افرا کنجکاو نگاهش کرد.
_ چی؟
تارخ به سمت کاناپه ی خانه رفت و نشست. اسکای که
تازه متوجه حضور او شده بود خودش را کنار او
رساند و دمش را برای تارخ تکان داد. تارخ با
بیحالی دستی روی سر او کشید.
در مدتی که افرا در مزرعه کار میکرد با اسکای
دوست شده بودند. مشغول نوازش اسکای بود که افرا
کنارش نشست.
_ نمیخوای حرف بزنی؟
تارخ آرام جواب داد:
_ میخوام اما میترسم با یادآوریش بدتر از قبل
احساس حماقت کنم.
_ چی شده مگه؟
_ افرا یه حرفایی شنیدم که هیچجوره نمیتونم
هضمشون کنم. راجع به مهستا، شیرین…
افرا حدس میزد نامیخان چه چیزی راجع به مهستا
به او گفته است اما به روی خودش نیاورد.
_ اگه نامیخان گفته که احتمالا همشون یه مشت چرت
و پرت و دروغه.
تارخ به پشتی کاناپه تکیه داده و چشمانش را بست.
_ منم دوست دارم فکر کنم نامیخان دروغ گفته، اما
از واکنش مهستا دیگه مطمئنم همه حرفاش بجز
مزخرفاتی که راجع به تو گفت راست بوده.
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ راجع به من چی گفته مگه؟
تارخ اندکی تنش را به سمت افرا متمایل کرد.
_ همین که تو باهاش کار کردی و میخواستی سر
منو شیره بمالی… منتها یه مدرکم برام جور کرده بود
که حرفاش قابل باور باشه.
_ چه مدرکی؟
تارخ کلافه زمزمه کرد:
_ موجودی حسابت رو چک کن. احتمالا یه چند صد
میلیون به حسابت واریز شده.
افرا مات شد.
_ یعنی چی؟ نگو که نامیخان بهت گفت بخاطر پول
بازیت دادم؟
تارخ سر تکان داد.
_ دقیقا همین مزخرفات رو گفت.
_ خدای من… چطوری همچین چیزی ممکنه؟
چطوری یه آدم میتونه این همه پست باشه؟ اصلا
چطوری به حسابم پول ریخته بدون اینکه من بدونم؟
به طرف تارخ چرخید.
_ اگه همه چی رو نمیگفتم ممکن بود باور کنی!
سرزنشتم نمیکنم چون اگه همچین چیزی باشه ممکن
بود خود منم باور کنم.
تارخ دست افرا را گرفت.
_ شاید اولش یکم شک میکردم، اما جنس خراب
نامیخان رو خوب میشناسم هیچوقت باور نمیکردم
حرفاشو.
افرا نالید:
_ اگه تو حسابم پول باشه چی؟ چیکارشون کنم؟
میریزم به حساب تو.
_ ببر جلو چشم صاحبش آتیششون بزن! اینطوری
بهتره.
حرص علنی تارخ اندکی افرا را ترساند. به بحث
مهستا اشاره نکرد. حس میکرد عمده عصبانیت و
ناراحتی او بابت این قضیه است. با احتیاط پرسید:
_ گفتی شیرین… راجع به شیرین چیا شنیدی؟
تارخ چشمانش را بست. این داستان را هیچ رقمه
نتوانسته بود بپذیرد. شیرین چگونه میتوانست عاشق
نامیخان شده باشد؟ چگونه چنین چیزی ممکن بود؟
واقعا بخاطر او از نامیخان گذشته بود؟ برای اینکه
مراقب او و تینا باشد؟ چرا از کسی که دوستش داشته
بود گذشته بود؟ دوست نداشت این ماجرا واقعیت داشته
باشد. اصلا چنین چیزی را نمیخواست.
تمام این افکار به کلافگیاش دامن زد.
_ باید با خود شیرین حرف بزنم. چطور ممکنه آخه
همچین چیزی؟
میدانست کنجکاوی افرا را به حد اعلاء رسانده است
که به او چشم دوخت.
_ عموم ته کنفرانسی که راجع به به درد نخور بودن
عشق گذاشته بود گفت شیرین و خودش یه زمانی
عاشق هم بودن!
باورت میشه؟
چشمان افرا گشاد شدند.
_ چی؟
شروع به خندیدن کرد.
_ چرا باید همچین حرف مزخرفی رو باور کنی
تارخ؟
تارخ آهی کشیده و سرش را به شانهی او تکیه داد.
دوست نداشت باور کند. شواهد طوری بود که انگار
حرفهای عمویش صحت داشتند. هر چند هر چقدر
که به گذشته نگاه میکرد اصلا رد یا نشانی از وجود
عشق بین نامیخان و شیرین پیدا نمیکرد. فقط
میدانست نامیخان همواره برای شیرین احترام
خاصی قائل بوده و وقتی او تصمیم گرفته بود از
عمارت به خانهی دیگری اسباب کشی کند و شیرین
همراهیاش کرده بود نامیخان عصبی بود. اما آن
روزها عصبانیت او را به پای انتخاب خودش گذاشته
بود نه انتخاب شیرین که تصمیم گرفته بود با آنها
زندگی کند.
همانگونه که به شانهی افرا تکیه داد بود زمزمه کرد:
_ الان فقط میخوام صدای یه دختر دست ببره و
همهی خستگیامو از ذهنم بیرون بکشه.
افرا لبخند آرامی زد. بیحرف کمی روی کاناپه
جابهجا شد و بعد تارخ را مجبور کرد روی کاناپه
دراز کشیده و سرش را روی پای او بگذارد.
همانطور که دستش را لای موهای تارخ برده و
نوازشش میکرد با صدای مخملیاش شروع به
خواندن کرد.
