افرا بی ربط نالید:
_ تارخ من چیکار کنم؟
ظاهرا سوالش در رابطه با آرزو بود، اما این فقط
ظاهر قضیه بود در بطن ماجرا دلیل دیگری برای این
سوال جریان داشت.
تارخ چشمانش را با غصه بست.
_ بهش فکر نکن افرا.
افرا منزجر از دروغهایش و بخاطر حس بدی که
داشت که از آغوش تارخ بیرون آمد.
_ نمیتونم.
واقعا هم نمیتوانست. حتی یک ثانیه هم نمیتوانست
حواس خودش را از این موضوع پرت کند. پشت به
تارخ کرده و بیاختیار به سمت یکی از راحتیهای
چیده شده در سالن رفت. روی یکی از راحتیها
نشسته و سرش را میان دستانش گرفت. چیزی ته دلش
بود که او را وادار میکرد همهی حقیقت را به تارخ
بگوید. نیرویی که به او میگفت حقیقت را بگو و
خودت را خلاص کن. صدایش خش داشت.
_ تارخ میخوام یه چیزی بهت بگم.
تارخ کنارش آمد. مقابلش و با فاصله از او ایستاد و در
حالیکه اخمهایش را درهم کشیده بود به حالتهای پر
از استرس افرا خیره شد.
_ چی شده؟
افرا آب دهانش را قورت داد. هر چه کرد نتوانست
زبان باز کند. تمام سخنان آرش در گوشش زنگ
خوردند. تمام حرفهای نامیخان. ممکن بود اتفاق
بدی برای تارخ رخ دهد؟ تحمل چنین چیزی را
نداشت. بدترین دو راهی زندگیاش پیش رویش بود.
تارخ سوالش را تکرار کرد.
_ چی شده؟ چی میخوای بهم بگی؟
اول باید از محتوای آن مدارک آگاه میشد. پشیمان شد
از جملهای که بر زبان آورده بود. چشمانش را بست.
_ هیچی…
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ افرا مطمئنی بخاطر ناراحتی و دلتنگی اومدی
اینجا؟
افرا پوفی کشید.
_ خیلی خب! بخاطر فضولیم اومدم اینجا قانع شدی؟
تارخ یک قدم نزدیکش شد. چشمان افرا روی
جورابهای مشکی او ثابت ماند.
_ فضولی؟ بابت چی؟
افرا همانگونه که به پاهای او خیره بود و از نگاه
کردن به چشمانش طفره میرفت شانه بالا انداخت.
_ شنیدم اینجا محل قرارت با کلهگندهها و آدمای
خلافکاره!
تارخ با حرص غریده و حرف او را قطع کرد.
_ از حرص دادن من لذت میبری؟ خودم میدونم چه
کثافتکاریایی کردم. لازم نیست با کنکاش کردن تو
این ویلا بیشتر از قبل به روم بیاری!
افرا متعجب از عصبانیت ناگهانی تارخ سرش را بالا
برد.
_ همچین قصدی نداشتم.
تارخ بیحوصله و کلافه دستی لای موهایش کشید.
_ بهتره بریم… این بحث به نتیجه نمیرسه.
چرخید و از افرا فاصله گرفت.
_ حق میدم. گذشتهی من چیزی نیست که بتونی
راحت باهاش کنار بیای.
افرا به دنبالش دوید و بازویش را گرفت. تارخ مجبور
شد بایستد.
_ کی بهت گفته از طرف من حرف بزنی و
نتیجهگیری کنی؟
چرخید و بازوی دیگر تارخ را هم گرفت. حالا چشم
در چشم بودند.
_ تارخ با همدیگه میتونیم از پس همه چی بر بیایم
مگه نه؟
تارخ پر حسرت نگاهش کرد. دنیا پر بود از اتفاقات
ناگوار… دوست داشت خوشبین باشد. دوست داشت
حرف افرا را تایید کند، اما واقعیت به این سادگی و
زیبایی نبود. سکوتش افرا را مجاب کرد سوال
بعدیاش را با استرس بیشتری بپرسد.
_ گفتی گذشته… منظورت اینه که میخوای راهتو از
عموت جدا کنی؟ یعنی میخوای خودتو از لجنزاری
که همیشه حرفشو میزنی بکشونی بیرون؟
تارخ با ذهنی درگیر به افرا نگاه کرد.
_ برای داشتنت باید همچین کاری کنم. غیر از اینه؟
نگاه افرا پر از ترس شد.
_ اگه اینکار جونتو به خطر بندازه نه. همچین چیزی
نمیخوام.
تارخ با رحمی سوال سختتری از او پرسید.
_ یعنی حاضری با کسی بمونی که کارش خلافه؟ یا
بخاطر جونم ولم میکنی و میذاری تو همین کثافتی
که هستم غرق شم؟
افرا لب زیرینش را گاز گرفت. سوال بیرحمانهی
تارخ حقیقتی را بر صورتش میکوبید که دردش تا
مغز استخوانش را میسوزاند. نه راه پسی بود و نه
راه پیش! اما پس با نگرانیاش چه میکرد؟ تارخ
میخواست گذشته را غسل داده و تطهیرش کند، اما
اگر این کار همانطور که نامیخان گفته بود به قیمت
جانش تمام میشد چه؟ دردی عظیم آمیخته با خشمی
که اصلا نمیفهمید ریشه و منبعش کجاست تمام
وجودش را فرا گرفت. یک دستش را از بازوی تارخ
جدا کرده و به جای آن فشار دست دیگرش را روی
بازوی تارخ زیاد کرد.
_ هر کاری که میخوای بکنی… مهم نیست فقط باید
قسم بخوری که سالم بمونی!
تارخ با غم نگاهش را از او دزدید. قول دادن هم در
این شرایط خطا بود. چه رسد به قسم خوردن! آیندهای
پیش رو داشت که هر چه نگاه میکرد تاریکی بود و
بس. درست بود که شرایط را طوری برنامه ریزی
کرده بود که کمترین آسیب متوجه خودش و اطرافیانش
بهویژه افرا شود، اما سیستمی که او در آن کار کرده
بود عواقبی بدتر از چیزی را داشت که افرا به آن
میاندیشید. نمیخواست چشمان خیس افرا را ببیند.
میترسید طاقتش طاق شود.
