حنا با کمی دقت به مرد درون اخبار نگاه میکند و لحظه ای بعد یکه خورده از جایش بلند شده و برای اطمینان خاطر از چیزی که دیده بود خودش را به تلویزیون رساند.
و لحظه ای بعد بدتر از جانا با دهانی باز مانده از حیرت مات ماند.
باورش نمیشد مردی که یک سال آزگار،تمام بیمارستان های تهران را برای پیدا کردنش زیرو رو کرده بود و آخر هم چیزی جز خبر احتمالی مرگش دستگیرش نشده بود را حالا زنده و سالم در تلویزیون ،آن هم در خبر سراسری ببیند.
با تنهی یکی از زندانی ها از خلسه درآمد و تازه به یاد جانا افتاد.
هول زده به طرف جانا برگشت و با دیدن جای خالی دخترک با نگرانی به سمت سلول شان دوید.
بیست دقیقه بعد ریحان با حالی گرفته وارد سلول شد و رو به حنا و سپیده که منتظر نگاهش میکردند گفت:
-تو دالان هم نبود..
علیپور گفت حتما رفته کارگاه.
سپیده هوفی کشید:
-من که همون اول گفتم رفته کارگاه حنا خیلی شلوغش کرد.
ریحان روی تختش دراز کشید روبه حنا کنجکاو پرسید:
-والا ماکه آخرش نفهمیدیم قضیه از چه قراره !
اصلا چی شد یک دفعه؟
چرا نگران جانا شدی؟
حنا همانطور که کلافه لباس هایش را با لباس کار عوض میکرد بی حوصله گفت:
-چی میخواد بشه مثلا؟یه دفعه گذاشت رفت نگرانش شدم دیگه .
من میرم آشپزخونه اگر جانا زود تر از من برگشت نزارین جایی بره کارش دارم.
و با فکری مشغول شده راهی آشپزخانه شد .
با صدای جیغ بلندی و پشت بندش عقب کشیده شدن دستش،هاج و واج به محتوای خالی شدهی پاکت روی سرامیک ها نگاه کرد.
سمیه نفس نفس زنان به دخترک حواس پرت توپید:
-حواست کجاست،احمق اگر دست تو عقب نمیکشیدم الان انگشتت زیر پِـرِس بود .
– چه خبره اونجا ؟ سرو صدا برای چیه؟
با شنیدن صدای حق دوست مسئول کارگاه دختر ها که به خاطر صدای جیغ به دور سمیه و جانا جمع شده بودند پراکنده شدند.
سمیه با قلبی که هنوز از شدت هیجان در دهانش میکوبید به جانا اشاره کرد:
-والا جناب حق دوست دیر جنبیده بودم انگشت ماندگار زیر پرس قطع شده بود.
جانا در آمده از هپروت نیم نگاهی به حق دوست و سمیه انداخت و با سری زیر افتاده ببخشیدی زمزمه کرد.
حق دوست قدمی به سمت دختر برداشت و با اخم گفت :
-صدمه که ندیدی؟
در جواب مرد سری به نشانهی نفی تکان داد.
مرد با خیالی راحت شده سری تکان داد و گفت:
-اگه حالت خوب نیست بهتره یکی دیگه رو پای دستگاه بزاری و خودت مشغول کار دیگه ای بشی.
چشمی زیر لب زمزمه میکند و بدون شکایت جایش را با مبینا عوض میکند.
و اینبار مشغول چیدن بسته ها درون کارتن میشود.
آنقدر حواسش پرت است که در آنجا هم خرابکاری بار می آورد و حق دوست با اوقاتی تلخ شده میخواهد روانه اش کند که با التماس سرکارش می ماند و این بار سعی میکند تمام حواسش را به کارش بدهد.
بعدا وقت برای فکر کردن زیاد داشت.
سرشماری عصر که تمام می شود از صف خارج شده و بی برنامه راه می افتاد.
-صبر کن ببینم کجا سرتو انداختی پایین میری؟
با صدای ریحان به اجبار میایستد و سوالی به دختر که بیخودی نگه اش داشته خیره میشود.
-کجا داری میری؟
حنا دنبالت میگشت.گفت صبر کنی تا بیاد.
بی توجه به گفته دختر دوباره راه میافتد که ریحان آستینش را میگیرد و به طرف خود میکشد:
-ای بابا تو که باز راه افتادی ..
عاصی شده آستینش را از دست دختر آزاد میکند.
چرا دست از سرش بر نمیداشتند؟
سعی میکند دخترک فضول را دست به سر کند.
الان اصلا حوصلهی سربه سر گذاشتن با ریحان را ندارد.
-دارم میرم سلول کارت مو بر دارم برم یه چیزی بگیرم کوفت کنم اگه سوالات تموم شد که برم.
ریحان با پررویی لبخند می زند:
-ای بابا خب از اول بگو دیگه..!