” خونه ما دور دوره پشت کوهها یه صبوره
پشت دشتای طلایی پشت صحراهای خالی
خونه ماست اونورآب اونور موجهای بی تاب
پشت جنگلای سروه توی رویاست توی یه خواب
پشت اقیانوس آبی پشت باغای گلابی
اونور باغای انگور پشت کندوهای زنبور
خونه ما پشت ابرهاست اونور دلتنگی ماست
ته جاده های خیسه پشت بارون پشت دریاست
خونه ما قصه داره آلبالو و پسته داره
پشت خندههای گرمش آدمای خسته داره
خونه ما شادی داره توی حوضاش ماهی داره
کوچه هاش توپ بازی داره گربه های نازی داره
خونه ما گرم و صمیمی رو دیواراش عکسای قدیمی
عکس بازی توی ایوون لب دریا تو تابستون
عکس اون روز زیر بارون با یه بغض و یک چمدون
رفتن از پیش آدمهای نازنین و مهربون….”
*******
به سیگار در حال سوختن خیره شد و منتظر ماند
شیرین سراغش را بگیرد. میدانست او به رسم عادت
دنبالش میآمد. هوای اطراف را بررسی میکرد و
مطمئن میشد لباسهای او مناسب هوای اطراف باشد.
باید با شیرین حرف میزد. به لطف افرا توانسته بود
اندکی خودش را آرام کند، اما همچنان سوالاتی در
ذهنش داشت که آشوبش میکردند.
نگاهش را از سیگارش گرفته و به پنجرهی آشپزخانه
دوخت. چند ثانیه بعد چراغ آشپزخانه خاموش شد و
این یعنی شیرین در راه حیاط بود. پکی به سیگارش
زده و شمارش معکوس را شروع کرد.
_ ده… نه… هشت… هفت…
وقتی به عدد دو رسید شیرین در ورودی را باز کرد و
وارد حیاط شد.
چشم چرخاند تا تارخ را پیدا کند. با دیدن او که در
جای همیشگیاش نشسته بود به سمتش آمد.
_ سردت نیست؟
پتوی دستش را به سمت او گرفت.
_ بیا اینو بنداز دور شونههات.
تارخ به لباسهای او نگاه کرد. بافت بلندی به تن
داشت و روسری پشمی نیز روی سرش انداخته بود.
_ سردم نیست شیرین.
شیرین بیتوجه به حرفش به او نزدیک شده و پتو را
از پشت روی دوشش انداخت.
_ هوا زیاد سرد نیست، اما بهتره مراقب باشی تا
سرما نخوری.
تارخ سر تکان داد و سیگارش را روی زمین انداخت.
به صندلی مقابلش اشاره کرد.
_ بشین اگه سردت نیست. خیلی وقته حرف نزدیم با
هم.
شیرین با لبخند روی صندلی که تارخ اشاره کرده بود
جاگیر شد.
_ شبا وقتی میرسی خونه خیلی خستهای… دلم نمیاد
بیشتر از این خستهت کنم.
تارخ لبخندی زد.
_ شیرین تو هیچ وقت خستهم نمیکنی، برعکس اونی
که اذیت میکنه همیشه منم…
شیرین خندید.
_ بچه داشتن دردسرم داره شیرینی هم… برا من که
شیرینیاش بیشتر بوده.
_ چخبر؟ چیکارا میکنی؟
شیرین متعجب شد. کم پیش میآمد که تارخ از کارهای
او بپرسد.
_ عید نزدیکه و باید یه سر و سامونی به وضعیت
خونه بدم.
تارخ سر تکان داد.
_ بگو بیان کمکت کنن. اصلا تو دست به چیزی نزن.
خودم حلش میکنم.
شیرین با عشق نگاهش کرد.
_ مادر تو نگران این چیزا نباش. من حواسم به همه
چی هست.
تارخ به صورت مهربان شیرین نگاه کرد. در مدتی
که با هم زندگی میکردند شیرین پیر شده بود. این زن
همه چیزش را فدای او و تینا کرده بود. واقعا نامیخان
را دوست داشت؟ دلش نمیخواست این واقعه حقیقت
داشته باشد، اما اگر راست هم بود نمیتوانست شیرین
را بخاطر آن سرزنش کند. عشق همین بود…
بیحساب و کتاب… مگر خودش با حساب و کتاب دل
به دخترک شر و شور مزرعهاش داده بود؟ یا اصلا
خود افرا… افرا چگونه عاشقش شده بود وقتی او
غرق در اشتباهات ریز و درشت بود؟ خاصیت عشق
همین بود. دوست داشتن آدمهای درست و کسانی که
عیب و ایراد نداشتند سخت نبود. سخت آن بود که یک
آدم را با وجود تمام عیبها و نواقصش دوست داشت.
ظاهرا بیش از حد در فکر فرو رفته بود چون شیرین
پرسید:
_ تارخ خوبی؟
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ شیرین باید حرف بزنیم.
شیرین یکتای ابرویش را بالا داد.
_ مشکلی هست؟
تارخ صندلیاش را نزدیک او برد. دست شیرین را
گرفت و پشتش را بوسید.
_ میخوام ازت حلالیت بگیرم شیرین.
نگرانی با سرعت به صورت شیرین دوید.
_ چی شده تارخ؟
تارخ دست او را فشار داد.
_ آروم باش شیرینجان…
_ تو امشب یه چیت هست تارخ.
تارخ سعی کرد با نشاندن لبخند روی لبهایش اندکی
به شیرین آرامش القا کند. هر چند میدانست شیرین
بعد از شنیدن حرفهایش دیگر محال است آرام بماند،
اما باید میگفت. شیرین باید در نبودش از تینا مراقبت
میکرد.
_ یه چیزایی هست که باید بدونی، اما قبل از اینکه
بهت بگم باید قول بدی همه چی بین خودمون بمونه تا
به موقعش…
شیرین با نگرانی که قصد رها کردنش را نداشت
نگاهش کرد.
_ میدونی که محاله تو ازم چیزی بخوای و نه بگم.
تارخ آهی کشید.
_ قد چشام بهت اعتماد دارم. برای همین علیرغم
چیزایی که امروز شنیدم میخوام همهچی رو بهت
بگم.
شیرین متعجب و کنجکاو پرسید:
_ امروز چی شنیدی مگه؟
تارخ پوفی کشید.
_ به اونم میرسیم. عجله نکن.
