رمان الفبای سکوت پارت 132 - رمان دونی

 
چشمان گرد شده ی سرباز را دید ولی اهمیتی نداد.
خواست به سمت در برود که سرباز جوان انگار که
از مافوقش دستور تازهای گرفته بود دستبند دور مچ
خود را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. صدای مردی
که لباس نظامی به تن داشت را شنید.
_ بشین.
تارخ به سمت مرد میانسالی پشت میز نشسته بود
چرخید. به درجه های روی شانه ی او نگاه کرد.
_ نوچه ی نامیخانی؟
مرد غرید:
_ مراقب حرف زدنت باش.
تارخ پوزخندی زد.
_ نباشم چیکار میکنی؟ زندانیم میکنی؟ این دقیقا
چیزیه که من میخوام.

نامیخان با سر اشارهی کوتاهی به مرد پشت میز
انداخت و او مثل یک حیوان دست آموز بدون گفتن
حرفی از جایش بلند شد و در حالیکه نگاه پر اخمش
تارخ را نشانه گرفته بود از اتاق بیرون رفت.
صدای نامیخان در فضای خالی اتاق طنین انداخت.
_ بشین.
تارخ بدون مقاومت به تنش حرکت داد و روی صندلی
چرم مقابل او نشست. با تمسخر پرسید:
_ چطوری عموجون؟
نامیخان برآشفت.
_ همین امشب بهت فرصت میدم این مسخرهبازی که
شروع کردی رو تموم کنی!
تارخ با لذت به عصبانیت و حال آشوب نامیخان خیره
شد.
_ چه حسی داری؟
نامیخان غرید:
_ تارخ…
تارخ خندید. خندهای از ته دل که نامیخان را در
شوک فرو برد.
او سالها بود که هیچ تصویری از خندهی تارخ
نداشت. غرید:
_ گفتم این بازی رو همینجا تموم کن.
تارخ مچ دستش را که دستبند از آن آویزان بود بالا
آورد.
_ اینو میگی؟ چرا؟ من که خیلی از این بازی خوشم
اومده.
چشمان به خون نشستهی عمویش را نادیده گرفت.
_ تازه دارم لذت میبرم نامیخان… تازه داره حالم
خوب میشه. تازه دارم حس تورو وقتی بهم زور
میگفتی تجربه میکنم. تمومش کنم؟
مکث کوتاهی کرد.
_ محاله…
نامیخان دندانهایش را روی هم سایید.
_ مگه نمیخوای از من جدا شی؟ باشه قبوله. هر چی
چک و سفته دستم داری برمیگردونم. اصلا جمع کن
برو یه کشور و شهر دیگه زندگی کن. فقط این نمایش
مسخرهای که راه انداختی رو تموم کن.
تارخ خونسرد ابرو بالا انداخت.
_ نه عموجون! منو میشناسی که از راهای آسون بدم
میاد. مرد کارای سختم.
با دست آزادش به دستبند فلزی اشاره کرد.
_ تازه تازه داره بهم خوش میگذره نامیخان بزرگ.
سرش را جلو برد و با چشمانی که حالا روشنتر از
هر زمان دیگری بنظر میرسیدند در چشمان قرمز
شدهی عمویش خیره شد.
_ این ترس تو نگاهت… این التماست…
لبخندی جنونآمیز روی لبهایش نقاشی شد.
_ دارم کیف میکنم از دیدن ضعفت… دارم لذت
میبرم. عشق میکنم از اینکه اینهمه بدبخت بنظر
میای!
نامیخان سعی کرد با تمسخر نگاهش کند.
_ تو یه احمقی تارخ.
تارخ خونسرد پا روی پا انداخت.
_ پس نباید از یه احمق بترسی!
خمیازهای ساختگی کشید.
_ اگه خواهش و التماست تموم شد پاشم برم. میخوام
بخوابم.

چشمانش را بست و خندید.
_ خواب الان خیلی بهم میچسبه. به اندازهی همهی
سالایی که نذاشتی خواب راحت داشته باشم الان
میتونم با آرامش تخت بخوابم.
نامیخان چشمانش را با خشم باز و بسته کرد.
_ معامله میکنم باهات.
تارخ همانگونه که چشمانش را بسته بود لبخندی از
سر پیروزی زد. وقتی نامیخان اینگونه به دست و پا
افتاده بود یعنی خوب میدانست تا چه اندازه موقعیت و
قدرتش در خطر بود. اگر این شرایط را مدیریت
نمیکرد برای آدمهای رده بالا تبدیل میشد به یک
مهرهی سوخته و خیلی ساده او را از صفحهی بازی
قدرتمندان حذف میکردند. صدای عمویش را شنید.
_ کل مزرعه و کارخونه رو میزنم به نامت.
تارخ کوتاه گفت:
_ نمیخوام.
اینبار نامیخان به حدی عصبی شد که عصایش را
محکم روی زمین کوبید.
_ فکر کردی فقط نگران خودمم؟ میدونی قدم تو چه
راهی گذاشتی؟ فکر میکنی جون زنده به در میبری؟
تارخ چشمانش را باز کرد و با تحقیر به صورت
خشمگین
نامیخان خیره شد.
_ حتی الانم دست از نقش بازی کردنت برنمیداری؟
سر تکان داد.
_ باشه عموی مهربونم. قبول میکنم نگران منی… اما
برام مهم نیست. بذار راحتت کنم…
صاف در تخم چشمان نامیخان زل زد.
_ حاضرم تو زندان تیکهتیکهم کنن، یا زنده زنده آتیشم
بزنن طوری که خودم بوی سوختن استخونامو حس
کنم، اما با این وجود نابودی تشکیلات تورو هم به
چشم ببینم.
نامیخان با فکی که از شدت حرص میلرزید زمزمه
کرد:
_ نگران خواهرت…
تارخ دستش را بالا آورده و حرف او را قطع کرد.
_ نامیخان من وقتی اینجا تو کلانتری دستبند به دست
جلوی تو نشستم یعنی پی همه چی رو به تنم مالیدم.
دست بردار از این نمایش قدرت مضحکانهت. چنگ
بزن به همین قدرتی که به واسطهش به ضعیفا زور
میگی و تهدیدشون میکنی. التماسش کن نجاتت بده.

