رمان الفبای سکوت پارت 12 - رمان دونی

با نگرانی به تنش حرکت داد و دستش را روی دست علی که به لپش چسبانده بود گذاشت.
_ علی بذار ببینم چت شد.

علی با چشمانی که خیس شده بودند سرش را به چپ و راست تکان داد.
با درد زمزمه کرد.
_نه…

آرش که با گوشی‌اش مشغول بود بیخیال چت کردنش شد و کنار آن ها آمد.
_ علی خوبی؟
به تارخ نگاه کرد و بی صدا لب زد:
_ باید ببریش دکتر.

تارخ دندان هایش را با حرص روی هم فشار داد‌. مسئولیت دردی که علی تحمل می‌کرد بر عهده‌ی مهران بود.
سعی کرد علی را به حرف بگیرد تا بلکه کمی حواسش پرت شد.
_ علی…داداش…منو نگاه…

علی علاوه بر درد داشتن حس بد ترسی که تجربه کرده بود را هم با خود یدک می‌کشید. حالا با دندان درد،
ترسی که داشت با هیبت بزرگتری در ذهنش نمودار گشته بود و همین هم باعث می‌شد حتی یک ثانیه هم دستش را از روی گونه‌اش جدا نکند.
تارخ همراه آرش در حال مجاب کردن علی بودند تا بلکه از استرس او اندکی کاسته شد که افرا لیوان آبی را به سمت علی دراز کرد‌.
نگاه تارخ روی افرا متمرکز شد. کی به آشپزخانه رفته و بازگشته بود که او متوجهش نشده بود؟

افرا مقابل علی روی زانوهایش نشست و وقتی دید علی توجهی به لیوان آب ندارد آن را تکان داد و گفت:
_ علی یکم از این آب بخور. اون شیرینی شکلات رو بشوره ببره.

علی با بغضی که تارخ را عصبی و ناراحت می‌کرد گفت:
_ نمی.‌‌..خوا..م.

خواست به کمک افرا برود. شاید واقعا آب خوردن از شدت دردش می‌کاست، اما صدای افرا باعث شد حرفش را فراموش کند.
در کمال ناباوری‌اش افرا با صدای لطیف و با احساسش شروع به خواندن ترانه‌ای نوستالژیک برای علی کرد.
ترانه‌ای که علی آن را به شدت دوست داشت.

“خونه ی مادر بزرگه هزار تا قصه داره ، خونه ی مادر بزرگه شادی و غصه داره…
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره ،خونه ی مادر بزرگه گیاه و سبزه داره…
کنار خونه ی ما ، همیشه سبزه زاره.
دشتاش پر از بوی گل ، اینجا همش بهاره…”
حتی بعضی از قسمت های ترانه را هم با تغییر صدا می‌خواند و ادای مادربزرگ معروف همان قصه را در می‌آورد.
علی اول واکنش نشان نداد، اما رفته رفته چشمه‌ی اشک هایش خشک شد. آرام آرام و در کمال تعجب با دقت و لبخند محوی که به آهستگی روی لب هایش شکل می‌گرفت به افرا نگاه کرد.
چیزی که تا حدود زیادی باعث شگفتی تارخ و آرش شده بود.
البته که هر دو سعی داشتند از صدای گوش نواز دخترک جوان و سر به هوا صرف نظر کنند.

افرا بخشی از شعر را که خواند با خنده رو به علی گفت:
_ علی یادته تو گوشیم یه فیلم نشون دادم که این آهنگ رو می‌خوندم و گیتار می‌زدم؟ تو گفتی عاشق این آهنگی؟

علی در حالیکه دستش را روی لپش فشار می‌داد و مشخص بود هنوز درد دارد سر تکان داد.

افرا با لحنی اغوا گرانه پرسید:
_ دوست داری به تو هم یاد بدم این آهنگ رو با گیتار بزنی و بخونی؟

علی باز هم سر تکان داد.