_ نترس… قرار نیست اتفاقی برام بیوفته. قانون
پشتمه.
افرا مات نگاهش کرد. چگونه قانون پشت تارخی
ایستاده بود که در تمام خلافهای ریز و درشت
عمویش دست داشت؟ چرا حرفهای او را نمیفهمید.
_ چطوری؟
تارخ نفس کوتاهی گرفت.
_ افرا تو این سالا اگه یه چیزو خوب یاد گرفته باشم
اونم معاملهس! معامله کردم.
افرا ترسیده گفت:
_ میخوای نامیخان رو دور بزنی؟ اگه بلایی سرت
بیارن؟
_ همهی جوانب رو سنجیدم. جای نگرانی نیست.
لحن تارخ قاطع بود و مطمئن، اما یکذره هم در
نگرانیها و دلهرههای افرا تاثیر نگذاشت. بخصوص
که سخنان نامیخان در رابطه با اینکه ممکن است
تارخ زندانی شده و بلایی بر سرش بیاید مدام در
ذهنش مرور میشد.
_ بخاطر من اینکارو میکنی؟
تارخ نگاهش را روی صورت او چرخانده و آرام
جواب داد.
_ نه! یعنی کامل بخوام جوابت رو بدم باید بگم همهش
بخاطر تو نیست.
میدانست سوال بعدی افرا چیست که در جواب دادن
به آن پیشقدم شد، اما دوست نداشت وقتی آن حرفها
را بر زبان میآورد با افرا چشم در چشم باشد برای
همین از او جدا شده پشت به او کرده و خلاف جهت
در ورودی ویلا چند قدم برداشت.
_ هر وقت عذاب وجدان یقهمو گرفته همهی
تقصیرارو انداختم گردن نامیخان… گردن شرایط
سختم… گردن خدا…
دستانش بیاختیار مشت شدند. از شدت عصبانیت…
عصبانیت از دست خودش.
_ میدونی افرا همهی این لحظاتی که دنبال مقصر
برای رفتارام بودم ته دلم میدونستم مقصر اصلی
خودم هستم. کسی که این خلافو شروع کرد خود من
بودم. کسی که اولش دلش خواست شکل عموش
قدرتمند شه من بودم.
تلخندی زد.
_ هر قدرم انکارش کنم، هر چقدرم که بخوام خودمو
گول بزنم که نامیخان منو مجبور کرده بازم واقعیت
اصلی عوض نمیشه.
سرش را پایین انداخت. روبهرو شدن با حقیقت سخت
بود. در گوشه و کنار پستوهای ذهنش گاهی از تارخ
گذشته متنفر میشد. از پسر جوانی که گول ظاهر
فریبندهی زندگی عمویش را خورده و بعدا پشیمان شده
بود، اما برای بازگشت از راهی که در آن قدم گذاشته
بود باید بهای سنگینی پرداخت میکرد. تاوانی که آن
را در توان خود نمیدید. انگار که کنار آمدن با عذاب
وجدان تخریب کنندهاش راحتتر از تحمل کرد عواقب
جدا شدن از نامیخان بود، اما حالا وضعیتش فرق
میکرد. حالا عشقی به روح و قلبش جریان یافته بود
که به او قدرت لازم برای رویارویی با هر سختی را
میداد. بیاختیار لبخند محوی گوشهی لبش جا خوش
کرد. عشق افرا دست خدا بود! دستی که به سمتش
دراز شده بود تا نجاتش دهد. این بهترین تعبیر از
احساسی بود که کل زندگیاش را فرا گرفته بود.
_ جرات تغییر نداشتم… میترسیدم.
غرورش اجازه نداد بیش از آن از ترسهایش حرف
بزند، اما به سمت افرا چرخیده و با تمام وجودش از
عشق حرف زد.
_ اما عشق تو… دوست داشتن تو رو همهی ترسام
خط زده افرا… تنها بخاطر تو نمیخوام از گذشتهم
فاصله بگیرم، اما فقط علاقه و عشق به توئه که این
قدرت رو بهم داده.
عشقی که از آن سخن گفته بود را در چشمانش ریخته
و به چشمان خیس افرا زل زد.
_ رابطهم با خدا زیاد حسنه نبوده، اما میتونم تا ابد
بخاطر آشنایی با تو بهش سجده کنم افرا…
لبخند مهربانی زد.
_ خدایی که تورو آفریده قطعا ستودنیه!
دستانش را از هم باز کرد. افرا به سمتش دویده و در
آغوشش حل شد.
_ دوستت دارم تارخ!
_ عاشقتم مو چتری!
احساساتی که بیپرده بر زبان آوردند شوری وصف
ناشدنی در دل هر دو جاری کرد. بیخبر از فکرهای
همدیگر هر دو قسم خوردند که در هر شرایطی به
یکدیگر وفادار بمانند. گره تنهایشان شاید باز شدنی
بود، اما گره کوری که میان دلهایشان افتاده بود دیگر
با هیچ چنگ و دندانی باز نمیشد.
افرا طاقت از کف داد. حس خوبی که میانشان بود و
عشقی که بینشان جریان داشت چنان عمیق بود که به
هیچ عنوان نمیخواست مخفی کاریاش خدشهای به آن
وارد کند. به جهنم که نامیخان ترسانده بودتش… به
جهنم که باعث ترس و اضطرابش شده بود. به درک
که آرش هم موافق نامیخان بود. به تنها کسی که
اعتماد داشت خود تارخ بود. تا وقتی که او و تارخ
کنار هم بودند نباید هیچ ترسی به آنها غلبه میکرد.
دیگر تحت هیچ شرایطی نمیخواست کاری کند که
حتی در ذهنش هم خیانت محسوب شود. از آغوش
تارخ جدا شد. دستش را داخل جیب کاپشنش فرو کرده
و فلش را داخل مشتش گرفت. مشتش را از جیبش
بیرون آورده و آن را مقابل تارخ گرفته و بعد با
طمانینه مشتش را باز کرد. نگاه تارخ روی فلش ثابت
ماند. افرا آرام نجوا کرد:
_ بخاطر این اینجا بودم.