_ این بازی برات گرون تموم میشه تارخ.
تارخ دستی به ته ریش بلند صورتش که حاصل
اصلاح نکردن چند روز بود کشید.
_ برای تو گرونتر تموم میشه عموجون و همین
برای اینکه منو راضی کنه این راه رو تا تهش برم
کافیه.
نامیخان که تارخ را مصمم دید و مطمئن شد او تحت
هیچ شرایطی حاضر نیست به حرفهایش گوش دهد
از جایش بلند شد.
_ باشه پسر… بد بازی رو شروع کردی. پس بچرخ
تا بچرخیم. یه کاری میکنم که روزی هزار بار از این
نمایشی که راه انداختی به غلط کردن بیوفتی.
تارخ بدون اینکه از جایش تکان بخورد یا ذرهای ترس
از
حرفها و تهدیدهای عمویش به وجودش راه دهد گفت:
_ میچرخیم عموجون! تو یکی بدجورم میچرخی!
اصلا این همه برنامه چیدم تا وقتی از تخت قدرتت
کوبیده میشی رو زمین رو ببینم.

نامیخان با همان خشمی که در تمام وجودش بود در
حالیکه یک دستش را مشت کرده و دندانهایش را
روی هم میسایید از اتاق بیرون رفت.
تارخ با لبخند رفتن او را نظاره کرد و وقتی او از
اتاق خارج شد لبخندش جایش را به اخمهایی عمیق
داد. نگرانی قلبش را زیر و رو کرد. میدانست
عمویش سکوت نخواهد کرد و قطعا برای ضعیف
کردن او دست به هر کاری خواهد زد. با این وجود
دیگر هیچ راه بازگشتی نبود. از این جای قصه به بعد
باید همه چیز را به دست خدا و سرنوشتش میسپرد.
دیگر توان این را نداشت که همانگونه پشت میلههای
زندان بود از عزیزانش محافظت کند. به سرگرد و
آرش امید بسته و به آنها اعتماد کرده بود تا از
خانوادهاش محافظت کنند.
_ آروم باش پسر… آرش زیر قولش نمیزنه.
از طرفی دلش به آرش گرم بود و از سوی دیگر چون
داستان عاشقی شیرین و نامیخان را شنیده بود از
جهاتی به این امید داشت که شیرین میتواند جلوی
نامیخان درآید. در افکارش غرق بود که در اتاق باز
شد و همان مرد درجه داری که دقایقی قبل در اتاق
بود دوباره به اتاق بازگشت. تارخ نگاهش کرد.
_ میتونم برگردم بازداشتگاه؟
مشخص بود که مرد از میزان دیوانگی تارخ حیرت
زده شده بود. در طول زندگیاش این اولین بار بود که
میدید فردی برای رفتن به زندان مشتاق است.
_ پسرجون فکر میکنم تو هنوز نمیدونی قراره چه
بلایی سرت بیاد.
تارخ با تحقیر به او که بندهی پول شده و به سیستم
قضایی و مردم کشورش خیانت میکرد نگاه کرد.
_ تو توضیح بده بهم… خدارو چه دیدی شاید چشمم
رو به حقیقت باز کردی.
مرد انگار که اصلا متوجه تمسخر کلام تارخ نشده بود
با غرور پشت میز کارش نشست. سعی کرد تن
صدایش را در پایینترین حد ممکن نگه دارد.
_ هنوز دیر نشده… میتونی همه چیزو انکار کنی و
اونوقت من قول میدم یه هفته نشده آزاد شی.
تارخ نگاه تحقیرآمیزش را روی او ادامه داد:
_ چقدر بهت میدن؟
نگاه سوالی مرد باعث شد تا مجدد بپرسد:
_ نامیخان چقدر بهت پیشنهاد داده که اینطوری وطن
و آدمیتت رو میفروشی؟
مرد عصبی شد.
_ مراقب باش زبون سرخت سر سبزت رو به باد نده.
تارخ با تمسخر پوزخندی زد.
_ فکر کردی برام مهمه؟ فکر کردی از مردن
میترسم؟
خمیازهای کشید تا به او بفهماند که حرف زدن با او
حوصلهاش را سر برده است.
_ خیلی باید احمق باشی اگه فکر کنی من منتظرم بیان
و نجاتم بدن و دلم به کمک کسی گرمه.
دستی که دستبند داشت را بالا آورد.
_ من قبل از اینکه پام برسه اینجا وصیتامو کردم.
از جایش برخاست و به طرف در رفت. نزدیک در
که رسید ایستاد.

_ جناب سرهنگ، جناب سرگرد یا هر چیز و هر
کسی که هستی. بذار یه توصیه و نصیحت دوستانه
بهت بکنم.
سرش را اندکی به پشت سرش متمایل کرد.
_ داری وطن و آدمای مملکتت رو به پول میفروشی،
حداقل نرخت رو ببر بالا… ارزون نفروش خودتو…
هر چی نباشه چند قرن دیگه اسم امثال تو توی تاریخ
هم ردیف هر چی خائن تو دنیاست میاد. حداقل قیمتی
بگو که ارزش این رسوایی رو داشته باشه!
جملاتش به قدری مرد پشت میز را عصبی کرد که
فریاد کشیده و سربازی که تارخ را به داخل اتاق
آورده بود را صدا زد.
_ شمسی پور….
تارخ یک قدم عقب رفت و همان لحظه در باز شد و
سرباز جوان ظاهر گشت. فرصت نکرد سلام نظامی
دهد چون فریاد مافوقش ساختمان را لرزاند.
_ سریع برش گردون بازداشتگاه.
******
دستش را روی زنگ فشار داد. بلافاصله در با صدای
تیکی باز شد. نفهمید چگونه مسیر بین در حیاط تا
خانه را دوید. همانطور که میدوید تینا را صدا کرد.
_ تینا…
خودش را داخل خانه انداخت و تینا را صدا زد که
آرش مقابلش ظاهر شد.
_ آروم باش افرا… چرا داد میزنی؟
افرا همانطور که نفس نفس میزد پرسید:
_ چی شده؟ نامیخان فهمیده؟ چیکار کرده؟
آرش بازوی او را گرفت.

