رمان الفبای سکوت پارت 114 - رمان دونی

 

افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه ناراحت نیستم که… یکم مضطربم.
تارخ متعجب تر از قبل پرسید:
_ مضطرب برا چی؟ من که پیشتم.
افرا در جواب دادن کمی مکث کرد. واقعا نمیفهمید
چگونه باید این موضوع را بر زبان میآورد. پریود
شدن یک اتفاق طبیعی در بدن هر زنی بود. درک
نمیکرد برای چه حرف زدن در رابطه با آن در
جامعه شان تابو محسوب میشد. مگر این رویداد در
کنترل خود آدم بود که بتواند مهارش کند. با اینکه ذاتا
خجالتی نبود، اما حرف زدن در رابطه با این
موضوع آن هم جلوی یک مرد اندکی برایش سخت و
آزار دهنده به نظر میآمد. نهایتا هم نتوانست مستقیم
مشکلش را بیان کند.
_ زیر دلم درد میکنه.تارخ برای چند ثانیه مکث کرد تا رابطه ی بین درد
زیر دل او و اضطرابش را بیابد و بعد از چند ثانیه
شرمنده از گیج بازیهایش آخی گفت.
_ آخ! ببخشید افرا من ذهنم رفت پیش مادرت!
افرا نگاهش را از او دزدید. یادآوری مکالمه شان
باعث میشد خندهاش بگیرد. به سختی خودش را
کنترل کرد تا خندهاش رها نشود.
_ میذارم به پای پاستوریزه بودنت!
تارخ دستی به سرش کشید.
_ پد لازم داری؟
افرا بدون اینکه نگاهش کند سر تکان داد. تارخ از
جایش بلند شد.
_ خب تو که در حالت نرمال منو درسته قورت
میدی. چرا زودتر نگفتی بهم؟
تک خندهای کرد.
_ مهندس ملکی خجالت کشیدن؟افرا تیز و چپ چپ نگاهش کرد. با اینکه خجالت زده
بود، اما از جواب دادن باز نماند.
_ رو آی کیوت حساب باز کرده بودم.
تارخ دستانش را به نشانهی تسلیم بال برد. پالتواش را
برداشته و به تن کرد.
_ اگه لباس لازم داری بگو کبری خانم رو بیدار کنم
چون این وقت شب نمیتونم لباس پیدا کنم برات وگرنه
که برم داروخونه و بیام.
افرا خجالت زده لب گزید.
_ نه لباس لازم ندارم. ببخشید من…
تارخ که لحن خجالت زده ی او را شنید جمله اش را
قطع کرد.
_ استراحت کن. زود برمیگردم. داروخونه به
خونهی هدایتخان نزدیکه.
به سمت در رفت. قبل از باز کردن در ایستاد و به
سمت افرا چرخید.
_ اگه چیز دیگهای لزم داشتی و نتونستی مستقیم بگی
اس ام اس کن برام.به لحاف اشاره کرد.
_ مراقب باش جات سرد نباشه.
وقتی مطمئن شد که توصیه های لزم را کرده است
سریع در را باز کرد تا به داروخانه برود. افرا با
لپهایی گل انداخته و خجالت زده تشکری کرده و با
نگاهش تارخ را بدرقه کرد. وقتی تارخ بیرون رفت
دستش را روی قلبش گذاشت. حس شرم تمام وجودش
را گرفته بود. لحاف را از رویش کنار زد. احساس
گرما میکرد. این جنس از محبتها و حمایتها برای

