیای بهتره راه بیوفتی..مادمازل!
و بدون آنکه منتظر دختر بماند از جایش بلند شد و شاه نشین را به سمت در ورودی ترک کرد.

خودکار را دردست گرفت و باری دیگر زیر چشمی جمعیت مقابلش را از نظر گذراند
دوربین ها به شدت فلش میزدند طوری که اگر به مقابل نگاه میکردی غیر از نور سفید چیزی عایدت نمیشد.
-امضا کن پسرجان منتظر چی هستی.
با پیچیدن صدای امینی سفیر ایران در گوشش نگاهش برای بار آخر به روی نماینده چینی و فرانسوی که طرف مقابلش در این مذاکرده بودند چرخید و زمانی که آنها را نیز خودکار به دست منتظر واکنشی از جانب خود دید،با نام خدایی که در این روزهایش گم شده بود نوک خودکار را روی برگه چرخاند و امضایش را در زیر قرار داد 16 میلیارد دلاری حک کرد و به پیروی اش مهر فرانسوی و چینی نیز به پای قرارداد نشست.

سند هارا جابه‌جا کردند و باری دیگر امضاها بر پای قرار داد زده شد و پس از تکرار دوباره ی این روند،زمانی که هر سند مهر سه کشور را در خود به تصویر کشید،مرد ها از جایشان بلند شدند و به نشانه‌ی دوستی و همکاری دستان یکدیگر را فشردند.

پس از امضای قرار داد انگار تخته‌ی سنگینی را از روی سینه اش برداشته باشند بالاخره نفس عمیقی کشید و نفسش بی صدا فوت کرد.
تمام تیره‌ی پشتش عرق کرده بود.
نه که ترسیده باشد یا به خود یا کاری که کرده مطمئن نباشد..نه!
اما خودش هم میدانست که زیربار چه مسئولیت سنگینی رفته وچه جسارتی به خرج داده است.
و به همین خاطر قلبش پس از مدت‌ها پر هیجان می تپید و پرتوان حس غرور و قدرت را در خونش پمپاژ میکرد.

امینی فارغ شده از تبریک ها و خوش و بش هایش برای لحظه ای با مسروری به داماد آینده اش که با لحنی محترمانه و جدی جواب تبریک های بقیه دولت مردان را میداد و همچون ستاره‌ای درخشان در میان دوربین ها میدرخشید نگاه کرد و در دل باریک الله ی نثار دخترش کرد.
و با لبخندی مکارانه خودش را به آبان رساند و دستش را روی بازویش گذاشت و همانطور که دستش را با صمیمیت میفشرد گفت:

-تبریک میگم پسرم،از پس کاری بر اومدی که سالهاست کسی نتونسته حتی نزدیکش هم بشه و من بهت افتخار میکنم،من و هم جای پدرت که امروز در این جمع حضور نداره بدون و روی من حساب کن.
و سپس با سر به ساره اشاره کرد و توجه آبان را به دختر جلب کرد.

با نگاهی بی تفاوت به ساره که خرامان خرامان با لبخندی نزدیکشان میشد خیره شد و نفس عمیقی کشید و نه خیر، مثل اینکه هیچ امیدی به رهایی اش نبود…
کاش لااقل امشب را میگذاشتند در کِیف و حال خودش باشد .
با رسیدن ساره،امینی دستش را پشت کمر دخترش گذاشت و اورا به کنار آبان هدایت کرد و با چشمانی برق زده گفت.
-ساره جان بابا نمیخوای به نامزدت تبریک بگی؟
ساره لبخند زد و با ذوق و غرور به آبان نگاه کرد و به روی پنجه‌های پایش بلند شد وپر شرم لبهایش را روی گونه‌ی آبان مهر کرد و و با نگاهی زیر افتاده و به مثل خجالت زده از پدرش پچ زد:
-تبریک میگم عزیزم .

هنوز درگیر حس منزجر کننده لب های ساره بر روی پوستش بود و دنبال موقعیتی برای خلاصی از دستشان که با حرف امینی متحیر ماند.

-از دست شما جوون های امروزی، دیگه باید زنگ بزنم با آقای مجد هماهنگ کنیم بین تون یه صیغه محرمیت خونده بشه تا زمان فراهم شدن مراسم عقد و عروسی تون راحت باشین.

امینی این را گفته و با دستی به ریش های مرتب شده اش آنهارا تنها گذاشته بود.

با پیچیدن دست ساره به دور بازویش نگاهش از جای خالی مرد گرفته شد.
ساره پیچ و تاپی به تنش داد و با لبخندی اغوا کننده گفت:

-نمیخوایم بریم عزیزم؟ جشن امضای قرار داد شروع میشه ها! تازه هنوز با خبرنگارها هم مصاحبه نکردی.

پوزخندی ناباور گوشه‌ی لبش را شکار کرد،باورش نمیشد،پدر و دختر چگونه در مقابل چشمانش از آب گل‌آلود ماهی گرفته و برای خود بریده و دوخته و تنشان هم کرده بودند.