_ نامیخان دستش به هیچ جا بند نیست. نگران هیچی
نباش.
افرا مضطرب همراه آرش وارد پذیرایی شد.
_ جریان چیه؟ چطوری فهمیده؟ اصلا تینا و شیرین
کجان؟
آرش به شانهی او فشار آورد تا بنشیند.
_ بشین افرا… تینا حالش بهم خورد شیرین بردتش
اتاق بلکه یه چند دقیقه خوابید.
_ راجع به نامیخان بگو…
_ آخه چی بگم؟
اخم کرد.
_ افرا خواهش میکنم یکم به خودت فکر کن. اصلا
متوجهی تو این چند روز چقدر ضعیف و لاغر شدی؟
امروز صحرا رو به زور با دوستاش فرستادم برن
بگردن. یک بند داشت بخاطر تو گریه میکرد.
افرا نگاه ملتمسش را به آرش دوخت.
_ قسم بخور که مراقب صحرا هستی.
_ افرا…
افرا برای بار هزارم در رابطه با آن موضوع نالید:
_ آرش من خوب نیستم. جونی برام نمونده. دیگه
نمیتونم حواسم به صحرا هم باشه. قول بده تو مراقبش
هستی. نذار به بخاطر من غصه بخوره.
آرش کنارش نشست.
_ اینا کاراییه که خودت باید بکنی… تو باید مراقب
خودت باشی تا صحرا غصه نخوره.
افرا انگار که صدای او را نشنیده بود نجوا کرد:
_ نامیخان فهمیده… حالا چی میشه؟

انگشتانش را در هم پیچاند.
_ نکنه دستور بده یه بلایی سر تارخ بیارن؟ نکنه…
آرش حرف او را قطع کرد.
_ بس کن افرا… تارخم آدمای خودشو داره. مطمئنم
حواسشون هست که اتفاقی براش نیوفته.
افرا آرام نشد.
_ حتی میتونن تو همون زندان بکشنش تا نتونه بیشتر
از این حرف بزنه.
آرش با اینکه خودش استرس این موضوع را داشت،
اما قاطع گفت:
_ نمیتونن. اگه…
صدای افاف حرفش را قطع کرد. افرا مضطرب
نگاهش کرد.
_ کیه؟
صدای افاف مجدد بلند شد. صدای مکرر آن شیرین
و تینا را هم به طبقهی پایین رساند. آرش که به سمت
افاف رفته بود با دیدن تصویر نامیخان با ترسی که
سعی در پنهان کردنش داشت در جواب بقیه که
میخواستند بدانند پشت در کیست کوتاه گفت:
_ نامیخان…
شیرین با قاطعیت از کنار تینا و افرا عبور کرد. به
سمت افاف رفت و گوشی آن را برداشت.
_ چرا اومدی اینجا؟
نامیخان غرید:
_ درو باز کن شیرین.
_ از اینجا…
فریاد نامیخان به قدری بلند بود که بقیه هم شنیدند.
_ باز کن درو شیرین.
شیرین قبل از اینکه صدای داد نامیخان همسایهها را
متوجهشان کند دکمهی افاف را فشار داد و بعد به
سمت بقیه چرخید.
_ برین طبقهی بالا. من باهاش حرف میزنم.
قبل از اینکه تینا یا آرش واکنشی به این خواستهی
شیرین نشان دهند افرا قاطع گفت:
_ من جایی نمیرم.
شیرین اعتراض کرد.
_ افرا عزیزم…
_ شیرین از من نخواه جلوی این آدم عین موش برم تو
سوراخ قایم شم. باید بدونه ما هیچ کدوم از خودش و
تهدیداش نمیترسیم. نباید بذاریم با تهدید ما تارخ رو
تحت فشار بذاره.
تینا در حمایت افرا برآمد.
_ افرا راست میگه…
صدای باز شدن در ورودی باعث شد شیرین نتواند با
آنها مخالفتی کند. نامیخان با عصبانیت وارد خانه
شد.
وقتی افرا را در آنجا دید عصبانیتش چند برابر شد، اما
شیرین را مخاطب قرار داد.
_ شیرین تو چرا؟
داد زد:
_ تو چرا عقلت رو دادی دست این بچههای نادون؟
شیرین با قاطعیت در چشمان عصبی نامیخان خیره
شد.
_ تو خونهی من صداتو بالا نبر… تو اینجا یه
غریبهای برا ما… دیگه نامیخانی که بزرگ ما بود
نیستی!

سکوت سنگین فضا و مردمکهای گشاد شدهی
نامیخان حاکی از شوکی بود که همه را مات خود
کرده بود. هیچکس انتظار چنین برخورد سنگینی از
شیرین نداشت و میان این هیچکسان نامیخان در صدر
جدول بود. شاید با تیکتاک ثانیههایی که از پی هم
میآمدند آرام آرام همه بجز نامیخان توانستند تندی
شیرین همیشه آرام و مهربان را هضم کنند، اما
نامیخان نتوانسته بود که از میان لبهایش که تکان
خوردند آوایی ناباور شبیه به شیرین شنیده شد.
_ شیرین…
شیرین قدر ایستاد تا نامیخان را هر ثانیه ناباورتر و
البته ناامیدتر از قبل کند.
_ بهتره از خونهی من و بچههام بری بیرون و دیگه
به ذهنت خطور نکنه که با تهدید ما پسرمو تحت فشار
بذاری. بتی که از مردونگیت تو ذهنم داشتم خیلی وقت
بود شکسته بود، اما حالا طوفان همون تیکههای
شکسته رو هم با خودش برده. از بزرگی تو برای من
و بقیه دیگه چیزی نمونده محمود نامدار. نقابی که
همیشه رو صورتت میزدی خیلی وقته کنار رفته.
دیگه نمیتونی ادای آدمای دلسوز و نگران رو در
بیاری و بقیه باور کنن.
نامیخان که هنوز در شوک حرفها و رفتارهای
سرسختانهی شیرین بود پلک زد.
این جدیت شیرین را یک بار دیگر بخاطر داشت
وقتی که به او گفته بود حق ندارد جلوی زنش به او
توجه نشان دهد، اما حالا کنار جدیت یک اتفاق دیگر