فدای پنجولات هرچی میگیری زیاد بگیر منم گشنمه .
مانتو و مقنعه اش را درآورد و پیراهن مردانه ای از ساک بیرون کشید و روی تاپ آستین کوتاهش پوشید.
کارتش را در جیب شلوارش چپاند وبا برداشتن کتاب مورد نظرش، در مقابل سه جفت چشم کنجکاوی که از لحظهی ورود تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند سلول را ترک کرد.
-چی میخوای؟
در جواب زن فروشنده کلمات را هجی میکند:
– فروردین،کبریتم بده.
مبلغ مورد نظر را کارت کشید و وسایل را در جیبش چپاند و این بار به طرف کتابخانه راه افتاد.
با سری پایین افتاده از دالان میگذرد خدا رو شکر کسی گیر نمیدهد.
در کتاب خانه را به آرامی باز می کند وارد میشود.
نجلا که مسئول کتابخانه و همین طور یکی از هم سلولی های جانا است با دیدن دختر لبخندی میزند سری برایش تکان میدهد.
برای نجلا سری تکان میدهد و با دست به بخش مورد نظرش اشاره میکند و لب میزند:
-خالیه؟
نجلا با چشمانی گرده شده از تعجب به جایی که جانا نشان میدهد خیره میشود و ناچار سری به نشانهی تایید تکان میدهد.
چه خبر شده بود؟
جانا قفسه های چوبی و فلزی را یکی یکی رد میکند و آخرین قفسه را که از همه طویل تر و قطور تر است دور میزند و خیره به مکانی میشود که روزگاری تمام صبح تا شبش را در آنجا سپری می کرد.
نگاه دلتنگش در فضای تاریک روشن به گردش درمی آید.
یکی دو سالی بود که خود را از آمدن به آنجا منع کرده و حالا دست از پا دراز تر دوباره گذرش به این مکان افتاده بود.
کتابش را روی فضای خالی جلوی قفسه گذاشت وبا لبخندی تلخ ،دستی به بالشتک مخمل قرمز و گلیمی که روی طاقچه پهن کرده بود کشید .
با حرکتی پردهی نارنجی چرک مود شده را کنار زده و با لذت به تماشای ذرات گرد وغبار به پرواز درآمده در مقابل آخرین بارقه های نور ِخورشیدِ درحال غروب نشست.
با نفسی عمیق پر لذت بوی نم فضا را که با بوی ورقه های کاغذ وچوب قاطی شده بود به ریه کشیده و خودش را روی طاقچهی عریض بالا می کشد.
همانطور که دستگیرهی پنجره را برای باز کردن به طرف خود میکشد با خود فکر میکند ،
که چه احمقی بوده که این همه وقت خودش را از آرامش این مکان محروم کرده است ..!
تکیه زده به دیوار پاهایش را دراز کرده و پاکت سیگارش را باز و سیگاری در میان لبهایش جاخوش میکند.
بسته ی کبریت را از جیبش درآورده و با طمأنینه چوب بی نوا را آتش میزند.
دلش حتی برای صدای دلنشین خراشیده شدن کاغذ سمباده و بوی گوگرد سوخته هم تنگ شده است.
در سکوت به تماشای خاکستر شدن چوب کبریت می نشیند.
سوزشی ضعیف در نوک انگشتش حس میکند.
کبریت سوخته آخرین جانش را هم کنده است..!
خیره به انگشت ملتهب شده اش پوزخند میزند :
-پس زنده ای…
صدایش آنقدر خفه است که جز جیر جیری کوتاه چیزی به گوشش نمیرسد .
کبریت دیگری میکشد و این بار سیگارش را هم دعوت به جهنم میکند.
پُکی کوتاه به سیگار میزند و دودش را از پنجرهی محبوس شده در میان نرده ها بیرون میفرستد.
پک بعدی وتمام سلول های تنش از این آشتی دوباره با نیکوتین در حال پایکوبی هستند.
خم میشود و کتاب را از روی قفسه بر میدارد و ورق میزند.
کاغذ روغنی ای از لای کتاب سر میخورد و روی پایش میافتد.
انگشتان به لرز نشسته اش به طرف کاغذ کشیده میشوند و لحظه ای بعد با حالی غریب خیره به عکس قدیمی ،کام عمیقی از سیگارش میگیرد .
سیگار بعدی را با ته سرخی یادگار از سیگار تباه شده روشن میکند ولاشه ی باقی مانده ی سیگار را از میان میله ها بیرون میاندازد .
دوباره توجه اش جلب تکه کاغذ میشود.
کاغذی که در خود دخترکی هفده/هجده ساله را که با خنده در آغوش پسری بیست و چند ساله در حال خوردن بلال شیری است رابه تصویر کشیده است.