شیرین بیش از آن پافشاری نکرد و با سکوت کردنش
نشان داد که منتظر است او حرف بزند. تارخ در
حالیکه نگاهش را به دست ظریف و شکنندهی شیرین
که میان دستش بود خیره بود شروع به حرف زدن
کرد.
_ تو بیشتر از هر کسی از زندگی و مشکلاتم خبر
داشتی و داری. بیشتر از هر کسی نگرانم بودی و
بخاطر وضعیتم غصه خوردی… میدونم همیشه فکر
کردی من خودمو فدای تو و تینا کردم تا شما تو امنیت
و آرامش باشین، اما برعکس… کسی که خودشو این
وسط فدا کرد تو بودی… حالا دیگه مطمئنم کسی که
نامیخان رو قانع کرد تا بذاره جدا زندگی کنم و
حساب و کتاب زندگیمو تا یه جایی ازش جدا کنم تو
بودی. مطمئنم کسی که نامیخان رو قانع کرد تا اون
زمین بی آب و علفی که الان یه مزرعهی بزرگ رو
بسپره بهم تو بودی…
شیرین میان حرفش پرید.
_ این حرفارو کی بهت گفته تارخ؟
_ این حرفا چیزیان که خودم بهشون رسیدم.
شیرین چشمانش را بست. دیگر نمیتوانست پافشاری
نکند. حرفهای تارخ بودار بودند.
_ نامیخان چی بهت گفته تارخ؟
تارخ شانهی شیرین را گرفت.
_ فکر کنم فهمیدی چی گفته. راجع به خودتون…
شیرین سرش را با دستش گرفت.
_ اینا مربوط به گذشتهس…
_ دوسش داشتی شیرین مگه نه؟
شیرین نالید:
_ تارخ وقتی آدم جوونه ممکنه اشتباهای زیادی
بکنه…
لحن مضطرب و شرمندهی شیرین تارخ را ناراحت
کرد که سریع گفت:
_ شیرین من هیچوقت بخاطر این اتفاق سرزنشت
نمیکنم، هیچ کس دیگهای هم حق همچین کاری رو
نداره. نامیخان آدم درستی نیست قبول، اما علاقه
بهش نه جرمه نه گناه. نمیخوام اصلا از اینکه من
همچین چیزی رو فهمیدم احساس خجالت داشته باشی.
خب؟ حتی اگه فکر میکنی برات سخته میتونیم اصلا
راجع بهش حرف نزنیم. اهمیتی نداره.
شیرین سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه مشکلی ندارم راجع بهش حرف بزنم، اما قبلش
میخوام بدونم چرا عموت این مسئله رو پیش کشیده؟
چه هدفی از گفتن این حرفا داشته؟ اونم مسائلی که
مربوط میشن به خیلی سال قبل. اتفاقایی که فراموش
شدن.
تارخ با یادآوری حرفها و نقشههای نامیخان اخم
عمیقی کرد.
_ همه چی مربوط میشه به افرا… داشت وانمود
میکرد افرا دورم زده و میخواست بخاطر عشق
خودمو به تباهی نکشم.
شیرین تند گفت:
_ نباید حرفاشو باور کنی. عموت ثابت کرده آدم قابل
اعتمادی نیست. اصلا نباید به حرفاش اهمیت بدی. اگه
یه چیز باشه که تو این سالا ازش مطمئن باشم اینه که
افرا واقعا دوستت داره.
تارخ خیال او را راحت کرد.
_ باور نکردم شیرین. من میدونم درد عموم چیه.
نگران من نیست. نگران موقعیت و قدرت خودشه.
شیرین نفس آسودهای کشید. اصلا دلش نمیخواست
خدشهای به ارتباط میان افرا و تارخ وارد شود. تارخ
حق یک زندگی خوب را داشت. میتوانست حال
خوبش را کنار افرا ببیند. نمیخواست هیچ چیز این
حال و هوای خوب را از تارخ بگیرد.
اما ذهنش درگیر شده بود. درگیر اینکه نامیخان دقیقا
به تارخ چه گفته بود. با تردید پرسید:
_ نامیخان بهت چی گفته؟ راجع به خودم منظورمه.
_ شیرین بعید میدونم از شنیدن حرفاش خوشت بیاد.
نمیدونم جدی بود و یا با این حرفا فقط میخواست منو
قانع کنه که بیخیال افرا شم، اما گفت عشق به درد آدما
نمیخوره. آدمارو ضعیف میکنه و قدرت رو ازشون
میگیره.
شیرین لبخندی زد.
_ خب پس حرفاش منو به خودم امیدوار کرده که
بهترین تصمیم رو در موردش گرفتم.
_ تو گذشته چی شده شیرین؟
شیرین دستی به پیشانیاش کشید.
_ حکایت جوونی و …
سکوت کرد. حرف زدن از روزهای جوانی که پر شر
و شور بود و احساساتی، سخت بنظر میآمد.
_ عموت همسرش رو ترجیح داد به من…
تارخ گیج زمزمه کرد:
_ شیرین برای چی بعد از ازدواج عموم تو خونهش
موندی؟
_ نموندم… بعد از فوت خواهرم که باهاش زندگی
میکردم مجبورم کرد برگردم به عمارت…
تارخ دندانهایش را روی هم سایید.
_ سخت نیست. برای همچین آدمی سخت نیست
مجبور کردن یه زن تنها که…
حرفش را ناقص گذاشت و بلافاصله پرسید:
_ وقتی برگشتی عمارت اذیتت میکرد؟ منظورم اینه
که…
شیرین بدون اینکه منتظر بماند تا او سوالش را تکمیل
کند جوابش را داد
_ نه… هیچوقتم به زبون نمیآورد که چرا اینکارو
کرده و منو برگردونده عمارت اما بعدها از زبون
زنعموی خدابیامرزت شنیدم که میترسیده من ازدواج
کنم.
تارخ تک خندهی ناباوری کرد.
_ خودش زن داشت و اونوقت…
شیرین تلخ زمزمه کرد:
_ نامیخانه دیگه… دوست داشت همه چی برا خودش
باشه.
