رمان الفبای سکوت پارت 110 - رمان دونی

 

آهی کشید.
_ کاش یکم مراعاتم رو میکردی!
افرا به نیم رخ غمگین او نگاه کرد. بوسه‌ای که باید
خوشحال و هیجانزده شان میکرد غمگینشان کرده
بود.
_ چرا صاف و پوستکنده باهام حرف نمیزنی؟
راجع به چیزی که تو قلبت میگذره؟
. .تارخ روی تشک دراز کشیده و به سقف خیره شد.
جواب دادنش طوری بود که انگار داشت با خودش
حرف میزد.
_ شاید دارم خودمو گول میزنم که اینطوری میتونم
مراقبت باشم.
آهی کشید.
_ میترسم افرا… خیلی میترسم. از آینده… همه چی
عوض شده.
افرا هم بیحال روی تشک کنار او دراز کشید. تارخ
تکه تکه و نامفهوم حرف میزد. انگار در یک برزخ
گیر کرده بود. بنظرش باید آرام‌آرام پیش میرفتند.
رابطه‌شان حال شکل جدیدی به خود گرفته بود. تا
همینجا هم بنظرش رابطه‌شان پیشرفت خوبی داشت.
مطمئن بود بالاخره تارخ کوتاه آمده و زبان باز خواهد
کرد. باید به خودشان فرصت بیشتری میدادند. سرش
را به سمت تارخ چرخاند.
_ بیخیال دیگه بخاطر این موضوع عذاب وجدان
نگیر!
. .از جایش بلند شد و پتویی که کنارشان بود را روی
تارخ کشید. در چشمان او خیره شده و لبخندی زد.
_ استراحت کن. فکر کنم به وقت قرارت چیزی
نمونده.
تارخ لبخندش را با لبخند جواب داد. از افرا ممنون بود
که صحبتهای قبلی‌شان را کش نداده بود. واقعا
نمیدانست چگونه باید جواب او را میداد. حال
احساساتش بر عقلش غلبه میکردند اما باز هم
نمیتوانست قاطعانه تصمیم بگیرد. نه میتوانست
رومی رومی باشد و نه زنگی زنگی!
_ خودتم یکم بخواب. بدنت ضعیف شده. باید بیشتر
مراقب خودت باشی.
افرا تنش را روی تشک خود کشانده و خمیازه ای

کشید. خوابش می‌آمد. با اینکه باید به صحرا زنگ
زده و به او میگفت که چند روزی نخواهد بود، اما
ترجیح داد بعد از بیدار شدن به او زنگ بزند.
خمیازه ی دیگری کشیده و زیر پتو خزید.
. .در خواب رفتنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. تا به
خود بجنبد خواب چشمانش را ربوده بود.
******
چتر را بالای سرش گرفته و به خرابه ی مقابلش خیره
شد. نمیفهمید چرا مثل آدمیزاد در یک جای مناسبتر
قرار نمیگذاشتند. در این روستا که همه از چنین
معاملاتی خبر داشتند. دلیلی نداشت که اینگونه پلیس
بازی دربیاورند. هوا به شدت سرد بود و باران هم
رفته رفته شدت پیدا میکرد. یقه ی پالتواش را کیپ
کرده و به قدمهاش سرعت داد. میخواست کارش را
تمام کرده و به سرعت به کنار افرا باز گردد. افرا در
خانه‌ی هدایت خان غریبه بود و ممکن بود اذیت شود.
البته وقتی او خانهی هدای تخان را ترک کرده بود افرا
غرق در خواب بود. قیافه‌اش در خواب چنان مظلوم
بنظر میرسید که انگار نه انگار او همان دخترک سر
به هوا و شر و شیطان مزرعه است. با یادآوری
چهرهی غرق در خواب افرا اخمهایش جایشان را با
لبخند معاوضه کردند. به سختی از نگاه کردن به
چهره ی غرق در خواب او دل کنده و بعد از اینکه او
را به هدایتخان سپرده بود آنجا را ترک کرده بود.
. .چنان غرق در فکر افرا و بوسه ی بیفکرش روی
گونه‌ی او بود که وقتی به خودش آمد دید مقابل خرابه
رسیده است. چتر را پایین آورد و سریع آن را بست.
باران به حدی شدید شده بود که در عرض چند ثانیه
شانههایش خیس شدند. سریع وارد آن فضای بسته و
تاریک شد تا از دست باران در امان بماند. بلافاصله
بوی بدی زیر بینیاش پیچید و باعث شد اخمهایش را
درهم بکشد. بوی گندیدگی به مشام میرسید. انگار که
لاشه ی جانوری همان اطراف در حال گندیدن بود.