بدون هیچ حرفی با قدم‌های بلند همراه دختر به سمت در راه افتاد وحالا که آنها میخواهند چرا که نه..!

نیم نگاه سردی به ساره که با اعتماد به نفس کنارش قدم بر میداشت کرد.
فارغ از نچسب بودنش،دختر با پرستیژ و خود ساخته ای بود.
27 ساله بود و دانشجوی دکترای معماری در سوربون فرانسه.
و شاید از نظر او هیچ جذابیتی نداشت،اما ژن فرانسوی ترکیب شده با ژن آسیایی اش به دختر چهره‌ی خاص و جذابی داده بود،البته که نباید نقش سالن های مختلف زیبایی درمانی را در شکل گیری این قیافه‌ی به اصطلاح خاص دست کم گرفت..

ارزیابی دختر را تمام کرد و چه کسی بهتر از ساره که در این چهار سال او را به اندازه کافی شناخته بود؟

جرقه‌ای در ذهنش زده شد و لبخند سرد خودخواهانه ای برای لحظه‌ای کوتاه از فکری که ذهنش را در صدم ثانیه درگیر کرده بود گوشه ی لبش را تسخیر کرد

اصلا چی از این بهتر؟
ازدواجش با ساره برای او نماد یک تیر سه شعبه بود که اگر به هدف میخورد بسیاری از مشکلاتش خود به خود حل می‌شد.

اول ازهمه میتوانست از دست نگرانی های همیشگی خانواده ودخترهای رنگارنگی که به خاطر درمانش مجبور به تحملشان بود خلاص شود.

دوم میتوانست حمایت همیشگی امینی را که پشته‌ی پری داشت را داشته باشد
ونه اینکه به پول امینی نیاز داشته باشد..
برعکس او خواستار ارتباطات امینی بود و با ازدواج با دخترش میتوانست به راحتی به منابع ارتباطی مرد دسترسی داشته باشد.

و درآخر و مهم تر از همه شاید میتوانست با کمک ساره درمان شود…
در هر صورت در مقابل ساره بیشتر از بقیه ی دختر ها میتوانست دوام بیاورد.
حداقل پس از نزدیک شدن و بوسیدنش در مقابل نزدیکی دیگر دخترها در کمال بی آبرویی و خجالت،کار به جایی کشیده نمیشد که با سرمی در دست چشم باز کند و بفهمد از یه بوسه و هم آغوشی کوتاه پس افتاده و از حال رفته است.

هرچند که نمیتوانست از این ایده آخرش مطمئن باشد و باید با آلیسون روانپزشکش مشورت کوتاهی میکرد.
اما درکل با خودش که تعارف نداشت هرچه که بیشتر فکر میکرد پوئن های مثبت این ازدواج بیشتر از نکات منفی ای که بزرگ ترینش تحمل ساره و رابطه شان بود به چشم میامد.

-آبان نگاه میکنی ببینی روسری روی سرم درسته یانه؟
با حرف ساره از فکر درآمد و به روسری که مدل لبنانی به دور سر وصورت دختر پیچیده شده بود نگاه کرد.
وقتی مشکلی به چشمش نیامد سری به نشانه منفی تکان داد و در تصمیمی آنی قلاب دستش را باز کرد و در مقابل حیرت ساره دستش را حایل کمر ساره گذاشت و با نگاهی سرد،بی توجه به نگاه پراز شعف وستاره باران ساره،دخترک را به بیرون هدایت کرد.

و حرکت لحظه ای اش شد شکار ده ها دوربینی که منتظر بیرون آمدنشان از در مجلل شیشه ای بودند.
شاید حرکتش ناخواسته یا حتی از روی ادب بود اما آنقدر حضور جفتشان در کنار هم و حرکت لحظه‌ی آخرش به چشم آمده بود که یکی از اولین سوال هایی که از میان صداهای چلیک چلیک و فلش های کور کننده به گوشش رسید این بود:

-Est-ce votre fiancée?
-این خانوم نامزد تون هستند؟
و لبخند سرد و بی‌تفاوت او و جذاب و شیرین دخترک مُهر تایید شد بر سوال بی ربط زن خبرنگار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

سلام خوب هستین
رمان خیلی عالی اما میشه سریع تر بگذر پارت ها طولانی تر کنید یا در روز دو بار پارت بفرستین و اگر در تلگرام یا برنامه دیگر میشه این رمان سریع تر خوند میشه بگید

fatemeh
fatemeh
2 سال قبل

سلام خوب هستین
رمان خیلی عالی اما میشه سریع تر بگذر پارت ها طولانی تر کنید یا در روز دو بار پارت بفرستین و اگر در تلگرام یا برنامه دیگر میشه این رمان سریع تر خوند میشه بگید

Z
Z
2 سال قبل

الا آبان نسبت به جنس دختر حساس شده
و اون قسمت که گفت با کمک ساره بیماریش درمان میشه چجوری ساره میتونه کمک کنه؟

Z
Z
2 سال قبل

پس الا جانا هنوز زندانه

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

چررااا آخه 😭

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x