او تازه بودند. قبلا چنین توجه هایی را تجربه و لمس
نکرده بود. لذت میبرد از تکتک توجهات ریز و
درشت تارخ. حتی حال که تارخ راجع به بارداری
آرزو هم فهمیده بود دلش میخواست با او در مورد
این موضوع درد و دل کند. به جملهی تارخ اندیشید.
واقعا روزی میرسید که او همانطور که تارخ گفته
بود عاشق فرزند مادرش باشد؟ دستش را به گونهی
داغ شدهاش چسباند و چشمانش را بست. شاید باید در
رابطه با این ماجرا بیشتر با تارخ حرف میزد.
حرفهای او مسکنی بود که از دردهایش می‌کاست.
***
به کیسه ی خریدهایی که از داروخانه گرفته و کنارش
روی صندلی شاگرد گذاشته بود نگاه کرد. چند بسته پد
بهداشتی، قرص مسکن و شکمبندی که حدس زده بود
ممکن است از درد کمر و شکم افرا بکاهد. لبخندی
زد. حس خوبی داشت. خرید کردن برای یک زن
احساس خوبی به وجودش سرازیر کرده بود. سالها
بود که چنین احساسی نداشت. سالها بود که خودش
را از چنین لذتهایی محروم کرده بود. از اینکه
ردپای یک زن در زندگیاش باشد. از اینکه کسی را
دوست داشته و توسط کسی دوست داشته شود. یاد
مکالمه اش با افرا افتاده و سرش را با خنده تکان داد.
_ دختره ی دیوونه!
سریع حرکت کرد تا خودش را به خانه برساند. در
حیاط را نیمهباز گذاشته بود تا موقع بازگشت مزاحم
کسی نباشد. سگی که در حیاط بود خیالش را راحت
میکرد که مشکلی رخ نمیدهد. نزدیک بودنداروخانه هم این اطمینانش را بیشتر میکرد. چند
دقیقه بیشتر طول نکشید که مقابل خانه ی هدایتخان
رسید. ماشین را سرجایش پارک کرد و پیاده شد.
امیدوار بود در بسته نشده باشد. نمیخواست در این
هوای سرد با افرا تماس گرفته و برای باز کردن در
او را به حیاط بکشاند. آن هم با وضعیتی که داشت.
کنار در که رسید با دیدن دری که همچنان نیمهباز بود
با رضایت وارد حیاط شد. در را پشت سرش آهسته
بست و سعی کرد آرام قدم بردارد تا صدای پایش به
گوش کسی نرسد. مقابل ساختمان خانه که رسید با
دیدن زن دوم هدایتخان که مقابل ساختمان ایستاده و
دستانش را در آغوش گرفته بود متعجب شد. حکایت
زندگی این زن جوان حکایت عجیبی بود. هنوز هم
وقتی داستان تلخ زندگی او را به یاد میآورد از
صاحب خانه منزجر میشد. مجبور بود از مقابل رقیه
عبور کند. وقتی نزدیکش شد بی اختیار سرفه ای
مصلحتی کرد. رقیه با شنیدن صدای سرفهی تارخ
شتابزده سرش را بالا آورد. با دیدن او دست و پایش
را گم کرد. تارخ کیسهی دستش را جابهجا کرده و در
حالیکه سعی میکرد به صورت رقیه نگاه نکند تا او
معذب نباشد گفت:_ ببخشید رقیه خانم. من مجبور شدم بخاطر افرا برم
داروخونه مسکن بخرم. معذرت میخوام اگه
ترسیدین. درو باز گذاشته بودم تا موقع برگشتنم در
نزنم.
رقیه در حالیکه نگاهش را به پایین دوخته بود با
خجالت زمزمه کرد:
_ افرا خانم چیزی نیاز داشتن به من بگین.
تارخ با فکر اینکه افرا ممکن به لباس نیاز داشته با
تردید به کیسهی دستش نگاه کرد.
_ راستش ممکنه افرا به لباس نیاز داشته باشه. صبح
میتونم خودم تهیه کنم، اما الن…
رقیه با خجالت میان حرف او پرید:
_ شما تشریف ببرین داخل من میارم دم اتاقتون.
تارخ با لبخند سر تکان داد.
_ ممنونم رقیه خانم.
خواست از کنار او عبور کرده و به داخل برود که
صدای رقیه متوقفش کرد._ تارخ خان…
وقتی متوقف شدن تارخ را دید سریع ادامه داد:
_ همسرتون خیلی مهربون و خوبن… به پای هم پیر
بشین.
لبخند تارخ عمق گرفت. قلب مهربان افرا همه را
تحت تاثیر قرار میداد.
_ ممنون رقیه خانم.
با همان لبخندی که روی لبهایش جا خوش کرده بود
به اتاقشان بازگشت. چراغ های اتاق روشن بودند اما
بنظر می‌آمد افرا خوابیده است. با اینکه نمیخواست او
را بیدار کند، اما چاره‌ای نبود. نزدیکش شده و کنار
تشکش زانو زد. نایلون خریدها را کنارش گذاشت.
_ افرا…