هم رخ داده بود. در این ثانیه و لحظه از زندگیاش
انگار تازه مطمئن شده بود که شیرین زندگیاش، زنی
که همیشه جایگاه خودش را در گوشهی قلبش داشت را
برای همیشه از دست داده است. انگار سیلی محکمی
روی صورتش فرود آمده و او را از خواب چند دههی
گذشته که به بودن شیرین در عمارت و نزدیکی
خودش دلخوش بود بیدار کرده بود.
حالا شیرین نه در کنارش که درست در مقابلش
ایستاده بود. چشمان به خون نشستهاش را میان آدمهای
داخل خانه چرخاند.
_ شیرین تو منو میشناسی… بیشتر از بچههایی که
دورت وایستادن منو میشناسی. من جای تو باشم
عوض اینکه شاخ و شونه بکشم میرم تارخ رو از خر
شیطون پیاده میکنم…
اینبار افرا بود که با عصبانیت حرف نامیخان را قطع
کرد.
_ تارخ از خر شیطون پیاده شه تا بشه برده و سپر
بلای تو؟ که بره دنبال هزار و یک خلافی که تو
مجبورش میکنی؟ شیرینم بذاره من نمیذارم. فکر کنم
بدونی چقدر حرفم رو تارخ تاثیر داره.
نامیخان پوزخند غلیظی زد. اینکه جلوی یک الف
بچه کم بیاورد فرای طاقتش بود.
_ کسی که تارخ رو شیر کرده تو بودی؟
از لای دندانهای کلید شدهاش غرید.
_ پشیمون میشی دختر… بدجور از این کار پشیمون
میشی. قبلا بهت تذکر دادم که نباید پای تارخ به
کلانتری باز شه. قبلا گفتم اگه پای این پسر برسه
زندان چه عواقبی براش داره. حالا وایستا و خودت با
چشمای خودت ببین که چقدر از حرفام راست بودن.
تینا با شنیدن این جملات به لرزه افتاد، اما قبل از
اینکه روی زمین آوار شود آرش کمرش را گرفت و
کنار گوشش لب زد:
_ هیس… آروم باش. داره لاف میزنه.
زمزمهی آرش را افرا شنید اما هم او و هم آرش خوب
میدانستند که خطر تارخ را تهدید میکند و نامیخان
در رابطه با این قضیه با هیچ کسی شوخی ندارد.

اما با این وجود افرا با قدرت سرجایش ایستاد. از
درون در حال متلاشی شدن بود، اما برخلاف تینا
اجازه نداد ضعف در ظاهرش به نمایش دربیاید. چون
این دقیقا چیزی بود که نامیخان دنبالش بود. حس
ترس و بیچارگی در رفتارهای آنها.
خواست لب باز کرده و جواب نامیخان را بدهد، اما
شیرین با اقتدار گفت:
_ تارخ تصمیمی گرفته که ما همه تا تهش پشتشیم.
فکر نکن با تحت فشار گذاشتن ما میتونی چیزی رو
عوض کنی.
چشمانش را برای چند ثانیهی کوتاه بست و نفس
عمیقی گرفت انگار که برای گفتن جملات بعدیاش
نیاز به تجدید قوا داشت.
_ بذار راحتت کنم. حتی اگه مرگ در انتظار تارخ
باشه بازم از حمایت کردنش کوتاه نمیام. چون توی
این سالا هر روز دیدم که چطوری هر ثانیه هزار بار
مرده و زنده شده. تو کاری باهاش کردی که هیچ
حیوونی با هم نوعش همچین کاری نمیکنه. کاری
کردی که یه خواب راحت از چشماش فراری باشه.
اینکه از این عذاب خلاص شه تنها چیزیه که ما و
خودش میخوایم.
بعد از پایان جملات مقتدرانهاش و درست زمانی که
ناامیدی را در عمق چشمان نامیخان تشخیص داد
دست راستش را به سمت در گرفت.
_ حالا از اینجا برو بیرون.
اینبار دیگر نامیخان نایستاد. دیگر در برابر اتمام
حجتها و قاطعیتهای شیرین آنهم وقتی پای مرگ
تارخ را به میان میکشید تهدید کردن پوچ و توخالی
بنظر میآمد. پس فقط عقبگرد کرد و از خانه بیرون
رفت.
انگار که افراد داخل خانه منتظر صدای بسته شدن در
حیاط بودند چون بلافاصله با شنیدن این صدا هر کدام
در گوشهای آوار شدند.
تینا گریهاش را رها کرد.
_ شیرین تارخ رو میکشه…
آنقدر درد داشت که نتوانست جملهاش را کامل کند.
افرا هم که ترسیده بود زانوهایش را در آغوش کشید و
سری که شروع به درد گرفتن کرده بود را به
زانوهایش چسباند.
عجیب اینکه شیرین هم سکوت کرده بود. گویی تمام
توان و انرژیاش در برابر نامیخان به یغما رفته و
دیگر چیزی باقی نمانده بود.
آرش که این وضعیت را دید به خودش جنبید. باید
حرفی میزد یا کاری میکرد. فعلا خیلی زود بود تا
آنها خودشان را ببازند. تازه اول راه بود. با جدیتی
که کم از او دیده میشد گفت:
_ چتونه؟ شما نامیخان رو نمیشناسین؟ فکر میکنین
اگه کاری ازش برمیومد دست به دامن تهدید و این
چیزا میشد؟ نکنه فکر کردین واقعا به تارخ اهمیت
میده؟
تینا نالید:
_ اگه بلایی سر تارخ بیاره چی؟
آرش غرید:
_ اگه میتونست نمیومد با ما صلاح و مشورت کنه.
نمیبینی افتاده به دست و پا… توروخدا خودتونو جمع
و جور کنین. تارخ کلی جون کنده تا این برنامه رو
بچینه. از اولش حساب همهی این کارارو کرده. اگه
میخواین کمکش کنین باید محکم باشین. مبادا
نامیخان بیاد سراغتون و وا بدین. کافیه به حرفش
گوش بدین تا تمام نقشههای تارخ نقش بر آب شن.
افرا با حالی زار از جایش بلند شد. آرش حق داشت،
اما او نایی نداشت تا واکنشی نشان دهد.

_ شیرینجون من میرم تو اتاق تارخ یکم بخوابم.
شیرین آهی کشید و سر تکان داد. همهشان خوب
میدانستند خواب بهانه بود و افرا به قصد رفع دلتنگی
و حال خرابش به اتاق تارخ پناه میبرد.