یک دستش را مقابل بینی‌اش گرفت. چتر را در همان
ورودی به دیوار تکیه داد و گوشیاش را از جیب
بیرون کشید و چراغ قوه ی آن را روشن کرد. نور
چراغ قوه روی نیم بوتهای چرمش افتاد. کفشهایی
. .که حال رنگشان از زیر گل و لیی که کثیفشان کرده
بود مشخص نبود! گوشی را بالاتر آورد و چراغ قوه
را مقابلش گرفت. جلوتر رفت. سکوت وهم انگیز
اطرافش فقط با صدای شر شر باران و صدای قدمهای
خودش شکسته میشد. همانطور که جلو میرفت
سعی کرد اطراف را خوب نگاه کند. شباهت عجیبی
بین این خرابه و خانهی تو در توی هدایتخان وجود
داشت. این مکان هم درست همان شکلی بود.
خرابه هایی تودرتو! پستوهایی که شاید قبلا یک
خانهی اعیانی بودند و گذر زمان سرنوشت آن را
اینگونه رقم زده بود.
بالاخره وقتی چند متر دیگر جلوتر رفت توانست
صدای پچپچ چند آدم را بشنود. حال دیگر صدای
باران دور بنظر میآمد. گوش تیز کرد تا بفهمد صدا
از کجاست که پایش روی یک جسمی که نرم بنظر
میرسید رفت و باعث شد تعادلش بهم بخورد. به
سختی تعادلش را حفظ کرده و چراغ قوهی گوشیاش
را پایینتر آورد. با دیدن لاشه‌ی یک سگ تازه فهمید
منشاء آن بوی بد از کجاست. با دیدن چشمان بیرون
زده ی سگی که معلوم نبود برای چه آنجا جان داده بود
. .دل و رودهاش بهم ریخت. سریع از کنار لاشه‌ی
جانور گذشت. کم مانده بود بالا بیاورد. رفته رفته به
صداها نزدیک میشد که ناگهان کسی بلند مخاطبش
قرار داد:
_ سلام تارخ خان. خوش اومدین ارباب!
تارخ چراغ قوه را کمی جا به جا کرد با دیدن هیکل
درشت و چهره ی آشنای یکی از روستایی ها سر تکان
داد و بدون اینکه جواب سلام یا خوشامد او را بدهد
پرسید:
_ بقیه کجان؟
مرد دستش را به نشانه ی احترام روی سینهاش گذاشت
و اندکی روی شکم گرد و قلنبه اش خم شد.
_ همه دست به سینه منتظرتونن. بفرمایین
راهنماییتون کنم.
تارخ کوتاه و با لحنی خشک لب زد:
_ جلوتر برو.

مرد چشم کشداری گفته و به تنش حرکت داد. تارخ
دنبالش کرد. از یک فضای تو در توی دیگر که
گذشتند روشنایی به چشمش خورد. نوری که مجابش
کرد چراغ قوه گوشی اش را خاموش کند. مرد کنار
ایستاد تا اول او به سمت همان فضای اتاق مانندی که
در آن چراغ روشن کرده بودند برود. تارخ کنار او
ایستاد و دستوری گفت:
_ برو لاشه‌ی اون سگو از اینجا بردار ببر بیرون
دفنش کن. بوی گندش حالمو بهم زد.
مرد سعی کرد از انجام این کار شانه خالی کند.
_ تارخخان دو روز دیگه میپوسه همینجا.
تارخ از لی دندانهای کلید شدهاش غرید:
_ بهت گفتم برو و اون لاشه رو از اینجا ببر بیرون!
لحن تند تارخ باعث شد مرد خودش را جمع و جور
کند. خوب میدانست تارخ نامدار آدم اهل شوخی
نیست و نباید حرف او را نادیده گرفته و یا کم اهمیت
. .شمرد. با اینکه علاقهای به اینکار نداشت، اما به اجبار
و شاید هم از ترس اطاعت کرده و بعد از گفتن چشمی
که اینبار کوتاه بود و بدون هیچ کش دادنی از تارخ
فاصله گرفت. تارخ که از رفتن او مطمئن شد خودش
به تنهایی وارد اتاق شد. اولین چیزی که مقابل
دیدگانش بود میز چوبی قدیمی بود با سه مردی که

