افرا ترسید. عمیقا هم ترسید، اما به روی خودش نیاورد.
لحن مرد مقابلش ترسناک بود. هیچ ردی از شوخی یا حتی تهدید در آن نبود. انگار واقعیت عریان را مقابلش به نمایش درآورده بود.
این مرد مرموز بود. هر چه گشته بود نتوانسته بود با این حجم از ثروت چیز زیادی از او بفهمد و همین مرموز بودن او را بیشتر ترسناک میکرد.
فقط میدانست در این مزرعه کسی بدون اجازهی او آب نمیخورد، البته اگر نامی خان را فاکتور میگرفتند.
یک قدم عقب رفت و سعی کرد لحنش محکم باشد و به دور از لجبازی.
_ آقای نامدار من واسه لجبازی و دعوا اینجا نیستم.
کار کردن تو این مزرعه بزرگترین آرزوی من بوده. کسی نیست که اینو ندونه. من باید بدونم چرا مخالفین اینجا کار کنم.
تارخ دستش را بالا آورد و همین حرکتش اسکای را تحریک کرد. احساس کرده بود تارخ میخواهد آسیبی به افرا برساند که دست از غذا خوردن کشید و با پارس کوتاهی کنار افرا آمد.
علی از پارس اسکای ترسید و افرا با اشاره کردن به اسکای تند تر از تارخ به سمت علی چرخید و به او لبخند زد.
_ علی نترسیا… داره با تارخ حرف میزنه.
تارخ اخم هایش را درهم کشید. حرفش را فراموش کرده بود.
علی با شک سرش را تکان داد. از جایش بلند شد و به تارخ چسبید.
_ دا…داش…بر…یم.
تارخ سرش را بوسید.
_ باشه جناب سرهنگ.
چشمانش را به افرا دوخت.
_ دیگه نه خودت و نه سگت رو این طرفا نبینم.
علی بازوی تارخ را فشار داد.
_ افر..ارو دعوا نک…ن.
تارخ پوزخندی زد.
_ دعواش نمیکنم. دارم نصیحتش میکنم.
افرا خواست چیزی بگوید که صدای بلند آشنایی مانعش شد.
_ داش علی ما مخلصتیما!
چند قدم از تارخ فاصله گرفت و به پشت سر او نگاه کرد.
با دیدن آرش اخم هایش درهم رفتند.
زیر لب غر زد:
_ باز این مشنگ پیداش شد.
تارخ با ابروهای بالا رفته به پشت سر چرخید و همراه علی برای آرش دستی تکان داد.
آرش نزدیکشان که رسید سلام داد و با اشاره به اسکای گفت:
_ باز که این هیولارو با خودت آوردی. افرا به قرآن نزدیکم شه…
با دیدن اسکای که آمادهی حمله بود مکث کرد.
_ نزدیکم شه هیچ غلطی نمیتونم بکنم. زر مفت زدم!
افرا با تاسف سر تکان داد و تارخ غرید:
_ خوشمزه بازیات تموم شد دنبالم بیا.
دست علی را گرفت و بلافاصله از افرا و سگ های مزرعه فاصله گرفت.
آرش پوفی کشید.
_ افرا مغز خر خوردی؟ با این چیکار کردی دنبال پاچه گرفتنه؟
افرا پوزخندی زد.
_ من کاری نکردم. خودش مشکل روانی داره.
آرش به سمتش برّاق شد.
_ بهت گفته بودم نباید سر به سرش بذاری.
افرا نالید:
_ بابا بخدا من چیزی نگفتم بهش.
صدای بلند تارخ میانشان فاصله انداخت. لحنش پر از خشم بود.
_ آرش تا پنج میشمرم اومدی اومدی نیومدی تشریفت رو ببر کلا.
آرش تند گفت:
_ این دیشب بد خواب شده مشخصه. من برم بعدا حرف میزنیم. راستی ناهار گرفتم دست و صورتت رو بشور بیا.
منتظر جوابی از طرف افرا نماند و با دو خودش را به تارخ رساند.
وقتی کنار تارخ و علی رسید گفت:
_ چته تو؟ سر صبحی چرا پاچهی ملت رو میگیری؟
تارخ با خشم نگاهش کرد.
_ صدات کردم بیای اینجا با اون دخترهی زبون نفهم لاس بزنی؟
آرش متوجه شد که در وضعیت کنونی تارخ نباید با او بحث کند. تارخ شوخی نداشت اگر میگفت از مزرعه بیرون برو باید آنجا را ترک میکرد.
بحث را عوض کرد.
_ کلی اطلاعات درجه یک دارم ازش.
تارخ به علی که نگاهش به باغچهی گل های جلوی ساختمان بود چشم دوخت و از او پرسید:
_ علی دلت میخواد بیلچهت رو بیارم گل بکاری؟
علی با خوشحالی فقط سر تکان داد.
بیلچهی کوچک با چند گلدان سفالی و چند بذر را به دست علی داد تا مشغول شود و آرش را به آلاچیق کوچیکی که در محوطهی سرسبز سمت راست ساختمان بود کشاند.
وقتی وارد آلاچیق شدند جدی گفت:
_ خب بگو ببینم چیا فهمیدی ازش؟
آرش دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و جواب داد:
_ افرا ملک، بیست و چهار ساله. فوق لیسانس کشاورزی. از اون شاگردای زرنگ دانشگاه بوده که تازه هم فارغ التحصیل شده.