سکوت تارخ را به نشانهی عصبانیت و ناراحتیاش
گذاشت که با ندامت توضیح داد:
_ تارخ توروخدا فکر بد نکن راجع بهم. همه چی رو
مو به مو برات توضیح میدم. یادمه روز اولی که
اومدم تو مزرعه فکر میکردی منو نامیخان استخدام
کرده تا زاغ سیاهت رو چوب بزنم…
با استرس زبانش را روی لبهایش کشید.
_ احتمالا نیت عموت از استخدام من همین بوده، اما
تارخ بخدا من هیچوقت با نیتی که عموت داشت نیومدم
تو مزرعه.
به چشمان تارخ خیره شد تا واکنش او را ببیند.
صورت بیحالت تارخ که هیچ احساسی از آن قابل
خواندن نبود باعث شد ترس تمام سلولهایش را آلوده
کند.
_ نمیخوای چیزی بگی؟
تارخ به راحتی های سالن اشاره کرده و آمرانه گفت:
_ برو بشین.
افرا با استرس و ترسی که حس میکرد در حال فلج
کردنش است اطاعت کرد. نشست و مثل کودکی
خطاکار به تارخ چشم دوخت. دیگر جرات نداشت
چیزی بگوید. تارخ چند قدم نزدیکش شد و پرسید:
_ با نامیخان ملاقات کردی؟
افرا به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
_ کی ملاقات کردین؟
افرا مضطرب انگشتانش را درهم گره زد. تحمل
عصبانیت و داد کشیدن تارخ راحتتر از این
بازجوییهایش بود. احساس میکرد این آرامش آرامش
قبل از طوفان است.
_ چند ماه قبل.
تارخ پوزخندی زد.
_ چند ماه قبل ملاقاتش کردی و الان میگی؟
افرا برای لحظاتی کوتاه چشمانش را بست و بعد خیلی
سریع و بدون اینکه در چشمان تارخ نگاه کند گفت:
_ تارخ تو موقعیت بدی بودم. مهلت بده توضیح بدم.
ترسیده بودم.
نالید:
_ بخدا خودم میدونم کارم اشتباه بوده، اما باور کن تو
برزخ گیر افتاده بودم. هزار بار اومدم همه چی رو
بهت بگم و هر هزار بارش با یادآوری حرفای عموت
پشیمون شدم.
تارخ بیتوجه به او به سمت ناهارخوری چیده شده در
سالن رفت. یکی از صندلیهای دور میز را برداشت
و مجدد به سمت افرا بازگشت. صندلی را مقابل افرا
گذاشته و روی آن نشست. صاف در چشمان افرا زل
زد.
_ نامیخان بهت چی گفت؟
افرا پوفی کشید.
_ اول از همه باید راجع به فرزین بهت بگم.
پدرخوندهم.
یادآوری فرزین و خیانت بیرحمانهای او به اعتمادش
باعث شد تا چانهاش بلرزد. حرف زدن از آدمی که
همیشه فکر میکرد محبتهایش خالصانه هست
سختتر از چیزی بود که فکرش را میکرد.
_ تارخ…
نتوانست. نتوانست بگوید چگونه بازیچهی فرزین شده
است و تارخ هم با دیدن چانهی لرزان و صورت درهم
رفتهاش طاقت نیاورد بیش از آن او را تحت فشار
بگذارد. شانهاش را گرفت.
_ نمیخواد چیزی بگی افرا.
افرا با دلهره از اینکه تارخ رنجیده است گفت:
_ تارخ خواهش میکنم. اشتباه کردم میدونم، اما بخدا
فقط از سر ترسم بهت چیزی نگفتم.
صورت بیحالت تارخ را کمکم لبخندی عمیق زینت
داد.
_ میدونم عزیزم.
افرا مضطرب به فلش دستش اشاره کرد.
_ راجع به اینم توضیح میدم. عصبی نیستی از دستم؟
تارخ دست دراز کرد و فلش را از دست او برداشت.
_ از اینکه با نامیخان ملاقات کردی؟ یا از اینکه
اومدی فلش اطلاعات رو بدزدی؟
افرا شوکه خیرهاش شد. انگار تازه متوجه شده بود
میدانمی که تارخ زمزمه کرده بود چه معنی و
مفهومی داشت.
_ خبر داری؟
بیحواس و مضطرب ادامه داد:
_ از کجا؟ آرش بهت گفته یا…؟
تارخ نفس عمیقی کشید. افرا حال روحی مساعدی
نداشت. نمیخواست آزارش دهد.
_ قبل از اینکه با نامیخان ملاقات کنی میدونستم.
وقتی فهمیدم پدرخوندهت فرزین کیه فهمیدم عموم چه
نقشهای برام چیده.
پوزخندی زد.
_ فرزین احمق! دارم براش.
افرا گیج از دادههایی که به یک باره به مغزش
سرازیر شده بودند و با ترس از فکری که در ذهنش
رژه میرفت لب زد:
_ تارخ آرش چی؟ نکنه آرشم همدست نامیخانه؟ آخه
اون راضیم کرد بیام فلش رو پیدا کنم. گفت بهت
چیزی نگم.
تارخ تک خندهای کرد. نگرانی افرا برایش شیرین
بود.
_ نه خیالت راحت. آرش دقیقا همون روزی که جریان
رو براش تعریف کردی همه چیزو بهم گفته بود.
کم مانده بود دو شاخ ناقابل در سر افرا سبز شود.
_ یعنی چی؟
درمانده به تارخ خیره شد.
_ چرا نمیفهمم جریان از چه قراره؟
چشمانش را ریز کرد.
_ داشتی امتحانم میکردی؟
تارخ دستش را از شانهی او جدا کرد. به صندلیاش
تکیه داده و نفس عمیقی کشید.
_ تو خیلی وقته امتحانت رو پس دادی. من قبل از
اینکه بری ملاقات نامیخان میدونستم همچین اتفاقی
میوفته.
_ از کجا؟ جریان چیه؟
حالا تمام ترس و اضطرابش جایش را به کوهی از
سوالات ریز و درشت داده بود. تارخ از روی
صندلیاش بلند شد. چند قدم راه رفت و بعد شروع به
توضیح دادن کرد.
_ همیشه به نامیخان شک داشتم. میدونستم برخلاف
ظاهرش که همیشه مدعی بود مثل چشماش به من
اعتماد داره هیچ وقت همچین چیزی نبود. دلیلشم
واضح بود چرا؟ چون من همیشه مخالف سرسخت
کاراش بودم.
