اتاق در رفت و آمد بود نگاه کرد و حسرت خورد که
چرا جای او نیست تا به تارخ نزدیکتر باشد. از این
فاصله به سختی میتوانست چهره ی تارخ را تشخیص
دهد بخصوص با وجود ماسک اکسیژنی که روی
دهانش بود و دستگاههای مختلفی که دورش را احاطه
کرده بودند. تنش لرزید… اگر به گفتهی دکتر چاقو به
کلیههایش میخورد ممکن بود برای همیشه او را از
دست دهد. قسمتی از رودهی بزرگ و شکمش به شدت
آسیب دیده بود که مجبور شده بودند با جراحی به
کمکش بشتابند. خون بیشاز حدی از دست داده بود و
تمام نگرانیهای دکترش بخاطر سطح هوشیاری
پایینش بعد از جراحی بود. برای همین هم بود که تا
بالا آمدن سطح هوشیاریاش او را در جریان نگذاشته
بودند. حتی با وجود اینکه پدرش سامان کاملا در
جریان همه چیز بود.
فکر میکرد چشمهی اشکهایش خشک شدهاند، اما
وقتی صورتش خیس شد فهمید اشتباه فکر کرده است.
وقتی پایش به بیمارستان رسیده و تارخ را در آن
وضعیت دیده بود زار زده بود که چرا زودتر او را
مطلع نکردهاند، اما حالا خوشحال بود که دیروز را در
بیخبری سپری کرده است. تصور اینکه به او
میگفتند سطح هوشیاری تارخ پایین است و خطر
جانش را تهدید میکند باعث میشد روح از تنش پر
بکشد.
_ چقدر گریه میکنی! حالش خوبه که.
صدای سرباز جوان باعث شد پیشانیاش را از شیشه
جدا کرده و به او چشم بدوزد. به چشمان قرمز پسر که
ته ریش مرتبی روی صورت داشت خیره شد.
_ خوابت میاد؟
سوال افرا باعث شد تا او خمیازهای بکشد.
_ یکی از آرزوهام اینه خدمتم تموم شه تا یه دل سیر
بخوابم.
افرا روبهرویش ایستاد و به در تکیه داد.
_ برو تو نمازخونه یه چرت بزن!
با دست به آی سیو اشاره کرد.
_ نکنه فکر کردی با اون وضعش میتونه فرار کنه؟
اونم وقتی خودش زندان رو انتخاب کرده.
پسر کلاه لبه دار روی سرش را برداشت و دستی به
سرش کشید.
_ نمیشه که… بیان ببینن اینجا نیستم اضافه خدمت
میخورم. تازه ممکنه بفرستنم بازداشتگاه.
افرا که سر تکان داد او کنجکاو پرسید:
_ نامزدته؟
افرا پوزخندی زد.
_ دوست داشتم باشه ولی نیست.
پسر متعجب نگاهش کرد.
_ غریبهست و اینطوری خودت رو بخاطر به آب و
آتیش میزنی؟
افرا به در آی سیو خیره شد.
_ غریبه؟ از اون آشناتر به قلبم کسی نیست.
پسر سرش را پایین انداخت و لبخندی زد.
_ پس حکایت عاشقانهس!
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد سرش را به
سرعت بالا آورد و به افرا چشم دوخت.
_ خبر داری آدمی که دوسش داری چقدر آدم
خطرناکیه؟
اخمهای افرا درهم رفت. از تارخ بیآزارتر در
زندگیاش ندیده بود! علیرغم اخمهایش اجازه داد
سرباز جوان جملاتش را ادامه دهد.
_ از اون خلافکارای کله گندهس! چیه این آدم رو
دوست داری؟
به کسی اجازه نمیداد احساساتش را زیر سوال ببرد.
با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_ چون زندان بوده به این نتیجه رسیدی که خلافکار
گندهایه؟
پسر حق به جانب پوزخندی زد.