افرا عین عین بچه لپ هایش را باد کرد و بعد از خالی کردن باد لپ هایش گفت:
_ خب شرط داره داداش علی…

علی سوالی نگاهش کرد.
_ چه…شر…طی؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ اول باید دندونت خوب شه. با دندون درد که نمی‌شه آواز خوند.

علی به شدت اخم کرد.
_ من د..کتر نمی…رم.

افرا چشمکی زد.
_ من یکی رو می‌شناسم که می‌تونه خوبت کنه.

علی بغض کرد.
_ اذیت…م…می…کنن.

افرا به تارخ اشاره کرد.
_ داداش تارخت نمی‌ذاره که کسی اذیتت کنه می‌ذاره؟ تازه اون آدم بابای منه. قراره دندون منم خوب کنه.
می‌خوای دوتایی بریم پیشش؟ با هم معاینمون کنه؟

علی با شک به افرا نگاه کرد.
_ بابا…ت دکتر…ره؟

افرا لبخند اطمینان بخشی زد.
_ از اون دکتر مهربوناست. قول می‌دم اصلا درد نداشته باشی.

با نگاهی که افرا به سمت تارخ انداخت او هم به کمکش شتافت.
_ دندونت خوب شه می‌تونی با افرا آواز بخونی.

علی سرش را به سمت تارخ چرخاند.
_ فرد…ا…منو…میا…ری….مزرعه؟

تارخ دستش را به سمتش دراز کرد.
_ قول مردونه می‌دم.

علی با دست فشاری به لپش آورد و لیوانی که افرا روی زمین گذاشته بود را برداشت و کمی از آب آن را نوشید و دوباره سرجایش گذاشت‌. خیسی زیر چشمانش را پاک کرد و دوباره دستش را روی لپش چسباند.
رو به افرا گفت:
_ بابات…اذیت…م…کنه…به دا…داش تاروح می…گم.

افرا از جایش برخاست و با جدیت زمزمه کرد:
_ خیالت راحت باشه داداش علی.

نگاهش را به سمت تارخ چرخاند.
_ می‌رم به بابا زنگ بزنم.

انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت:
_ آهان راستی…یادم رفت بگم…پدرم دندان پزشکه.

منتظر نماند تارخ یا آرش چیزی بگویند و از کنار آن ها گذشت تا برای تماس گرفتن با سامان به بیرون برود، اما زمزمه‌ی آرش را که شنید لبخندی روی لب هایش نشست.
_ بابا دمش گرم! عجب چهچهی هم می‌زنه‌. باید بلبل صداش کنم جای افرا!
تعریف شنیدن راجع به ساز زدن و آواز خواندنش را بیش از حد دوست داشت.
حتی اگر فرد انتهای تعریفش مثل آرش مزه می‌پراند.

از ساختمان خارج شد و گوشی‌اش را از جیب روپوشش بیرون کشید.
اسکای که بیرون نشسته بود با دیدنش سریع به سمتش دوید و کنار افرا ایستاد و پوزه‌اش را به پای او مالید.

افرا بوسی برای اسکای فرستاد و گوشی را به گوشش چسباند.
آخرین باری که با سامان تماس گرفته بود را یادش نمی‌آمد. مطمئن بود سامان با دیدن شماره‌ی او شوکه خواهد شد.
کاملا درست حدس زده بود چون صدای سامان که در گوشش پیچید تنها یک پیام مشخص را مخابره می‌کرد. تعجب و شگفتی.

_افرا؟ خودتی یا دارم اشتباه می‌شنوم؟

افرا چشمانش را کوتاه روی هم گذاشت. واقعا سامان چه انتظاری از او داشت؟ که همه‌ی بدبختی های زندگی‌ و اتفاقات گذشته را فراموش کرده و هر روز و هر شب با پدر نمونه‌اش در ارتباط باشد؟
وقت نداشت صحبت هایشان را با طعنه و کنایه آغاز کند چون قطعا کار به بحث می‌کشید و نمی‌توانست به علی کمک کند.
با هر زحمتی که بود پوزخندش را کنترل کرد و گفت:
_ افرام سامان. کارت دارم.