دستانش را پشت گردنش برد.
_ از یه جایی به بعد سعی کردم یه سری مدارک علیه
تموم خلافایی که کردیم جور کنم. مدارکی که ثابت
کنن عموم و هر کسی که براش کار میکنه مستحق
مجازاته.
پرندهی ترسی که پر کشیده و رفته بود دوباره لانهاش
را در قلب افرا پیدا کرده و در آن سکنی گزید.
_ پس حرفای نامیخان درست بودن!
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ کدوم حرفا؟
افرا با دلهره جواب داد:
_ گفت اون مدارکا جون تورو هم به خطر میندازن.
تارخ خیلی سعی کرد تا از مشت شدن دستانش
جلوگیری کند. نمیخواست افرا متوجه عصبانیتش
شود. قصه از این قرار بود که نامیخان درست گفته
بود! خطر در کمینش بود، اما برای فرار از جزیرهی
تنهایی و عذابی که در آن گرفتار بود باید دل به دریا
میزد. شنا میکرد، جان میکند تا به ساحلی که
میخواست برسد. دریایی که میخواست در آن شناور
شود طوفانی بود… ممکن بود غرق شود. ممکن بود
طعمهی موجودات دریا شود، اما چارهای نبود. چون
این بهای رسیدن به ساحل آرامشی بود که به دنبال آن
میگشت.
عمویش فهمیده بود که افرا از نظر احساسی به او
وابسته شده است که دست روی نقطه ضعفش گذاشته
بود تا افرا را مجاب به همکاری با خود کند. دلش
نمیخواست افرا از خطرات احتمالی سفر پیش رویش
شنیده و ترس جانش را فرا گیرد.
در مدتی که نبود افرا باید با آرامش زندگی میکرد.
این حق او بود و دوست نداشت عمویش با بیرحمی
افرا را از حق مسلمی که داشت محروم سازد.
برای اینکه آرامش را به وجود افرا بازگرداند با
قاطعیت گفت:
_ افرا بهت که گفتم. من معامله کردم. معامله با قانون!
پس بهتره نگران نباشی. در مورد اینم توضیح میدم
بهت. قبلش سوالای اولت رو که ازم پرسیدی رو
جواب میدم.
لحن مطمئن تارخ اندکی افرا را آرام کرد، اما ترس و
دلهره همچنان به طور کامل رهایش نکرده بود.
_ خب؟
تارخ اخم ریزی کرد.
_ همونطور که من حواسم شش دنگ جمع عموم بود
برعکس این اتفاقم صادق بود. نامیخان دورادور
همیشه مراقبم بود تا دورش نزنم.
افرا پوزخندی زد.
_ به کمک جاسوسای آشغالی مثل فرزین؟ فرزین
نوچهش بوده مگه نه؟
تارخ سر تکان داد.
_ اوهوم. فرزین، رحمان که تو مزرعه گزارش
کارای منو براش میفرسته و خیلیای دیگه!
چشمان افرا گشاد شدند.
_ رحمان جاسوسیت رو میکنه؟ چرا عذرش رو
نمیخوای؟
تارخ خونسرد جواب داد:
_ چون فایده نداره افرا… من از هر طرف میخواستم
فرار کنم بازم آدمای جدید میذاشت جلو راهم. باید
خودمو میزدم به کوچهی علی چپ و جلو چشم همهی
بپاهایی که برام گذاشته بود کارمو میکردم.
با حرص خندید.
_ حالا رحمان رو شاید هضم کنم، اما لاله! این یکی
اصلا تو کتم نمیره. با چیزی که من فهمیدم با هم
کلاسیش رابطهی خیلی جدی داشته. چطور با وجود
همچین چیزی برا من نقش عشاق رو بازی میکرد
آخه؟
شوکی که اینبار به افرا وارد شد چنان بزرگ بود که
نتوانست بنشیند. بلند شد.
_ چی میگی تارخ؟ تمام ادا و اصول لاله زیر سر
نامیخان بوده؟
تارخ سر تکان داد.
_ فهمیده بود ازش آتو دارم. میدونست هیچ راهی
نیست که اون مدارک رو پیدا کنه و از بین ببره.
با حرص چشمانش را بست.
_ برای همین با کمک اون فرزین احمق نقشه چیده
بود تا یه زن رو وارد زندگیم کنن! نقش اول لاله بود
و…
افرا جملهی او را با حسهایی مخلوط شده از درد و
رنج و حیرت کامل کرد.
_ دومیشم من!
تارخ با ناراحتی نگاهش کرد.
_ با این فرق که لاله میدونست وارد چه بازی میشه
و تو نمیدونستی!
افرا نالید:
_ آخه از کجا میدونستن ممکنه من و تو عاشق هم
بشیم؟
تارخ پوفی کشید.
_ شاید تیری تو تاریکی بوده، اما افرا من کسی که
بودم که نامیخان خوب میشناختنش و تو کسی بودی
که فرزین خیلی خوب با خصوصیات اخلاقیت آشنا
بود! عجیبم نیس که اگه احتمال داده باشن اتفاقایی بین
ما رخ بده.
افرا دستانش را روی سرش گذاشت.
_ باورم نمیشه!
در مرز دیوانگی بود. فرزین پستترین موجودی بود
که در زندگیاش شناخته بود. چگونه توانسته بود با او
چنین معاملهای کند؟ او که ادعای دوست داشتن آرزو
را داشت چگونه توانسته بود دختر زنش را بازی داده
و از پس چنین کاری برآید؟ اگر آرزو میفهمید چه
میشد؟
نتوانست حرکت کند. دوباره روی راحتی آوار شد.
موضوع فرزین موضوع جدیدی نبود. چند ماه پیش
وقتی او را کنار نامیخان دیده بود دنیا بر سرش آوار
شده بود، اما در این مدت سعی کرده بود از فکر
کردن به خیانت بزرگ او فرار کند. تحمل یک درد
تازه را نداشت، اما حالا دوباره آن درد برایش تازه
شده بود. انگار که تمام سخنانی که از زبان تارخ
شنیده بود برایش تازگی داشته و قبلا چنین چیزی را
نمیدانست.
_ به مادرت یا سامان از این قضیه چیزی گفتی؟
افرا درمانده نگاهش کرد.