نگاهش را به چشمان تارخ دوخت.
_ تو این سالا هیچ وقت به این چیزا اعتراف نکردم
چون نمیخواستم تو از این ماجراها خبر داشته باشی.
نمیخواستم فکر کنی بخاطر احساسات گذشتهم میتونم
عموت رو به تو و تینا ترجیح بدم. تارخ من زندگیمو
مدیون توام… تو نجاتم دادی.
_ بعد از فوت زنعمو…
شیرین کلافه جواب داد:
_ دیگه نمیخواستمش… من عاشق نامیخان نبودم
هیچوقت… من محمود رو دوست داشتم که با نامیخان
الان خیلی فرق داشت. نمیدونم چی شد… نمیدونم
چی باعث شد راهش رو کج کنه… شاید زیاده
خواهیش، شاید قانع نبودنش… خیلی سعی کردم
کمکش کنم. بهش بگم راهش اشتباهه، اما…
آهش عمیق بود و پر از حسرت.
_ تصمیمش رو گرفته بود. دلش میخواست ثروت و
قدرت داشته باشه. رفت دنبال چیزی که میخواست.
کسی جلودارش نبود. میدونستم همون موقع همه چی
بینمون تموم شده.
دیگه کسی نمیتونست کاری کنه. بعد از مرگ زن
عموت هم مردی که میخواست دوباره کنار هم باشیم
رو نمیشناختم.
نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت.
_ زن خدابیامرزش خیلی عذاب کشید. غم و
غصههاشرو میریخت تو خودش. میدونست حریف
شوهرش نیست. بودن من تو عمارت عذابش میداد.
خدا منو ببخشه که شدم آیینهی دق این زن. خدا منو
ببخشه….
به شاخهی دیگری پرید:
_ امیدوارم ازم دلخور نباشی تارخ.
تارخ لبخندی زد.
_ چیزی برای دلخوری من وجود نداره شیرین. تنها
چیزی که من بابتش همیشه خودمو سرزنش کردم
تنهایی تو بوده. مطمئنم زنعموی خدابیامرزم میدونسته
تو بیتقصیری.
شیرین قاطع گفت:
_ این زندگی و مسیری که در پیش گرفتم با وجود
تمام اشتباهاتش انتخاب خودم بوده. تو هیچ نقشی تو
این جریانات نداشتی. باید همون موقع که نامیخان با
هزار ترفند و دوز و کلک کاری کرد که نتونم خونه
پیدا کنم و نتونم بدون خواهرم تنهایی زندگی کنم فرار
میکردم به یه شهر بینام و نشون و خودمو گم و گور
میکردم. اگه موندم اگه قدم تو اون عمارت گذاشتم
قطعا انتخاب خودم بود حتی به اجبار. هیچ کسی نیست
که بابت سرنوشتم گناهکار بدونمش. برعکس خودم
احساس گناه دارم. گذشته از این من از اینکه تو و
تینارو دارم بینهایت احساس خوشبختی میکنم.
بزرگترین حسرتم این بود که بدون ازدواج کردن
نمیتونم مادر شم، اما با داشتن شما دوتا دیگه هیچ
حسرتی تو دلم نیست. الانم بزرگترین آرزوم سر و
سامون گرفتن و خوشبختی تو و تیناست.
احساساتی شده بود و این احساسات به شکل اشکی در
گوشهی چشمانش به چشم میخورد. زیر چشمانش را
با گوشهی شال پشمیاش پاک کرد.
_ خیلی حرف زدم. اصلا مجال ندادم تو توضیح بدی
که چی میخواستی بهم بگی.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ شیرین جریان رو بهت میگم، اما قبلش ازت
میخوام تو این جریان خیلی قوی باشی. نباید تو مدتی
که نیستم کم بیاری… نباید از نامیخان بترسی و
تسلیمش بشی وگرنه ممکنه بخاطر تحت فشار گذاشتن
من هر کاری بکنه.
شیرین هول شد.
_ چی شده تارخ؟ از چی حرف میزنی؟
تارخ کلافه پاکت سیگارش را از جیبش بیرون آورد و
سیگاری آتش زد.
_ میخوام از نامیخان جدا شم.
بیمقدمه سر اصل مطلب رفت تا بلکه توانست بقیهی
ماجرا را راحت برای شیرین تعریف کند.
_ چطوری؟
چشمان شیرین پر بود از ناباوری.
_ با یه آدم اهل قانون که دنبالشه صحبت کردم. قول
همکاری دادم بهشون…
شیرین بغضش را با بدبختی قورت داد.
_ چه بلایی سر خودت میاد؟ شریک نامیخان
بودی…
تارخ با مکثی که برای شیرین هزار سال طول کشید و
بعد از اینکه سیگارش را تا نصفه دود کرد به سختی
جواب داد:
_ مجبورم چند سال حبس بکشم. هر چند خیلی کمتر
از چیزیه که حقمه! اینم بخاطر رو کردن مدارکیه که
محاله دست کسی بهشون برسه. بخاطر همکاری
باهاشون تخفیف میخورم.
دیگر توضیح نداد که ممکن است چه بلاهای بدتری از
حبس کشیدن ساده بر سرش بیاید.
بالاخره بغض شیرین ترکید. نمیتوانست باور کند.
_ تارخ…
تارخ گونهی او را با دست آزادش نوازش کرد.
_ شیرین هیچ کس نمیتونه منصرفم کنه…
لب گزید تا صدایش نلرزد.
_ خستهم شیرینجان… دیگه نمیتونم اینطوری زندگی
کنم. اصلا نمیتونم.
از جایش بلند شد.
_ هر ثانیهی زندگیم داره با عذاب وجدان میگذره.
بسمه… تا همینجاش بسمه. خستهم… از همه چی
خستهم.
خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند.