با دستش آرام شانه ی افرا را لمس کرد._ افرا خانم…
افرا گیج خواب لای پلکهایش را باز کرد. چند دقیقه
بیشتر نبود که چرتش گرفته بود و برای همین به
محض دیدن تارخ خواب از سرش پرید. سرجایش
نشست و چشمانش را مالید.
تارخ با لبخند به حرکات او نگاه کرده و به نایلون
اشاره کرد.
_ چیزایی که فکر کردم لازمت میشه رو خریدم.
میرم بیرون تا راحت باشی.
افرا خواب آلود و با احساس شرمی که داشت آرام
تشکر کرد.
_ نمیخواد جایی بری برو بخواب دیگه. من
چراغارو خاموش میکنم.
تارخ برای راحتی او مخالفت نکرد، اما همانطور که
از جایش برمیخاست گفت:
_ به رقیه خانم گفتم برات لباس بیاره. اتفاقی تو حیاط
دیدمش. نمیخواد چراغارو خاموش کنی. برو من
میخوام جامو بندازم

افرا سر تکان داد و در حالی ی که سعی می کرد جلب
توجه نکند با برداشتن وسایل مورد نیاز ش از داخل
کیسه خریدها آرام حرکت کرد تا خودش را به
سرویس بهداشتی برساند . کارش که در سرویس
بهداشت ی تمام شد بالاخره توانست نفس آسوده ا ی بکشد .
حال می توانست با خیال راحت بخوابد . از سرویس
بهداشتی بیرون آمد تا به اتاقشان بازگردد که مقابل در
اتاق با رقیه برخورد کرد که چند دست لباس در دست
داشت . خودش را کنار او رساند و بعد از سلام دادن با
لبخند لباس ها را از دست او گرفت . قبل از اینکه رقیه
برود بی اختیار خم شد و با مهربانی گونه ی او را
بوسید .
_ مرسی رقیه جان . نصف شبی زحمتت شد .
رقیه با لبخند غمگینی به افرا خیره شد .
_ هر چیزی لازم داشتین به من بگین . اتفاقی
تارخ خان رو تو حیاط دیدم . گفتن رفتن داروخونه
براتون مسکن بخرن .
افرا لب گزید .

_ آره ی کم دل درد داشتم . نخواستم مزاحم شما بشم .
گفتم الان خوابیدین حتما .
رقیه آرام و با لحن غمگینی لب زد :
_ من شبا دیر می‌خوابم . راحت باشین .
افرا با شک به صورت غمگین او نگاه کرد . انگار که
غم با چهره ی او عجین شده بود .
_ رقیه جان بنظر میاد ناراحتی . چیزی شده؟
رقیه آه غلیظی کشید. از وقتی عروس این خانه شده
بود دلش یک همدم می خواست تا با او درد و دل کند،
اما کسی ی در این خانه پا ی حرف ها ی او نمی نشست .
زن اول هدایت خان کار ی کرده بود که او جرات
نداشت حتی حرف اضافه ای بر زبان بیا ورد . خیلی
دوست داشت با افرا حرف بزند . مهمان جدیدشان به
شدت در دلش جا باز کرده بود، اما شب بود و دیر
وقت . بنظر می آمد مهمانشان شرایط خوبی برای ی
ا یستادن و حرف زدن ندارد برای همین هم آرام جواب
داد :
_ خوبم افرا خانم . شما بر ین استراحت کنین .

