رمان افگار پارت 20 - رمان دونی

 

***
دستگاه را از برق کشید و به زن تذکر داد:
-رضایی اون دستگاه و خاموش کن بعد برو…

با نگاهی کوتاه بار دیگر کارگاه را از نظر گذراند و با صدای فرهمند به طرف در برگشت:
-بدو دختر ماهم بریم که وقت ناهار.
سری به نشانه موافقت تکان داد و به همراه فرهمند به عنوان آخرین افرادی که کارگاه بسته بندی را ترک میکردند وارد محوطه شدند.

آفتاب مرداد ماه به طور مستقیم بر سرشان می تابید و آنقدر هوا گرم بود که حس میکرد حتی از سیمان های کف محوطه هم حرارت بلند میشود.

بی طاقات از هُرم گرمایی که به صورتش میخورد پایین مقنعه سرمه ای رنگش را در دست گرفت و چند بار تکان داد و با چشمانی جمع شده از شدت نور خورشید رو به آسمان صاف و آبی غر زد:
-خدایا باز درهای جهنم تو باز کردی ها..!

فرهمند که اوضاعش از او بدتر بود کمی با پرهای چادرش خودش را باد زد و با قدم هایی تند شده گفت:
-انگار داره از آسمون آتیش میباره..بیا بریم تو تا تبخیر نشدیم.
به پیروی از فرهمند قدم هایش را تند کرد.

تن خیس از عرقش طالب دوش آب سرد بود و کاش امکان دوش گرفتنش وجود داشت.
اما خب تا نوبت او دو روزی مانده بود.
در هفته فقط دوبار اجازه‌ی دوش گرفتن داشت و تازه همان هم با کلی اعمال شاقه و اما اگر بود..

کل زمان استحمامشان نباید از 15 دقیقه بیشتر میشد وگرنه جریمه میخوردند و در آن 15 دقیقه هم تنها کاری که از دست آدم بر می آمد گربه شور کردن بود و بس.

پس از 10 دقیقه که معطل بازرسی بودند بالاخره وارد دالان شد.
-جانا
با صدای فرهمند به طرفش برگشت و سوالی نگاهش کرد.

فرهمند چادر مشکی اش را از دورش باز کرد و همانطور که مقنعه چانه دار سبز رنگ را در زیر گلویش آزاد میکرد،لیست زندانی هارا در دستش گذاشت و علیپور را که به روی یکی از صندلی های به اصطلاح کافی شاپ دالان نشسته بود نشان داد.

-بی زحمت همین لیست و بده مهناز.
منم برم اتاق پرسنل یه دوش بگیرم که هلاکم ،گرما زده نشم خیلیه…
و با قدم های بلند بی آنکه منتظر جوابی از جانب او بماند از دالان وارد اتاق پرسنل شد.

لحظه ای به جای خالی فرهمند نگاه کرد و بی آنکه حتی به چک لیست نگاهی بیاندازد به طرف علیپور قدم برداشت.

علیپور با دیدن نزدیک شدن جانا که به تنهایی به طرفش میامد با تاسف سری تکان داد .
-دوباره که چک لیست زندانی ها دست تو دختر؟

در جواب علیپور شانه ای بالا انداخت:
-والا من بی تقصیرم ..
علیپور چک لیست را از دستش گرفت وهمانطور که اسامی را چک میکرد گفت:

-آخرش حنانه با این سر به هوا بازی هاش جفت تون و به دردسر میندازه.
ده بار گفتم اون حتی اگر به زور هم خواست بهت بده این جور مدارک هارو تو قبول نکن.
اتفاق که خبر نمیکنه ، از قدیم هم که گفتن هرچی سنگ مال پای لنگ…
حالا که بهت عفو خورده و نزدیک آزادیته باید خیلی بیشتر حواس تو جمع کنی…

لبخند تلخی از دلسوزی و مهربانی زن کنج لبش نشست..
چه دل خوشی داشت!
بالفرض که حکمش باطل هم میشد..انگار پشت این دیوار ها چه خبر بود!
اگر به او بود که ترجیح میداد بقیه عمرش را هم در همین زندان میگذراند.

حالا که میدید فکر بدی هم نبود! با یه خرابکاری کوچک حکمش لغو میشد و آسوده خاطر میتوانست یک سال دیگر را در همین جا سپری کند و برای سال های بعدش هم خدا بزرگ بود دیگر..