_ معلومه که نه! نقل محافل کل زندانیاس. میگن با
وزیر وزراء در ارتباطه… خلافای سنگین داشته.
در فاز نصیحت فرو رفت.
_ من جای تو باشم میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
این آدم حالاحالاها از زندان خلاص نمیشه!
افرا یک قدم به سرباز نزدیک شد.
_ تو منو نصیحت کردی بذار منم تورو یه نصیحتی
کنم. یاد بگیر تو زندگیت با حرف این و اون بقیه رو
قضاوت نکنی. حتی اگه اون آدم یه زندانی باشه که
بقیه پشتش بگن خلافای گنده کرده!
سرباز را هاج و واج جا گذاشت و از کنارش عبور
کرد. میدانست نباید به حرفهای سربازی که چیز
زیادی از قانون سرش نمیشد اعتنا میکرد اما
میترسید حرف او درست از آب درآمده و تارخ به
سادگی از زندان خلاص نشود! یک بار جان سالم به
در برده بود… اگر آنجا میماند دیگر ممکن بود چه
بلاهایی بر سرش بیاید؟
دلش تاب بیرون رفتن نداشت. میخواست در همان
راهرو بماند، اما برای دور کردن افکار منفی تصمیم
گرفت به حیاط بیمارستان برود تا هوایی بخورد.
درست در آستانهی در خروجی بیمارستان و ورود به
حیاط با سامان رو به رو شد و مجبور شد بایستد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
نگاه نگران سامان روی صورتش چرخید.
_ شام خوردی؟
افرا دستی به پیشانیاش کشید. چتریهایش بلند شده و
اذیتش میکردند.
_ اصلا نمیدونم ساعت چنده!
سامان دستش را گرفت.
_ برات شام گرفتم. بریم تو ماشین یه چیزی بخور.
با سامان همقدم شد، اما زمزمه کرد:
_ اشتها ندارم.
سامان دستش را فشار داد. اخمهایش طوری بودند که
انگار نمیخواستند از هم باز شوند.
_ برا زنده موندن باید غذا بخوری.
_ سامان خوبی؟
وارد حیاط پر دار و درخت بیمارستان شدند.
لحن متعجب افرا باعث شد سامان در انتهای پله هایی
که پایین آمده بودند بایستد. به سمت او چرخید.
_ بگم نگرانتم میگی حقشو ندارم…
مستقیم در چشمان افرا زل زد. حرف دلش را بیپرده
بر زبان آورد.
_ ولی چه از نظرت محق باشم چه نه… دخترمی…
دوستت دارم. با وجود همهی اشتباهای گذشتهم.
نگرانتم. صادقانه بگم افرا از تصمیمایی که میخوای
برای زندگیت بگیری میترسم. از این همه علاقهت به
آدمی که رو تخت بیمارستان افتاده و آیندهش نامعلومه
میترسم… از ارتباطت با نامدارا خوف دارم. از خیلی
چیزا میترسم که ممکنه دربارشون بهم حق ندی.
افرا سرش را بالا برد. به صورت سامان خیره شد.
صداقت کلامش کاملا مشهود بود. نمیخواست سامان
را اذیت کند. وقتی خبر چاقو خوردن تارخ را شنیده
بود تازه فهمیده بود در خطر بودن آدمهایی که
دوستشان داشت چقدر میتوانست هولناک و پر از درد
باشد. حالا دیگر نمیخواست حتی آرزو و سامان را
ذرهای برنجاند.
_ سامان منم میترسم. خیلی بیشتر از تو…
نفس عمیقی کشید.
_ خیلی خوشحالم که تا الان سعی نکردی حتی شده به
زور منو از تارخ جدا کنی.
سامان خواست چیزی بگوید که افرا دستش را بالا
آورد.
_ چیزی نگو سامان… ترجیح میدم فکر کنم که تو هم
فهمیدی با جدا شدن از تارخ خوشحال و خوشبخت
نمیشم. نه اینکه از سر ترست بخاطر لجبازیام عقب
نشینی کرده باشی.