افرا دستش را گرفت .
_ منو دوست خودت بدون . حرفی داشت ی یا کمکی
خواستی بگو بهم . تعارف نکن .
تن صدا یش را پا یین تر آورد .
_ قول میدم همه چی بین خودمون باشه .
همین جمله ی افرا روزنه ی امید ی در دل رقیه به
وجود آورد که با نگاهی سرتاسر قدردان ی به او نگاه
کرد . او هیچ دوستی نداشت .
_ ممنونم افرا خانم . بر ین بخوابین شاید فردا فرصت
پیدا کردیم حرف بزنیم .
افرا لبخند ی زد .
_ من در خدمتتم . راستی منو افرا صدا بزن . دوستا
باید با همدیگه راحت باشن .
به رقیه شب بخیر گفت و داخل اتاق بازگشت . تارخ
تشکش را با فاصله ی معقول ی از تشک او پهن کرده و
همانطور که سر جایش دراز کشیده و ساعدش را
روی پیشانی‌اش گذاشته بود در انتظار بازگشت او
بود .

صدا ی باز و بسته شدن در باعث شد تا تارخ دستش
را از روی چشمانش برداشته و به او نگاه کند . با دیدن
لباس ها ی دست او ابروها یش را بالا داد .
_ رقیه خانم اونارو داد بهت؟
افرا سر تکان داد . لباس ها را گوشه ی اتاق گذاشته و
بازگشت تا چراغ هارا خاموش کند که تارخ مانعش
شد .
_ بیا اول مسکنت رو بخور بعد .
افرا به سمت او چرخید و با د یدن تارخ که بلند شده و
روی تشک نشسته و ورق قرصی در دست داشت
خیره شد . اصلا متوجه آن قرص ها ی مسکن نشده بود .
حسی خوب دوباره به قلبش هجوم آورد . این اولین بار
بود که بعد از مادربزرگش در دوره ی عادت
ماهیانه اش کسی حواسش را به او معطوف کرده بود .
_ دردم زیاد نیست .

تارخ کوتاه نیامد .
_اشکال نداره . ا ینو بخور تا شب رو راحت استراحت
کنی .
افرا اطاعت کرد . نزدیک تارخ شد و ورق قرص را
از دست او گرفت . یکی از قرص ها را از ورقش
بیرون آورد و بعد از اینکه آن را همراه آب قورت داد
چراغ ها را خاموش کرده و به کمک نور ی که تارخ با
گوشی اش روی تشکش انداخته بود سرجایش دراز
کشید . لحاف را تا زیر چانه اش بالا کشاند و سرش را
به سمت تارخ چرخاند .
_ خوابت میاد؟
تارخ سرش را به سمت او متمایل کرد .
_ چیزی می خوای بگی ؟
افرا رو ی پهلویش چرخید .
_ چیزی راجع به رقیه می دونی ؟ برا ی چی حاضر
شده زن هدایت خان بشه؟
با لحن غمگینی ادامه داد :

_ حس می کنم از این خونه و آدماش بیزاره …
چهره ش پر از غم و غصه س .
تارخ هم رو ی پهلو چرخیده و به سمت او خوابید .
_ بهت گفتم که … تو این روستا زنا حق انتخاب ندارن
افرا …
افرا ابروها یش را جمع کرد .
آخه مگه نگفتی وضع مالی اهالی اینجا خوبه؟

_خانواده ی رقیه چه نیازی داشتن که دخترشون رو بدن
به یه مرد همسن بابابزرگش؟
تارخ آهی کشید.
_ رقیه خانواده ای نداره .
افرا جا خورد .
_ یعنی چی ؟
تارخ به چشمان او که در تاریکی برق می زدند نگاه
کرد .
_ دونستنش فقط ناراحتت می کنه .