_ نه! هر وقت به اون بچهی بیگناه تو شکم آرزو
فکر میکنم…
پوزخند تلخی زد.
_ فرزین رو نفرین کردم. با همون بچهای که حسرتش
رو داشت، اما پشیمونم. اون بچه بیگناهترین موجوده.
یه بچهی بیچاره مثل خودم.
تارخ اخم کرد.
_ کی گفته تو بیچارهای؟
افرا خندهی پر غمی کرد. دو دستش را بالا برد.
_ نیستم؟ منو نگاه کن… وضعیتمو! همیشه فکر
میکردم فرزین واقعا دوستم داره. خوشحالم که اونقدر
حماقت نکردم که باهاش صمیمی شم! اگه همونطور
که میخواست بابا صداش میزدم الان باید بخاطر
حماقتم باید خودمو دار میزدم.
سکوت کرد و افکارش خارج از حیطهی اختیارش
دوباره پیرامون فرزین چرخیدند. از یک چیز مطمئن
بود. اینکه فرزین زمانیکه او وارد مزرعهی نامدارها
شده بود از ارتباطش با مسعود آگاه بود. چگونه با
وجود مسعود میتوانست این احتمال را دهد که میان
او و تارخ رابطهی احساسی ایجاد شود؟ مگر اینکه
برای این مورد هم از قبل برنامه چیده بود
تارخ…
تارخ به صورت پر از شک و تردید او چشم دوخت.
_ چی شده؟
افرا گمانهزنیهایش را بر لب آورد.
_ فکر میکنم پشت جریان مسعود و تینا هم عموت و
فرزین بوده باشن.
نگاه سوالی تارخ مجابش کرد تا توضیح دهد:
_ به لطف آرزو فرزین از تمام ارتباطای من خبر
داشت. یه حسی بهم میگه فرزین به خواست عموت
رفته سراغ مسعود و ازش خواسته بجای من بره سراغ
تینا. اینطوری با خیانت مسعود از چشم منم میوفتاده و
…
جملهاش را تارخ تکمیل کرد.
_ و من و تو فضای راحتتری برای آشنایی با
همدیگه داشتیم.
منطقی بود. نظریهی افرا کاملا منطقی و حساب شده
بنظر میآمد از نامیخان و فرزین به هیچ عنوان بعید
نبود که چنین نقشهای برایشان تدارک ببینند. قبل از
اینکه نقشهاش با سرگرد را شروع میکرد حتما باید با
فرزین هم ملاقات کرده و حسابش را با او تسویه
مینمود.
_ بهتره به مادرت بگی تا بفهمه پدر بچهش چه
هیولاییه!
افرا به پاهایش خیره شد.
_ آرزو زن زرنگیه. شاید میدونه و براش مهم
نیست.
تارخ مخالفت کرد.
_ مادرت اشتباه زیاد داشته، اما مطمئنم از نقشهی
نامیخان و فرزین و کاری که باهات کردن باخبر
نبوده.
افرا سر تکان داد. واکنش آرزو را وقتی فهمیده بود
که او گفته بود از نامدارها که خاندان خطرناکی
محسوب میشوند فاصله بگیرد. تارخ بیراه نمیگفت،
اما این که تصمیم بگیرد در رابطه با فرزین با آرزو
حرف بزند کار سادهای نبود. باید صبوری میکرد.
میاندیشید و بهترین تصمیم را میگرفت. پای یک بچه
در میان بود. نه آرزو برایش اهمیتی داشت و نه
فرزین. فقط آن بچهی بیگناه بود که نمیخواست این
میان آسیب ببیند.
_ راجع به اینا بعدا هم میشه فکر کرد. الان موضوع
چیز دیگهایه.
تارخ میدانست موضوع دیگری که افرا به آن اشاره
کرده بود چه بود، اما به روی خودش نیاورد.
_ چی؟
افرا مجدد بلند شد. به تارخ که در وسط سالن ایستاده
بود نزدیک شده و خیره به چشمان او و منتظر شنیدن
حقیقت پرسید:
_ چه معاملهای کردی؟
قسمت سخت ماجرا رسیده بود. قصد نداشت به افرا
دروغ بگوید، اما از بازگو کردن حقیقت و اینکه افرا
را در حال رنج کشیدن تماشا کند برایش مقدور نبود.
کوتاه گفت:
_ لو دادن خلافای عموم با مدرک در ازای خلاصی
خودم.
افرا قانع نشد.
_ تارخ میدونم نامیخان اونقدر قلدره و اونقدر پشتش
گرمه که از قانون نترسه! چرا واضح حرف نمیزنی؟
تارخ دستش را داخل جیب کتش برده و پاکت
سیگارش را بیرون آورد. افرا بلافاصله پاکت را از
دست او بیرون کشید.
_ تارخ طفره نرو.
تارخ به پاکتی که میان دست افرا گیر افتاده بود نگاه
کرد.
_ آدما همیشه تو جناحای مختلف تقسیم میشن.
چشمان افرا ریز شدند.
_ یعنی چی؟
تارخ با سماجت پاکت را از دست افرا بیرون کشید.
سیگاری گوشهی لبش گذاشته و آن را آتش زد.
_ نامیخان حریف قدریه… قبول دارم. اما آدمای
قدرتمند دشمنم زیاد دارن. درسته از قانون نمیترسه
چون پشتش گرمه، اما این به این معنی نیست که همه
بی چون و چرا طرفشن! تو همین فضا آدمایی هم
هستن که دلشون میخواد حق گفته شه. حق به حق دار
برسه و آدمایی مثل نامیخان مجازات شن.
پک عمیقی به سیگارش زده و تلخی آن را به کام
کشید.
_ این آدما دستشون به جایی بند نیست، اما اگه یکی
مثل من پیدا شه که بخواد باهاشون معامله کنه برای
رسیدن به چیزی که میخوان حاضرن بیان پای میز
معامله.
افرا هیجان زده شد.
_ یعنی اینطوری تو خلاص میشی؟
تارخ لبخندی به سادگی او زد. سیگار گوشهی لبش را
با دست چپ گرفت و با دست راستش گونهی افرا را
لمس کرد.
_ نگران من نباش عزیزم. یکم زمان لازم دارم، اما
بالاخره خلاص میشم.