دور آن نشسته بودند. دو مرد درشت هیکل که انگار
وظیفهی بادیگاردی داشتند سرپا و دورتر ایستاده
بودند.
صدای مسنترین مردی که دور میز نشسته بود
حواسش را جمع خود کرد.
_ دیر رسیدی تارخ خان!
تارخ در سکوت به میز نزدیک شد.
مرد کچلی که در وسط نشسته بود با لبخند کریهی
پرسید:
_ بدون محافظ اومدی؟

تارخ پوزخندی زد.
_ هنوز اونقدر احمق نشدین که من نیاز به محافظ
داشته باشم.
در چشمان مرد که بنظر میرسید از حرف او
خوشش نیامده است زل زد.
_ مگه نه؟
مرد دندان قروچهای کرد.
_ پشتت به نامیخان گرمه وگرنه نمیتونستی اینهمه
برا ما بلبل زبونی کنی!
تارخ با خونسردی صندلی مقابل مرد را بیرون کشید.
روی صندلی نشست و با اعتماد بنفس در چشمان
عصبی مرد خیره شد.
. ._ اشتباهت همینجاست. پشت نامیخان به من گرمه.
پس بهتره حواست رو جمع کنی.
نگاهش را از روی مردی که در حال دندان قروچه
بود گرفت و به دو مرد دیگر نگاه کرد.
_ شمام همینطور!
مرد مسنی که شروع کننده ی مکالمه بود لبخندی
زورکی زد. او بهتر از بقیه نامیخان و تارخ را
میشناخت. خوب میدانست امپراطوری نامیخان
وابسته به این مرد جوان و نبوغش بود. خوب
میدانست نامیخان بدون وجود برادرزادهاش به خیلی
از موفقیتهایی که حال رسیده بود نمیرسید. تمام
اینها را میدانست و از قدرت تارخ باخبر بود که
سعی کرد جو را آرام کرده و کوته فکری شریکش را
ماست مالی کند.
_ مرادی منظوری نداشت پسر…
عامدانه بحث را تغییر داد.
_ بهتره یه نگاهی به جنسا بکنیم.
با سر به یکی از مردان درشت هیکل اشاره کرد.
_ بیارشون…
. .مرد جوان سریع سری تکان داد و از آنجا بیرون
رفت. مرادی پوزخندی زد.
_ پول آوردی با خودت؟
تارخ چشمانش را ریز کرد:
_ طرف حساب معاملهی من تویی؟
دستانش را روی میز چوبی فشار داده و بلند شد.
_ اگه طرف حسابم تویی که معامله نمیکنم. بگرد
دنبال مشتری جدید.
قبل از اینکه از میز فاصله بگیرد دوباره همان مرد
مسن سعی کرد فضا را آرام کند. همانگونه که با چشم
غره به مرادی نگاه میکرد بازوی تارخ را گرفت.
_ بشین تارخخان. طرف حسابت منم.
تارخ با جدیت به او نگاه کرد.
_ پس آدمای اضافه برن بیرون.
. .مرد سومی که تا به آن زمان سکوت کرده بود نگاه
مضطربش را میان آنها چرخاند. او هم تارخ را
دورادور میشناخت. باید کاری میکرد وگرنه همه
چیز خراب میشد. به تنش حرکت داده و بعد از بلند
شدنش به مرادی که خون خونش را میخورد اشاره
کرد.
_ یونسخان ما میریم بیرون.
مخاطبش همان مرد مسن بود.
یونس با چشم اشاره کرد که سریعتر آنجا را ترک کنند
و مرادی هم که معامله را در خطر دید برخلاف
عصبانیت و نارضایتیاش با شریکش همراه شد و
آنجا را ترک کردند.
وقتی تارخ و یونس تنها شدند یونس پرسید:
_ امروز تمومش میکنی معامله رو یا…
تارخ نگذاشت سوالش کامل شود. همانطور که پاکت
سیگارش را از جیبش بیرون میکشید گفت:
_ زیاد عجله نکن حاج یونس! هستم اینجا.
. .سیگارش را آتش زده و پک عمیقی به آن زد.
همانطور که داشت دود سیگار را از دهانش بیرون
میداد ادامه داد:
_ اول باید ببینم جنسا چین.
در چشمان یونس زل زد.
_ مثل دو سال پیش نخواین دورم بزنین.

