رمان افگار پارت 25 - رمان دونی

 

مقابل آینه ایستاد.
دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید.
طول کراوات زغال سنگی را بر روی گردنش تنظیم و مشغول گره زدن شد.
جلیقه اش را تن زد .

دکمه سر آستین های دستساز تیتانیومش را بست و برای لحظه ای کوتاه نگاهش به مرد ۳۰ ساله ی درون آینه افتاد.

پوزخندش اجتناب ناپذیر بود.
دلش می‌خواست آن کراوات لعنتی را در بیاورد.

در آن مدل kiton k50* که سرتاپایش را قاب گرفته و بیشتر از آن که باید بر روی تنش نشسته بود احساس خفگی می‌کرد.

نگاه سردش را از تصویر بی‌نقص اما پوشالی مرد درون آینه گرفت.

قدمی زده و با نیم نگاهی بدون اتلاف وقت کفش های مارک A.Testoni*اش را پوشید.
قدمی کوتاه و..

این بار رگال ساعت ها بود که در تیر راس نگاهش قرار گرفت.
و برنده این رقابت Jaeger lecoultre ساعت خوش دست دو میلیون دلاری بود که بر روی مچ دستش جاگیر شد.

جلوی آینه برگشت.
کت را از تن مانکن جدا کرده و Show Time*که بیننده‌ای جز خودش نداشت را با اسپری کردن ادکلن Lalique* اش خاتمه داد .

دیگر حتی همان نیم نگاه به آینه را هم نیاز نداشت …
الحق که تیپ چند صد میلیاردی اش شایسته لقبی بود که به تازگی در رسانه ها به او نسبت داده بودند…
*Prince of Persia …
*شاهزاده ایرانی…

راس ساعت ۱۱ ظهر صدای قدم های بلند و سنگینش بر روی پله های مارپیچ مرمرین همچون زنگ هشداری برای خدمه عمل کرد و این مرد زیادی on timeبود.

نگاهش برای لحظه ای کوتاه از
دکمه های به زور بسته شده ی لباس فرم آناستاژیا
دامن بسیار کوتاه دورِتی
و کفش های پاشنه بلند قرمز رنگ فِلور که با رژ لب سرخ رنگش سِت شده بود،گذشت.

الحق که پدرش از این بیشتر نمی توانست دست و دلبازی کند…

خدمتکار که نه ..بهتر است بگوید عروسک های روسی ،هلندی و ایتالیایی اش ..
دخترانی که شاید آرزوی هر مردی بودند الا او …

خاطره ی تسبیح و استغفرالله گفتن های حاج یونس موقع انتخاب خدمتکار ها نیشخندی محو گوشه ی لبش نشاند و در آخر بی تفاوتی تنها چیزی بود که عاید آن سه جفت نگاه منتظر شد..

به طرف در سالن راه افتاد و در حالی که روی صحبتش با تام سرخدمتکار عمارت بود گفت:

-Je veux que les bagages soient à l’aéroport dans 5 heures
-میخوام تا ساعت ۵ چمدون هام تو فرودگاه آماده باشه ..

از پله های سنگی عمارت که به بوگاتی آماده‌ی سواری‌اش منتهی می‌شد،پایین آمد و take off(تیک آف) آزاد شده از میان اگزوز و لاستیک های ماشینش،مهر پایانی شد بر حضورش در آن عمارت طاعون زده.

شیشه را کمی پایین داد و هوای شرجی رود سن را به ریه کشید.Take Me To Church از Hozier موسیقی زمینه‌ای بود که هنگام عبور از خیابان Rue de Rivoli*
خداحافظی اش از این شهر را تکمیل می کرد.

پاریس،شهری که برای همه پر از شگفتی و خاطرات خاطره انگیز بود
و برای او پر شده بود ازسردرگمی های تمام نشدنی ،تمرین های طاقت فرسای توان بخشی،جلسات روان درمانی و مشت مشت قرص خوردن ..

ودر آخر پاریس برای او نماد مردی بود که هیچ شناختی از او نداشت و هر دفعه که در آیینه نگاه میکرد مجبور بود به خود یادآوری کند که این مرد جاافتاده درون آیینه همان خود ۱۹ ساله اش است.

در پارکینگ کنسولگری ایران پارک کرد.
پس از سه هفته تلاش بی وقفه برای سر و سامان دادن به کارهای بی وقفه اش بالاخره روز برگشتش به ایران فرا رسیده بود..

ایرانی که خاطرات ۵ سال از بهترین روز های جوانی اش را در خود دفن کرده بود.