_ دلم یه زندگی آروم میخواد. دلم میخواد بیدغدغه
عاشق افرا باشم. خودمو لایقش بدونم. خودمو بخاطر
دوست داشتنش سرزنش نکنم. میخوام دستت رو
بگیرم و با خیال راحت برم خواستگاریش…
شیرین با چشمانی خیس و لحنی سرتاسر درد پرسید:
_ افرا خبر داره؟
تارخ بدون اینکه پک آخر را به سیگارش بزند آن را
روی زمین انداخته و زیر پا له کرد.
_ یه چیزایی میدونه، اما خبر نداره قراره زندان برم.
میدونم نمیتونه تحمل کنه.
به آسمان چشم دوخت. دلش میخواست مثل شیرین
گریه کند.
_ ازت میخوام مراقبش باشی شیرین. نذاری تو
خودش بریزه و غصه بخوره. خیلی بهم وابسته شده.
تو رفتاراش میبینم. میدونم احساساتی برخورد کردم
که گذاشتم کارمون به اینجا برسه. باید جلوی خودم رو
میگرفتم، اما حالا با ای کاش چیزی حل نمیشه. فقط
میخوام خیالم از بابتش راحت باشه که بتونم روزای
دوری از شمارو راحتتر تحمل کنم. تینا هم
همینطور… بهت نیاز داره شیرین. اصلا کاش خونه
بگیرین همتون یه جا زندگی کنین. یه حساب به اسمت
باز میکنم فردا تا خیالتون از بابت هزینههای زندگی
راحت باشه. یه خونه هم دارم که میزنم به اسمت.
آب دهانش را قورت داد. بغضش داشت کار دستش
میداد.
_ خیالت راحت باشه. حلاله حلالن.
شیرین هق زد:
_ نامرد شدی تارخ… تینا و افرا رو سپردی دست
من، منو دست کی میسپری؟ نگران من نیستی؟
چیکار کنم بدون پسرم؟
گریههایش اوج گرفت. از جایش بلند شد و قبل از
اینکه خودش را به او برساند تارخ نزدیکش شد و او
را در آغوش فشرد.
_ شیرین زورم از همهی عالم و آدم به تو رسیدم.
تورو خدا حلالم کن.
شیرین هق زد:
_ دردت به جونم تارخ… کاش پیشمرگت میشدم و
هیچوقت تورو تو همچین وضعیتی نمیدیدم.
برای اولین بار زبان به لعن و نفرین نامیخان گشود.
_ خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. خدا به خاک سیاه
بنشونتش که با بچهی من همچین کاری کرده.
تارخ نتوانست خودش را کنترل کند. هر چه تلاش کرد
اشکهایش در سد چشمانش نماندند و لبریز شدند.
_ درست میشه شیرینجانم… قول میدم بهت.
همانگونه که شیرین را به سینهاش میفشرد میان
اشکهایش لبخند تلخی زد.
_ این مدت بگرد یه همدم پیدا کن برا خودت.
شیرین مشتی به بازوی او زد.
_ برو خودتو مسخره کن بچه…
تارخ لبخندش را کش داد.
_ شیرین اینبارم دردسرای منو به جون میخری؟
میذاری برم و با خیال راحت دنبال حل کردن
مشکلاتم باشم؟
شیرین سکوت کرد. میخواست حرف بزند، اما
نمیتوانست. تارخ همه چیزش بود. تصور
عزیزدردانهاش پشت میلههای زندان برایش دیوانه
کننده بود. حاضر بود تمام درد تارخ را به جان بخرد.
حتی حاضر بود خودش تا آخر عمر پشت میلههای
زندان بماند و تارخ چنین اتفاق تلخی را تجربه نکند.
_ حرف نمیزنی شیرین خانم؟
شانههای شیرین لرزیدند. گریه امانش را بریده بود.
روزی که دست عشق جوانیاش را در دست زنی
دیگر دیده بود درهم شکسته بود. آن روز فکر میکرد
ازدواج محمودش سختترین و تلخترین تجربهی
زندگیاش هست. حتی سالیان دراز درد آن روز را در
سینه داشت، اما حالا… حالا در حال فروپاشی بود. به
راستی که هیچ رنجی در دنیا به بزرگی و اندازهی
رنج مادری که در فراق فرزندش مینشست نبود. هق
زد:
_ مراقبت از افرا و تینا راحته مادر… دوری از تو
جون میگیره. نباشی دلمو به چی این زندگی خوش
کنم؟ تو تکیهگاه مایی تو این زندگی… بعد از خدا تویی
که حواست به ما هست… من چطوری جای خالیت رو
ببینم و تاب بیارم؟
تارخ چشمانش را محکم روی هم فشار داد، اما هیچی
سدی مانع از فرو ریختن اشکهایش نشد. اشکهایش
فرو ریختند و تا زیر چانهاش را خیس کردند. گریهی
چندین و چند سال در قلبش جمع شده بود. بغض چندین
سالهاش شکسته بود و نمیخواست کسی او را در این
حال ببیند. نه اینکه گریه را برای مرد بد بداند؛ نه.
فقط آنقدر در این سالها نقاب خونسردی به چهره زده
بود که میدانست دیدن این گریهها شیرین و تینا را در
شوک فرو برده و ممکن است بیش از هر زمانی
نگرانش شده و غمگین شوند. غمگین بودن شیرین و
تینا آخرین خواستهی محالی بود که میتوانست داشته
باشد. آب دهانش را چندین و چند بار قورت داد تا
مبادا صدایش حال بدش را به نمایش بگذارد.
_ شیرین این عذاب وجدان من پاک نمیشه مگه به
جبرانش آزادیم رو ازم بگیرن. معاملهی بزرگی
کردم… میدونم. مهمترین داشتهی یه آدم تو زندگی
برخلاف چیزی که مردم فکر میکنن سلامتیه آزادیه!