یونس در جایش جابهجا شد.
_ اون موقع خودمونم رو دست خوردیم.
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پک دیگری به
سیگارش زد.
_ امیدوارم اینبار حواستونو خوب جمع کنین. بخواین
جنس بنجل قالب کنین عاقبت خوبی در انتظارتون
نیست.
. .یونس لبخند اطمینان بخشی زد. لبخندی که تارخ را تا
حدودی مطمئن کرد که اینبار کلکی در کار نیست.
ظاهرا مرد مقابلش که خودش را بیش از حد زرنگ
میدانست از معاملهی قبلی درس خوبی گرفته بود.
درسی که به او فهمانده بود نباید نامدارها را دور بزند.
_ خیالتون راحت تارخخان. اینبار حواسم به همه چی
بوده.
اینبار تارخ سکوت کرده و منتظر ماند تا مردی را که
به دنبال عتیقه‌جات فرستاده بودند بازگردد. چند دقیقه
میانشان سکوت بود که مرد درشت هیکل با صندوق
چوبی بزرگی که به سختی حملش میکرد کنارشان
باز گشت. صندوق را روی میز چوبی گذاشته و کنار
ایستاد. یونس سریع از جایش بلند شده و در صندوق
را باز کرد.
_ بفرمایین…
. .تارخ سیگارش را روی زمین انداخت. پایش را روی
فیلتر سیگارش گذاشته و همانطور که دود سیگارش
را بیرون میداد از جایش بلند شد. دست برد و گلدان
نسبتا بزرگ و عتیقهی داخل صندوق که با احتیاط
داخل جعبه قرار داده شده بود را برداشت. روی
تزیینات گلدان دقیق شد. میتوانست بفهمد اینبار کلکی
در کار نبوده و گلدان واقعا عتیقه است. رنگ
فیروزه ی خاص آن این حقیقت را فریاد میزد. با این
حال این موضوع را به روی خودش نیاورد. با همان
اخمی که در بدو ورود بر چهره داشت گلدان را سر
جایش گذاشته و دستش را به سمت پارچه ی طلایی
رنگی که چند سکه ی قدیمی درونش داشت دراز کرده

و آن را برداشت. کیسه ی پارچه ای را باز کرده و به
سکهها هم نگاهی انداخت. برای اینکه مطمئن شود
سکه‌ها هم اصل بوده و تقلبی نیستند نیاز داشت با
کسی که در روستا زندگی کرده و در رابطه با این
کارها خبره بود مشورت کند. کیسه ی پارچه‌ای را
کیپ کرده و کنار گلدان گذاشت. در صندوق را بست.
_ بگو صندوق رو بذارن تو ماشینم.
. .یونس با ذوقی که در چشمانش دویده بود زمزمه کرد:
_ معامله انجام شد؟
تارخ پوزخندی زد.
_ صندوق رو بذار تو ماشین. اول باید مطمئن شم
جنسات اصلن.
یونس آب دهانش را قورت داد.
_ مشکلی نیست تارخ خان. فقط یه چیزی پیش ما
امانت باشه که…
تارخ دستش را بال آورد.
_ من هیچی امانت نمیذارم.
از میز فاصله گرفت.
_ فکراتو بکن. اگه میخوای معامله کنی تو خونهی
هدایتخانم بفرست دنبالم تا جنسارو ازت بگیرم.
مطمئن شدم اصلن پول ریخته میشه به حسابت.
صدای یونس باعث شد تا قدمهایش را بیمیل متوقف
کند.
. ._ اگه این وسط مشکلی پیش اومد؟ جنسا گم و گور
شدن… اونوقت باید چیکار کنم؟
تارخ سرش را به سمت او چرخاند.
_ منو با خودت مقایسه نکن. من پای حرفم وایمیستم.
جنسا اصل باشن پولت رو بگیری نباشن صندوق
دست نخورده برمیگرده پیش خودت و شرکات.
نیشخندی زد.
_ دو سال قبل ثابت کردین آدمای قابل اعتمادی
نیستین. وگرنه راحتتر معامله میکردیم.
مجدد به قدمهایش تکان داده و دستش را بال برد.
_ تصمیمت رو گرفتی خونهی هدایت خانم. فقط یادت
باشه بیشتر از سه روز اینجا نیستم. اگه قصد معامله
داری بجنب.