صدای متعجب سامان دوباره در گوشش پیچید.
_ با من کار داری؟ افرا حالت خوبه؟

همین که افرا خواست لبخندی به نگرانی سامان بزند او گفت:
_ سرت به جایی نخورده؟

جای لبخند اخم کرد. منظور سامان از پرسیدن حالش کنایه بود نه احوال پرسی واقعی.
دندان هایش را روی هم فشار داد و باز هم بخاطر وضعیت علی کوتاه آمد.
_ می‌خوام یه مریض رو ویزیت کنی. منتها یکم شرایطش خاصه.

سامان میان حرفش پرید:
_ فردا صبح مطبم.

افرا با جدیت گفت:
_ وضعیتش اورژانسیه. فردا به چه دردم می‌خوره؟

سامان جواب داد:
_ من الان مطب نیستم خب. سر یه قراری‌ام.

افرا اینبار غرید:
_ بخاطر دخترت نمی‌تونی یه امروز بیخیال قرارت بشی؟ سامان بعد از یه عمر ازت یه چیز خواستم فقط.
اگه شرایط دوستم خاص نبود مزاحم تو نمی‌شدم‌.

سامان نفسش را بیرون فرستاد.
_ خیلی خب باشه. شرایطش چیه حالا؟

افرا راضی از اینکه سامان کمکش خواهد کرد جواب داد:
_ از بچه های سندروم داونه‌. ظاهرا سری قبل که رفته دندانپزشکی بدجور ترسیده. برای همین حاضر نیست باز بره دکتر.

سامان متعجب گفت:
_ تو این دوستارو از کجا پیدا کردی؟ یادم نمیاد قبلا بین دوستات همچین کیسی بوده باشه.

افرا اینبار با پوزخندی گفت:
_ تو چی راجع به بچه هات می‌دونی که این یکی رو بدونی.
اجازه نداد سامان چیزی بگوید و ادامه داد:
_ بعدا بهت می‌گم. ما الان راه میوفتیم بیایم مطبت. نهایتا تا چهل دقیقه‌ی دیگه اونجاییم‌.

سامان جدی زمزمه کرد:
_ اگه بیمار سنش کمه بهتره ببرینش پیش متخصص اطفال چون…

افرا حرفش را قطع کرد.
_ نه بالای بیست سالشه.

سامان لب زد:
_ خیلی خب. من راه افتادم برم مطب. اونجا می‌بینمت.
فعلا.

افرا تماس را قطع کرد و خواست برای اطلاع دادن به تارخ به داخل ساختمان برود که به محض چرخیدن با تارخ رو به رو شد و هینی از سر ترس کشید.
نمی‌فهمید چرا ناخودآگاه از این مرد می‌ترسید.

تارخ جدی و بدون اینکه حتی اشاره ی کوتاهی به ترس افرا کند گفت:
_ علی دردش زیاد تر شده. اگه پدرت نمیاد عیب نداره‌. می‌ریم پیش یه دندانپزشک دیگه فقط هر جا رفتیم پیش علی وانمود کن دکتر پدرته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام ببخشید کسی میدونه چجوریpdf این رمان دانلود کنم
خیلی قشنگه من کم صبرم نمیتونم تحمل منم انلاین بخونم
اگه کسی میدونه لطفا بهم بگه

ابریشم
ابریشم
2 سال قبل

شما که خوش وقت بودید پس چی شد رمان ما

حدیثم
حدیثم
2 سال قبل

ادامه بده عالیه😘🤍

ارام
ارام
2 سال قبل

وااااای خیلی قشنگ بوددددددد😢💜💜

ابریشم
ابریشم
2 سال قبل
پاسخ به  ارام

شما که خوش وقت بودید پس چی شد رمان ما

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

دوسش دارم🥰

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x