من به جبران اشتباهاتم دارم بزرگترین نعمت زندگیمو
میدم، اما از این بابت ناراحت نیستم شیرین. چون
همونطور که لذت آزادی رو تجربه کردم درد عذاب
وجدانم با ذره ذرهی وجودم چشیدم. بزرگترین درد این
دنیا همین عذاب وجدانه… یه ثانیه هم ولت نمیکنه…
میخوام راحت شم… از شر این عذاب حتی اگه بهای
این رها شدن از دست دادن آزادیم برای چند سال
باشه. تنها چیزی که همه چی رو سخت میکنه دوری
و نگرانیم بابت شماست…
شیرین با صورتی خیس و قلبی پر از درد، اما با لحن
جدی مثل مادری که در حال تذکر دادن به فرزندش
بود گفت:
_ دلتنگ شی حق داری، اما نگران نه… اگه قراره به
من اعتماد کنی باید بدونی نمیذارم کسی به افرا و تینا
آسیب برسونه. پس فقط باید مراقب خودت باشی.
تارخ درد داشت نباید با بیتابیاش غم دیگری به قلب
او میافزود.
لحن جدی شیرین آبی شد بر آتش دل تارخ… باید
هزار بار بخاطر وجود شیرین سجدهی شکر به جا
میآورد.
همین که خواست شیرین را از آغوشش جدا کند صدای
نگران تینا بینشان پیچید.
_ چی شده؟
برای چشم دزدیدن دیر شده بود. تینا متوجه حال
دگرگون و صورت خیس هر دو شده بود. با ترس آب
دهانش را قورت داد.
_ توروخدا بگین چی شده؟ کسی فوت کرده؟
تارخ نفسش را بیرون فرستاد.
_ چیزی نشده تینا.
تینا نزدیکش شده و هر دو دستش را به یقهی او
چسباند و روی نوک پاهایش بلند شد. در چشمان
تیرهی برادرش خیره شد.
_ چیزی نشده؟ پس چرا چشات قرمزه؟
قبل از اینکه تارخ جوابش را بدهد شیرین زمزمه کرد:
_ باید بهش بگی…
_ شیرین…
لحن معترض تارخ باعث شد تینا گیج نگاهش را بین
آنها بچرخاند.
_ چی رو باید به من بگین؟
مجدد در چشمان تارخ زل زد.
_ چی شده؟
تارخ هر دو دست تینا را در دست گرفت. ای کاش تینا
بچه بود تا میتوانست با دروغ های ساختگی مثل
اینکه برای مدت طولانی به مسافرت میرود او را
گول بزند. کاش میتوانست به او بگوید روزها را
برای بازگشت او بشمارد تا او از سفرش بازگردد، اما
تینا بچه نبود و میدانست هیچ سفری چند سال طول
نمیکشد!
دستان تینا را رها کرده و صورت مضطرب او را با
دستانش قاب گرفت.
_ یه مدت باید از هم دور باشیم.
تینا با تردید پرسید:
_ چرا؟ عمو باز میفرستت سراغ ماموریت جدید؟
تارخ سخن را کوتاه کرد. اصلا در توان خود نمیدید
این موضوع را بیش از این کش دهد.
_ دارم از نامیخان جدا میشم.
تینا حیرت کرد.
_ چطوری؟ مگه ممکنه؟
ابروهایش در هم رفتند.
_ این چه ربطی به دوریمون از همدیگه داره؟
تارخ از نگاه کردن مستقیم در چشمان او گریخت. به
دمپاییهایی که به پا کرده بود خیره شد.
_ تو از بعضی چیزا خبر نداری… مثلا از کارای
خلافی که من و نامیخان کردیم.
تینا بغض کرد.
_ میدونم… جسته گریخته از یه چیزایی باخبر شدم.
ولی عمو مجبورت کرده دیگه… تو که تقصیری
نداشتی.
تارخ گونهی او را آرام نوازش کرد.
_ تینا من همدست نامیخان بودم و مجرم. یه سری
مدارک از خرابکاریای نامیخان دارم که میدمشون
دست پلیس. در عوض حبسی که برام میبرن خیلی
خیلی کمتر میشه.
تینا مات شد. برای یک لحظه اعتمادش را به
گوشهایش و به چیزی که آنها شنیده و فرکانسش را
برای مغز ارسال کرده بودند تا آن را ترجمه کند از
دست داد!
_ چی گفتی؟
تارخ سرش را جلو برد و پیشانی تینا را عمیق بوسید.
شیرین پشت به آنها کرد تا شاهد گریههای ناتمامش
نباشند.
تینا با ناباوری عقب رفت.
_ یعنی چی؟ من نمیفهمم…
گیج و عصبی دور خودش چرخید.
_ میندازنت زندان؟ به چه جرمی آخه؟ اون حیوون
مجبورت کرده…
دستش را محکم به سینهاش زد.
_ من میدونم… همه میدونن… اون باید بره زندان…
تو چرا؟
جیغ زد:
_ این چه قانون مسخرهای؟
تارخ بازوی تینا را کشیده و او را در آغوش گرفت.
_ آروم باش تینا جان.
تینا زار زد:
_ آروم باشم؟ چطوری؟ من نمیذارم همچین کاری
بکنی.
با مشت به سینهی تارخ زد.
_ من بدون تو چیکار کنم؟ اصلا مگه منو دست تو
نسپردن؟ مگه من بجز تو کسی رو دارم آخه؟ چطوری
ولم میکنی؟
تارخ حلقهی دستانش دور او را تنگتر کرد.
_ تینا دلت میخواد عذاب بکشم؟
تینا هایهای گریست. حالا دیگر با عمق وجودش
فهمیده بود تارخ از چه سخن میگوید.
_ تورو قسم به روح مامان بابامون با من اینکارو
نکن. توروخدا تنهام نذار تارخ… تو نباشی من
میمیرم. بخدا راست میگم.
شیرین به سمتش آمد تا آرامش کند، اما تینا از آغوش
تارخ بیرون آمده و میان گریههایش بریده بریده گفت:
_ غلط کردم تارخ… خواهر بدی بودم به حرفت گوش
ندادم. غلط کردم. حرفای بدی زدم بهت…
محکم با دست روی دهانش زد.
_ گه خوردم… بچگی کردم. تورو خدا با من
اینطوری نکن.
با مشت روی سینهاش کوبید.
_ تورو قسم به خاک مامان ثریا ولم نکن. میمیرم
من… گه خوردم هر کاری تو بگی همون کارو
میکنم. بخدا دیگه مسعود زنگ بزنه جوابش رو نمیدم.