دروغ نگفته بود. بالاخره خلاص میشد، از این درد،
از این عذاب وجدان، اما چگونهاش را نمیدانست.
لبخند افرا برخلاف لبخند تارخ سطحی نبود. عمیق بود
و پر از حس خوب.
_ تارخ هر کاری کنی بدون که من پشتتم خب؟ اگه
بگی تا آخر دنیا صبر کن بازم برات صبر میکنم.
نگاه تارخ روی چال عمیق گونهی او ثابت شد. با
انگشت شستش چال او را لمس کرد و بعد سرش را
پایین برده و عمیق روی چال گونهی افرا را بوسید.
_ بهت باور دارم افرا… برای همینم ازت میخوام
صبوری کنی.
افرا با ذوق سر تکان داد.
_ هر چی تو بگی!
تارخ سرش را عقب برد.
_ یه نمایشم باید بازی کنی برام.
افرا کنجکاو نگاهش کرد.
_ چی؟
_ باید مدارک رو برای نامیخان ببری!
افرا خندید.
_ منظورت مدارک جعلی تو اون فلشه.
تارخ سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه منظورم مدارک اصلیه!
چشمان افرا گشاد شدند.
_ مدارکای اصلی؟ چرا میخوای همچین چیزی رو به
عموت بدی؟
تارخ به دود سیگاری که در هوا کمرنگتر و
کمرنگتر از قبل میشد نگاه کرد.
_ نامیخان کسی نیست که بشه با یه سری مدارک
الکی دورش زد. باید عین چیزایی که ازش دارم رو
ببری براش و وانمود کنی که باهاش همکاری کردی.
افرا سر تکان داد.
_ برای همین لو نداده بودی که از همه چی خبر
داری؟ میخواستی برا عموت عادی نقش بازی کنم؟
تارخ چیزی نگفت. نقشهاش برای دور کردن افرا از
خودش نقش بر آب شده بود. میخواست همکاری افرا
با نامیخان را بهانهای کند تا افرا را برای مدتی از
خود و زندگیاش دور نگه دارد. دخترک زندگی
سختی را پشت سر گذاشته بود روا نبود درگیر
مشکلات ریز و درشت او نیز شود، اما حالا با
اعتراف افرا این نقشه شکست خورده و نافرجام به
نظر میرسید. هر چند زیاد هم ناراحت نبود. چون اگر
میخواست از بعد دیگری به این ماجرا نگاه کند ممکن
بود پس زدن افرا برای او درد و رنج بیشتری را به
ارمغان بیاورد. بنابراین این اتفاق و این اعتراف افرا
را به فال نیک میگرفت. البته فعلا قصد نداشت از
ماجراهایی که قرار بود از سر بگذراند برای افرا
بگوید.
خلاصیاش از دست قانون به این سادگیها نبود. او
هم باید بعنوان شریک جرم نامیخان مجازات میشد.
مدتها بود که با خودش فکر میکرد چگونه بود که
قبل از آشنایی با افرا به فکر چنین اقدامی برای
رهاییاش نبود. حالا به جواب رسیده بود. قبلا
انگیزهای برای رهایی نداشت. درست بود که بخشی
از وجودش همیشه بابت کارهای ناپسندی که میکرد
عذاب داشت، اما در وجودش بخش تاریکی هم بود که
در عمیقترین و کورترین پستوهای ذهنش شاید از این
کارهای غلط لذت میبرد. افرا با آمدنش نه تنها
انگیزهای شده بود برای پا گذاشتن در راه درست که
بلکه با عشق و احساسی که به زندگی او بخشیده بود
تمام آن لذتهای ساختگی و پوشالی ذهنش را نیز زایل
ساخته بود. این قدرت عشق آنقدر عمیق بود که حالا
چیزی بجز گذراندن لحظات زندگیاش در کنار افرا
آنهم با آرامش نمیخواست.
افرا این سکوتش را به نشانهی مثبت گذاشت که
چشمانش را بست و عین یک کودک دور خودش
چرخید.
_ هدفت هر چی بوده مهم نیست. مهم اینه که من الان
احساس سبکی دارم. انگار یه بار دویست کیلویی رو
از رو دوشم برداشتن.
تارخ سیگارش را از لبهایش فاصله داده و به او و
آسودگیاش چشم دوخت. او هم همین را میخواست.
که بار سنگین عذاب وجدان از دوشش برداشته شود.
باری که هزاران برابر چیزی که افرا از آن صحبت
کرده بود سنگینتر بود. حالا نگران اینکه در آینده چه
در پیش دارد نبود. حتی تصمیم به اصلاح رفتارش نیز
باعث شده بود احساس آسودگی داشته باشد. فقط یک
نگرانی در این بین وجود داشت. نگران افرا و
خانوادهاش در روزهای نبودنش بود. از خدا
میخواست قدرت کافی به همهشان برای رویارویی با
این اتفاق را میداد.
میدانست که روزهای پیش رو قرار نبود روزهای
آسانی باشند.
**
به پیام آرش نگاه کرد.
” به من چه خب؟ دستور بوی فرندت بود”
با اخم نوشت.
” دارم برات مرتیکهی دروغگو! غلط کردی نزدیک
خواهر من بشی”
پیام را ارسال کرد و چند ثانیه بعد پیام آرش در
جوابش روی صفحهی گوشی ظاهر شد.
” گردن من از مو باریکتره خواهرزن”!
افرا زیرلب پررویی نثارش کرده و دیگر جواب
پیامش را نداد. کار مهمتری داشت. به عمارت مقابلش
چشم دوخت و بعد از برداشتن کیفش با استرس از
ماشین پایین آمد. برخلاف دل آشوب او هوا چنان
خوب بود که انگار در وسط بهار بودند.
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید تا بر خود تسلط یابد
و بعد به طرف در عمارت رفت. هنوز دستش به
زنگ نرسیده بود که در بای صدای تیکی باز شد. این
یعنی نامیخان با اشتیاق به انتظارش ایستاده بود. باید
تا حد امکان طبیعی رفتار میکرد، اما حالا که کسی
کنارش نبود تا به نقش بازی کردن او پی ببرد برای
همین زیر لب غر زد:
_ آخر این قصه قیافهت دیدنیه!