آخر بیرون از اینجا کاری برای انجام دادن نداشت که..
نه کسی در انتظارش بود و نه او مشتاق دیدار کسی…

-اگه همه مدارک کامل و درسته من برم؟
علیپور بار دیگر چک لیست را از نظر گذراند با دستی به بازوی دختر بدرقه اش کرد:
-درسته، برو ناهار تو بخور تو هم خسته شدی .

سلانه سلانه در طول دالان به راه افتاد و یکی یکی بندها را شمرد تا به بند 8 رسید.

با دیدن احمدی که طبق معمول اخم کرده کنار در نگهبانی میداد ابرویی بالا انداخت :
-حاج خانوم احمدی،اگر که بشه این درو باز کنین من بیام تو که دیگه نای سرپا ایستادن ندارم..!

احمدی با دیدن جانا از جایش بلند شد و با اخم کلید را درون در چرخاند.
-بقیه هم بندی هات چند دقیقه است که رسیدن تو کجا بود که این موقع داری میای ؟

همینش کم بود..حالا کی حال توضیح و تفسیر برای احمدی را داشت؟
به اجبار با لبخندی وا رفته مقنعه اش را صاف کرد و سعی کرد تاخیرش را ماست مالی کند.
-والا با خانوم علیپور و فرهمند بودم کارم داشتن ..میتونین ازشون بپرسین.

احمدی با نگاهی چپ چپ سرتاپای دختر را از نظر گذراند و با تعلل در را باز کرد و تشر زد:
-بار آخرته ول میچرخی تو دالان، دفعه دیگه برات تاخیری میزنم.

سری به نشانه متوجه شدن برای زن تکان داد و با قدم های که از خستگی به روی زمین کشیده میشدند به طرف سلولش راه افتاد .

-بـــَــــــــه چشم قشنگ ،بالاخره خوش و بشت با از ما بهترون تموم شد؟

دست ریحان را از دور گردنش باز کرد و با ترش رویی گفت:
-تو که باز بوی گه گرفتی ریحان..این چه وضعشه! ده بار گفتم اسپری بزن .

ریحان با لب و لوچه ای آویزان سرش را زیر بغلش فرو کرد و بو کشید.
و به ثانیه نکشیده صدای جیغ جیغویش سلول را پر کرد:
-غلط کردی،بو نمیدم که عنتر..

مقنعه و مانتویش را در آورد و روی تختش پرت کرد .
و همانطور که با دست خودش را باد میزد به طرف دختر برگشت.
-پس این بوی گند چیه که میاد ؟
ریحان چینی به دماغش داد:
-والا من که هیچ بویی نمیفهمم ..
تو باز اون رگ فیس و افاده دارت گل کرده ،زر میزنی برای خودت،باشه تو با کلاس تو قشنگ تو مانکن …اصلا تو جنیفر منم اقدس

انگشت اشاره اش را روی پیشانی دختر فشار داد و سرش را به عقب هل داد:
-کم حرف بزن جوجه،سرم و بردی..بقیه کجان؟
-رفتن کمک برای غذا..

با صدای سوت نگهبانان که نشانه‌ی زمان ناهار بود هردو دختر زیر چشمی نیم نگاهی بهم انداختند و به ثانیه نکشیده،هردو درحال دویدن و تلاش برای گرفتن جایی نزدیک به تنها کولر آبیِ سراسری که در سالن وجود داشت و مشرف به تک تلویزیون بند بود، بودند.

ریحان که با نیم قدم جلوتر برنده این رقابت بود زبانش را تا ته برای جانا درآورد و همانطور که روی زمین مقابل کولر چهار زانو میزد با نیش باز شده تا بناگوشش چند بار ابروهایش را بالا پایین کرد و گفت:

-جای بشقابم و که میدونی دیگه؟
جانا حرصی برای ریحان دهانی کج کرد و پا کوبان به سمت سلولشان برگشت.
– کانادا پرتقالی یادت نره..
بی آن که به طرف ریحان برگردد دستش را بالا برد و انگشت وسطش را با سخاوت تمام نشان دختر داد.