تارخ با دردی عمیق و جانکاه به خواهرش نگاه کرد و
تینا که با دیدن سکوت تارخ ناامید شده بود به شیرین
پناه برد.
_ شیرین تورو خدا تو بهش بگو ولم نکنه… شیرین
بقران قول می دم به حرفتون گوش بدم توروخدا…
با زانوهایش روی زمین فرود آمد.
_ من بدون تارخ میمیرم… من بدون داداشم میمیرم
چرا نمیفهمین.
تارخ به سمتش رفت. با قلبی که تکه تکه شده بود کنار
تینا زانو زد و تن رنجور او را به خودش چسباند.
_ تینا باید قوی باشی خب؟
صدای ضعیف تینا را شنید.
_ نمیخوام…. من بدون تو هیچی رو نمی خوام…
چرا اینهمه بی رحم شدی آخه؟ تو که دوستم داشتی.
_ تو همه کسمی تینا…
_ ولم نکن پس…
_ ولت نمیکنم عمرم. میرم تا لایق برادری واسه تو
باشم.
تینا به پیراهنش چنگ زد.
_ نامرد شدی تارخ… نامرد شدی… اینا بهانهس…
میخوای تنهام بذاری تا دق کنم.
دستانش را محکم دور گردن تارخ حلقه کرد.
_ دلخوری از دستم… من خواهر خوبی نبودم. بخدا
هر کاری بگی میکنم. فقط پیشم بمون.
تارخ دلش میخواست زجه بزند. هرگز تینا را در این
حال و روز ندیده بود. کمرش را نوازش کرد.
_ یه مدت فقط از هم دور میمونیم. زود تموم میشه.
اگه دوستم داری باید قوی بمونی. باید رو پای خودت
وایستی. محکم باشی تا منم بتونم دوریتو تحمل کنم.
تینا همانگونه که سرش را در گودی گردن تارخ فرو
کرده بود نالید:
_ من به جهنم… بخاطر افرا که عاشقش شدی نرو…
اینکارو باهامون نکن. میدونم افرا هم خیلی دوستت
داره… چطوری دلت میاد آخه…
تینا دست روی بزرگترین نقطه ضعف این روزهایش
گذاشته بود. نام افرا را چندین بار میان لبهایش
مزهمزه کرد. چگونه باید به افرا میگفت؟ چرا به این
قسمت ماجرا و سختیهایش نیاندیشیده بود؟ درد
سنگینی روی قلبش جا خوش کرد. انگار شیرین حال
نزارش را فهمید که خودش را کنار تینا رساند و جدی
گفت:
_ پاشو تیناجان… اتفاقا من با تصمیم تارخ موافقم.
تینا ناباور سرش را به سمت شیرین چرخاند.
_ چی میگی شیرین؟ چطوری میتونی همچین حرفی
بزنی؟ چطوری حاضر میشی تارخ بره زندان؟
شیرین کنار آنها نشست و نگاه جدیاش را در چشمان
تینا دوخت.
_ چند ماه و چند سال حبس بهتر از زندگیه که تهش
معلوم نیست.
حرفهایش فقط در جهت آرام کردن تینا بودند. نه
اینکه تصمیم تارخ را بد بداند. فقط نمیتوانست دوری
او را تاب بیاورد. برای تینا نسخه میپیچید و خودش
درمانده شده بود.
تینا با گریه نگاهش را به سمت تارخ چرخاند.
_ به حرفش گوش نده تارخ. تو هیچ تقصیری نداری
که بخوای بجای نامیخان مجازات شی.
تارخ از جایش بلند شد و تینا را نیز مجبور کرد از
روی زمین بلند شود. دستش را دور شانههای او حلقه
کرد و مجبورش کرد به سمت خانه حرکت کنند.
_ بریم خونه… سرما میخوری.
تینا زار زد:
_ به حرفم گوش نمیدی نه؟
تارخ جدی گفت:
_ تینا باید بفهمی من تو این سالا چطوری زندگی
کردم. حرف میزنیم اگه حاضر بودی بازم دردامو تو
خودم بریزم و عذاب بکشم، اگه قانع نشدی، باشه
قبوله… اونوقت همین الان میزنم زیر همه چی و تا
آخر عمر همینطوری کنارت میمونم.
گریههای تینا قطع شدند اما با نگاهی نا امید و غمگین
به نیمرخ جدی و اخمآلود تارخ خیره شد. میترسید. از
شنیدن حرفهای تارخ و قانع شدنش میترسید. تارخ
جانش بود. برخلاف تمام غدبازیهایش خوب
میدانست که جانش به جان تارخ بند است. چگونه باید
از این ماجرا میگریخت؟ چگونه باید از زیر گوش
دادن به حرفهای برادرش فرار میکرد؟
نالید:
_ تارخ…
حرف تارخ یک کلام بود.
_ باید بشنوی تینا…
همهی درهای امید برای فرار کردن به رویش بسته
شدند. این لحن جدی تارخ را خوب میشناخت. حالا
دیگر مطمئن بود که بدون شنیدن حرفهای برادرش
امشب را صبح نخواهد کرد.
*******
با دلتنگی به ساعت خیره شد. یازده صبح بود و او
بیکار روی کاناپه ولو بود. آن هم بجای اینکه در
مزرعه باشد. این هم جزئی از نقشه بود که باید اجرا
میشد تا نامیخان فکر کند رابطه ی او و تارخ بهم
خورده است. صحرا هم در دانشگاه بود و همین بر
بیحوصلگیاش بیشتر دامن میزد. زیرلب غرغر کرد
:
_ مرده شور ریختت رو ببرن که هر چی مصیبت
داریم از صدقه سر توئه.
پوفی کشید.
_ آخه یه آدم چقدر میتونه منفور باشه؟
دستش را لای موهایش برد و کلهاش را بیحوصله
خاراند.
