رمان افگار پارت 6 - رمان دونی

یکی گفت:
– برو بابا. شاشیدم تو این زندگی که یه دست زدنم حرومه.

و دیگری می گفت:
– انگار دست انداختن موهای(فلان جاشو) با موچین می‌کنن که اینجوری جیغ میزنه زنیکه…

جمله ها و کلمات انقدر رکیک و غیر قابل تحمل بودند که دلش می‌خواست دستانش را به روی گوش هایش بگذارد و جنون وار جیغ بکشد، بلکه صداها محو بشوند.

فرهمند دستش را بند بازوی دختر کرد:
– راه بیوفت دختر. چرا یه دفعه ای ماتت می‌بره؟

با قدم های کش آمده به زحمت به راه افتاد.
زندانی ها گاه کنجکاو،گاه بی تفاوت و گاه شگفت زده دخترک تازه وارد را نگاه می‌کردند.
کاش فقط نگاه هایشان بود،
جانا راه می‌رفت و می شنید.
راه می‌رفت و خورد می‌شد.
راه می‌رفت و می‌مرد از شرم حضور در مکانی به نام زندان.

از بین تمام حرف هایی که می‌شنید صدای زنی مانند پتک بر فرق سرش کوبیده شد.

– ببینم.این بدبخت و برای چی گرفتین؟
بهش نمیاد خلافکار باشه،
با این قیافه اش بیشتر میخوره جــــ…باشه.
از زیر چند نفر جمعش کردین که آوردینش اینجا؟

سپس قهقهه بلند و زشتی سر داد و صدای خنده و نیشخند بقیه را نیز بلند کرد.
جانا آنقدر از حرف زن شکه بود که فقط، توانست سرش را بلند کند و چشمان ناباور و پر دردش را به نگاه خیره و کثیف زن بدوزد.

ثانیه ای نکشید، زن از سنگینی نگاه دختر با عذاب وجدانی که ناخوداگاه گریبان گیرش شده بود، دست از خنده کشیده و پرخاش کرد:

– هوی؟دختره پتیاره.اونجوری به من نگاه نکن که چشاتو از کاسه در میارم ها!

بی حرف نگاه به داغ نشسته اش را از زن گرفت.
بعد از آن، نه تشر و فریاد ماموران برایش مهم بود و نه دیگر چیزی می‌شنید.

آنقدر کلماتی که به او نسبت داده شده، برایش سنگین آمده بود که احساس می‌کرد قلبش از تپش افتاده است.

در آخر سالن مقابل دو سلول که مخصوص بازداشتی ها بود، از راه ایستادند.
فرهمند همانطور که دستبند دختر را از دستش باز می‌کرد،بار دیگر قوانین را برای دختر گوشزد کرده و با علی‌پور بر سر پست هایشان برگشتند.

جانا بلاتکلیف و با استرس همانجا کنار در سلول ایستاده و با سری پایین افتاده، نگاهش را بند موکت سوخته‌ی قهوه ای رنگ کرد.

نمی دانست چه قدر از زمان ایستادنش گذشته است که با صدای خش گرفته دختری در نزدیکی گوشش، از ترس تکانی خورده و با ترس سرش را بلند کرد.

– ببینم،دختر تا صبح میخوای اینجا وایستی؟
بکش کنار می‌خوام برم دراز بکشم.

دختر که نامش حنا بود با تنه ای از کنارش گذشت و وارد سلول شد.طولی نکشید که روی تختش لم داد و با سرگرمی خیره‌ی جانا شد.
نه تنها او بلکه، هر شش نفر دیگری هم که در سلول حضور داشتند با نیشخند و کنجکاوی منتظر واکنشی از طرف جانا بودند.

سر تا پای دخترک تازه وارد داد می‌زد دفعه اولش است که در همچین مکانی حضور دارد و این حسابی اسباب تفریح و سرگرمی شان را فراهم کرده بود.

جانا با هراس نگاهش را بالا اورد.با چشمانی دودو زده از وحشت، نگاهشان کرد.
نگاه سرگردانش ثانیه ای به روی هر نفر ماندگار می‌شد و سپس سراغ نفر بعدی می‌رفت.
لیلا که یک هفته ای بود آنجا،جا خوش کرده بود با نیشخند تیکه انداخت:

– نکنه، منتظر کارت دعوتی که نمیای داخل چشم قشنگ؟

شیما اما سنش از همه بیشتر بود و دفعه اولش هم نبود که در آنجا حضور داشت.
نچی گفته و تکیه اش را از بالشتی که در آن لحظه به جای پشتی از آن استفاده می‌کرد،گرفت و یه آن دلش برای سرگردانی دختر سوخت.

– بیا تو دختر. اون تخت برای توئه، وسایل تو اونجا بزار.

با دست به تخت زوار در رفته‌ی آهنیِ دو طبقه ای که به دیوار کنج سلول چسبیده بود اشاره کرد.
نگاهش جهت دست زن را دنبال کرد و آرام به طرف تخت راه افتاد.
اما قدم دومش به سوم نرسیده،با گیر کردن پایش به چیزی سکندری خورد و دوزانو پخش زمین شد.

به دنبالش بسته ای که دستش بود هم به روی زمین پرت شد و صدای بدی در سلول ایجاد کرد.
زمین خوردنش همانا و بلند شدن صدای خنده و قهقهه در سلول هم همانا.

لیلا در حالی که از شدت خنده قرمز شده بود. صدای بدی از دهنش خارج کرد و رو به سوسن که با بدجنسی برای دختر زیر پایی گرفته بود، انگشت وسطش را نشان داد و با قهقهه گفت:

– گا…دمت.