ریحان بی تفاوت صدایش را روی سرش انداخت:
-جانا شیشه ای بگیری هاا…تنگ بازی در نیار. قشنگ نگاه کن ببین کدومش خنک تره ..!

کیسه ی پارچه ای بشقاب هایشان را برداشت و همین که خواست ازدر بیرون برود سینه به سینه‌ی حنا که ساک به دست قصد وارد سلول شدن داشت را درآمد.
کی برگشته بود؟

بی حرف یک قدم عقب کشید و خواست بی تفاوت از کنار دخترک رد شود که حنا زود تر دست جنباند و جلویش را گرفت:
-هنوز تو قیافه ای ژیگول ؟

چپ چپ به دخترک شرته پوش که با حالت بدی آدامسش را میجوید نگاه کرد و با صدایی گرفته سرد پچ زد:
-بکش کنار ..

حنا تابی به سر و گردنش داد و با نیشخندی نشسته بر گوشه‌ی لبش خودش را جلو کشید و جایی در حوالی گوشش پچ زد :
-دلم برات تنگ شده بود طوله ..وا بده دیگه !

جانا مور مور شده گردنش را به طرفی کج کرد و با خنده دستانش را باز کرد و رو به دخترک گفت:
-بِچ ، بیا بغلم ببینم کدوم گوری بودی تو …
حنا با سرخوشی ساکش را انداخت و دو دوست با دلتنگی پس از چند روز هم دیگر را در آغوش کشیدند.

ربع ساعت بعد همگی نشسته بر سر سفره ای که سرتا سر بند پهن شده بود در حال خوش و بش و بگو بخند بودند.
سپیده درحالی که عاروق بلندی میزد گفت:
-آ…سب حیوان نجیبی است…

حنا با تک خنده ای گفت:
-جـــــون..ناز نفست.
ریحان برای لحظه ای دست از خوردن کشید وهمانطور که زیر چشمی به قیافه ترش کرده بقیه نگاه میکرد با تشر به حنا گفت:
-خیلی کار خوبی میکنه تشویقشم میکنی؟

حنا بی تفاوت گازی به سیب زمینی آب پزش زد :
-از در عقب صندلی جلو!
شل کن خواهرم لذت شو ببر.

آتنا که با کار نفیسه دیگر میلی به خوردن غذایش نداشت با اخم از جایش بلند شد و همانطور که سفره را ترک میکرد بی شعوری حوالی سپیده کرد.
ریحان چشم و ابرویی آمد:
-بفرمایید نگفتم؟حالا از در جلو صندلی عقب ..نوش کن .

جانا با نیشگون مقداری از نمک ریخته شده روی سفره را برداشت و روی سیب زمینی و تخم مرغش پاشید :

-آتنا چون تازه وارده یکم بد دلی میکنه ، وگرنه یکی دوماه دیگه وضعش از سپیده بدتره..نمیخواد جوش اون و بزنید.
غذاتون و بخورین بریم یکم استراحت کنیم .یه ساعت دیگه شیفت بعد از ظهر شروع میشه.

ریحان در جواب جانا چشمانش را در کاسه چرخاند و نی نوشابه اش را به دهان گرفت و آخرین قطرات نوشابه را با صدای خُر خُری بالا کشید .
و همانطور که تکیه اش را به دیوار میداد گفت:
-آخیش..همه کیف نوشابه به همین چند قطره آخرشه ،دمت قیژ جانا چسبید.

جانا خواست در جواب ریحان نوش جانی زمزمه کند که سمیه درحالیکه کنترل به دست صدای تلویزیون را تا آخرین حالت ممکن زیاد کرده بود داد کشید.
-ساکت ساکت … الان شروع میشه.

حنا پوزخندی زد:
-همچین صداشو جر میده که الان شروع میشه انگار قرار امریکن تلنت براش پخش کنن ..
اخبار شبکه یک که دیگه این کولی بازی هارو نداره..!

سمیه که صدای دختر را شنیده بود دست به کمر توپید:
-ناراحتی؟
میتونی گور تو گم کنی تو سلولت و دکمه سیک تو فشار بدی .