افرا با لجباز ی خواست تا داستان زندگ ی او را بشنود .
_ تعریف کن برام . چیا میدونی ؟ کاش م ی تونستم
کمکش کنم از اینجا فرار کنه .
تارخی ک دستش را تکیه گاه سرش کرد .
_ رقیه مادرش رو تو بچگی از دست داده . اینجا با
پدرش زندگی می کرد . تو همین خونه . پدرش برا ی
هدا یت خان کار می کرد . مثل غفور پدر لله که برا ی
نامی خان کار می کنه . فقط همینه دخترو داشت .
رقیه .
آهی کشید .
_ پدرش چند سال قبل فوت شد . راستش هیچ وقت فکر
نمی کردم وقتی بعد از فوت صادق میام اینجا ببینم
دخترش شده زن هدایت خان .
افرا چنان حیرت زده شد که نتوانست همانگونه
درازکش بماند . بلند شد و سرجا یش نشست . ناباور و
هیستریک خندید .
حتما به بهانه ی ا ینکه دختر آواره نشه عقدش کرده .
دندان ها یش را رو ی هم سا یید .

_کثافت حرومزاده

تارخ دست افرا را گرفت

_هیس افرا
افرا با سرزنش دست او را پس زد.
_ با دیدن این چیزا چطوری میتونی بیای و تو این
خونه بمونی؟ چطوری میتونی پای سفرهی همچین
آدمی بشینی؟
تارخ آهی کشید. افرا چه میدانست او پای سفرهی
بدتر از هدایتخان هم نشسته بود. لبخند تلخش در
تاریکی از دید افرا دور ماند.
_ به اختیار خودم اینجا نیستم.
افرا روی تشکش چرخید و مقابل او نشست._ حتی اگه مجبورتم کردن مهمون همچین آدمی نشو.
دیگه اینجا نیا.
لحاف را چنگ زد.
_ کارت کی تموم میشه؟ میشه فردا برگردیم؟
تارخ با ذهنی مشوش جواب داد:
_ فردا بعد از ظهر برمیگردیم.
افرا انگشتانش را به بازی گرفت.
_ راهی نیست به رقیه کمک کنیم؟
تارخ آرام دستش را روی شانهی او گذاشته و مجابش
کرد تا دراز بکشد.
_ بخواب افرا… بهش فکر نکن زیاد چون واقعا کاری
از دست من و تو برنمیاد. رقیه همسر شرعی و
قانونی هدایت خانه.
افرا بیاختیار بغض کرد.
_ برگردیم فکرم پیشش میمونه. اینجا براش مثل یه
قفسه. تنهاست. طفل معصوم…تارخ لحاف را تا روی سینهی او بال کشید.
_ تو همین روستا کلی زن هست که شرایطشون هزار
برابر بدتر از رقیهست. زندگی برای هر کس یه جور
تلخه… رقیه رو با خودت مقایسه نکن افرا… اونا به
این شرایط خو گرفتن. درسته ممکنه از وضعیت
زندگیش ناراضی باشه، اما قطعا از خیلی جهاتم مثل
تو فکر نمیکنه. چون تو محیطایی که تو توش بزرگ
شدی نبوده.
نفسش را با بازدم عمیقی بیرون داد.
_ نمیخوام غصه بخوری. به این فکر کن که رقیه هم
خدایی داره برا خودش.
افرا آرام پرسید:
_ به خدا اعتقاد داری؟
تارخ سر تکان داد.
_ دارم. ردپای خدا تو زندگیم هست. با حضور
شیرین، تینا… علی…
مکث کرد. لبخند آرامی زد.
_ تو…افرا به سقف خیره شد.
_ یه معلم داشتم تو دبستان که میگفت اگه لک بزنیم
نمیتونیم وضو بگیریم و نماز بخونیم. نمازم نخونیم
میریم جهنم.
پوزخند غمگینی زد.
_ هیچ وقت ندیده بودم سامان و آرزو نماز بخونن. از
ترس اینکه اون دنیا ازشون جدا شم و برم بهشت موقع
جشن تکلیف خودمو زدم به مریضی و نرفتم مدرسه.
فکر میکردم اینطوری همیشه پیششون میمونم. حتی
بعد از مرگ.
تلاش کرد بغضش را قورت دهد. صدایش دو رگه
شد.
_ تو راست میگی تارخ… تلخی زندگی هر آدم
مختص خودشه. مطمئنم پدر رقیه شبیه اهالی این
روستا نبوده. مطمئنم رقیه با این شرایط نمیتونه غم و
رنج منو درک کنه. همونطور که شاید من عمق غم
اون رو درک نکنم.
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید. حال حس
میکرد نیاز به درد و دل کردن دارد. نمیدانست تاثیر
عادت ماهیانه بود، یا همدمی که تازه یافته و
میتوانست پیش او درد و دل کند. فقط میدانست دلشمیخواهد حرف بزند. از حسرتی که روی دلش تلنبار
شده بود. تارخ با جملهای که گفت او را مجاب کرد تا
لب باز کند.
_ میخوای راجع به آرزو و سامان باهام حرف
بزنی؟

