رمان الفبای سکوت پارت 125 - رمان دونی

 
مرد سیگارش را آتش زد. جدیت تارخ انکار ناشدنی
بود. وقتی با چنین جدیتی از او خواسته بود تا همه
چیز را شروع کند دیگری جای بحثی نمیماند.
_ راه پیش روت راه سختیه، اما…
قبل از اینکه فرصت کند تارخ جملهاش را تکمیل کرد.
_ اما انگیزهی خوبی برای تحمل این سختیا دارم.
سرگرد سر تکان داد. دیگر حرفی برای گفتن نمانده
بود. همه چیز آماده بود تا آن دو وارد کارزار شده و
جنگی که تارخ از آن حرف زده بود را آغاز کنند.
سیگاری که روشن نشده بود را روی داشبورد ماشین
انداخت.
_ باشه. من آمادهم تا شروع کنی. منتظرم. خبرم کن.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ به زودی میبینمت سرگرد!
مرد با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شده و تارخ
را تنها گذاشت. تارخ مجدد از شیشهی دودی ماشین به
رفتن او خیره شد. حسهای مختلف به سمتش هجوم
آورده بودند. ترس… وحشت و در منتها الیه تمام این
احساسات خوشحالی. انگار که دست عذاب وجدانی که
سالها بود داشت گلویش را فشار میداد به زودی از
دور گردنش باز میشد و او میتوانست نفسی آسوده
بکشد. این آسودگی بهای سنگینی داشت.

بهایی به اندازهی دوری از عزیزانش، اما راهی که در
آن قدم گذاشته بود آخرین امیدش بوده و دیگر مسیری
به عقب در آن دیده نمیشد. فیلتر سیگارش را داخل
پاکت خالی سیگار خاموش کرد و راه افتاد. این روزها
بیشتر از هر زمان دیگری دلتنگ افرا میشد.
میخواست او را ببیند.
******
علی با مهربانی دستش را روی بازویش چسباند.
_ حالت… خو…ب نیست؟ چر…ا حو…صله
ند…اری؟
افرا لبخند آرامی به رویش پاشید.
_ خوبم علیجان. یکم خسته شدم فقط.
گیتار را از کنارش برداشته و به دست علی داد.
_ میخوای آهنگی که جلسهی قبل تمرین کردیم رو
برام بزنی تا خستگیام در برن؟
علی خندید. گیتار را از دست افرا گرفت، اما اندکی
مضطرب بنظر میآمد. افرا دستی به شانهاش زد.
_ مضطرب نباش. تمرکز کن. سعی کن دست و پاتم
هماهنگ باشن.
علی سر تکان داده و با دقت شروع به نواختن کرد.
افرا سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد. چشمانش را
بست و به صدای موسیقی که علی در حال نواختنش
بود گوش سپرد. آهنگ تولدت مبارک محبوبش بود که
بعد از چند جلسه تمرین تسلط خوبی در آن پیدا کرده
بود. لبخندی زد که زیاد کش نیافت. دلیل فلج ماندن
لبخندش نامیخان بود. دلیلش دو ماهی بود که با
بدبختی گذرانده بود و آرشی که همچنان خبری برایش
نداشت. نامیخان پیگیر مدارک بود و او در برابر
خواستههایش فقط سکوت میکرد. آنقدر در فکرهایش
غرق بود که دیگر حتی صدای ساز علی را هم
نمیشنید. تمام رویاهای دخترانهاش تحت تاثیری
ترسهایش به کابوس تبدیل شده بودند. شبی نبود که
بخاطر شرایط سختی که در آن گیر افتاده بود کابوس
نبیند و روزی نبود که بخاطر شرایط سختش زار نزند.
رابطهاش با تارخ عالی بود اگر این دل نگرانیها و
ترسها اجازه میدادند. عذاب وجدان داشت و شرم.
عذاب وجدان از پنهانکاریاش. هر ثانیهای که با تارخ
میگذراند حس میکرد با پنهانکاریاش در حال
خیانت کردن به اوست. همین حس منفی باعث میشد
هیچ لذتی از بودن در کنار او نداشته باشد. غرق در
افکارش بود که دستی روی بازویش نشست.
افرا ترسیده از جا پرید و علی با تعجب نگاهش کرد.
_ مهر…ان سه… سا…عته داره صدا…ت میکنه.
افرا گیج هانی گفت و بعد صدای پوزخند مهران در
گوشش پیچید.
_ خانم تو هپروتن.
افرا نگاه گیجش را به سمت مهران دوخت.
_ چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
مهران پوزخندی زد.
_ ببخشید که از قبل با شما هماهنگ نشدم.
با سر به علی اشاره کرد.
_ علی پاشو برو تو ماشین منم میام.
برای اینکه علی مخالفت نکند ادامه داد:
_ آلبوم جدید بهنام بانی رو برات گرفتم. تو ماشینه.
چند تا فیلمم هست. برو تو ماشین تا نگاشون کنی منم
اومدم.
علی با ذوق از جایش بلند شد و با خداحافظی سرسری
از افرا خداحافظی کرده و آنها را تنها گذاشت. مهران
به رفتن علی خیره شد و بعد از اینکه از تنها شدنشان
مطمئن گشت سرش را به سمت افرا چرخاند، اما افرا
فرصت نداد چیزی بگوید. با اخمهایی درهم و حرص
غرید:
_ چیه؟ چی میخوای؟
مهران دستانش را به کمرش زد.
_ چیه؟ عشق عزیزت اذیتت کرده که پاچهی منو
میگیری؟
افرا پوفی کشید.
_ مهران چی میخوای از جون من؟