بینیاش را میان تاروپود پیراهن فرو برد و همانگونه
که روی تخت تارخ به پهلو دراز کشیده بود عطر
برخاسته از آن را با تمام وجود داخل ریه هایش کشید
شیرین این پیراهن را ن ُشسته بود، انگار میدانست
اهالی خانه محتاج استشمام آن عطرند، اما عطر تلخ
آمیخته با بوی سیگار نه تنها از دلتنگیاش نکاست که
بدتر از قبل به روح و قلبش فشار آورد. حالا دیگر در
نقطهای ایستاده بود که عملا درد را در قفسهی
سینهاش احساس میکرد. این دلتنگی برای تارخ
بیشاز هر زمان دیگری به جسم و روحش فشار
میآورد و سوالی که به هیچ عنوان قصد رها کردنش
را نداشت این بود که این دوری قرار بود چقدر طول
بکشد؟ چند هفته؟ چند ماه؟ چند سال… به واژهی سال
که برمیخورد نفس در سینهاش حبس میشد. چگونه
باید دوام میآورد؟ کلاس ویولن علاج کار نبود؟ بود؟
پیراهن را بیشتر در مشت فشرد و آن را به سینهاش
چسباند.
_ تارخ چطوری ببینمت؟ دارم از زور دلتنگی برات
نفس کم میارم بیانصاف!
مثل روال این روزهای غیب تارخ قطره اشکی از
گوشهی چشمش راه خود را یافته و تا امتداد چانهاش
کشیده شده و صورتش را نم دار کرد. باید چارهای
برای دیدن تارخ میاندیشید. تنها راه تماس مجدد با
سرگرد بود. همان کسی که یک بار رابط صحبت
کردن او و تارخ پشت تلفن شده بود.
از حالت دراز کش بلند شد تا گوشیاش را پیدا کند.
شمارهی سرگرد را در گوشیاش ذخیره کرده بود.
بالاخره گوشی را داخل جیب مانتوی اسپورتش یافت.
دکمهی کنار آن را فشار داد و با گره خوردن نگاهش
با تصویر زمینهی گوشی که عکس دونفره خودش و
تارخ بود آه پر حسرتی کشید و چانهاش لرزید.
به قصد پیدا کردن شمارهی سرگرد خواست وارد
لیست مخاطبینش شود که با دیدن چند تماس از دست
رفته از آرزو مکث کرد. اصلا متوجه تماسهای او
نشده بود و نمیدانست این تماسها مال چه ساعتی
است. میخواست بیتوجه از تماسهای مادرش
بگذرد، اما از آنجاییکه بیسابقه بود آرزو پشت سر
هم و چندین بار با او تماس بگیرد نگرانی به جانش
چنگ انداخت و مجابش کرد تا با او تماس بگیرد. تمام
دلخوریهای جهان هم که در دلش سنگینی میکرد باز
نمیتوانست منکر این شود که سامان و آرزو در
نهایت پدر و مادر او بوده و او ته قلبش هر دویشان را
دوست داشت.
ارتباط را که برقرار کرد گوشی را به گوشش چسباند.
خیلی طول نکشید که صدای سنگین و گرفتهی آرزو
در گوشش پیچید.
_ افرا خودتی؟
افرا شوکه یک تای ابرویش را بالا برد.
_ چی شده آرزو؟ چیه این همه زنگ زدی بهم؟
آرزو بغضدار نجوا کرد:
_ میشه بیای خونهی من؟ باید ببینمت.
_ چی شده؟
آرزو جوابش را نداد.
_ دکتر استراحت مطلق داده بهم. نمیتونم از خونه
بیام بیرون. احتمال سقط دارم وگرنه خودم میومدم
دیدنت
افرا با سماجت سوالش را تکرار کرد.

_ آرزو چی شده؟ من این روزا اصلا حال و حوصله
ندارم. تورو خدا اگه باز بین تو و سامان از این
دعواهای مسخره شده پای منو وسط نکش. من این
روزا حوصلهی خودمم ندارم چه رسه به شما.
بغض آرزو شکست. دیر از خواب خرگوشیاش بیدار
شده بود و حالا ترمیم رابطهاش با افرا محال بنظر
میآمد. البته که هیچ انتظاری برای خوش رفتاری افرا
با خودش نداشت. فقط میخواست افرا بفهمد چقدر
احساس ندامت و پشیمانی میکند.
_ نه بخدا افرا… بیا اینجا قول میدم بیشتر از چند
دقیقه وقتت رو نگیرم.
افرا پوفی کشید.
_ باشه.
با یادآوری فرزین اخمهایش را درهم کشید.
_ میام به شرطی که شوهر نچسبت اونجا نباشه.
مراعات بارداری آرزو را کرد که کنار واژهی شوهر
صفت واقع گرایانهتری که میزان حیوان خو بودن
فرزین را به نمایش بگذارد به کار نبرد.
آرزو بینیاش را بالا کشید.
_ خونهی فرزین نیستم. خونهی خودمم. همون
آپارتمان قدیمی که نزدیک خونهی مامان بزرگت بود
و قبل از ازدواج با فرزین اونجا زندگی میکردم.
اینبار تعجب افرا شدت گرفت.
_ اونجا چیکار میکنی؟
آرزو آهی کشید.
_ بیا حرف میزنیم.
افرا کلافه باشهای گفت و تماس را قطع کرد. برای
آرزو کمی نگران شده بود. برای همین حرف زدن با
سرگرد را به بعد از ملاقات با آرزو موکول کرد و با
برخاستن از روی تخت و تا کردن پیراهن تارخ آماده
شد که به آپارتمان مجردی مادرش برود. بد هم نشده
بود. حتی اگر افکارش یک دقیقه هم پرت موضوع
دیگری میشد غنیمت بود.
*****
به شکم آرزو خیره شد.
_ جنسیتش معلوم شده؟
آرزو کلافه دستش را روی شکمش که فقط کمی
برآمده شده بود کشید. هنوز حرفی میانشان رد و بدل

نشده بود، اما این ظاهر کلافه و صورت بیآرایش و
موهای نامرتبش افرا را متوجه ساخته بود که بین
آرزو و فرزین اتفاقات ناخوشایندی رخ داده است.
_ دختره.