_ تا شب چه غلطی…
جملهاش تمام نشده بود که گوشیاش که روی شکمش
بود لرزیده و صدایش در فضا پیچید. هیجان زده و به
امید اینکه تارخ پشت خط است و بدون اینکه اصلا
نگاهی به صفحهی گوشی بیاندازد تماس را وصل
کرد، اما با صدای ظریف زنانهای که شنید بادش
خوابید.
_ سلام..
مکث کرد و به مغزش فشار آورد تا فرد پشت خط را
شناسایی کند که دوباره صدای ظریف پردهی گوشش
را لغزاند.
_ تینام… خواهر تارخ.
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ سلام… چیزی شده؟
تینا آرام پرسید:
_ میشه ببینمت؟ باید باهات حرف بزنم.
افرا سوالش را طور دیگری مطرح کرد.
_ چرا؟ چی شده مگه؟
تینا کلافه جواب داد:
_ پشت تلفن نمیشه. باید حضوری ببینمت.
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ ببین مشکلی نیست، اما اگه راجع به مسعوده…
تینا حرفش را قطع کرد.
_ نه… آدرس خونهتون رو بده بیام از نزدیک حرف
بزنیم.
افرا متعجبتر از قبل شد، اما مخالفتی نکرد. به دو
دلیل… اول اینکه هم بیکار بود و هم حوصلهاش سر
رفته بود و دوم بخاطر کنجکاویاش که بیش از حد
تحریک شده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سرمو روی سینش گزاشتمو چشامو بستم وای که چقد گرم نرمه اصلا همیشه همینه امیر کیان گرم مثل اتیش من سرد مثل یخ دوتا چیز زد هم گوشیش زنگ خورد بلافاصله چشمامو بستم کیان سرمو اروم طوری که بیدار نشم گزاشت روی بالشت و گوشیشو جواب داد
_جانم مامان
****
_من ن م ی ا م
_میای خوبم میای
میدونم بعد گفتن این حرف حکم مرگ خودمو امضا کردم ولی گفتم
_نمیام تا جونت دراد من نمیام
اخخخخ دستت بشکنه گوشم سوت کشید ولی نه من دلم با این چیزا خنک نمیشه دستمو بردم بالا محکم زدم تو گوشش
تکیه ای از رمان
سرکش
سرمو روی سینش گزاشتمو چشامو بستم وای که چقد گرم نرمه اصلا همیشه همینه امیر کیان گرم مثل اتیش من سرد مثل یخ دوتا چیز زد هم گوشیش زنگ خورد بلافاصله چشمامو بستم کیان سرمو اروم طوری که بیدار نشم گزاشت روی بالشت و گوشیشو جواب داد
_جانم مامان
****
_من ن م ی ا م
_میای خوبم میای
میدونم بعد گفتن این حرف حکم مرگ خودمو امضا کردم ولی گفتم
_نمیام تا جونت دراد من نمیام
اخخخخ دستت بشکنه گوشم سوت کشید ولی نه من دلم با این چیزا خنک نمیشه دستمو بردم بالا محکم زدم تو گوشش
من که سرچ میکنم پارت ۱۲۹ ولی نمیاره🤔🤔 بچه ها برا شما میاره یانه؟
فاطمه جان من هر چی سرچ میکنم پارت ۱۲۹ نمیاد؟🤔🤔
برو تو دسته ها اونجا پیدا کن
سلام من میخام رمان بزارم باید چیکار کنم؟؟
سلام فعلا رمان قبول نمی کنیم
بایدصبر کنی
تا کی؟؟لطفا اگه میشه رمان های نصفه رو که دیگه ادامه داده نمیشه پاک کنین تا ماها رمان کامل جاش بزاریم
چرا امروز پارت ۱۲۹ و نزاشتین لطفا بزارین ممنون🙏
گذاشتم
فاطمه جان من نویسندگی رو خیلی دوست لطفا اگه میشه خواهش مندم بزار من رمانمو بزارم
شمام گریه کردید ایا؟
دلم واسه تینا سوخت خودمو گذاشتم جاش هععععی اینکه تینا بود و عاشق نبود اینطوری کرد افرا چیکار میکنه
فک کنم پارت بعدی باید با دستمال کاغذی بیام
اره خداییش باید بریم تو اتاقمون و دستمال کاغذی رو هم بزاریم کنار دستمون
احساس میکنم پایانش شبیه اهنگ شادمهر میشه که میگه:
اتفاقی یه روز رد شدم از اون خیابون(خیابون افرا اینا)
دیدمت یخ زدم چه پیر شدیم ما هر دوتامون
ساده بودم برات زندگیم سخت شد
گریه کردم که تو زندگیت تلخ شد
شمام احساساتی شدید؟🤒🥴😂
ارهههه خیلی
تصور کنید لحظه خداحافظی تارخ و افرا را:)))))
خداکنه قبل تابستون تموم شه این رمان وگرنه من تسلطمو از دست میدم واسه سال جدید😂😶
اره دقیقا😂😂
وای خدا چقدر گریه کردم😭😭نویسنده تورو خدا تارخ و از ما نگیر🥺☹😭
اره دیگه گفته که افرا بیاد پس احتمالا میخواد بهش بگه بعد ازش خواهش کنه که یه کاری کنه که تارخ منصرف شه از این تصمیمش
ازتون خواهش میکنم در روز حداقل چندتا پارت بزارید الان فقط شما روزی یکی اونم ساعت ۱۰ شب میزارید ما هم همینطوری باید تو خماری این رمان باشیم
🥺
یعنی تینا الانمیاد همچیو میگه به افرا؟
وای خدا😭
وای چقد گریه کردم🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭
چقد گریه دار بود کاش معجزه بشه واسشون نره زندان تارخ.
فاطی افسرده شدم جون من ب نویسنده بگو آخرش فلجم شدن حداقل بهم برسن
هییی 😩 چقد گریه کردم 🤧🤧
چقققققد خوب بود وااای شیرین چقد تارخ دوست داره
عالی مثل همیشه
واییی این تینا چیکار می کرد من که تو چشام اشک جمع شده بود طفلک گناه داره تینا
فقط نگفتین این رمان چند تا پارت داره؟