مهران با خونسردی نزدیکش شد. سرش را نزدیکش
برد و زمزمه کرد:
_ بین تو و بابام چه قراری هست؟ یه زمزمههایی
شنیدم.
لبخند مرموزی زده و صدایش را پایین تر برد و با
خباثت گفت:
_ تمام این اداهات بخاطر نزدیک شدن به تارخ بود
نه؟ همهی این مدت داشتی واسه بابام کار میکردی؟
لبخند ژکوندی زد.
_ دمت گرم دختر! عجیب بازیگری هستی!
لبخندش به خندهای بلند تبدیل شد.
_ آخ که چقدر دوست دارم قیافهی تارخ رو وقتی که
میفهمه چه نارویی بهش زدی از نزدیک ببینم!
چشمکی زد.
_ نقشهت تموم شد بیا پیش خودم.
به سینهاش اشاره کرد.
_ این بغل هنوز تورو میخواد. هزار برابر چیزی که
از کمک کردن به بابام گیرت میاد من به پات

میریزم.
افرا در تمام مدت با عصبانیتی که از درون در حال
خاکستر کردنش بود، اما در ظاهرا مشخص نبود و
درحالیکه زبان به دهان گرفته بود در سکوت تماشایش
میکرد. آنقدر صبر کرد تا یاوهگوییهای مهران به
پایان رسید و بعد با لحنی که پر از نفرت بود غرید:
_ تموم شد؟ حالا میتونی گورت رو گم کنی! اگه تو
تنها جنس مذکر روی این کرهی خاکی باشی بازم
نمیذارم پات به زندگیم باز شه!
مهران از رو نرفت. صاف ایستاد.
_ عجب! تا کی میخوای نقش بازی کنی؟
افرا پوزخندی زد.
_ تو چه میفهمی عشق یعنی چی؟ هزار سال دیگهم
نمیتونی از علاقهی من به تارخ سر دربیاری. من یه
تار موی گندیدهی تارخ رو با هزار تا آدمی مثل تو
عوض نمیکنم. الکی دست و پا نزن. روز به روز
بیشتر از چشمم میوفتی!
مهران یک قدم به عقب برداشت و خندید.
_ تند نرو افرا خانم. تند نرو. شب دراز است و قلندر
بیدار. جوجهرو آخر پاییز میشمرن…
لبخندش اینبار از نظر افرا کریه و پر از حسهای
منفی بود.
_ حیف بابا گفته دندون رو جیگر بذارم وگرنه خیلی
دوست داشتم برم همهچی رو بذارم کف دست تارخ و
اونوقت بشینم دست و پا زدن جنابعالی تو این عشق
عمیق رو تماشا کنم.
نفس عمیقی کشید.
_ عجب صحنهای میشه.
افرا تحقیرآمیز نگاهش کرد.
_ مهران میدونی بیشتر از اینکه ازت بدم بیاد دلم به
حالت میسوزه. خیلی حقیری! حسادت به تارخ از
تکتک حرکاتت مشخصه. چه بد که هزار سال دیگهم
بدویی نمیتونی حتی انگشت کوچیکهی تارخ شی!
بابات فهمیده چه بیعرضهای هستی که دار و ندارش
رو داده دست برادرزادهش.
حرفهای تندش برای بهم ریختن مهران کافی بود.
دلش میخواست افرا را به باد کتک بگیرد. زبان باز
کرد، اما قبل از آنکه بتواند کلمهای را هجی کند
صدای جدی تارخ میانشان خط انداخت.
_ علی رو تو ماشین کاشتی اینجا کنفرانس برگزار
کنی؟
مهران نگاه خصمانهاش را از افرا گرفته و با کینه به
تارخ چشم دوخت. رابطهی خوبش با تارخ را سالها
بود که به فراموشی سپرده بود. درست از زمانی که
عموزادهاش پا در حریم زندگی آنها گذاشته و شده بود
نورچشمی پدرش! تارخ همیشه باعث شده بود تا آنها
در عمارت نامیخان کوچک شمرده شوند. دقیقا به
همین خاطر هم از او متنفر بود. با حضور تارخ هیچ
کس هیچ ارزش و اعتباری برای آنها قائل نبود.
همهی کارهی نامیخان تارخ بود و تمام!