افرا نیشخندی زد. چقدر ساده دعایش مستجاب شده
بود. بیاختیار پرسید:
_ فرزین فهمید دختره خوشحال شد؟
آرزو انگشتانش را درهم پیچید. نمیدانست منظور افرا
از این سوال پر کنایه چه بود، اما میخواست هر چه
سریعتر دردی که روی دلش سنگینی میکرد را بر
زبان بیاورد. برای همین هم زبانش را روی لبهای
خشک شدهاش کشید.
_ بخدا من خبر نداشتم افرا…
چهرهاش رنگ التماس گرفت.
_ باور کن تا همین دیروز نمیدونستم فرزین چه
غلطی کرده.
افرا به راحتی تکیه داده و چشمانش را بست. پس
چیزی که باعث شده بود آرزو بجای خانهی فرزین در
خانهی مجردی خودش ساکن باشد این بود!
افرا با چشمان بسته و اخمی که بین ابروهایش جا
خوش کرده بود با تمسخر پرسید:
_ بخاطر این موضوع منو تا اینجا کشوندی؟
آرزو با چشمانی خیس ملتمس صدایش زد:
_ افرا…
افرا دستش را بالا آورد و او را دعوت به سکوت
کرد.
_ چیزی نگو آرزو. تو چی میتونی راجع به فرزین
بگی وقتی خودت در قبال من و صحرا کلی رفتار
اشتباه داشتی؟ فرزین از من سوءاستفاده کرده؟ تو چرا
ناراحتی؟ مگه رفتار تو و سامان بهتر از فرزین بوده؟
پوزخندی زد..
_ منو ببین… ۲۵سالم شده، یادت بیار ببینم چند تا
خاطرهی مشترک باهم داریم؟ چند بار کنار هم بلند
خندیدیم؟ چند بار بغلم کردی؟ چند بار نشستی پای درد
و دلم؟
از جایش بلند شده و به خانهی کوچک آرزو اشاره
کرد.
_ اومدی اینجا چیکار؟ از فرزین قهر کردی؟ بخاطر
من؟ میخوای ثابت کنی دوستم داری؟ میخوای بگی
نگرانمی؟ نگفته من حرفاتو از حفظم.
در چشمان گریان آرزو خیره شد.
_ خیلی دیر شده آرزو. وقتی که تو دادگاه داشتی منو
و صحرا رو با سامان پاس کاری میکردی باید به
فکر همچین روزی بودی.
دیدن گریههای آرزو اذیتش میکرد بخصوص که او
باردار بود، اما باید اتمام حجت میکرد.
_ آرزو من نمیدونم فرزین چی بهت گفته یا چطوری
فهمیدی. برام اهمیتی هم نداره، اما قبل از این که بحث
رو بکشی سمت تارخ و بگی همهی این اتفاقا بخاطر
نامدارا و تارخه و ازشون دور بمونم باید بهت بگم که
توجه تو الان مثل نوش دارو بعد از مرگ سهرابه. من
تا آخرین ثانیهی عمرم برای تارخ صبر میکنم. تو یه
سالی که تارخ تو زندگیم اومده بیشتر از ۲۵سالی که
بچهی تو و سامان بودم بهم توجه نشون داده و حامیم
بوده. پس لطفا حرفاتو تو دلت نگهدار.
کیفش را از روی راحتی چنگ زد، اما قبل از اینکه
از راه نرسیده آرزو را ترک کند محکم خطاب به او
که نادم و پشیمان و در حالیکه گریه میکرد سکوت
کرده بود گفت:
_ نمیدونم قراره چه بلایی سر فرزین بیاد دقیقا، اما
بعید میدونم پاش زیاد گیر باشه. به هر حال بهتره
برگردی سر خونه و زندگیت.
انگشت اشارهاش را به سمت شکم آرزو گرفت.
_ اون بچه به انتخاب شما پاشو گذاشته تو این دنیا…
کاری که با من و صحرا کردی رو با اون نکن. براش
مادر باش.
بغض گلویش را فشار میداد.
_ بخاطر من گند نزن تو رابطهت با پدر بچهت. اون
بچه به فرزینم نیاز داره.
نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه منتظر
حرفی از جانب آرزو باشد آنجا را ترک کرد. دوست
نداشت آن بچهی بیگناه زندگی مشابه خودش را تجربه
کند.
قبل از اینکه پایش را از خانه بیرون بگذارد صدای
ناله مانند آرزو را شنید.
_ متاسفم افرا… بخاطر همه چی…
افرا چشمانش را کوتاه بست و بسته شدن پلکهایش
همزمان شد با سر خوردن قطره اشکی روی گونهاش.
این روزها با گریه رفاقت نزدیکی پیدا کرده بود!

با این حال خیلی سریع با پشت دست اشکش را پس زد
و از ساختمان بیرون رفت.
گوشیاش را از کیفش بیرون آورد و علیرغم تمام
نفرتش از فرزین بخاطر نگرانی که بابت وضعیت
سلامتی آرزو داشت با او تماس گرفت. خیلی سریع
صدای فرزین در گوشش پیچید. اما اینبار بجای
سیاست همیشگی در کلامش فقط تعجب جریان داشت.
_ افرا…
افرا اجازه نداد او جملهاش را کامل کند. برزخ غرید:
_ حرف نزن. زنگ نزدم تا صدای نحست رو بشنوم.
فقط گوش بده ببین چی میگم. نمیدونم بین تو و آرزو
چی گذشته. برامم مهم نیست بدونم، اما بهتره قبل از
اینکه بلایی سر خودش و بچهش بیاد بیای پیشش.
فرزین نالید:
_ پیداش نمیکنم افرا… بخدا دارم از نگرانی…
افرا بازم حرف او را قطع کرد.
_ تو آپارتمان مجردیشه. حتما میشناسی. فکر کنم قبل
از ازدواجت زیاد به این خونه رفت و آمد داشتی.
گوشی را از گوشش فاصله داد و همانگونه که به
سمت خیابان میرفت تا برای خود ماشین بگیرد تماس
را قطع کرد.