۵ سالی که به جای خاطرات تنها یک علامت سوال بزرگ در ذهنش باقی گذاشته بود…
ایرانی که به او آبانِ۲۴ ساله ی سالم را بدهکار بود .

-به به آبان جان،چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد!
کجایی تو مرد؟
من گفتم دیگه به یُمن فامیل شدن مون بیشتر میتونیم از حضور و مساعدتت بهره ببریم باباجان،نکه بعد چند هفته اونم به خاطر پاسپورت بتونیم ببینیمت..!

با صدای امینی نگاهش را از پاسپورتش جدا کرد و به احترام از جایش بلند شد.

سری به نشانه سلام تکان داد و همانطور که دست دراز شده ی مرد را در دست می فشرد لب زد:

-به خاطر فشردگی کارها و مشغله زیاد فرصتی پیش نیومد که بخوام به حضور برسم ،ولی از طریق ساره احوال پرس تون بودم .

امینی با لبخند دستی به بازوی دامادش کوبید و درحالی که مینشست مکالمه شان را اینگونه شروع کرد:
-سلامت باشی ،چه خبر از مجد بزرگ؟ برای انتقال بودجه به مشکل بر نخوردین؟…
***
ساعاتی بعد نشسته در جت شخصی اش با نگاهی خاموش،به محو شدن پاریس در میان ابر ها خیره شده بود..

-As-tu besoin de quelque chose?
– به چیزی احتیاج دارید؟

بدون نگاه به مهماندار سری به نشانه نفی تکان داد و برای لحظه ای نگاهش به ساره که پس از خوردن قرص زد تهوع در صندلی مقابلش به خواب رفته بود افتاد.

هنگامی که در فرودگاه ساره را چمدان به دست در انتظار خود دید چاره ای جز پذیرفتن همراهی اش برایش باقی نماند.

گاهی اوقات از این همه تلاش ساره برای نزدیک شدنشان در عجب می‌ماند.
اگر شخصیت ساره را به خوبی نمیشناخت حتی ممکن بود علاقه خیالی که هر لحظه دخترک از آن دم میزد را باور کند .

اینکه دخترک به او جذب شده بود را کتمان نمیکرد اما قبول عشق و علاقه اش برای او به همین سادگی ها نبود..

نگاهش به صورت آرام و غرق در خواب ساره خیره شد.
میان لب هایش اندازه نخودی کوچک فاصله افتاد بود.

شاید نمیتوانست خیلی چیزها را حس کند اما اوهم راه های مخصوص خودش را برای فهمیدن احساسات دیگران داشت .

برای مثال هرگاه با تابان صحبت میکرد برق افتادن نگاه و چین های ریزی که بر اثر لبخندی محو بر میمک صورتش مینشست را به عینه میدید واین ترکیب صورت برایش تداعی کننده علاقه و صمیمیت خواهرش نسبت به او بود.

یا هر وقت به مادرش نگاه میکرد مردک های لرزان و آن هاله براقی که هنگام دیدن او در چشمانش می افتاد،برایش تنها یاداور علاقه ای مملو از دلسوزی بود…

یا نگاه سخت و پر از غرور پدرش که چیزی فراتر از حس پدر فرزندی بود
و…

در این چند سال یاد گرفته بود به راحتی احساسات دیگران را از چشم ها،میمک صورت و حتی تن صدای افراد بخواند.

و حال برای همین عشق و علاقه ساره برایش قابل درک نبود ..
شاید هم نگاه و احساسات دختر از جنس متفاوتی بود که او هنوز نمیتوانست اسم مناسبی برای آن بگذارد..
اما هرچه که بود،عشق نام مناسبی برای تعریف احساسات ساره نبود.

پس از سه ساعت خواب بی وقفه با کش و غوص تکانی به بدنش داده پس از خمیازه ای کوتاه نگاهش به طرف نامزد فراری اش کشیده شد.

چشمان بسته و ژست شق و رق آبان را که دید با ابروهایی بالا رفته نیشش باز شد.
این بشر حتی در موقع خواب هم پرستیژ و جدیتش را حفظ میکرد.

سرخوش سری تکان داده و همانطور که صندلی اش را به مقصد سرویس بهداشتی ترک میکرد با شیطنت رو به مرد مغرورش لب زد:

-به نفعته تا قبل از اینکه من برگردم و بخوام دست به کار بشم خودت بیدار بشی جناب مجد…

ده دقیقه بعد با میکاپی شارژ شده خرامان به جایگاهش برگشت.
کیف دستی اش را روی صندلی انداخت و در آرام ترین حالات ممکن در حالیکه سعی میکرد هیچ
سرو و صدایی ایجاد نکند به روی دسته صندلی آبان نشست .