پوزخند پر از خشمی زد.
_ آخر و عاقبت تورو هم میبینیم!
حرفش را در لفافه گفته و آنجا را ترک کرد. البته که
تارخ کاملا متوجه مفهوم جملهی پر از کنایهی او شده
بود.
تکتاز را به درخت سیب سرمازدهی نزدیک ساختمان
بست و دستی به سر او کشید.
_ الان یوسف میبرتت غذا بده بهت!
نگاهش را از تکتاز گرفته و به ماشین افرا دوخت.
خوب بود که هنوز نرفته بود. میخواست شام را کنار
هم باشند. زاویهی نگاهش را کمی تغییر داد که
چشمش به ماشین مهران خورد. اخم کرد. حتما به
دنبال علی آمده بود. نزدیک ماشین مهران شد و با
دیدن علی که روی صندلی شاگرد نشسته و با سیستم
صوتی ماشین مشغول بود اخمهایش بیشتر درهم رفت.
قطع به یقین مهران فرصت را غنیمت شمرده و مخ
افرا را به کار گرفته بود. با خشم از کنار ماشین
مهران گذشت. علی به قدری با آلبوم جدیدی که
برادرش برایش خریده بود مشغول بود که حتی متوجه
تارخ نشد. تارخ با قدمهایی بلند خودش را به ساختمان
رساند. وارد ساختمان شد. میخواست دهان باز کرده
و افرا را صدا کند که صدای او متوقفش کرد.
_ مهران میدونی بیشتر از اینکه ازت بدم بیاد دلم به
حالت میسوزه. خیلی حقیری! حسادت به تارخ از
تکتک حرکاتت مشخصه. چه بد که هزار سال دیگهم
بدویی نمیتونی حتی انگشت کوچیکهی تارخ شی!
بابات فهمیده چه بیعرضهای هستی که دار و ندارش
رو داده دست برادرزادهش.
تارخ دندانهایش را روی هم سایید و زیرلب آرام
غرید:
_ حیوون!
دلش میخواست خرخرهی مهران را بجود. حدس
اینکه مهران چه گفته بود که افرا را اینگونه آزرده بود
سخت نبود. دیگر نایستاد. با خشمی که در وجودش
احساس میکرد وارد اتاق نشیمن شد و با تمسخر و
تحقیر خطاب به مهران گفت:
_ علی رو تو ماشین کاشتی اینجا کنفرانس برگزار
کنی؟
نگاه پر از نفرت مهران را روی خودش احساس کرد.
پوزخند پر از خشمی زد.
_ آخر و عاقبت تورو هم میبینیم!
متوجهی جملهی پر طعنهی او شد، اما توجهی نشان
نداده و با نگاهی که به او میگفت زحمت را کم کند
مهران را بدرقه کرد. وقتی مهران رفت تازه توانست
افرا را ببیند. غمگین و بیحوصله روی کاناپه در خود
جمع شده بود. با اخم نزدیکش شد و مقابلش ایستاد.
_ مهران اذیتت کرد؟
افرا نگاه مظلومش را بالا آورد. لحن تندش برخلاف
مظلومیت چشمانش بود.
_ مال این حرفا نیست.
تارخ کنارش نشست. دستش را دور شانهی او حلقه
کرد و افرا را به خودش چسباند.
_ پس چی بچهی شر مزرعهی منو اینطوری
بیحوصله کرده؟
افرا لبخند بیحالی زد.
_ شاید این بچه واسه صاحب مزرعه دلتنگه.
تارخ بوسهی ریزی به گوشهی پیشانی او زد.
_ بچهجون دیگه نبینمت اینطوری غمباد گرفته باشیا!

تو الان باید واسه صاحب مزرعه چهچه بزنی.
افرا همانطور که کنار تارخ نشسته بود دستانش را
دور کمر او حلقه کرد. بیربط پرسید:
_ تارخ وقتی از یه چیزی خیلی میترسی چیکار
میکنی؟
تارخ با چشمانی پر از درد موهای افرا را نوازش
کرد. چه بد که نمیتوانست مرهم زخمهای او باشد.
_ عمر منو چی ترسونده؟
افرا صورتش را در سینهی او پنهان کرد.
_ جواب سوالمو ندادی!

تارخ پوفی کشید.
_ بستگی داره چی باعث ترسم شده باشه.
افرا با نوک انگشتش طرح نامفهومی روی سینهی او
کشید.
_ مثلا وقتی شنیدی پدرت محکوم به اعدام شده…
اونوقت چطوری ترسات رو مدیریت کردی؟.
نوازش دست تارخ روی سر افرا متوقف شد. اگر
ترسهای آن روزش را مدیریت میکرد حالا در این
نقطه با این ترس وحشتناک مقابله نمیکرد. ترس
ندیدن همیشگی افرا چیزی بود که گاهی اوقات تمام
نیرویش را گرفته و او را به ناامیدترین فرد کرهی
خاکی تبدیل میکرد. نوازشهایش را از سر گرفت.
_ گاهی ترس باعث میشه عقب نشینی کنی، اما
بعضی وقتا هم چارهای برای آدم نمیمونه. هر چقدرم
بترسی هر چقدرم سخت باشه باید برای چیزایی که
میخوای بجنگی… برای آدمایی که دوسشون داری.
دلتو بزنی به دریا…
اشک آرامآرام گونههای افرا را خیس کرد.
_ من فقط میخوام یه چیزو بدونی تارخ…
تارخ نگاهش را به سمت پایین و صورت مغموم او
کش داد.
_ چی دورت بگردم؟
افرا بوسهی آرامی روی قلب او زد.
_ فقط میخوام همیشه بدونی که من خیلی دوستت
دارم. هر جا که باشم… هر اتفاقی بیوفته…
آب دهانش را قورت داد تا بلکه با فرو خوردن بغضی
که عین یک گردو راه گلویش را بسته بود از لرزش
صدایش جلوگیری کند.
_ هیچ وقت رو آدما حساب باز نمیکردم. بعد از اینکه
بزرگ شدم و تونستم مامان بابام رو بشناسم… اعتمادم
به همهی آدما از بین رفت. تو ارتباط با هر آدمی به
خودم میگفتم افرا این آدم موندنی نیست. مثل مامان
بابات. زیاد بهش دل نبند. وابسته نشو. آدما فقط برای
خودشونن نه همدیگه.
به پلیور خاکستری تارخ چنگ زد.
_ اما وقتی تو اومدی تو زندگیم یادم رفت حواسمو
جمع کنم. یادم رفت به خودم بگم افرا وابسته نشو. الان
کار از کار گذشته، اما من خیلی میترسم.
لب گزید و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ من از نبودن تو خیلی میترسم تارخ. بعد از سامان
و آرزو دیگه ظرفیت ترک شدن از طرف یکی رو
ندارم.
غرور میانشان دیگر معنایی نداشت. بزرگترین غم
دلش و بزرگترین ترسش را بر زبان آورده بود. هرگز
به ازدواج و یک رابطه جدی نمیاندیشید چون وحشت
جدایی داشت. برای همین هم رابطهاش با مسعود را
طوری برنامهریزی کرده بود که اگر روزی او
رهایش کرد بتواند خودش و شرایطش را مدیریت کند،
اما تارخ فرق داشت. جنس علاقهای که به تارخ داشت
ورای تمام احساساتش بود. اصلا نفهمیده بود چه
زمانی در دام این عشق افتاده بود. فقط میدانست که
اگر تارخ رهایش کند چیزی از او باقی نخواهد ماند.
تارخ مسعود نبود. علاقهای که به مسعود داشت حتی
یک هزارم عشقی که نسبت به تارخ در وجودش
احساس میکرد هم نبود. او با تمام کائنات برایش فرق
میکرد.
_ میفهمی چی میگم؟
گوشهی چشمان تارخ نم زدند، اما خودش را به سختی
کنترل کرد. عجب داستانی شده بود. انگار تار و پود
این قصه را با غصه بافته بودند. حلقهی دستانش را
دور افرا تنگتر کرد. میدانست جدایی در پیش دارند.
نمیخواست وعده وعید دروغ به افرا دهد. نمیخواست
قولی بدهد که پیش او بدقول ترین شود. سرش را به
گوش او نزدیک کرد و آرام لب زد:
_ وقتی خدا مارو سر راه هم قرار داده حتما فکر همه
جاشو کرده.