******
نگاهش را از دستانش بالا آورده و به وکیلی که طرف
مذاکرهاش برایش گرفته بود خیره شد.
_ چیکار باید بکنم جناب رسولی؟
مرد مقابلش که حدود چهل و پنج سال داشت نگاه
کارکشتهاش را به چشمان تارخ دوخت.
_ دفاعیاتت رو بذار به عهدهی من. مدارک کافی دارم
که ثابت کنم عموت در قبال دیهای که باید به خانوادهی
مقتول پرداخت میکردی تا پدرت رو نجاتش بدی
مجبورت کرده براش کار کنی و از این جریانات
بیخبر بودی.
تارخ با تردید زمزمه کرد:
_ بنظرتون حکمم در بهترین حالت چیه؟
مرد عینک طبیاش را روی تیغهی بینی جابهجا کرد.
_ بستگی به جلسهی دادگاه داره. اینکه دادگاهت
چطوری پیش بره و چقدر بتونیم با ارائهی مدارک
قاضی رو قانع کنیم.
جواب سر بالای وکیل به تارخ فهماند که چندان نباید
به وضعیت دادگاه و نتیجهی آن خوشبین باشد. صدای
مرد مجدد حواس او را به خودش جلب کرد.
_ روز دقیق دادگاه رو بهت اطلاع میدم. چیزی لازم
نداری؟
تارخ در چشمان او خیره شد.
_ نمیخوام خانوادهم تو جلسهی دادگاه باشن.
بخصوص خواهرم و افرا ملک…
رسولی اخم کرد.
_ ممکنه به شهادتشون نیاز پیدا کنیم.
تارخ با لجاجت سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ تو اون عمارت خیلیا هستن که میتونن شهادت بدن.
نمیخوام خانوادهم منو تو این شرایط ببینن.
رسولی نفسش را بیرون فرستاد.
_ دارم سعی میکنم با چند تا از خدمتکارا مذاکره کنم.
خیلیاشون از ترس نامیخان رفتن تو سوراخ موش
ولی بازم سعیمو میکنم. فقط یادت نره که فعلا جونت
تو اولویتته… پس اگه لازم شد بدون توجه به نظرت
از خانوادهت هم کمک میگیرم.

تارخ اخم کرد.
_ حتی اگه جونمم تو خطر بیوفته حق ندارین پای
اونارو به این داستان باز کنین. فقط باید حواستون باشه
نامیخان اذیتشون نکنه. سرهنگ به من قول داده که
مراقب خانوادهم باشه.
رسولی با نگاهی جدی، اما بی اینکه کلامی بر زبان
بیاورد به تارخ نگاه کرد. میدانست که نباید کلامی با
او درگیر شده و مخالفت میکرد. قبل از اینکه وکیل
این مرد سرسخت شود راجع به او تحقیق مفصلی
کرده بود. اخلاق او را تا حد زیادی میشناخت و
میدانست مخالفت علنی با او راه به جایی نمیبرد.
بنابراین دیگر به این موضوع اشاره نکرد.
سربازی کنار در اتاق تاریک بازجویی ایستاده بود تا
صحبت تارخ با وکیلش تمام شود با دیدن صحبتهای
پایانی او با اخم در را باز کرد تا وکیل تارخ از اتاق
بازجویی خارج شود.
رسولی نگاه متعجبی به سرباز انداخت. نگاه
موشکافانهاش را روی پسر جوان چرخاند. بنظر
میآمد او قصد دارد خبری را به تارخ برساند. از
عجلهای که در رفتارش پیدا بود میشد این موضوع را
فهمید. ابروهای رسولی در هم گره خوردند. احتمالا
نامیخان برنامهی جدیدی برای ترساندن تارخ تدارک
دیده بود.
میخواست از این قضیه سر در بیاورد، اما بهانهای
برای ماندن در اتاق وجود نداشت. بخصوص که
مطمئن بود سرباز جوان منتظر است او اتاق را ترک
کند تا پیامش را به تارخ برساند. برای همین هم
علیرغم میل باطنیاش از اتاق بیرون رفت و وقتی از
کنار تارخ گذشت آرام طوری که او بشنود گفت:
_ تو همین روزا حرفات میره رو صفحات
مجازی… دیگه نمیتونن جلوی چیزی رو بگیرن.
منتظر نماند و به سمت در رفت و با گذشتن از کنار
سرباز از اتاق خارج شد. بعدا موضوع رفتارهای
شک برانگیز سرباز جوان را از خود تارخ جویا
میشد.
تارخ که پشت میز فلزی نشسته بود با رفتن وکیلش از
جایش بلند شد، اما قبل از اینکه از پشت میز بازجویی
بیرون بیاید صدای سرباز متوقفش کرد.
_ صبر کن.
نگاه اخمآلود تارخ به سمت او چرخید. سرباز
مضطرب نزدیکش شد. نگاه پر شکی به سمت دوربین
مدار بستهی اتاق انداخت و سپس به تارخ نگاه کرد.
در چند روزی که تارخ نامدار مهمان بازداشتگاهشان
بود تکتک افراد آگاهی از او صحبت میکردند.
مجرمی که خودش به جرائمش اعتراف کرده بود، اما
به طرز عجیبی نه تنها تحت بازجویی قرار نگرفته
بود بلکه تلاش مافوقهای او این بود که هر طور شده
سر و ته این قضیه را هم بیاوردند و او را رها کنند،
ولی این مرد به طرز عجیبی از خودش مقاومت نشان
میداد.
اوضاع بهم ریخته بود و ظاهرا مافوقهایش تحت
فشار عدهای که در جبههی مقابلشان قرار داشتند بودند
تا پروندهی تارخ نامدار را به شخص دیگری تحویل
دهند تا به تمام افشاگریهای او در رابطه با آدمهای
سرشناس رسیدگی شود.
عدهای از جمله خود تارخ نامدار میخواستند این
پرونده سر و صدا راه بیاندازد و در مقابل کسانی که
از این ماجرا ضرر میکردند داشتند خودشان را به آب
و آتش میزدند تا این پروندهی بزرگ به جریان نیافتد.
جنگ جنگ میان دو جناح پر قدرت بود.