قدم داخل عمارت گذاشت و هر چه که به ورودی
ساختمان فریبندهی عمارت نزدیک شد دلهرهاش نیز
رو به فزونی رفت. مدام نگران این بود که خرابکاری
کند. با ذهنی درگیر وارد عمارت شد و به محض پا
گذاشتن در آنجا با لاله روبهرو گشت.
داخل سالن علاوه بر لاله سارا و درسا و مهران نیز
بودند، اما خیرگی نگاه افرا روی لاله بود. سخت بود
بیتفاوت از کنار کسی بگذرد که میخواست تارخ را
بازیچهی دست خود کند.
هر چند نباید طوری رفتار میکرد که خودش را لو
میداد. قطعا هر اشارهای به لاله باعث میشد تا بقیه
متوجه نقش بازی کردنش شوند. نتوانست پوزخندش
را کنترل کند، اما نگاهش را از او گرفت و کسی
متوجه مفهوم این پوزخند نشد. خواست بدون سلام
دادن از کنار آنها بگذرد که سارا با تمسخر گفت:
_ تارخ جونت میدونه اومدی تو این عمارت؟ فکر
نکنم بفهمه زیاد خوشحال شه.
دستان افرا مشت شدند. درسا نالید:
_ مامان…
سارا نگاه چپچپی به دخترش انداخت. مهران هم با
تمسخر افرا را برانداز کرد. افرا که نگاه پر تمسخر
مهران را دید حرصیتر از قبل شد. این یکی دیگر
خارج آستانهی تحملش بود.
_ تا عمر دارین باید بردگی تارخ رو بکنین!
دلش میخواست خرخرهی نامیخان را بجود. برای
چه در چنین موقعیتی دخترک گوشت تلخ و زبان
درازش در خانهاش بود. مگر نمیدانست با او قرار
ملاقات دارد؟
سارا حرصی غرید:
_ حرف دهنتو بفهم دخت…
صدای بلند نامیخان باعث شد حرف در دهان سارا
بماسد!
عصایش را محکم بر زمین زد.
_ سارا… حد و حدود خودت رو رعایت کن. افرا
مهمون این خونهس!
افرا زیر خنده زد. با تمسخر به نامیخان خیره شد.
_ رفتار دخترت برام قابل قبولتره! مهمون؟
پوزخندی زد.
_ من مهمونتم یا بازیچهی دستت؟
نامیخان با خونسردی و آرامش به افرا خیره شد.
_ من صلاح برادرزادهم رو میخوام.
افرا با عصبانیت و نفرت به او خیره شد، اما نامیخان
با لبخند به راهرویی که اتاق کارش در آنجا قرار
داشت اشاره کرد.
_ بهتره خصوصی صحبت کنیم.
افرا بیهیچ حرفی خواست نامیخان را دنبال کند که
صدای بشاش مهران را شنید.
_ فاتحهی عشق و عاشقیت با تارخ خوندهس.
افرا دندانهایش را روی هم سایید. مهران مثل مگسی
بود که بیش از حد و اندازهاش وز وز میکرد. نفهمید
مهران جملهاش را شنید یا نه، اما همانگونه که
نامیخان را دنبال میکرد زیر لب غرید:
_ مراقب باش فاتحهی خودت خونده نشه.
داخل راهرو نامیخان کنار در اتاقش ایستاده و منتظر
ماند تا افرا داخل برود. در را که پشت سرشان بست با
اعتماد بنفس گفت:
_ تصمیم درستی گرفتی که به حرفم گوش دادی.
به یکی از مبلهای مقابل میز کارش اشاره کرد.
_ بشین.
افرا بدون توجه به خواستهی او لب زد:
_ ولی من شک دارم!
نامیخان وسط راه به سمتش چرخید. نمایشی به
عصایش تکیه داد.
_ به چی؟
_ به شما… حرفاتون!
نامیخان جدی نگاهش کرد.
_ اگه شک داشتی چرا اینجایی؟
_ چون تارخ برام مهمه.
_ اگه مهمه برات نباید به حرفام شک داشته باشی.
خونسرد اضافه کرد:
_ حتما تا الان فهمیدی تارخ چه کارایی کرده. دقیقا به
چی این قضیه شک داری؟ اگه مدارک رو پیدا کردی
و واسه همونا اینجایی که مطمئنم نگاشون کردی و
میدونی تارخ شریک چه جرمایی بوده. با دیدنشون
بازم شک داری که با اون مدارک پای تارخ به زندان
باز میشه؟
افرا با نفرت نگاهش کرد.
_ چرا مجبورش کردی قاطی کثافتکاریات بشه؟
نامیخان با لبخند خودش را پشت میزش رساند. روی
مبل سلطنتی پشت میزش نشسته و با همان لبخند جواب
داد:
_ تو روز قیامت همهی آدمای گناهکار تقصیرارو
میندازن گردن شیطان! اما شیطان میگه من شاید
دعوت به گناه کرده باشم، اما کسی رو مجبور به انجام
گناه نکردم.
مکث کوتاهی کرد.
_ کی گفته من تارخ رو مجبور کردم؟
افرا بجای جواب دادن به سوال او با گستاخی پرسید:
_ به قیامتم اعتقاد داری!
لحن پرتمسخرش را کشید.
_ عجب! تحت تاثیر قرار گرفتم. باز خوبه تو این
قصهت شیطان استعاره از خودته!
تمسخرش به مذاق نامیخان خوش نیامد. از اینکه
بوسیلهی یک دختر بچه تحقیر شود عصبی شد. نباید
در این کارزار فقط او پر از حرص باقی میماند.
_ خیلی دوست داری به خودت بقبولونی مردی که
عاشقش شدی به اجبار من آلوده به گناه شده؟ این
آرومت میکنه نه؟
چشمان نم زدهی افرا حس پیروزی را به وجودش
بازگرداند. حالا احساس میکرد در این جنگ جلو
افتاده است.
_ خب دیگه وقتش رسیده دست از گول زدن خودت
برداری! تارخ همینیه که هست. نسخهی جوونتر من
شاید. اگه بخوای به دوست داشتنت ادامه بدی باید اونو
همونطوری که هست قبول کنی.
افرا غرید:
_ تارخ شکل تو نیست. میتونم برم و دست تو
هیچوقت به اون مدارک نرسه. اونوقت…
نامیخان خندید.