. .خوابالود سر جایش غلت زد. معدهاش هشدار
گرسنگی میداد و سوزشش بر خواب فائق آمده بود
وگرنه قصد نداشت دست از خواب بکشد. خمیازهای
کشید و همانطور که بیحال دستش را بال آورد تا
معدهاش را بمالد لای پلکهایش را به سختی گشود.
توانست بارقه ی نوری که با سماجت از لای پردههای
ضخیم که کاملا مناسب هوای سرد آن فصل بودند به
داخل میتابید را ببیند. دوباره دستش را روی معدهاش
بالا و پایین کرد و با هر زحمتی بود به تنش حرکت
داد و روی تشک گرم و نرم و تمیزی که زیرش پهن
بود نشست. هنوز خواب کاملا از سرش نپریده بود که
با صدایی ناگهانی هول شد و از جا پرید.
_ ظهرتون بخیر خانم.
افرا با ترس دستش را روی قلبش گذاشته و سرش را
به سمت صدا چرخاند. با دیدن همان زنی که در بدو
ورود او را دیده بودند و تارخ کبری صدایش زده بود
نفس آسودهای کشید، اما با اخم و تعجب پرسید:
_ شما اینجا چیکار میکنین؟
. .کبری کامل به سمت افرا چرخید. میمک صورتش
طوری بود که انگار از حضور افرا در آنجا که یک
غریبه محسوب میشد چندان رضایتی نداشت. اخم
نکرده بود، اما چهرهاش خشک و نامهربان جلوه
میکرد. دستمال دستش را بال آورد و تکان داد.
_ خانم خیلی صبر کردم بیدار شین بعد بیام گردگیری
کنم، اما ماشاءالله خیلی خوش خوابین. هر چی صبر
کردم بیدار شین فایده نداشت. دیگه مجبور شدم.
افرا دستش را روی موهای بلندش کشیده و سعی کرد
آنها را مرتب کند.
_ خیلی خسته بودم. ببخشید اگه مزاحم کارتون شدم.
سکوت کبری کمی معذبش کرد. سکوتش یعنی انگار
روی جمله‌ی آخر او مبتنی بر مزاحم بودنش صحه
میگذاشت.
سرش را به سمتی که تارخ صبح آنجا خوابیده بود
چرخاند. با دیدن جای خالیش بیاختیار لب زد:
_ تارخ کجاست؟
. .کبری همانطور که داشت آیینهی گرد و قدیمی روی
طاقچه که دورش برنز بوده و گلها و گلبرگهای
ریزی داشت را گردگیری میکرد جواب داد:
_ تارخخان صبح زود رفتن. کار داشتن.
مجدد سرش را به سمت افرا چرخاند. معنادار به او
نگاه کرد.
_ حتما از کارای شوهرتون خبر دارین دیگه!
افرا پتوهای رویش را کنار زد. ظاهرا تارخ موقع
رفتن پتوی خودش را هم روی او انداخته بود. از
جایش بلند شد.
_ نامزدم… بله تا جایی که باید بدونم میدونم.
کبری که از گردگیری طاقچه فارغ شده بود به سمت
کمد گوشهی اتاق رفت.
_ اینجا نامزد داشتن معنی نداره. نامزدا حق ندارن با
هم رفت و آمد کنن. دختر و پسر که نشون هم شدن
عقد میکنن بعدشم میرن خونهی خودشون.
. .افرا با ضعفی که از سر گرسنگی در وجودش
احساس میکرد به طاقچه نزدیک شد. در آیینه به
موها و چتریهای بادمجانیاش که کمی نامرتب شده
بودند نگاه کرد. با اینکه تارخ گفته بود اهالی آن روستا
به شدت آدمهای متعصبی بوده و خصوصیات اخلاقی
خاص خود را دارا هستند، اما باز هم نتوانست در
برابر لحن پر کنایهی کبری که ظاهرا او را نشانه
گرفته بود سکوت کرد.
_ رسوم ما فرق داره!
موهایش را بالای سرش جمع کرده و با کش مویی که
دور مچش بود آنها را محکم بست. چتریهایش را
مرتب کرده و به کبری که حال اخم واضحی روی
پیشانیاش داشت نگاه کرد. احتمالا بخاطر جمله‌ی او
این چنین اخم کرده بود.
_ کبری خانم میشه لطفا یه چیزی بیارین من بخورم.
