با برداشته شدن دست هایش، انگار صدا های سرش هم خاموش شده بودند. بی جان نفسی کوتاه کشید و بدون توجه به دختر ماتم زده، دست هایش را از دستان دختر بیرون کشید و با سری پایین افتاده به موکت خیره شد.
محمودی جرئتی به خودش داد و جلو آمد:
– دخترجون، حالت خوبه؟دکتر خبر کنم؟
صدای نگهبان که حالش را میپرسید، میشنید ولی نمیتوانست واکنشی نشان دهد.
با روشن شدن برق های سالن بالاخره فضا از آن حالت گرگ و میش و خاکستری رنگ خارج شده و کم کم همه از آن حالت خواب آلودگی و وحشت زده، خارج شدند.
محمودی که جوابی از دختر نگرفت با سه قدم، خودش را به جانا رساند.
– مگه صدام و نمی شنوی؟کری؟می گم حالت خوبه یا نه؟
با احساس سایهی نگهبان به روی تنش بالاجبار نگاهش را بالا آورد و به نگاه زن دوخت.
محمودی بی حوصله نگاهی به زندانی تازه وارد کرد و فکر کرد که اصلا حوصلهی ادا اطوار های تازه وارد ها را ندارد.
بی حرف، دستش را بند بازوی نحیف جانا کرد و با زور سعی کرد بلندش کند.
– پاشو بریم درمانگاه.
با برخورد دست سرد زن با پوست برهنه اش لرز در تنش پیچید.
ناچار از فشاری که بر دستش وارد میشد بلند شد.
اما ثانیه ای نگذشته انگار زیر پاهایش خالی شده باشد زانوانش تاخورده و به سمت پایین کشیده شد.
با استیصال دوباره روی موکت خشک زانو زد و چرا دست از سرش بر نمیداشتند؟درد خودش برایش بس بود دیگر.
حنا با دیدن حال جانا عصبی توپید:
– چیکارش داری؟ نمی بینی حالش بده؟
محمودی کلافه رو به حنا غرید:
-به تو ربطی نداره.سرت به کار خودت باشه.
و سعی کرد دوباره دختر را بلند کند.
– پاشو ببینم، خودت و به موش مردگی نزن.من صد تای مثل تو رو تشنه می برم گشنه بر می گردونم. این ننه من غریبم بازی ها اینجا به دردت نمی خوره اگه حالت بده پاشو بریم دکتر ببینت وگرنه بقیه رو مچل خودت نکن.
حنا پر حرص خودش را عقب کشید و در حالی که از سلول خارج می شد، جوری که صدایش به گوش محمودی برسد غر زد:
– حیف اسم گاو که بخوام به تو نسبت بدم. شعور نداری بفهمی، چشم که داری ببینی حال و روز شو. از جنازه بخوای باهات تا درمانگاه بیاد عاقلانه تره تا این دختر
محمودی عصبانی از زبان درازی حنا فریاد کشید:
– کدوم گوری میری سلیطه؟برگرد اینجا ببینم. با کی بودی گفتی گاو؟من!
هنوز حرفش تمام نشده بود که، سپیده درحالی که با سرعت از روی تخت بلند میشد دستش را روی باسنش گذاشت و در حالی که میدوید آژیر کشید:
– برین اون ور الان عنی میشین.
سوسن در حالی که خنده اش گرفته بود، بی توجه به محمودی و جانا پشت سر سپیده بیرون رفت.
هما و همتا هم به دنبالش، بدون حرفی سلول را ترک کردند.
با کمک زن چشم مشکی که حتی نامش را نمیدانست، به روی تخت برگشت.
بدنش که روی تخت آرام گرفت، پشت به بقیه رو به دیوار دراز کشید. در حالی که چشمانش را می بست فکر کرد “کاش تنهایش میگذاشتند.”
محمودی با اخم خواست به زن که با خودسری دختر را به تخت برگردانده بود، چیزی بگوید که شیما خونسرد با چشمانی جدی نگاهش را به تخم چشمان محمودی دوخت و سرد گفت:
– دوروزه که تب داره. هیچ چیزی هم نخورده به زور آمپول و سرم سرپاس.نای حرف زدنم نداره،پس کاری به کارش نداشته باش.
محمودی خواست چیزی بگوید اما نگاه شیما آنقدر جدی و کلامش قاطع بود که بی هیچ حرفی عقب گرد کرد و موقع بیرون رفتن با مکث گفت:
– حواست به دختره باشه،برای سرشماری نمیخواد بیای،اسم تون و رد میکنم.
و همان دم که پایش را در سالن گذاشت با سوت بلندی، روال هر روزش را پیش گرفت.
لیلا با دلسوزی، درحالی که تختش را مرتب میکرد گفت:
– چرا اینجوریه این دختره؟همه اش حس میکنم الان میمیره.
و بدون اینکه منتظر جوابی از شیما باشد کارش را ادامه داد. شیما مسکوت به جانا نگاه کرد.لیلا راست میگفت دخترک بوی مرگ میداد،بویی که شیما سال ها با آن اُخت گرفته بود.
با افسوس روی تن جانا خم شد و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید. رو به لیلا گفت:
– برو سهم صبحانه رو بگیر. ببین میتونی یکم نبات هم پیدا کنی؟ یه کم چایی نبات درست کنیم ببینیم میشه چیزی بهش بدیم بخوره،
شاید حالش بهتر شد.
لیلا بی حرف سری تکان داد و بعد از برداشتن فلاکس چای از سلول بیرون رفت.
سکوت نسبی که سلول را فرا گرفت، چشمانش را باز کرد و بغض همچون توده ای سرطانی در گلویش رشد کرد.
ناخوداگاه نگاهش به نوشته روی دیوار افتاد.