لحن مطمئن و جدیت تارخ هم تاثیری روی ترس افرا
نگذاشت. او نیاز داشت تارخ قاطع بگوید که رهایش
نخواهد کرد، اما بیخبر از همهجا و از نقشههای تارخ
بود و نمیتوانست دل خوش کند به جملاتی که بیشتر
شبیه به جملات امیدبخشی بودند که صرفا برای خوب
کردن حال انسان برای کوتاه مدت استفاده شده و انگار
که جنبهی تزیینی داشتند! نه اینکه بخواهد خدا و
سرنوشتی که برایش رقم زده بود را انکار کند، نه.
فقط نیاز داشت تا تارخ از خودش مایه گذاشته و با
قطعیت تاکید کند که کنار او خواهد ماند. واضح و
بدون هیچ استعارهگویی! این جملهی تارخ واضح نبود.
شک و تردید در آن رخنه کرده بود و انگار خود او
هم شک داشت که کنار افرا ماندنی خواهد بود یا نه.
همین برداشتش از جملهی مردی که عاشقش شده بود
به گریههایش شدت بخشید. تارخ او را از خودش جدا
کرد و دستش را زیر چانهاش برد.
_ دوست داری چیکار کنیم که گریههات تبدیل به خنده
شن؟
افرا در چشمان او خیره شده و صادقانهترین
خواستهاش را بر زبان آورد.
_ فرار کنیم جایی که هیچکس مارو نشناسه.
تارخ با انگشت شستش نم گونههای او را گرفت. کاش
این آرزو و خواستهی افرا شدنی بود. چون در حال
حاضر تنهاترین خواستهی او نیز محسوب میشد!
_ قبل از فرارمون بریم تو آشپزخونه یه چیزی درست
کنیم تا پیش هم بخوریم؟

افرا از جایش بلند شد. نباید تارخ را تحت فشار
میگذاشت. شک نداشت که او درگیریهای ریز و
درشت زیادی داشت.میدانست گریه کردنش کنار
تارخ و زدن حرفهای ناامید کننده او را بیش از قبل
تحت فشار میگذاشت بنابراین سعی کرد خودش را
کنترل کند. اول از همه لبخندی که تلاش میکرد
واقعی باشد روی لبهایش نشاند.
_ میرم دست و صورتمو بشورم.
تارخ لبخندش را با لبخند جواب داد.
_ منم میرم نگاه کنم ببینم تو یخچال چیا داریم.
بلافاصله از جایش بلند شد تا جملهاش را عملی کند. به
آشپزخانه رفت. مقابل یخچال ایستاد و بدون اینکه آن
را باز کند دستش را به در یخچال تکیه داد. تردید به
جانش چنگ انداخته بود. بعد از دیدن وضعیت افرا به
این میاندیشید که شاید نباید اصلا این بازی را شروع
میکرد، اما مجبور بود بین بد و بدتر یکی را انتخاب
کند. شروع این بازی اگرچه بد بود، اما شروع
نکردنش بدتر بود. شروع نکردنش مساوی بود با
خاتمهی ارتباطش با افرا و نابود شدن همیشگی
زندگیاش. قبل از اینکه افرا به آشپزخانه بیاید
تصمیمش را گرفت. گوشیاش را از جیبش بیرون
آورد و پیامی که در ارسالش مردد بود را برای
شخص موردنظرش فرستاد. حالا دیگر بازی که
برایش برنامه ریخته بود عملا شروع شده به حساب
میآمد.
*******
بوسهی تارخ را روی پیشانیاش احساس کرد و بعد
صدای نرم او را زیر گوشش شنید.
_ افرا من کار دارم میرم یه جایی و تا ظهر
برمیگردم. جمعهس امروز! میتونی برگردی
خونهتون یا بمونی تا بیام ظهر بریم ناهار بیرون.
افرا خواب آلود روی کاناپه غلت زد و روی شکم
خوابید.
_ میمونم.
تارخ صدای او را به زور شنید. موهای پریشان روی
صورتش را آرام کنار زد.
_ اکی… فقط اگه از کارگرا فضولی کردن که چرا
شب رو اینجا موندی بگو صبح زود اومدی من کارت
داشتم.
افرا “اوهوم”ی زمزمه کرد و تارخ بالاخره با بالا
کشیدن پتو تا روی شانههای او از جایش بلند شده و
رضایت داد آنجا را ترک کند. افرا صدای پای تارخ
را شنید و بیاختیار لای پلکهایش را اندکی باز کرد.
جای خالی تارخ را که دید دوباره پلک روی گذاشت،
اما به طرز غیرقابل باوری خواب از سرش پریده بود.
با کسالت دست برد و گوشیاش را از روی میز مقابل
کاناپه برداشت تا ساعت را نگاه کند. تارخ کلهی سحر
چه کاری داشت؟