تارخ میان حرفش پرید:
_ اینارو میخوام چیکار؟ از خانوادهش بگو یه چیزی که بشه به نامی خان ربطش داد.
آرش سر تکان داد.
_ فرزند طلاقه. مامان باباش وقتی سیزده چهارده سالش بوده طلاق گرفتن. پدرش سامان ملک دندان پزشکه. یه ذره هم سر و گوشش میجنبه بگی نگی…
_ و مادرش؟
آرش لب هایش را به جلو داد.
_ مادرش آرزو معین فر…اونم دندان پزشکه، اما هر چی گشتم نتونستم مطبش رو پیدا کنم. ظاهرا دیگه کار نمیکنه.
تارخ چشمانش را تنگ کرد.
_ چرا؟
آرش شانه بالا انداخت.
_شوهر کرده. فکر کنم بخاطر شوهر جدیدش باشه.
بلافاصله دستش را بالا آورد و خیره به نگاه مشکوک تارخ ادامه داد:
_ گشتم نبود نگرد نیست. من نتونستم ربط این دختر و خانوادهش رو به نامی خان پیدا کنم.
تارخ در حالیکه عمیق در فکر فرو رفته بود لب زد:
_ این دختر با کی زندگی میکنه؟ پدر یا مادرش؟
آرش ابرو بالا انداخت.
_ هیچ کدوم. تا هیجده سالگی پیش مامان بزرگ پدریش بوده بعد از فوت مادر بزرگش با خواهر کوچیکترش به اسم صحرا زندگی میکنه. تنهایی!
تارخ سرش را پایین انداخت و کلافه گوشهی چشمانش را ماساژ داد.
_ فقط همینا رو فهمیدی؟
آرش نچ نچی کرد.
_ و یه چیز مهم تر…
نگاه سوالیاش را بالا آورد و به آرش خیره شد.
آرش جدی گفت:
_ افرا خیلی ساله دنبال کار کردن تو این مزرعهس. دوستش میگفت تو دوران دانشجوییشون واسه بازدید اومده بودن اینجا…از همون موقع شیفتهی اینجا شده.
با تردید زمزمه کرد:
_ تارخ بنظرم خیلی بدبین شدی. آخه نامیخان چه هدفی از استخدام کردن یه دختر بچه داره که تو نبودت هر کاری کرده به نفع تو بوده؟ بعدشم من خبر دارم که افرا نامیخان رو پیدا کرده و خواهش و التماس که اینجا کار کنه. نه نامیخان افرارو.
تارخ پوفی کشید. رحمان هم گفته بود که این دختر سال ها قبل هم به این مزرعه آمده بود.
_ بیخود کرده دلش میخواد اینجا کار کنه. اصلا گیریم که نامیخان منظوری از راه دادنش به اینجا نداشته. یه زن راه بدم اینجا تا فردا اتفاقی افتاد براش نیم مثقال اعتبارم بره زیر سوال؟ کوری نمیبینی اینجا پر مرده؟ یکی از یکی گرسنه تر؟
آرش به نشانهی تایید حرف تارخ سر تکان داد.
_ والا مهران از همه بدتره. خوبه دورش پره دختره.
تارخ اخم کرد.
_ خودت سالم تری؟
آرش سرش را خاراند.
_ حاجی من نخ میدم طرف نگیره دیگه بیخیال میشم. مهران ماشاالله تا طرف رو نکشونه تو اتاق خوابش ول کن نیست.
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ با این مقایسه چقدر نظرم رو راجع به خودت تغییر دادی! خسته نباشی.
لحن پر تمسخرش نه تنها آرش را نرنجاند که بلکه باعث شد او با بیخیالی تمام زیر خنده بزند.
میان خنده هایش گفت:
_ بابا کوتاه بیا تارخ. ول کن اون گذشتهی کوفتی رو. دنیارو بچسب اینهمه دختر خوشگل موشگل دورت رو گرفتن. یه بهرهای ببر. بخدا اخلاقتم خوب میشه.
_ حتما مثل تو که شیرین میزنی؟
آرش پوفی کشید.
_ خیلی خب. بچسب به گذشته و این مزرعهت تا جونت درآد. حالا میخوای با این دختر چیکار کنی؟
تارخ بی حوصله دستش را در هوا تکان داد.
_ من حوصلهی بحث کردن با یه دختر بچهی زبون نفهم رو ندارم. حوصلهی دردسرم ندارم. یه چیزی بنداز کف دستش پرتش کن بیرون.
آرش با تردید زمزمه کرد:
_ بعید میدونم کارساز باشه. این دختر بچه زیادی سرتقه.
تارخ اخم کرد. با جدیت، اما تن صدایی آرام گفت:
_ لازم شد بترسونش. هزینهش با من. فقط دیگه نبینمش این ورا.
صورت آرش درهم رفت. واقعا دلش نمیآمد افرا را اذیت کن. دختر سخت کوش و مهربانی بود.
آرام و بدون اینکه تارخ را تحریک کند گفت:
_ تارخ میخوای اول کاراشو چک کن ببین تو نبودت چیکار کرده بعد تصمیم بگیر. یا یه هفته بذار باشه شاید خوشت اومد از کارش. نگران آسیب دیدنشم نباش. بلده از خودش دفاع کنه. دیدی که…هیکل سگش قد خرسه…کسی جرات نمیکنه نزدیکش شه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه ادامه بده