رمان افگار پارت 8 - رمان دونی

حنا با دیدن مهسا، چند بار به روی تشک زِواردر رفته زد و گفت:
– بپر بالا.

مهسا بدون اینکه به حنا نگاه کند،دوتا چشم داشت دوتا دیگر هم قرض گرفت و خیره به دختری که خواب بود شد.گفت:

– نه، باید برم. الان میان گیر میدن چرا اینجا وایسادم،فقط محض ارضا شدن اومدم.

حنا بانیشخند جون کشداری گفت:
– تو بیا بالا‌، حالا یه کاریش می‌کنیم.

مهسا غش غش خندید و همانطور که بالشت و پتو را کنار تخت جانا می‌گذاشت، جواب داد:
– ببند اون گاله رو هیز بدبخت. چه آماده خدمت هم هست.

حنا چشمک زد:
– زده بالا جون دل.

مهسا با چندش دماغش را جمع کرد:
– گمشو پلشت.
و با چشم و ابرو به دختر تازه وارد اشاره کرد:
– این خوشگله کیه آوردنش؟برای چی حالش بد شد؟

سوسن در حالی که دوباره چلیک چلیک تخمه می‌شکست گفت:
– پس بگو. اومدی فضولی؟

مهسا که اصلا از سوسن خوشش نمی آمد، بی اهمیت منتظر جواب به حنا نگاه کرد.
حنا بیخیال شانه ای بالا انداخت.

– ماهم نمی‌دونیم،نرسیده غش کرد.اصلا نشد بفهمیم چی به چیه ولی احتمالا زبونش بسته شده،نمی‌تونست حرف بزنه.

مهسا بار دیگر به جانا نگاهی انداخت،خواست سوال دیگری بپرسد که محمودی سر رسید و با تشر مهسا را به سلول خودش برگرداند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود که شیما با صدای ناله آرامی از خواب پرید.
خوابالود سر جایش نشست و کمی طول کشید تا به خاطر بیاورد برای چی از خواب بیدار شده است.

با شنیدن دوباره‌ی صدای ناله هراسان از جا برخاست و با دو قدم خودش را به تخت جانا رساند.
با دیدن صورت خیس از عرق دختر هول شده دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لحظه ای بعد، هراسان از سلول بیرون دوید.
دخترک در تب می‌سوخت.

چشمانش را که باز کرد جز تاریکی چیزی عایدش نشد. سلول را تاریکی وسیعی در بر گرفته بود.
نمی‌دانست چند ساعت یا چند روز گذشته است،
اهمیتی هم برایش نداشت.

دیگر هیچ چیز در این دنیا اهمیت نداشت.
چشم هایش که به تاریکی عادت کرد، توانست فضای سلول و تخت هارا تشخیص دهد.
بغض کرده به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
داشت دق می کرد.

انگار جایی،میان سینه اش ذغال داغ گذاشته باشند.
می‌سوخت و می‌سوخت و آرام نمی شد.
اصلا مگر می‌توانست آرام باشد؟
حس خفگی که گریبانش را گرفت، بی تاب سرجایش نشست.
آرام و قرار نداشت.

پاهایش را در سینه جمع کرد و سرش را رویشان گذاشت. ننو وار خودش را تکان داد.
نمی توانست باور کند دیگر هیچ گاه جاویدش را نمی تواند ببیند.

نمی‌توانست و نمی‌خواست باور کند.جاویدش زیر خروارها خاک خوابیده است.
یعنی دیگر هیچ گاه، نمی‌توانست بینتش؟
دیگر هیچ وقت، نمی‌توانست بغلش کند؟
بی اختیار دستانش چنگ موهایش می‌شوند و وای آبانش! چرا از او هیچ چیزی نگفته بودند؟

ناباور از فکری که در سرش جولان می‌داد نفس در سینه اش حبس شد.
برای لحظه ای احساس کرد قلبش از تپش افتاد.
صدای جغجغه گفتن های آبان در گوشش پیچید و اگر آبان هم مثل جاوید تنهایش گذاشته باشد، چه؟
فکر نبودن همیشگی عزیزانش آنچنان حالش را مغلوب کرد که از شدت درماندگی، موهایش را کشید.

آنقدر کشید تا دستانش به همراه مشتی مو از سرش جدا شدند.
حالا بی جاوید و آبانش چگونه زندگی می‌کرد؟
اصلا مگر می‌شد زندگی کرد؟
چگونه تحمل می‌کرد وقتی همین الان هم از دلتنگی داشت جان می‌داد.
بی‌صدا هق زد.
اویی که بیشترین دوری اش از جاوید سه روز بود، چگونه حالا بی او نفس می‌کشد؟

درد دلش یکی نبود.
جاوید برایش بس بود، نبودش خودش برای دق کردنش کافی بود.
با آبانش چه می‌کرد؟ کسی که ذره ذره قلبش را تسخیر کرده بود و حال نبودش، جان می‌سوزاند.
دلش اندکی مرگ می خواست.

یاد گریه ها و مویه های مادرش داغ می‌زد بر روح و روانش و کاری از دستش بر نمی آمد.
الهی بمیرد برای کمر شکسته پدرش.کجا بود پس؟چرا اورا در دادگاه ندیده بود.