همین که دکمهی کنار گوشی را فشار داد تا صفحهی
آن را نگاه کند قبل از اینکه چشمش به اعدادی که
ساعت را نشان میدادند بخورد پیام آرش را دید.
پیامی که مربوط به نیمههای شب بود. اینبار خواب
کاملا از چشمانش فراری شد. پتو را از رویش کنار
زده و روی کاناپه نشست. با ترسی که به وجودش راه
یافته بود پیام را باز کرد. دوست نداشت پیام را
بخواند. دلش گواه بد میداد، اما ناگریز چشمانش را
روی حروف و کلمات پیام بالا و پایین کرده و آن را
خواند.
” افرا بیدار شدی زنگ بزن بهم. خیلی واجبه وقت
نداریم”
کاش این کار واجب به تارخ ربطی پیدا نمیکرد! کاش
ربطی به آن مدارک و نامیخان نداشت. کاش کار
واجب آرش به صحرا و خودش مربوط میشد. اصلا
نمیخواست تارخ محور اصلی حرفهای واجب او
باشد چون شک داشت که اگر موضوع تارخ باشد
حرفهای خوبی میانشان رد و بدل شود. نمیخواست
شیرینی لحظات شام خوردن آنهم شام حاصل دست
پخت تارخ و گذراندن لحظات خوشی که تا صبح کنار
هم داشتند با زنگ زدن به آرش از بین برود، اما در
نقطهای نایستاده بود که حق انتخاب داشته باشد. مجبور
بود به آرش زنگ بزند. چشمانش را بست و نفس
عمیقی کشید.
_ اینم میگذره افرا… قوی باش!
بعد از زمزمه کردن جملهای که برای آرامش خود بر
زبان آورده و عملا هیچ تاثیری رویش نداشت با آرش
تماس گرفت. بوق اول به دوم نرسیده صدای جدی
آرش که برخلاف لحن همیشه شوخش بود در گوشش
پیچید و اضطراب او را هزار برابر کرد.
_ سلام… خوبی افرا؟
افرا جواب احوال پرسیاش را نداد. حتی یادش رفت
سلام او را پاسخ دهد.
_ کار واجبت چی بود آرش؟
آرش بدون فوت وقت سر اصل مطلب رفت.
_ راجع به مدارکا میخوام حرف بزنم.
نفس کوتاهی گرفت.
_ کجایی؟
_ مزرعه.
لحن آرش ردی از تعجب داشت.
_ مزرعه؟ مگه امروز جمعه نیست؟
_ دیشب اینجا خوابیدم.
آرش پوفی کشید.
_ خیلی خب پس… اگه تارخ پیشت باشه نمیتونم
حرف بزنم. هر وقت رفتی خونه زنگ بزن.
افرا برخلاف میلش سریع گفت:
_ حرفتو بزن آرش… تارخ اینجا نیست.
آرزو کرد آرش باز هم از مطرح کردن موضوعی که
میخواست به او بگوید طفره رود، اما این چنین نشد.
_ مطمئنی تارخ او اطراف نیست؟
افرا دست آزادش را مشت کرد.
_ بگو آرش.
صدای آرش برای چند ثانیه قطع شد و بعد کوتاه و
جدی گفت:
_ جای مدارکارو پیدا کردم. باید بری و بیاریشون.
افرا پر تردید پرسید:
_ کجا بیارم؟
_ فعلا پیداشون کن. میگم بهت کجا بیاری.
افرا راضی نشد.
_ آرش میخوای چیکار کنی؟
آرش نالید:
_ افرا به من اعتماد داری یا نه؟
افرا به سختی زمزمه کرد:
_ دارم ولی…
آرش مهلت نداد جملهاش کامل شود.
_ اما و ولی نداره. باید مدارکارو از جایی که میگم

برداری و بیای پیشم.

افرا پریشان احوال از جایش بلند شده و دور خودش
چرخی زد. شک داشت باید سوال اصلی را میپرسید
یا نه، اما دیگر چارهای نمانده بود.
_ مدارک کجان؟
آرش سریع گفت:
_ ببین کنار مزرعه یه ویلا هست. درست چسبیده به
مزرعه… حتی از خود مزرعه راه داره…
افرا سریع گفت:
_ میشناسم. مدارک تو ویلان؟
_ آره… یه فلش باید باشه. طبقهی بالای ویلا یه اتاق
هست. ویوش به سمت حیاط ویلاس. اون اتاق رو
میگم. به احتمال زیاد فلشی که مدارک توشه تو همون
اتاقه. باید هر طور شده پیداش کنی.
نفس در سینهی افرا حبس شد. باورش نمیشد در چنین
نقطهای ایستاده باشد. باورش نمیشد همه چیز را از
تارخ پنهان کرده و حالا خودش در پی آن مدارک بود.
چشمانش را با غم و ناراحتی بست. این چه مصیبت و
امتحانی بود که گرفتارش شده بود؟ آنقدر حالش بد شد
که بقیهی حرفهای آرش را نشنید. وقتی به خودش
آمد که تماس قطع شده و او سرگردان وسط نشیمن
ایستاده و غرق در فکر تکهای از موهای پریشانش را
به بازی گرفته بود. واقعا باید آن مدارک را پیدا
میکرد؟ باید آنها را تحویل نامیخان میداد؟ اگر
تارخ متوجه میشد که او به نامیخان کمک کرده است
چه بلایی بر سر رابطهشان میآمد؟ ترسیده بود.
وحشتزدهتر از هر زمانی بنظر میرسید. اما ذهنش
بلد بود برای آرامش موقتیاش هم که شده گولش بزند.
خودش را اینگونه توجیه کرد که فعلا فلش مربوط به
مدارک را پیدا میکند و بعد وقت دارد فکر کرده و
تصمیم درستی بگیرد. همین فکر گول زننده شکهایش
را کنار راند. سریع پالتواش را پوشید و با بهره گرفتن
از غیبت تارخ از ساختمان بیرون زد تا سراغ ویلا
برود. اسکای بیرون ساختمان با توپی مشغول بازی
بود. کاملا مشخص بود که چقدر از بودن در فضای
بزرگ مزرعه راضی است. با دیدن افرا پارس
کوتاهی کرده و به سمتش رفت، اما افرا با اخم به
طرف دیگری اشاره کرد.
_ بازی کن اسکای… دنبالم نیا.
اسکای خیلی سریع اطاعت کرده و مجدد سراغ بازی
با توپی رفت که علی برایش هدیه گرفته بود.
با رفتن اسکای افرا راه خود را در پیش گرفت.
جمعه بود و مزرعه خلوت. همین کارش را راحت
میکرد. نیاز نبود نگاه پر سوال کارگرهای مزرعه را
روی خودش تحمل کند، اما این راحتی خیالش فقط تا
وقتی ادامه داشت که با رحمان رخ به رخ درآمد. واقعا
برایش سوال بود که رحمان زن و زندگی ندارد؟ در
فکرهای مختلف و اضطراب دست و پا میزد که
رحمان بعد از سلام کوتاهی متعجب پرسید:
_ امروز مگه جمعه نیست خانم مهندس؟
افرا پوفی کشید. حوصله نداشت او تک به تک سوال
بپرسد. باید قبل از اینکه تارخ بازمیگشت آن مدارک
را پیدا میکرد. خیلی سریع توضیح داد:
_ به دستور تارخخان اینجام. گفتن باید حسابای
زمستون رو مرتب کنم.
رحمان با تردید نگاهش کرد.
_ روز جمعهای؟
افرا عصبی شد