_ اونوقت چی؟ اونوقت منو دستگیر میکنن و شما به
خوبی و خوشی به زندگیتون میرسین؟
خندهاش را تمام کرده و با جدیت ادامه داد:
_ تو فکر کردی زندگی قصهس؟ فیلمه؟ اون مدارک
نمیتونه با من کاری کنه اما تارخ رو تبدیل میکنه به
یه جسد! اگه دوسش داری و نمیخوای اتفاقی براش
بیوفته دست از بحث کردن بردار. من بخاطر خود
تارخ و علاقهم بهش دنبال اون مدارکم. دوست ندارم
تارخ آسیب ببینه. وگرنه بردارین این مدارک رو هر
جا دوست دارین ببرین!
افرا یک قدم به میز او نزدیک شد.
_ نگران سلامت تارخی یا موقعیت خودت؟
نامیخان صادقانه جواب داد:
_ جفتش. به اینجا رسیدن برا من راحت نبوده. اجازه
نمیدم تارخ با احساساتی شدنش همهی زحماتمون و
جونش رو تو خطر بندازه.
افرا بند کیفش را میان انگشتانش فشرد.
_ اگه بفهمه من کمکت کردم…
نامیخان با دروغ قابل باوری که اگر افرا در حال
نقش بازی کردن نبود متوجه آن نمیشد گفت:
_ چرا باید متوجه همچین چیزی بشه؟ فقط کافیه بگی
مدارک رو از کجا پیدا کردی اونوقت یه جوری
ترتیبش رو میدم که همه تقصیرا بیوفته گردن یکی
دیگه.
لحنش را نرمتر کرد.
_ افرا تو دختر باهوشی هستی. میدونم کلی پرس و
جو کردی تا به این نتیجه رسیدی که من بهت دروغ
نگفتم وگرنه امروز اینجا نبودی. مدارک رو بده و بگو
از کجا پیداشون کردی و خودت رو خلاص کن. بذار
خیالت از تارخ و اینکه بلایی سرش نمیاد راحت باشه.
اشک روی گونههای افرا چکید. مصنوعی ترین
گریهی زندگیاش را سر داده بود، اما میدانست
کارساز است. اشک ریختن سلاحی بود که حتی آدم
باتجربهای مثل نامیخان را هم در تله میانداخت. بی
حرف و با گریهای که راه انداخته بود دستش را داخل
کیفش برده و فلشی که حاوی اطلاعات بود را از کیف
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا خیلی رمان عالیییی هست نویسنده دمت گرم خیلی ممنون🙏
ففط لطفا در روز بیشتر پارت بزارید لطفا پارت ۱۲۶ به بعد رو هم بزارید.
قربون این افرا برم من ایشالله اخر قصه با تارخ زندگی خوشی رو داشته باشن هر چند حدس میزنم سامان با مهستا ازدواج کنه این احتماله هر کی موافقه تایید روبزنه نویسنده ی عزیز رمانت خیلی قشنگه من رمان های زیادی رو خوندم موضوع هاشون تکراری بودن ولی مال شما خیلی فرق داشت واقعا ارزش این رو داره که چاپ بشه
خداروشکر افرا به تارخ همه چیز رو گفت و از این امتحان هم سر بلند بیرون اومد اما امیدوارم این کارش در آینده حماقت نشه و چوبش بخوره تو سر خودش و تارخ😕یه حسی بهم میگه در آینده نامی خان افرا رو گروگان میگیره تا تارخ رو سرکوب کنه..
مرسی نویسنده جان،قلم فوق العاده ای داری پر قدرت ادامه بده❤
وااایییی
حدسم درست بوددد🙈
تارخ از کل ماجرا خبر داشتتت😁
آفرییین به خودمممم😌❤😍🤣
بیا بقیشم حدس بزن مُردیم از خماری🥲😂
بار الها شکرت ک آرش با نامیخان نی
خدایابازم شکرت وگرن والا بخدا🥴
مرسی به افرا که همه چیو به تارخ گفت دمش گرم. این رمان عالیه همه چیزش خوبه هیچ نقطه ضعفی نداره عاشقشم .
دمت گرم نویسنده قلم بسیار زیبایی داری😆🌹😃😄
ایول عالی بود 👍👌
واقعا رمان قشنگیه و من خیلی دوسش دارم
ولی یه چی بود ک دوست دارم نویسنده بخونه
یک اینکه از نظرم خیلی داره کند پیش میره ۱۰۰ و خورده ی پارت طولانیی گزاشته شده ولی واقعا اتفاق خاصی نیوفتاده جز ایم ک افرا وارد مزرعه شده تارخ خلافکاره حالا عاشق هم شدن و تارخ تازههه میخواد کاری کنه ک از این خلاف و اینا نجات پیدا کنه
بیبیند خیلی دیگه داره طولش میده نویسنده و این ادمو خسته میکنه
موضوع دوم اینه ک واقعا نیاز نیست هر قسمت نویسته موضوع رو باز کنه ک ای مثلا تارخ میخواد به ارامش برسه و …. چیزایی ک صد بار تو هر پات داره مگیه این کلافم میکنه
اگه به عنوان مثل این رمان بعدا تبدیل به پی دی اف بشه واقعا به نظرتون خسته کننده نیست ؟
ولی خب موضوع رمان جالبه واقعا
یک این ک بگید این رمان چند پارته اصلا؟
دو اگه میشه این دو موردی ک گفتم و پی گیری کنید و به گوش نویسنده برسونید
مخصوصا موضوع دوم واقعا نیاز نیست همه چی رو باز کنه و فکر هر دو شخص رو با کلی تجزیه و اینا بگه
مثل بقیه رمان ها خیلی راحت مکالمع بین چند شخص و بینویسه و یکم درباره فکرشون بگه نه این ک بعد هر حرف اونو از طرف راوی تجزیه کنه و بازش کنه
ممنون ❤
اخ ک حرف دلمو زدی ناموصا
منم موافقم 👌🤝😐
بابا ایوووووول دمت گرم نویسنده جان
این پارت واقعا هیجان انگیز و فوق العاده بود
عجب رمان معمایی نوشتی دست مریزاد تا حالا همچین رمان معمایی عاشقانه توپی نخونده بودم
😄👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌😘😘💖🌸