دلشوره امانش را برید.
جهانش چه می‌کرد؟
اصلا حالا بی جاوید چه می کردند؟
جاویدی که تنها پسر بزرگ خانواده نبود.تنها برادر بزرگ تر او و جهان نبود،تنها چشم و چراغ دل فامیل نبود؛او همه چیز خانواده شان بود.
بمیرد برای دل همه‌شان، کاش او به جای جاوید می‌مرد.

در باتلاقی به نام درد گیر افتاده بود و هرچه دست و پا می‌زد، بیشتر فرو می‌رفت.

« – جان جانانم،خانوم خانوما باز قهر کردی که! نمیگی من طاقت ندارم؟»

« – تو رو به هیچ کس نمی‌دم.فقط و فقط مال خودمی،جاویدم برای دیدنت بعد از عروسی باید وقت قبلی بگیره.»

« – تو قرارِ زیبا ترین عروس قرن باشی و من خوشبخت ترین داماد.»

« – بخند.می‌خوام از لبخندت عکس بگیرم.»

« – نمی‌گی انقدر جاوید و دوست داری من بهش حسودی می‌کنم؟»

« – کی بشه تا ابد مال خودم بشی؟فقط من باشم و تو…اونوقت کلی تایم دارم برای گاز گاز کردنت،حالا هی خودتو قایم کن جغجغه.»

صدای آبانش بود که در سراسر وجودش می پیچید و آتش می کشید به هست ونیستش.
بی تاب دست هایش را حصار گوش هایش کرد و عاجزانه طلب مرگ کرد.
با صدای پخش شدن اذان و سوت های بیدار باش، کم کم زندانی ها از خواب بیدار شدند.
سوسن در حالی که یک چشمش باز بود و یکی بسته، نق زد:

– ای دهن باباتون سگ رید، من نخوام این موقع بیدار بشم نماز بخونم باید کدوم مادر خرابی و ببینم آخه؟

لیلا بی حوصله از صدای جیغ جیغ سوسن در حالی که می‌نشست، غر زد:

– سوسن سر صبحی نرین به اعصابمون لطفا.

حنا بی اعصاب از زر زر های همیشگی توپید:
– ریدم دهن جفت تون. خفه می‌شین بکپم یا نه؟

سپیده خوابالو با صدای گرفته ای گفت:
– یکی بره صف دستشویی آفتابه بذاره،من ..ن دارم.

شیما خسته از دوشب شب زنده داری، در حالی که حس می‌کرد در چشمانش خرده شیشه ریخته اند با خود فکر کرد. «باز هم یک روز عنی دیگر.»

هنوز همه خوابالود در تخت خود را کش و قوص می‌دادند که با جیغ بنفش هما، برق سه فاز از سرشان پرید.
هما از خواب بلند شده و بی توجه به بقیه می‌خواست همتا را بیدار کند تا صف بگیرند برای دستشویی،که چشمش به دختر تازه وارد افتاده بود.

صحنه ای که هما را وادار به جیغ کشیدن کرده بود. دخترکی بود همانند ارواح،با دست هایی فشرده بر گوش هایش در حالی که مقدار زیادی مو در اطرافش ریخته،مسکوت به دیوار رو به رویش خیره شده بود.

لیلا با دیدن جانا در آن وضعیت یکی محکم بر صورتش کوبید.
– خاک بر سرم.

بقیه هنوز حیران صحنه مقابلشان بودند.
محمودی که با شنیدن صدای جیغ به سمت سلول دویده بود با سوت به افرادی که در حال تجمع بر در سلول بودند، هشدار داد.

– تجمع نکنید.برین سر کارتون، بجنبین.

و نرسیده به سلول با صدای بلندی داد زد:
– چه خبرتونه؟ جیغ و داد راه انداختین سر صبحی.باز کاه یونجه تون اضافی کرد…

با دیدن جانا ادامه حرف در دهانش ماسید.
حنا که دید از کسی آبی گرم نمی‌شود بی حوصله از تخت پایین پرید و به سمت جانا رفت.
به روی دوزانو جلویش نشست و با صبر و حوصله سعی کرد دست هایش را که به گوش هایش فشار می‌آوردند را پایین بیاورد.

– هیش. من و نگاه کن،هیچی نیست. باشه؟
جانا با شنیدن صدای دختر نگاه مات شده اش را از لکه قهوه ای رنگ ملافه گرفت و به چشمان حنا دوخت.

حنا یکه خورده از چشمان بی فروغ دختر، لحظه ای واماند.
چشمانی که پر از هیچ مطلق بود.
گویی دخترک روحش را از دست داده بود.
صبر را جایز ندانست.
با آرامش دست های شل شده دختر را از گوش هایش جدا کرد و به نرمی لبخند کوتاهی زد:

– آفرین. دختر خوب،هیچی نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

ناراحت شدم فاطمه…. این چیه گذاشتی آخه… احساسم داغونه بابا….
با اینم افسردگی گرفتم…
راهی بیمارستان نشم صلوات….

😘عالیه…. عشقم….

R
R
2 سال قبل

چقد غمگین…. حال دلم خراب بود خودش
خراب تر شد..

..
..
2 سال قبل

عالییییی عالییییی💖❤💋❤❤❤❤❤❤❤💋💋💋هرچی بگم کمه💖💖💖فقط اگر میشه روزی دو پارت بزارید❤❤❤

منیر
منیر
2 سال قبل

عالیییییییییییی کمه براش

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x