من دیگه اینجاشو نمیدونم آقا رحمان، اگه خیلی
کنجکاوین زنگ بزنین از خودش بپرسین.
منتظر نماند او سوال جدیدی مطرح کند و از کنارش
عبور کرد، اما رحمان دست بردار نبود.
_ خانم مهندس میخواین من برگههای مربوط به
حسابارو بیارم براتون؟

افرا پوفی کشید.
_ نه خودم میارم! میخوام یکم پیادهروی کنم، البته اگه
اجازه بدین!
رحمان تقریبا با نارضایتی غر زد:
_ صاحب اختیارین!
افرا اینبار به قدمهایش سرعت داد تا از رحمان فاصله
بگیرد. حواسش به قدری پرت بود که حتی دقت
نمیکرد کفشهایش در چاله چولههای پر از گل گیر
نکند. وقتی اتفاقی کفشهایش را دید متوجه شد هم
شلوارش و هم آنها کاملا کثیف شدهاند.
این هم از بدیهای زمستان و آثار باقی مانده از بارش
برف و باران بود.
همانطور که داشت به سمت انتهای مزرعه و جایی که
در ویلا در آنجا قرار داشت میرفت با دلهره چند بار
به عقب نگاه کرد تا مطمئن شود رحمان دنبالش نکرده
است. وقتی مطمئن شد کسی دنبالش نیست تقریبا بقیهی
مسیر را شروع به دویدن کرد.
مقابل در ویلا که رسید چند نفس عمیق کشید تا تنفسش
منظم شود. سردی هوا باعث سوزش سینه و سرفهاش
شد. با یک دستش سینهاش را ماساژ داد و با دست
دیگر به در فشار آورد به امید اینکه باز باشد، اما
وقتی از بسته بودن آن مطمئن شد و فهمید چارهای
ندارد جز اینکه از دیوار بالا برود آه از نهادش
برخاست. چارهای نبود باید عجله میکرد. این دومین
بار بود که برای وارد شدن به ویلا از دیوار بالا
میرفت. همان روش قبل را در پیش گرفته و با هر
زحمتی که بود خودش را از دیوار به کمک لولههای
گاز بالا کشانده و آن طرفش پرید. مچ پای راستش درد
گرفته بود، اما نه آنقدر که نتواند راه برود. به دیوار
تکیه داد و پای راستش را بالا آورد. بعد از ماساژ
سینه انگار نوبت مچ پایش فرا رسیده بود. وقتی از
دردش کاسته شد به راه افتاد، اما وسط راه متوقف شد!
ممکن بود مثل سری قبل کسی در ویلا باشد. این فکر
باعث شد تا قلبش به شدت خودش را به در و دیوار
سینهاش بکوبد. باید احتیاط میکرد. برای همین هم با
اضطرابی که تقریبا باعث حالت تهوعش شده بود تنش
را به کنار دیوار رساند. بقیهی مسیر را با قدمهایی
آرامتر طی کرده و گوش تیز کرد تا اگر صدایی از
داخل آمد متوجهش شود. در ورودی ساختمان ویلا را
باز کرد و با در آوردن کفشهای گلیاش وارد آنجا
شد. سکوت وهم برانگیز ویلا حاکی از آن بود که
کسی آنجا نیست. همین مورد اندکی خیالش را راحت
میکرد. حال نداشت اطراف را نگاه کند. وقتش را هم
نداشت.
بلافاصله پلههایی که به طبقهی بالا وصل میشدند را
یافته و خودش را به طبقهی دوم رساند. در راهروی
طبقهی بالا ایستاد و نگاهی به مختصات جایی که
ایستاده بود انداخت. میخواست بفهمد اتاقی که آرش
توصیفش کرده بود کدام یک از دو دری بود که
مقابلش چشمانش قرار داشت. با توجه به فضای ویلا
اگر قرار بود اتاقی به طرف حیاط پنجره داشته باشد
باید به سمت در چپ راهرو میرفت. سریع به سمت
در سفید رنگ رفته و دستگیرهی آن را گرفته و به
پایین کشید. در خیلی ساده باز شده و او قدم در داخل
اتاق گذاشت. حالا دیگر باید جزء به جزء اتاق را نگاه
کرده و حدس میزد که فلش مدارک در کجا قرار
دارد.
اتاق ترکیبی از رنگهای زرد و سفید بود. تخت سفید
و رو تختی به رنگ زرد لیمویی… یک نمایشگر
بزرگ که به دیوار مقابل تخت وصل بود. پردههایی
سفید رنگ و کاغذ دیواریهای فانتزی! آیینه کنسولی
در گوشهی اتاق بود که افرا را مجاب کرد اول به
سمت آن رفته و کشوهای کنسول را به دنبال آن فلش
مرموز جست و جو کند.
اولین کشوی کنسول را باز کرد. چند تکه کاغذ و چند
کلید داخل آن پخش و پلا بود. کشوی دوم چند تکه
مایوی مردانه داشت و بقیهی کشو ها خالی بودند. از
نامرتب بودن وضعیت کشوها مشخص بود که هیچ
زنی پا به آنجا نگذاشته است.