اولین بار بود که میتوانست برای مدتی طولانی از این فاصله ی نزدیک به صورتش نگاه کند.
با لبی گزیده انگشت اشاره اش را به روی خط فک استخوانی و مستطیلی شکل کشید.

عطر مرد که با نفسی درون شامه اش نشست با لذت چشم بست و سرش ناخوداگاه به طرف منبع عطر که جایی حوالی نبض تپنده شاهرگ حیات اش بود کشیده شد …

-داری چه غلطی میکنی؟
از صدای خشمگین و بی انعطاف آبان که پر قدرت،پرده گوشش را میلرزاند ترسیده تعادلش را از دست داده و روی زمین می افتد .

افتاده بر زمین نگاه حیرانش برای لحظه ای در نگاه سرد و عصیان زده مرد قفل میشود و برای اولین بار است که حس میکند :
-او واقعا از این مرد میترسد.

از نگاه سنگین آبان تمام وجودش پر از حس حقارت میشود و در حالیکه سعی میکند از جایش بلند شود تا بیشتر از آن که باید در مقابل دیدگان مرد کوچک نشود به سختی لب میکشد :

-ببخشید نمیخواستم اینطوری بیدارت کنم…

و بعد بدون گفتن هیچ کلامی آرام سر جایش می نشیند و خجالت زده نگاه ابری شده اش را به ابر های سفید می دوزد.

متوجه ناراحتی ساره میشود و برایش اهمیتی ندارد..
چرا که ناراحتی دختر در پی رفتار اشتباه خودش است و دخترک باید حد و حدود خودش را بداند!

با نگاهی به ساعتش رو به ساره که بعد از آن اتفاق لام تا کام حرفی نزده و خود را سرگرم تلفنش کرده است اعلام میکند:

-تا 20 دقیقه دیگه فرودگاه امام فرود میایم اگر میخوای لباس هاتو عوض کنی بهتره عجله کنی ..!

ساره با نیم نگاهی به آبان پوزخندی می زند :

-دیگه کم کم داشتم فکر میکردم تو این هواپیما نامرئی ام !
خوش حالم که به میمنت رسیدن به خاک ایران بالاخره نطق جناب عالی باز شد.

بدون آنکه منتظر جواب مرد بماند از جایش بلند میشود و با برداشتن چمدان مسافرتی کوچک اش از قفسه تعبیه شده در بالای صندلی به سمت تک اتاق کوچک آخر جت راه می افتد.

ورودشان به گیت همانا و روبه رو شدنشان با خیل عظیم خبر نگاران همانا..

آبان با دیدن خبرنگاران عصبی می غرد:
-لعنتی کی به اینا خبر داده!
وپس از لحظه ای مکث بی اختیار نگاهش به روی ساره بر میگردد.

ساره اما بی توجه شانه ای بالا انداخته و تخس لب میزند:
-من فقط یه پست ساده آپ کردم ..!

و همانطور که دستش را به دور بازوی مرد حلقه میکند می گوید:
-میدونی که عزیزم…؟
عادت ندارم هیج وقت زیر دِین کسی بمونم !

ساره نبود اگر آن حس مزخرف درون هواپیما را برای آبان جبران نمیکرد…

خشمگین از خودسری ساره کمی خم شده و با صدایی بم شده ای که مو بر تن دخترک راست میکرد پچ زد:

-عواقب کار تو پس میدی دوشیزه امینی ..!

اتمام حجتش را کرده و سپس با قدم هایی محکم و چهره ای غیرقابل انعطاف به سمت سالن انتظار راه می افتد.
***
-گلناز..دختر مگه نگفتم خرمالو های این ظرف و عوض کن نمیبینی له شده ؟
-مهین اتاق آقا و نامزدش آماده شد؟
-ببینم به مش سفر گوش زد کردین حیاط پشتی و رفت و روب کنه یا باز یادتون رفته؟

صدای خاتون بود که از صبح خروس خون به شوق برگشت فرزند عزیز کرده اش پس از 6 سال دوری،در عمارت پیچیده و تا کنون که ساعت 2 نیمه شب را نشان میداد قصد خاموشی نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
elena
elena
2 سال قبل

کاش تند تند پارت هارو بزارید🥺

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

اوف اینا کی همو میبینن؟

Asa
Asa
2 سال قبل

کاش انقد پارتا کم نبود🥲

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x