افرا بدون اینکه به سوال جواب دهد، انگار که غرق
در خاطراتش بود زمزمه کرد:
_ به خیلی از دوستا و هم کلاسیام حسادت کردم.
حسرت زندگی خیلیارو داشتم، اما به روی خودم
نمیآوردم. ولی وقتی فهمیدم آرزو بارداره، وقتی دیدم
فرزین چطوری از بچهای که هنوز اندازهی یه نخودم
نشده مراقبت میکرد خیلی حسودیم شد. تو دلم گفتم
کاش سامانم مثل فرزین بود.تارخ عامدانه سکوت کرد تا افرا خودش را خالی کند.
همین هم شد. در حالیکه قطره اشکی از گوشهی چشم
افرا چکید ادامه داد:
_ با بدنیا اومدن خودم کنار میام… حسرتای خودمو
هر طور شده پنهوون میکنم. یه تنه با همهی حسای
بدم میجنگم، اما وقتی چشمم به صحرا میوفته…
اشکهایش شدت گرفتند. برای تارخ سخت بود تا
اشک ریختن او را ببیند. اخمهایش درهم رفته بود، اما
دستانش را مشت کرد تا هر طور شده خودش را
کنترل کند. افرا با غم بیاندازهای که دلش را ذوب
میکرد زمزمه کرد:
_ واقعا نمیفهمم وقتی اوضاع بینشون اونهمه داغون
بود چرا پای صحرارو هم به این دنیا باز کردن؟
آه غلیظی کشید.
_ شایدم خدا عمدا صحرا رو تو سرنوشت آرزو و
سامان گذاشته تا من تنها نباشم. من بدون صحرا دووم
نمیآوردم. صحرا همه چیزمه، اما نتونستم ازش
مراقبت کنم. نتونستم خیلی چیزا یادش بدم چون بلد
نبودم. چون کسی بهم یاد نداده بود.
نگاه خیسش را به طرف تارخ چرخاند._ گاهی به جونم غر میزنی سر به هوام… تو حرف
زدن با مردا مراقب نیستم… تارخ من…
تارخ سریع تنش را به سمت او کشیده و انگشتش را
روی لبهای او چسباند. خیلی خوب میتوانست
بقیهی جملهی او را حدس بزند.
_ هیس افرا… نمیخوام بشنوم. رفتارای تو شیطونیات
همشون برای من قشنگن… تو هیچ رفتار بدی نداشتی.
هیچوقت.
آرام انگشتش را از لبهای او فاصله داده و به سمت
موهای او نزدیک کرد. انگشتانش را لی موهای نرم
افرا حرکت داد و لب زد:
_ حسودی میکنم. دلم نمیخواد تو پیش کس دیگهای
شیطنت کنی. دوست ندارم پیش کس دیگهای بلند
بخندی و آواز بخونی.
چشمانش را بست. سرش را پایین برد و پیشانی افرا
را عمیق بوسید. نفس عمیقی کشیده و عطر موهای او