وقتی از گشتن داخل کشوهای کنسول ناامید شد آن را
رها کرد و به سمت دیگر اتاق رفت. پاتختی کوچکی
کنار تخت وجود داشت. کشوهای آن را نیز تک به
تک گشت. چیزی نبود. خسته روی تخت نشست و به
اطراف نگاه کرد. باید بجای اینکه تکتک سوراخ
سنبههای اتاق را میگشت تمرکز میکرد تا جاهایی که
احتمال بیشتری برای وجود فلش مدنظرش در آنها
وجود داشت را بگردد. بنظر نمیآمد تارخ مدارک به
آن مهمی را جلوی چشم بگذارد. چشمانش را ریز
کرد. آرش از کجا متوجه شده بود مدارک در این اتاق
هستند؟ فقط یک راه برای فهمیدن چنین چیزی وجود
داشت. با فکر به اینکه آرش زیر زبان تارخ را کشیده
است از فکر کردن به این موضوع پرهیز کرده و
دوباره با دقت به اطراف خیره شد.
با متوقف شدن نگاهش روی لباسهایی که از آویز
پشت در آویزان شده بودند از جایش جهید. یک کاپشن
و گرمکن ورزشی مردانه از پشت در آویزان بود.
نمیدانست لباسها متعلق به چه کسی هستند، اما ممکن
بود فلش در جیب آن لباسها باشد. اول شلوار را
برداشت و جیبهای آن را گشت. بجز چند رسید خرید

چیز دیگری در آنها وجود نداشت. داخل جیبهای
کاپشن هم خالی بود. چشمانش را بست و پوفی کشید.
اگر فلش را پیدا نمیکرد معلوم نبود که دیگر چه
زمانی چنین موقعیتی گیر بیاورد. به سمت تخت رفته
و زیر بالش و روتختیها را نگاه کرد. خم شد و زیر
تخت را چک کرد. وقتی مجدد روی تخت نشست که
همه جای اتاق را گشته، خسته شده و عرق از تیرهی
کمرش جاری بود.
سرش را میان دستانش گرفت. رسما گریهاش گرفته
بود. خسته بود از دست سرنوشتی که تقدیر برایش رقم
زده بود. از وقتی به یاد داشت حسرت کسی را در
زندگیاش داشت که حامیاش باشد. حالا که تارخ را
پیدا کرده و با دیدن حمایتهایش عمیقا به او دلبسته
بود باید در بازی شرکت میکرد که ممکن بود
نتیجهاش از دست دادن همیشگی او باشد. چند دقیقه به
همان حالت مانده و به اشکهایش اجازه داد صورتش
را خیس کنند. بعد ناامید از همه جایش بلند شد. تخت و
بالشهای روی آن را مرتب کرده و از اتاق بیرون
رفت. باید با آرش تماس گرفته و به او میگفت که در
جایی که او گفته بود چیزی پیدا نکرده است.
در اتاق را بست و همین که چرخید تا آنجا را ترک
کند چشمش به گلدان سرامیکی کنار در افتاد. قبل از
اینکه نگاهش را از گلدان بگیرد چشمش به فلش قرمز
رنگی که پشت برگهای گل پنهان شده و قسمت
کوچکی از آن از زاویهای که او ایستاده بود قابل دیدن
بود خورد. آب دهانش را قورت داده و خم شد و فلش
را از پشت برگها برداشت. انگار کسی با عجله آن
را آنجا انداخته بود. فلش را در دست گرفته و به آن
خیره شد. این همان چیزی بود که دنبالش میگشت؟
نمیدانست. مطمئن نبود. باید محتویات فلش را میدید
تا شکش به یقین تبدیل میشد. فعلا تنها کاری که باید
میکرد این بود که هر چه سریعتر به مزرعه
بازگردد. احتمال اینکه رحمان زاغ سیاهش را چوب
بزند زیاد بود.
سریع از پلههایی که بالا آمده بود پایین رفت، اما قبل
از اینکه بتواند از در ویلا خارج شود صدای باز شدن
در ورودی خانه را شنید. چنان شوکه شد که برای چند
ثانیه بیحرکت سر جایش ایستاد. وقتی به خودش آمد
که صدای تارخ در سالن پیچید! هنوز او را ندیده بود.
_ کسی اینجاست؟
سخت نبود فهمیدن اینکه تارخ چگونه حضور کسی را
در آنجا احساس کرده بود. کفشهای گلیاش در
آستانهی در ولو بودند!
بنظر میآمد فرار کردن اشتباهترین راه است. شک
نداشت که تارخ کفشهای او را شناخته بود.
تمامی این افکار باعث شدند همانگونه سرجایش ثابت
بماند. تنها کاری که کرد این بود که فلش را داخل
جیبش گذاشت.