خیلی دل ضعفه دارم. یه لقمهی کوچیکم کافیه.
کبری از دستمال کشیدن روی درهای کمد دست
برداشت. به سمت افرا چرخید.
. ._ سینی صبحونهرو دست نخورده برگردوندم.
تارخخان نذاشتن بیدارتون کنم.
نگاه دقیقی روی موهای افرا انداخت. رشتهی کلام از
دستش در رفت.
_ شهریا عادت دارن از این رنگای عجیب و غریب
بذارن؟!
تا افرا فرصت کند جوابش را بدهد سریع گفت:
_ خانم دارم میرم سفرهی ناهارو بچینم. غذاتون رو
بیارم اینجا یا تشریف میارین با بقیه ناهار بخورین؟
افرا اندکی دستپاچه شد.
_ تارخ برای ناهار بر نمیگرده؟
کبری باز هم همان نگاه پر معنی قبلی را تحویلش داد.
_ شوهر شماست! از من میپرسین؟
. .افرا لب زیرینش را به دندان گرفت تا حاضر جوابی
نکند. ظاهرا کبری بیدلیل و با دلیل از او خوشش
نمیآمد. حال که در اینجا مهمان بود ترجیح میداد
بخاطر تارخ هم که شده محتاطتر عمل کند.
_ باشه خودم بهش زنگ میزنم.
کبری نزدیکش شد.
_ ناهارتون رو بیارم تو اتاق؟
افرا با قاطعیت جواب داد:
_ نه دیگه به اندازهی کافی استراحت کردم. با بقیه
ناهار میخورم میخوام یکم این اطراف رو بگردم.
کبری سر تکان داد و از کنارش گذشت.
_ تا ده دقیقه دیگه سفره رو میچینم.
در اتاق را باز کرد تا بیرون برود.
_ راستی اینجا دخترای جوون حق ندارن تنهایی برن
بگردن. صبر کنین شوهرتون بیاد بعد با خودش برین.
. .افرا خواست دلیل این ماجرا با بپرسد که کبری بیرون
رفت و در را بست. پوفی کشید.
_ انگار سفر در زمان کردیم نه مکان! مگه عصر
هجره که دختر جوون تنهایی جایی نره.
با اخمهایی درهم به سمت تشکها رفت و آنها را
جمع کرده و گوشهی اتاق گذاشت. باید قبل از هر چیز
با صحرا تماس میگرفت. گوشیاش را از کیفش
بیرون آورد. شارژ تمام کرده بود. خوب بود که طبق
عادت همیشه شارژرش در کیفش بود. شارژرش را
از کیفش بیرون آورده و دنبال پریز برق گشت. با
دیدن پریز آبی کنار در کمد قهوهای رنگ چشمانش
برق زدند. کنار کمد روی زمین نشسته و گوشیاش
را به شارژ زد. با روشن شدن صفحهی گوشی مخش
سوت کشید. ساعت یک و نیم ظهر بود. انگار کاملا
متوجه حرف کبری که گفته بود ظهر شده و قصد
چیدن سفرهی ناهار را دارد نشده بود. تازه میفهمید
چقدر خوابیده است. روشن شدن گوشی همانا و سیل
پیامها و تماسها از طرف سامان، آرزو، فرزین و
حتی صحرا همانا… هنوز شوکه بود و دقیقا
نمیدانست این حجم از تماس و پیام برای چیست که
. .گوشیاش در دستش لرزید. با دیدن نام فلفل سریع
تماس را جواب داد. الو گفتنش همزمان شد با صدای
گریهی صحرا…
_ افرا… جون صحرا خودتی؟
افرا سریع و با نگرانی پرسید:
_ چی شده صحرا؟ چرا داری گریه میکنی؟
صحرا هق زد:
_ حالت خوبه خواهری؟ کجایی فدات شم؟
افرا گیج جواب داد:
_ خوبم صحرا… داری نگرانم میکنی. چی شده؟
صحرا توجهی به سوال او نکرد.
_ کجا رفتی؟ کل شهرو دنبالت گشتیم. به هر کی که
فکر میکردیم زنگ زدیم. تنها کسی که فکر میکردیم
ازت خبر داشته باشه تارخ بود که آرش گفت رفته
مسافرت.
. .افرا لبش را گاز گرفت. گند زده بود.
_ صحرا اول درست و حسابی بهم بگو چی شده؟
اصلا چرا باید نگران من باشین؟ مگه دیروز نگفتم
میرم خونهی آرزو تو هم گفتی شب رو پیش سامان
میمونی؟