را داخل ریههایش کشید. ضربان قلب افرا تند شده
بود. چشمانش را بست تا بلکه توانست بر التهاب
درونش غلبه کند که صدای بم تارخ دوباره پرده
گوشها و قلبش را به لرزه درآورد._ نه آواز خوندن تو کار بدیه، نه بلند خندیدنت…
مشکل از تو نیست. مشکل از حسادت منه.
افرا چیزی نگفت. یعنی عملا نمیتوانست حرف بزند.
میترسید هیجانی که در قلبش بود به صدا و لحنش هم
سرایت کند و نتواند از پس ادای درست کلمات
بربیاید! صدای تارخ آرامتر از قبل شد.
_ بعد از سالها دارم به تارخی که دوست داشتنیتر
بود نزدیک میشم. دارم خودمو که فراموش کرده
بودم به یاد میارم. دارم حس و حال خوب رو بعد از
سالها میچشم.
فاصلهاش را از افرا زیاد کرد.
_ اینارو مدیون توام افرا. همشو… تو فوقالعادهای.
افرا که عقب کشیدن تارخ را دید و بعد از چند ثانیه که
حس کرد اندکی بر هیجان قلبش فائق آمده است سوالی
که در ذهنش بود را با تن صدایی آرام که به سختی
شنیده میشد بر زبان آورد.
_ چی شد که نظرت عوض شد؟ همیشه از من و
نزدیک شدن بهم فراری بودی! امروز چت شده؟

تارخ سر جایش بازگشته و روی تشک دراز کشید. به
سقف خیره شد.
_ بین گذشتن از تو و پیدا کردن یه راه تا خودمو از
این لجن زار نجات بدم دومی رو انتخاب کردم.
افرا به نیمرخ متفکر او خیره شد.
_ کدوم لجنزار تارخ؟
تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون داد. در توان
خود نمیدید همه چیز را به افرا بگوید. به فرصت
احتیاج داشت.
_ به وقتش حرف میزنیم افرا… الن نه. ولی قول
میدم یه روز همه چی رو بهت بگم.
افرا راضی از جملهی او و با امیدواری به اینکه
بالخره روزی خواهد رسید که متوجه همه چیز شود
زمزمه کرد:
_ شبت بخیر.تارخ چشمانش را بست.
_ شب تو هم.
****
تارخ دستی برایش تکان داد.
_ برو تو افرا… چند ساعت دیگه کارم تموم شه میام
تا برگردیم خونه.
افرا لبخندی زوری زد. دلش نمیخواست به داخل
بازگردد. فکری که در ذهنش جولن میداد
نمیگذاشت آرامش داشته باشد. برای تارخ سرتکان
داد. یعنی که حرفش را گوش خواهد داد، اما وقتی او
ماشینش را حرکت داد و دور شد افرا باز هم
سرجایش ایستاده بود. سرش را به اطراف چرخاند.
کوچه خلوت بود. فقط صدای پرندهها و آواز
خواندنشان سکوت اطراف را میشکست. نمیدانست
مقصد تارخ کجاست، اگر میدانست یک ثانیه را هم
برای تعقیب او از دست نمیداد.
غرق در فکر دنبال راهی بود تا بتواند معمای جریان
عتیقهجات را حل کند که صدایی او را از جا پراند._ افرا خانم…
افرا با هول و درحالیکه ترسیده بود به عقب چرخید.
رقیه شرمنده لب گزید.
_ ببخشید ترسوندمتون.
افرا لبخندی زد.
_ حواسم پرت بود. ببخشید.
رقیه با مهربانی لب زد:
_ صبحونه نخوردین… بیاین بریم صبحونه بخورین.
افرا فاصلهی بینشان را با چند قدم به صفر رساند.
دستش را روی شانهی رقیه گذاشت.
_ رقیهجان لطفا باهام راحت باش.
این پا و آن پا کرد و بعد با تردید پرسید:
_ میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟
رقیه سوالی نگاهش کرد.
_ چی شده؟
افرا آب دهانش را مضطرب قورت داد._ رقیه تو میدونی تارخ کجای روستا رفت؟
رقیه با تعجب ابروهایش را بال داد.
_ برای معامله رفتن فکر کنم.
افرا سرش را زیر گوش او برد. میترسید کبری آن
اطراف بوده و صدایشان را بشنود.
_ میدونی این معاملههارو کجا انجام میدن؟
رقیه مضطرب شد.
_ برای چی میپرسین؟
تاکیدهای افرا روی راحت بودن رقیه در خطاب
کردنش بیفایده بود. بیخیال این مورد شد و سرش را
کمی از گوش او فاصله داد. دستانش را داخل
جیبهای بارانیاش فرو برد.
_ خیلی برام مهمه رقیهجان. اگه میدونی لطفا بگو
بهم.