اصلا فرصت نکرد لبهایش را تکان دهد. چون تارخ
در همان لحظهای که میخواست ترسش را کنار
گذاشته و چیزی بگوید وارد سالن شد و با دیدن او
ابروهایش بالا رفتند. برای چند ثانیه در سکوت و با
تعجب به افرا که سرجایش خشکش زده بود نگاه کرد
و بعد با عصبانیت اخمهایش را درهم کشید.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
افرا به سختی و در حالیکه تلاش میکرد صدایش
نلرزد جواب داد:
_ حوصلهم سر رفته بود تو مزرعه داشتم چرخ
میزدم یهو به خودم اومدم دیدم اینجام!
تارخ با شک نگاهش کرد.
_ عجب! به خودت اومدی دیدی از بالای دیوار پریدی
اینور؟ چون یادم نمیاد بهت کلید داده باشم.
افرا سعی کرد از کنار جملهی پر تردید و پر کنایهی
او بگذرد.
_ مگه نگفتی تا ظهر نمیای؟
بلافاصله لب گزید. با این سوالش بدتر گند زده بود.
تارخ نزدیکش شد!
_ افرا چرا اینجایی؟
افرا چشمانش را از او دزدید و با هول خواست از
کنارش بگذرد، اما بازویش اسیر دست تارخ شد.
_ ولم کن!
تارخ آرام گفت:
_ سوالمو جواب ندادی!
افرا دوباره جواب قبلیاش را تکرار کرد.
_ گفتم که… حوصلهم سر رفته بود.
تارخ پوزخندی زد.
_ افرا منو خر فرض نکن.
بازوی افرا را کشیده و او را مجبور کرد تا مقابلش
بایستد.
_ هر وقت حوصلهت سر میره گریه میکنی؟
به چشمانش اشاره کرد.
_ میتونم قسم بخورم که گریه کردی.
وقتی سکوت افرا را دید سرش را به صورت او
نزدیک کرده و صاف در چشمانش زل زد.
_ چی شده؟
افرا از ترس اینکه روی زمین بیافتد به بازوی او
چنگ انداخت. در چنان مخمصهای گیر افتاده بود که
حس میکرد هر لحظه بیهوش شود. نفهمید چگونه آن
دروغهای قابل باور را سر هم کرد.
_ آرزو زنگ زده بود.
اشکهایش روی گونههایش سر خوردند. از ته دل
گریست. تمام دلهرهها و ترسها و غمهایش را به
آرزو وصل کرد.
_ حالم بد شد. من دوست ندارم مامانم بچهدار شه.
سرش را پایین انداخت. از دروغی که به تارخ گفته
بود شرمنده بوده و حالش از خودش بهم میخورد.
همین هم باعث شد شدت گریههایش بیشتر شوند.
_ ازشون متنفرم… چطوری همچین کاری باهام
میکنن؟
تارخ متاثر از حال او دستانش را دور شانههای او
حلقه کرده و افرا را به خودش چسباند.
_ اگه اذیتت میکنه جواب تماساشونو نده.
افرا هایهای گریست. تارخ هم درد بود هم درمان.
_ نمیشه. نمیتونم… نگرانشم. میترسم اذیتش کنم و
اتفاقی برای بچهش بیوفته.
تارخ پشت او را آرام نوازش کرد.
_ تو هم بچهشی. قطعا آرزو دوست نداره اتفاقی برا
تو هم بیوفته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
donya
2 سال قبل

چرا از پارت ۱۲۵ به بعد نیست لطفا بقیه ی پارت ها رو هم بزارید ممنون🙏

گوگولی
گوگولی
2 سال قبل

ایشالله این نامی خان اول از همه مثل چی عذاب بکشه بعدش هم این افرا باید واقعیت رو تارخ بگه تا بیشتر از این رابطه شون خراب نشه واقعا برای ارش هم متاسفم مطمئنا ارش هم یه نقشه هایی توسرش هم هست.

Tamana
Tamana
2 سال قبل

اما به نظر من تارخ و آرش هر دو باهم نقشه کشیدن ک نامیخان رو زمین بزنن…
حتی تارخ میدونه ک افرا و نامیخان باهم ملاقات داشتن….

منم
منم
2 سال قبل

اه اه
نمیدونم چرا حس میکنم آرش آدم نامیخانه
اگه اینطور باشه لعنت بهت افرا با پنهانکاریت

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  منم

احساس میکنم تارخ و آرش نقشه کشیدن…

دنیام
دنیام
2 سال قبل

خیلی با استرس خوندم اصلا دلم ولوله شد!:)

زهرا♡
زهرا♡
2 سال قبل

اخی ک همه چیز خراب شد

Nanaz
Nanaz
2 سال قبل

چقدر این مهران پیله،نچسب و حرص درآره😒ایشششش چقدر ازش بدم میاد😐💔

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

کاش افرا واقعیت و به تارخ بگه و این خیانت و در حق عشقشون نکنه پنهان‌کاری واقعا به هر دلیلی خیلی بده…کاش آرش نارفیقی نکنه در حق تارخ مظلوم.

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

به نظر منم باید همین الان همه چیزایی که پیش اومده رو به تارخ بگه و بیشتر از این پنهان کاری نکنه چون صداقت در هر شرایطی بهترین کاره درسته که خیلی سخته اما خب دروغ و پنهان کاری عاقبتش خیلی وحشتناکه
🌸

Zahra
Zahra
2 سال قبل

باید از ملاقاتش با نامیخان میگفت این دختره داره رسما گند میزنه به کل زندگیشون… اه اه

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x