نگاه سرباز دو به شک میان دوربین و تارخ در
گردش بود که در نهایت تارخ غرید:
_ چیه؟ اگه بهت گفتن پیغامی از طرف عموم بهم بدی
یالا حرف بزن. وگرنه منو برگردون همون جایی که
بودم.
سرباز آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و با
دست و پایی که میلرزید گوشیاش را از جیبش
بیرون آورد. صلاح نمیدید با تارخ نامداری که
عمویش مثل آب خوردن در مرکزی که او خدمت
میکرد نفوذ داشت جر و بحث کند. انگار تمام کارکنان
این کلانتری کارمندان گمارده شدهی نامیخان بودند!
وارد واتساپ شد و صفحهی پیامها و فیلمهایی که باید
به تارخ نشان میداد را باز کرد و بعد صفحهی گوشی
را به سمت او گرفت.
تارخ که سکوت آزاردهندهی او را دید با حرص
گوشی را از دست او گرفته و به صفحهی آن خیره
شد.
پیام بالای صفحه را خواند.
” فرصتت سوخت. درست مثل این مزرعهت که الان
چند ساعتیه داره تو آتیش میسوزه. فیلمو ببین بهتر
متوجه میشی. منتظر فیلمای بعدیم باش”.
تپش قلب گرفت. با انگشتی که میلرزید فیلمی که
روی صفحه بود را باز کرد. چشمانش چیزی را که
میدید باور نمیکرد.
مزرعه بود، مزرعهی محبوبش، جایی که برای قدم
به قدمش از جان و دل مایه گذاشته بود. سرایی که
سرای امیدش بود. سرای امیدی که میان شعلههای
عظیم آتش جان میداد. فکش لرزید… فشار دستانش
دور گوشی زیاد شدند. پیشانیاش از شدت فشار و
عصبانیت نبض زد… لرزش فکش به کل جانش
سرایت کرد و وقتی صدای شیههی تکتاز را میان
صدای شعلههای آتش تشخیص داد با تمام توانش نعره
زده و گوشی را محکم به دیوار مقابلش کوبید. سرباز
جوان برای ثانیهای شوکه شد اما قبل از اینکه بتواند
کاری کند تارخ با عصبانیتی بی حد و اندازه پارچ و
لیوان روی میز بازجویی را هم برداشت و روی زمین
کوبید و صندلی ها واژگون کرد. نعرههایش کل
ساختمان را به لرزه در آورده بود.
شیههی اسب بیگناهش که میان شعلههای آتش گیر
افتاده بود در گوشش بود. چگونه توانسته بود؟
نامیخان چگونه شیطانی بود که حتی به آن حیوان
زبان بسته هم رحم نکرده بود. حس میکرد خون به
مغزش نمیرسد. اگر افرا در مزرعه بود، اگر…
صدای نعرههایش چند نفر دیگر را داخل اتاق کشاند و
وقتی بازوهایش اسیر چند دست شدند و کسی با
زانویش محکم به شکمش کوبید و درد تا مغز
استخوانش را سوزاند فهمید دستانش در آن چهار
دیواری بستهتر از آن است که بتواند کاری کند.
همانگونه که اسیر چند دست قدرتمند بود سرش را
پایین انداخت و چشمانش را با درد بست.
مرد قوی هیکلی که لباس شخصی به تن داشت به
شدت دستش را پیچاند و بعد و هر دو دستش را پشتش
اسیر دستبند کرد.
_ اینجا کسی نیس به نعرههات جواب بده.
سرش را زیر گوش تارخ برد.
_ قبل از اینکه زیر دست و پامون له بشی عین بچهی
آدم برگرد تو بازداشتگاه. مثل بچهی آدمم فکر کن و
تصمیم درست بگیر.
تارخ دندانهایش را روی هم سایید. ترجیح میداد به
زندان منتقل شود تا اسیر جایی باشد که همه نوچههای
ریز و درشت نامیخان بودند! پول عجیب آدمها را
عوض که نه، عوضی میکرد
هر چقدر صحرا و بقیه صدایش زدند فایده نداشت.
افرا با تمام توانش دوید و سریع پشت فرمان نشست.
آرش که سریع تر از بقیه میدوید با هر زحمتی بود
خودش را به در سمت شاگرد رساند، اما همین که
خواست در ماشین را باز کند ماشین از جایش کنده
شد. صحرا ترسیده و در حالیکه گریه میکرد بازوی
آرش را گرفت.
_ آرش بدبخت شدیم. تصادف نکنه زبونم لال؟
آرش دست صحرا را گرفت و به سمت شیرین و تینا
که یک چشمشان خون بود و یک چشمشان اشک
چرخید.
_ شما برین تو ما میریم دنبالش.
شیرین دست تینا را فشار داد.
_ آرش مراقبش باش. تارخ افرارو امانت سپرده
دستمون.
آرش لبخند مضطربی زد.
_ خیالت راحت خاله. شما تینارو ببر داخل.
لبخندش به حدی مضطرب بود که غم و نگرانی
شیرین چند برابر گشت، اما بدون اینکه چارهای داشته
باشد دست تینا که کم مانده بود از حال برود را گرفت
و به خانه بازگشت.
آرش با همان اضطراب صحرا را دنبال خود کشید و
سوار ماشین شدند. خیلی سریع حرکت کردند. امید
داشتند بتوانند افرا را متوقف کنند.
صحرا گوشیاش را از کیفش بیرون آورد که آرش
پرسید:
_ داری چیکار میکنی؟
صحرا با صورتی خیس از اشک جواب داد:
_ میخوام به افرا زنگ بزنم
آرش سریع دست دراز کرد و گوشی او را گرفت.
_ الان نه صحرا… پشت فرمونه… بدم داره رانندگی
میکنه. حواسش پرت میشه.
صحرا زار زد:
_ کی این ماجرا درست میشه؟ طفلک خواهرم داره
از بین میره.
آرش گوشی صحرا را کنار دستش انداخت و اینبار
دست یخزدهی او را در دست گرفت.
_ قربونت بشم تو که داری خودتو تلف میکنی. اگه
میخوای حال افرا خوب شه اول باید حال خودت رو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گوگولی
گوگولی
2 سال قبل

دلم برای تارخ سوخت کاش مزرعه اش برگرده

رمان
2 سال قبل

بیشتر از اینکه دلم برا تارخ بسوره دلم برا اسبش سوخت حالا اگه تارخ اومد بیرون میتونه مزرعش و دوباره درست کنه ولی اسب بیچاره مرد😭😭😭😥😢😢😭

neda
neda
2 سال قبل

بیچاره تارخ ☹️
دلم براش کباب شد،

رمان
2 سال قبل

تا باشه از این اشتباها😅😅🤣🤣

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x