سوسن با نیشخند شانه ای بالا انداخت و خودش را روی تخت عقب کشید و چهارزانو نشست.
اما به ثانیه نکشیده به خاطر پس گردنی محکمی که از جانب شیما نصیبش شده بود، با صورت پخشِ کوهِ پوست تخمه ای که جلویش بود شد.
با حرکت شیما، صدای خنده ها بالا تر رفت.

سوسن اما عصبانی در حالی که پوست تخمه ها را از سرو صورتش کنار می‌زد توپید:

– ببندین اون گاله هارو.
و رو به شیما گفت:
– چه مرگته؟گوه زدی به حال و روزم.
و پوست تخمه ای که در دهنش رفته بود را تف کرد.

شیما بی‌حوصله به سوسن نگاه کرد.
– تو چه مرگته،تر زدی به هیکل طرف.مگه مرض داری؟

– به تو چه؟ دلم خواست.خای…ــه مالیش به تو نیومده.

شیما هشدار داد:
– بفهم با کی حرف می‌زنی! بعد هر گهی اومد به دهنت و بگو.
سوسن پوزخند زد:
– چیه؟ نکنه یکم دنبالت موس موس کردن هوا برت داشته که چه عنی هستی. اول و آخرش یه زنا زاده ای عینهو خودمون ..دیگه چسی اومدن نداره که.

شیما عصبانی از پررویی سوسن چنگ انداخت به موهای گوجه شده‌اش و محکم، موهایش را به طرف خودش کشید.
از مادر زاییده نشده کسی که بخواهد حرف بار او کند.

سوسن یکه خورده از کشیده شدن موهایش در حالی که سرش به عقب کشیده شده بود،جیغ کشید:

– زنیکه پتیاره چه گهی می‌خوری؟ول کن موهامو. آی،کــــمک!

و در همان حال دستانش را بالا آورد. بند موهای شیما کرد و به طرف خودش کشید.
شیما بی توجه به دردی که در سرش پیچیده بود یک دستش را آزاد کرد و با سیلی محکمی، صدای جیغ سوسن را خفه کرد.

سیلی اش آنقدر محکم بود که از صدایش، لحظه ای کل سلول در سکوت فرو رفت.
دستان سوسن، از شدت شک سیلی که خورده بود شل شد و پایین افتاد.

شیما در حالی که از مابین دندان هایش می‌غرید، به روی سوسن خم شده و اتمام حجت کرد.

– این سیلی و برای این خوردی که بفهمی حد و اندازه ات چه قدره.
دفعه آخرته که از این گنده گوزی ها می‌کنی.
شیرفهم شد؟

سوسن شوکه سری به نشانه تایید تکان داد.
شیما با ضرب موهای زن را رها کرد و به طرف جانا رفت.

با دور شدن شیما از سوسن، لیلا که در طبقه دوم تخت سوسن ساکن بود سه سوته از تخت پایین آمد و خودش را به سوسن رساند. پچ زد:

– بهت گفتم با شیما دهن به دهن نذار، شانس آوردی همین جوری بی‌خیالت شد. می‌گن از اون گنده خلافکاراس که پشتش به بالامالا ها وصله!

سوسن عصبی برو بابایی گفته و پشت به لیلا دراز کشید و غر زد:
– کی بشه از این خراب شده راحت بشم.
بر پدر دیوث اون بی همه چیزی که زنگ زد خونه مو لو داد،لعنت! که حالا مجبور نباشم شما حمال هارو تحمل کنم.

لیلا حرصی از بد خلقی سوسن با گفتنه “بی لیاقتی دیگه.” به تختش بازگشت.

با دهانی باز مانده از حیرت، فقط نگاه می‌کرد و حتی درد زانوانش را هم فراموش کرده بود.

– به جهنم،خوش اومدی.

با صدای سرد زن نگاهش از لیلا و سوسن گرفته و بند چشمان جدی شیما شد.
با دیدن شیما در نزدیکی اش و به یاد آوردن سیلی سنگینی که همین چند لحظه پیش نصیب سوسن شده بود، هراسیده اندکی خودش را عقب کشید.

شیما با ابروهایی بالارفته از تعجب به دختر که معلوم بود حسابی ترسیده، نیشخند زد:

– نترس، دختر جون‌. با تو کار ندارم اومدم کمکت کنم بلند شی.

و دستش را برای کمک دراز کرد.
اندکی به چشمان مخمور و مشکی شیما نگاه کرد و با مکث دستش را در دست زن گذاشت و با کمکش بلند شد.

لب های خشک شده اش را تر کرد، با خجالت خواست تشکر کند.
اما جز صدای ناله چیزی از حنجره اش خارج نشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

رمان جالبیه مثلاً اول نیومدی از گذشته بگی فقط یک تکه اش از گذشته بود که اصلا ما نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده که افتاده زندان و همین به نظرم مارو جذب می‌کنه که این رمان رو بخونیم و قلم بسیار زیبات هم تأثیر زیادی داره

R
R
2 سال قبل

واااای چقد این رمان غم انگیزع…. غم دنیا تو دلم میشینه……
چقد بدع احساس بی کسی کنی 😢

R
R
2 سال قبل

واااای چقد این رمان غم انگیزع…. غم دنیا تو دلم میشینه……
چقد بدع احساس بی کسی کنی 😢

R
R
2 سال قبل

خوب حالمونو گرفتی….
واقعا دلم ب درد میاداااااااا…. انگار همه غمای خودم یادم میفته اینو میخونم ته قلبم ی جوري میشه…..
در کل خیلی خوبه…
همه رمانای ک میذاری خوبن خانم خانما

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x