رقیه مضطرب شد. از برخوردهای هدایتخان کاملا
متوجه شده بود که افرا نباید چیزی از این ماجرا بو
ببرد. از طرفی این را هم کمابیش فهمیده بود که افرا
در جریان کارهای تارخ نیست. ولی مهر افرا در دلش
جا باز کرده و حال در شرایطی قرار گرفته بود که
نمیدانست باید حرف میزد و چیزهایی که میدانست
را در مقابل افرا بر زبان میآورد یا سکوت کرده و
طبق خواستهی همسرش پیش میرفت. دو به شک
بود که افرا دستش را از جیب بارانیاش بیرون آورده
و بازوی او را فشار داد.
_ رقیهجان…
نگاهش ملتمس و صدایش پر از تضرع بود، اما رقیه
از عواقب زبان باز کردنش و گفتن مکان معاملهای
که غالب مردها برای معاملات عتیقهجات به آنجا
میرفتند ترسید که مضطرب و ترسیده زمزمه کرد:
_ من چیزی نمیدونم.لحن لرزان و نگاهی که میدزدید افرا را مطمئن کرد
که او از همه چیز باخبر است برای همین هم در نگاه
و لحنش التماس بیشتری ریخت.
_ خواهش میکنم رقیهجان… این موضوع خیلی خیلی
برا من مهمه. لطفا اگه چیزی میدونی بهم بگو.
اطمینان را در لحنش ریخت.
_ قسم میخورم به کسی نمیگم که تو چیزی بهم
گفتی.
رقیه این پا و آن پا کرد. نهایتا هم با ترس لحن
صدایش را به پایینترین حد ممکن آورده و گفت:
_ افرا خانم این موضوع خیلی خطرناکه… بهتره تو
کار شوهرتون دخالت نکنین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیام
دنیام
2 سال قبل

لطفا پارت کوتاه نشه🤝🏼❤
نسبت به بقیه رمان‌ها عالی و متفاوتِ ، فقط کاش افرا و تارخ از هم جدا نشن🥺🚶🏻‍♀️
تارخ هم سر این جریان ها کلی حرص بخوره😂🙂

ناهید
ناهید
2 سال قبل

میشه بگین چند پارت دگ مونده🤔🤔🤔
فقط بلایی سر تارخ نیاد😖😖😖😖😖😖
حس بدی ب پارت فردا دارم😓😓😓😓😓
ایشالا ک ب خیر بگذرع😔😔😔😔😔😔

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

خدا کنه اتفاقی برای افرا و تارخ نیفته یا رابطشون به هم نخوره.

ستایش
ستایش
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

خواهششششش میکنم نویسنده جان اتفاقی نیفته براشون… خواهش میکنم😟

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

این پارت خیلییییییییی کممممممممم بوووووووووود
لطفا یه پارت دیگه بزار 😡😡😡😕😕😕😕😞😞😞😞😭😭

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل
پاسخ به  Miss flower

الان که دوباره اومدم این پارت رو بخونم دیدم زیاد تر شده خییییلی ممنونم نویسنده جان 😘😘😘
این پارت هم مثل قبلیا عااااالی بود 👌👌👌💖🌸

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اره هر شب بلا استثنا مشتاقانه منتظر پارت جدیدم شاید باورت نشه ولی لحظه شماری میکنم ساعت ۱۰ بشه و پارت جدید رو بخونم واقعا که نسبت به رمانای دیگه خیلی عالی تر و اینکه ازت خواهش میکنم هم زود تر پارت بزاری و هم افرا و تارخ رو که بعد مدت ها بهم رسوندی رو جدا نکنی حالا به هر نحوی و هم اینکه بلایی سرشون نیاری که دیگه واقعا غصم میگیره
خلاصه که مرسیییییییی از این قلم زیبات 😘👌💖🌸

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x