با بغض انگشت ملتهب مانده اش را روی تصویر مرد میکشد و آنقدر خاطرهی تصویر در نظرش دور است که گویی قرن ها از آن روز ها گذشته است.
سیگار دوم هم به سرنوشت اولی دچار میشود.
دود های حاصل از کام عمیقش را از بینی بیرون میفرستد و قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد
خیره به تصویر محو شده میان دود سوالی که از ظهر ذهنش را درگیر کرده را میپرسد:
-اصلا من و یادته ؟
نفس عمیقی میکشد و دستی به چشم های تار شده اش میکشد،
لعنتی های مزاحم نمیگذارند به درستی تصویر پسر را ببیند.
با حالی خراب مرد را مخاطب قرار میدهد:
-میدونی آبان..!امروز بعد از 5 سال صداتو شنیدم ..
سرش به طرفی کج شده و منقلب شده لب میزند:
-بیمعرفت ..دلم برات تنگ شده بود..
دیگر کسی جلو دار سیل اشک هایش نبود .
بی صدا هق زد:
-یادته میگفتم قبل از خودت عاشق صدات شدم؟
چی می گفتی ؟
نفس کوتاهی گرفت و پشت دست هایش را به روی صورت خیسش کشید
فایده ای نداشت..
این باران قصد بند آمدن نداشت…
بینی اش را بالا کشید و پر بغض خندید.
صدای گرفته اش را کمی بم کرده و ادای پسرک را درآورد:
-صدام و مهرت کنم راضی میشی بله بدی؟
دل زدنش دست خودش نیست:
-من که بله دادم ..حالا مهرم و میخوام…همین الان ..تو کجایی مهریه ام بدی؟
پر حرص باری دیگر صورت خیسش را با آستین پیراهنش پاک میکند و این بار از میان دندان های بهم چفت شده اش میغرد:
-توی لعنتی اصلا من و یادت میاد؟
اصلا بهم فکر میکنی ؟
فکر کردی ؟
تو این پنج سال که من شب و روز تو دوری و انتظار دق کردم، یادتم از من اومد؟
بی نفس سیگار بعدی اش را اتش میزند و رو به عکس پوزخند میزند:
-آفرین بهت…انتظار دیگه ای هم ازت نداشتم..پسر حاج یونس !!
آهش جگر میسوزاند…
-از همون اول هم بهت گفتم نمیشه..
گفتم یه روز ازم خسته میشی ..
تو اصرار کردی..توی لعنتی خودخواه گفتی هیچ وقت ولم نمیکنی …
حالا ببین وضعیتمون و به کجا کشوندی؟
یکباره با یاداوری حرف های کاوه و احتمال قربانی شدن جاوید گویی تنش را آتش زده باشند سیگارش را پر حرص روی صورت دخترک خندان فشرد و پر نفرت لب زد:
-به خاطر عشق احمقانه ام به توی لعنتی جاویدم فدا شد …
به خاطر توی نامرد دیگه بابا حمیدم نیست که فلفل ریزه صدام بزنه ..
پنج سال …پنج سال تمام به خاطر توی خودخواه به عزا نشستم وازغم نداشتنت مثل این سیگار هرروز و هر دقیقه اش سوختم و خاکستر شدم که چی…؟
که بعد این همه سال بی خبری خوش و خرم تو تلویزیون ببینمت؟
خشم و عصبانیت تمام وجودش را فرا گرفته بود.
داشت از فرط بی خبری جان میداد:
-من خاک برسر اینجا برای تو عزا داری راه انداختم و توی بی همه چیز، خوش و خرم به ریش من خندیدی و برای خودت جینگیل و مستان، زندگی تو کردی؟
با جیگری سوخته عکس نیمه سوخته را با حرص ریز ریز کرد .
حال خودش را درک نمیکرد،همهی وجودش در خشم ،بهت و ناباوری میسوخت.
باورش نمیشد 5 سال آزگار را در حماقت سپری کرده باشد.
نارویی که از آبان خورده بود را نمیتوانست باور کند.
قلب از تپش افتاده اش زور های اخرش را برای تبرعه کردن مرد میزد و مغزش در کمال قصاوت آب پاکی را روی دستش میریخت.
__ چه قدر حال جانا بده …🚶🏻♀️🥀
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگرم به دست بیاره میتونه به نظرت باباش وبرادرش رو برگردونه برادرش به خاطر آبان مرده🥺🥺💔💔
من عاشق این قسمتم 🥺💔💔
😭
من اشکم در اومد خدایا کاش زودتر آبان حافظش برگرده جانای بدبخت خیییلی بهش ظلم شده. دمت گرم نویسنده به خاطر این رمان قشنگ و عالی.
اگرم به دست بیاره میتونه به نظرت باباش وبرادرش رو برگردونه برادرش به خاطر آبان مرده🥺🥺💔💔