قبل از اینکه صحرا جواب سوالهای پشت سر همش
را دهد صدای آشنای آرش در گوشش پیچ خورد.
_ هیچ معلومه کدوم گوری هستی دخترهی دیوونه؟
افرا ابروهایش را بال داد.
_ تو پیش صحرایی؟
فرصت نداد آرش جواب دهد.
_ اونجا چه غلطی میکنی؟
. .آرش از رو نرفت.
_ تند نرو … بابای بیچارهت رفته بیمارستانارو بگرده
منم اومدم پیش صحرا تنها نباشه.
افرا با حرص غرید:
_ تو خیلی بیجا کردی! به خواهر من نزدیک شی
گردنت رو میزنم.
آرش غر زد:
_ چطوری اینهمه پررویی؟ یه ایل آدمو اسیر خودت
کردی دوقورت و نیمتم باقیه؟
افرا با حرص خواست جوابش را دهد که صدای
صحرا مانعش شد. گوشی را از دست آرش گرفته
بود.
_ افرا توروخدا… الن وقت دعوا نیست. بگو کجایی؟
افرا توپید:
_ تو به من بگو چی شده؟ اون مرتیکه کنارت چیکار
میکنه؟
. .صحرا نفسش را داخل گوشی فوت کرد.
_ دیشب وقتی خونهی سامان بودم آرزو زنگ زد.
غمگین ادامه داد:
_ همه چی رو بهم گفت. گفت چیا شده دیشب.
میخواست باهات حرف بزنه ولی پیدات نکرده بود.
من نگران شدم با سامان شبونه برگشتیم خونه، اما
نبودی… بقیهشم که فکر کنم بدونی خودت…
افرا چتریهایش را به بازی گرفت. آرام پرسید:
_ همه چی رو فهمیدی؟
صحرا با ناراحتی و در حالیکه سعی میکرد خودش
را بیخیال نشان دهد جواب داد:
_ اینکه آرزو حاملهس؟ به جهنم… برام مهم نیست.
دیشب حالش بد شد بردنش بیمارستان.
افرا کلافه چشمانش را بست.
_ لعنتی!
. .صحرا اجازه نداد خواهرش خودش را سرزنش کند.
_ تقصیر تو نیست. الکی به خودت حرص نده. حال
میگی کجایی؟ زنگ بزنم به سامانم خبر بدم. همه
زهره ترک شدیم.
افرا با حس عذاب وجدانی که از شنیدن حال بد آرزو
پیدا کرده بود جواب داد:
_ با تارخ اومدم.
صدای صحرا پر شد از حیرت.
_ با تارخ رفتی مسافرت؟
افرا توانست صدای آرش را از پشت گوشی تشخیص
دهد.
_ حاجی برگام! تارخ چقدر آپدیت شده. چقدرم آب