با آرنج سلقمه ای به پهلوی حنا که آماده یک دعوای آنچنانی بود زد:
-به خدا اگه بخوای دعوا راه بندازی حنا دیگه نه من نه تو…
بتمرگ سر جات دیگه!
خوشت میاد نیومده بیوفتی انفرادی؟
به توچه که میخوان چی نگاه کنن چیکارشون داری؟

حنا در حالی که حس میکرد از شدت خشم از گوش هایش دود بلند میشود رو به جانا که نگران نگاهش میکرد گفت:

-من این پتیاره پاچه ورمالیده رو بدجوری سرجاش مینشونم.یه هفته ده روز نبودم دُر برداشته زنیکه ی تخم حروم …

جانا نفسش را پر حرص خالی کرد و تند تند بشقاب هایشان را در کیسه چپاند.
حنا را خوب میشناخت و قبل از آن که فاجعه ای بار بیاید باید دختر را از آنجا دور میکرد.

-حالا من هرچی میگم نره این میگه دو قلو میخواد بزاد…
پاشو،پاشو جل و پلاست و جمع کن برگردیم تو دخمه مون به ما نیومده یک روز مثل آدمیزاد غذا بخوریم.

این را گفته و خم شد بازوی دختر را در دست گرفت و به زور خواست بلندش کند که صدای هیجان زده ریحان و پشت بندش دختر ها توجه اش را جلب کرد…

-اوووف یااااااا این چیه دیگه ..
-لعنتی چه قدر خوشتیپ ننه اش فداش بشه خارجیه؟
کنجکاو شده برای دیدن کسی که سرو صدای دختر ها را بلند کرده بود به طرف تلویزیون برگشت و اولین چیزی که چشمش را گرفت دختر زیباروی محجبه ای بود که با لبخند ایستاده و بعد …

مسخ شده مات ماند
بازوی حنا از میان انگشت های بی حس شده اش پایین افتاد .
بی نفس قدمی به سمت تلویزیون برداشت .
اشتباه میدید دیگر…
شباهت احمقانه..
قدمی دیگر و..
خون در رگ هایش منجمد شد..
خودش بود ..
خود لعنتی اش..
صدای رسا و بم مرد که در گوشش نشست بغض کرده،ناباور این بار قدمی رو به عقب برداشت.
بی اجازه زهر تلخی ازگوشه‌ی چشمش پایین چکید و ناخودآگاه خیره در چشمان تافی رنگ مرد دل زد:
-نامرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

نمیدونم والا خداکنه به خیلی مشکلی نداشته باشه نمیتونم بگم مشکل نداشته باشه چون همه ما توی زندگیمون مشکل داریم و این یک چیز غیر ممکنه که هیچ کسی مشکل نداشته باشه
اگر مشکلی داره انشاالله به زودی خوب بشه

Z
Z
2 سال قبل

تروخدا پارت بیشتر بزار یا پارت ها رو طولانی کن …
فکر کنم جانا به فکر انتقام بیوفته
جانا خیلی سختی کشید دلم سوخت

R
R
2 سال قبل

آبان حافظه شو از دس داده… بیچاره جانا

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  R

فک کنم….

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

جالب شد

عاشق شدید رمان افگار و خسته از نویسنده/ادمین
عاشق شدید رمان افگار و خسته از نویسنده/ادمین
2 سال قبل

توروخدا عین ادم طولانی تر پارت بذااار بخدا آزار دادن یه روزه دار گناهههههه الاف کردنمم گناهه جای حساس کات نکن دیگه ععععععع

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

واقعا آبان نامرده همه ی بلاهای که سر جانا اومده تقصیره اونه آقااااا زودتر حافظه آبان برگرده کاش تا ساره آویزون ولش کنه و جانا رو یادش بیاد.پس چرا کاوه راجع به جانا به آبان هیچی نگفته تو این پنج سال . رمانش و خیلی دوست دارم یکی این رمان یکیم رمان خلسه و یکیم زاده نور خوبن.

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

خلسه خوبه ولی این زمانها عااااللییههه
خلسه نویسنده لج کرده به خاطر همین قشنگیش رو از دست داد دیگه جالب نیست اومده چیزی که توی سه روز می‌تونه بنویسه رو توی یک هفته نوشته خیلی دیگه مسخره شده

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  آتاناز🌹

منم میخونمش… ولی فک کنم بخاطر لج نیس واقعا مشکل دارع چون میگف حال روحیم خوب نیس روز ب روز وزنم کم میشع…

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x