«ای جنگل، ای داد
از آشیانت بوی خون می آورد باد.
بر بال سرخ کشکرک…پیغام شومی ست
آنجا، چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟»
– من هنوز گشنمه.
حنا چپ چپ نگاهی به سپیده که تمام ماکارانی را با نان سهم صبحانه شان به بهانه سیر شدن خورده بود انداخت.
– ای بترکی،انقدر نلومبون.
سپیده با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و همانطور که تمام هوش و حواسش به ظرف دست نخوردهی دختر تازه وارد بود،درحالی که دماغش را بالا میکشید نرم نرمک خودش را به ظرف غذا رساند و خواست چنگالش را در ماکارانی مریض احوال فرو کند که حنا دست جنباند و با قاشق روی دستش کوبید. ظرف را به طرف خودش کشید:
– دست خر کوتاه.
سپیده با لب هایی برچیده به ظرف ماکارانی که از دسترسش خارج شده بود، نگاه کرد و با آن صدای تو دماغی اش حرص خورد:
– خر بیشعور،گشنمه.اون دختره غشی هم که نمیخوره یخ میکنه از دهن میوفته.
حنا نگاهی زیر چشمی به جانا که گوشه تخت چمباتمه زده بود انداخت و خواست چیزی بگوید که شیما تشر زد:
– زود بخورین،جمع کنین اون سفره رو. جلوی راه و گرفته نمیتونیم رد شیم.
چشمان سپیده برق زد:
– چاکر شوما.
و قبل از اینکه حنا جلویش را بگیرد ظرف غذا را از جلوی حنا چنگ زد و دولپی مشغول خوردن شد.
حنا سری به نشانه تاسف برای سپیده تکان داد و مشغول جمع کردن سفره شد.
سپیده همانطور که مشغول خوردن بود، ناگهان نگاهش در نگاه جانا گره خورد.
با وجدانی درد گرفته در حالی که رشته ای ماکارانی از گوشه لبش آویزان بود، بی حواس بشقاب خالی شده را به طرف جانا گرفت و مظلومانه گفت:
– میخوری؟
لیلا با دیدن سپیده و بشقاب خالی در دستش نخودی خندید.
– درد نگیری دختر، ته بشقاب و هم لیس میزدی بعد تعارف میکردی.
سپیده درحالیکه غذا زهرمارش شده بود، نادم بشقاب را زمین گذاشت و با لب و لوچه آویزان خودش را کنار کشید.
– خب گشنه ام بود.
بی حرف نگاهش را از صورت چرب و چیلی دختر گرفت و کاش زود تر غذایشان را می خوردند.
بوی غذا دل و روده اش را بهم میریخت.
همان صبح هم که به اصرار شیما جرعهای از چای نبات را نوشید به لحظه نکشیده از دماغ و دهن، خورده و نخورده اش را بالا آورده بود.
اصلا مگر از این گلوی وامانده اش، چیزی پایین می رفت؟
توده ای زهرآگین، به نام بغض که گلویش را گرفته بود تنها امان نفس کشیدنش می داد و بس.
سفره ناهار تازه جمع شده بود که صدای علی پور در سلول پیچید.
– جانا ماندگار؟
نگاه همه به طرف دختر تازه وارد کشیده شد و سپس روی علی پور برگشت.
نگاه خاموشش به روی علی پورکه منتظر ایستاده بود نشست.
بی جان دستش را بند میله ی تخت کرد و به زحمت روی پاهای لرزانش ایستاد.
علی پور چشم غره ای به دختر که کنار تخت ایستاد رفت:
– تو جانا ماندگاری؟زبون نداری حرف بزنی؟
نگاهش را از زن گرفت و فکر کرد کاش به جای لال شدن،کر شده بود.
لیلا طبق معمول دست جنباند:
– نمیتونه حرف بزنه.
علی پور با ابروهایی بالا رفته گفت:
– لالِ؟
– نه. اما از وقتی اومده حتی یک کلمه هم چیزی نگفته.
علی پور چشم هایی ریز کرد و با نگاهی دقیق سرتاپای دختر را از نظر گذراند. با تشر گفت:
– سر تو بلند کن.
با تشر علی پور سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد.
علی پور خجسته نطق کرد:
– صحبت کن ببینم.
صدای پوزخند حنا در سلول پیچید.
– منتظر بود تو بگی.
علی پور با غیض چشم غره ای به حنا رفت.
– سرت به کار خودت باشه.
حنا بی تفاوت در حالی که پشت به علی پور دراز میکشید گفت:
– به خاطر شُک نمیتونه حرف بزنه. انشالله سواد که داری یه چیزی بارت باشه؟
با شنیدن حرف های حنا، با اخم نگاهش روی جانا برگشت و سوالی پرسید:
– راست میگه؟
لب های خشک شدهاش را کمی تر کرد و ناچار سری به نشانه تایید تکان داد.
علی پور هوفی کشید:
– خیل خب. چادر تو سرت کن بریم، ملاقاتی داری.
برای لحظهای،نوری کم سو قلب مدفون شده در تاریکی اش را در نَوَردید. بی قرار فکر کرد یعنی چه کسی به دیدارش آمده؟
بغض در گلویش پیچید. کاش پدرش آمده باشد.
دلش هوای آغوش پدرش را کرده بود.دل ویرانش، کوه طلب میکرد برای خالی کردن این غم جانگداز.
دلش میخواست در آغوش پدرش فرو رود و مرثیه بخواند:
– بابا دیدی چه خاکی به سرمون شد؟دیدی خونه خراب شدیم؟
و دق کند:
– بابا، دیگه جاوید نداریم.
پدرش را در آغوش بگیرد و هق بزند که آبانش را میخواهد.
وای که اگر پدرش آمده باشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فوق العاده مینویسی عزیزم