زیر کاه شده باید حواسمو بیشتر جمع کنم!
صدای آرش باعث شد افرا اخم غلیظی کند.
_ صحرا این بیشعور برای چی پیش توئه؟ یال بهش
بگو بره گم شه.
. .صحرا آرام لب زد:
_ گناه داره امروز خیلی کمکم کرد.
افرا غرید:
_ غلط کرد! من اون هفت خط رو میشناسم. نکبت
میخواد مخت رو بزنه.
صحرا کوتاه آمد نمیخواست با مخالفتش افرا را
حساس کند.
_ باشه. میگم بره خونهشون. تو حرص نخور.
باز هم صدای آرش بلند شد.
_ بذار حرص بخوره خب! از دیشب ما حرص
خوردیم چیزی شده؟

. .اینبار قبل از اینکه جر و بحثی رخ دهد صحرا میان
حرفشان پرید و تلاش کرد بحث را خاتمه دهد.
_ افرا باید به سامان زنگ بزنم. داره از نگرانی پس
میوفته.
افرا پوزخندی زد. پوزخندی که صدایش را صحرا
شنید.
_ بعید میدونم!
خواست دوباره به آرش اشاره کند که تقهای به در اتاق
خورد و قبل از اینکه او اجازهی ورود را صادر کند
در اتاق باز شد. کبری بود.
_ خانم ناهار حاضره. بقیه منتظرتونن.
افرا به اجبار سر تکان داد و خطاب به صحرا گفت:
_ من باید برم صحرا… زنگ میزنم بهت.
صحرا از خدا خواسته با او خداحافظی کرد و افرا بعد
از قطع شدن تماس از جایش برخاست.
. ._ کبری خانم اجازه بده من به تارخ یه زنگ بزنم بعد
با هم بریم. اینجا اتاقاش تو در توئه میترسم پیداتون
نکنم.
کبری بیمیل سر تکان داد. افرا به اجبار گوشیاش را
از شارژ درآورد تا همانطور که سرپا ایستاده بود با
تارخ تماس بگیرد. سیم شارژرش کوتاه بود و اجازه
نمیداد همانطور که گوشی در شارژ است از آن
استفاده کند. شمارهی تارخ را گرفت و منتظر ایستاد تا
او جواب دهد. بعد از بوق دوم صدای بم و مردانهی
تارخ در گوشش پیچ خورد.
_ سلام بچهجون. چی شده؟
افرا لبخندی زد. حال و بعد از تجربهی بوسهای که
چند ساعت قبل روی گونهاش نشسته بود آنچنان هم از
شنیدن لفظ بچه از زبان تارخ بدش نمیآمد! تارخ
وانمود میکرد که او را به چشم یک بچه میبیند
وگرنه واقعیت فرای این چیزها بود.
شیطنت در وجودش جوشید.
. ._ سلام عزیزدلم! خسته نباشی.
تارخ غر زد:
_ خدا بخیر کنه! باز چه بلایی میخوای سر من
بیاری؟
افرا نتوانست خندهاش را کنترل کند. کبری با دقت
نگاهش میکرد بنابراین با عشوه و لوندی زمزمه
کرد:
_ تارخ دست از شوخی بردار. کبری خانم گفتن
سفرهی ناهارو چیدن. خواستم بدونم نمیای برای
ناهار؟
صدای تک خندهای تارخ را شنید.
_ بگو پس! کبری اونجاست که از آقابزرگ شدم
عزیزدلم! میام بچهجون… باید برای دیدن یکی برم.
شما ناهارتون رو بخورین. من بعدا میام میخورم.
منتظر من نمونین.
افرا با لبخند نجوا کرد:
. ._ زود بیا دلم برات تنگ شده.
اینبار خبری از نقش بازی کردن بخاطر حضور
کبری نبود. جدی گفته بود. ظاهرا تارخ هم این
موضوع را فهمید.
_ باشه زود میام. فقط یه لطفی کن محتاط رفتار کن.
شیطنت نکن تا برگردم.
جایش بود که با صدایی بلند او را آقابزرگ صدا کند،
اما حضور کبری و چشمغرههایش که مشخص بود از
ایستادن خسته شده و از مکالمهی او ناراضیست
باعث شد تا کوتاه بیاید.
_ منتظرم. فعلا.
تماس را قطع کرد و دوباره گوشی را به شارژ زد.
_ ببخشید کبری خانم. الن حاضر میشم.
سریع در برابر چشمان جدی کبری بارانیاش را به
تن کرد و شالش را روی سرش انداخت. اگر قرار بود
چند روز در اینجا بمانند واقعا نمیدانست بدون لباس
چگونه باید سر میکرد. تحت تاثیر جوگیری و بدون
اینکه به چنین چیزهایی بیاندیشد با تارخ همراه شده
بود. خواست از کبری بپرسد که چگونه میتواند برای
. .خودش چند دست لباس تهیه کند که با دیدن صورت
خشک او پشیمان شد. قطعا خود تارخ راه حلی برای
این مشکلش پیدا میکرد! شاید هم زیاد اینجا نمیماندند
و زودتر به شهر خود باز میگشتند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

فاطمه منم ببر چت رم☹🥺🥺🥺

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اومدممممم😍😅

Sarina
Sarina
2 سال قبل

خدابا تارخ نخواستیم یه ارشم بدی بسمونه

ستایش
ستایش
2 سال قبل
پاسخ به  Sarina

منم به همین موضوع فکر میکردم😂👌
تارخ باشه که عالیه نشد آرشم عشقه😝

شقایق
شقایق
2 سال قبل
پاسخ به  Sarina

اصن ادم با ارش خوشبخت تره…۳۶۵ روز سالو میخندی😂

زهرا♡
زهرا♡
2 سال قبل

حاجی پشمام😂😂
بیشتر ما ایرانیا اینو میگیم.😂😂😂

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

😁😁👌👌👌👌😘💖🌸

ستایش
ستایش
2 سال قبل

قشنگی داستان و حال باصفای افرا و تارخ یه طرف خوشمزگی های آرش یه طرف😂😂😂😂😂😂😂😂😂 عشقه لعنتی عشقققق😂😂😂😂😂

گز پسته ای
گز پسته ای
2 سال قبل
پاسخ به  ستایش

😂😂😂👌

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x