به بازوی سامان چنگ انداخت.
_ سامان من و تو غیرقابل انکارترین نسبت دنیارو
داریم. دختر و پدر… میدونی تموم روزای گذشته
وقتی از زبون این و اون میشنیدم که میگن دخترا
باباییان پر از حسرت میشدم. تو نبودی… روزایی
که دلم میخواست خودمو برات لوس کنم… روزایی
که میخواستم همه عالم و آدم به رابطهم با بابام
حسودی کنن تو نبودی.
سامان پریشان صدایش زد.
_ افرا… متاسفم.
افرا به بازوی سامان فشار آورد.
_ اینارو نگفتم که ازم عذر خواهی کنی سامان… تا
همین چند روز پیش فکر میکردم هیچوقت به تو و
آرزو فرصت جبران ندم. چون یه بخشی از قلبم با
عقدههای بچگیم تلنبار شده… همیشه فکر میکردم تا
آخر عمر تو و آرزو رو نادیده میگیرم.
آب دهانش را قورت داد.
_ اما حالا اینو نمیخوام سامان… آرزو با بدنیا اومدن
بچهش سرش شلوغ میشه، اما تو… بهت نیاز دارم
سامان. میخوام همون بابایی شی که بتونم موقع
خستگیام بهت تکیه کنم. بهم نگو تارخ رو ول کنم…
نگو فراموشش کنم چون نمیتونم… فقط پیشم باش.
بگو هوامو داری. بگو پشتمو خالی نمیکنی… بگو هر
تصمیمی بگیرم حمایتم میکنی. بگو میشی همون
بابایی که بیست و شش ساله حسرتش رو میکشم.
همون بابایی که وقتی میبینمش زبونم نچرخه سامان
صداش کنم…
قطره اشکی که روی صورت سامان سر خورد را
دید. خبر از صورت خیس خود نداشت.
_ بشو همون بابایی که وقتی دیدمش با همهی وجودم
بابا صداش بزنم.
جملهاش تمام نشده بود که سامان او را در آغوشش
فشرد. افرا با حالی دگرگون نجوا کرد:
_ بابا… نمیتونم ازش بگذرم… من تا آخر دنیا برا
تارخ صبر میکنم. اگه بابای منی کنارم بمون… اگه
دوستم داری و واقعا نگرانمی بهم بگو طاقت بیارم
چون این روزا تموم میشن.
سامان تشنه از شنیدن واژهای که سالها از چشیدن
لذت نوای آن از زبان دخترش محروم بود التماس
کرد:
_ افرا یه بار دیگه اینطوری صدام کن…
افرا دستانش را دور کمر او سفت کرد.
_ بابا…
سامان میان گریههایش از ته دل لبخند زد.
_ افرا
_ بابا من نمیتونم بدون تارخ زندگی کنم. کمکم کن…
پشتم وایستا تا این روزا تموم شن.
سامان چشمانش را با احساس غصه و شادیای که در
هم تنیده شده بود بست.
_ هر چی تو بگی بابا… هر چی دخترم بگه…
*****
چشمانش آنقدر افرا را هدف گرفت که بالاخره دخترک
مو چتری تسلیم شد. خندید و در حالیکه آب کمپوت
آناناس را داخل لیوان یکبار مصرف میریخت به
سمتش چرخید. نگاهش روی چال گونهی عمیق او جا
ماند. چقدر دلتنگ این صدا و این نگاه بود.
افرا با خنده گفت:
_ دست از چشم چرونی بردار.
تارخ دردی که در شکمش میپیچید را نادیده گرفت.
_ چطور گذاشتن اینجا بمونی؟
افرا از کنار تختش گذشته و به سمت دیگری رفت.
تارخ اخم کرد. زیر سرش بالش نبود و برای همین
نمیتوانست افرا را ببیند. کمی گردنش را بلند کرد اما
چندان موفق نبود. ولعش برای دیدن افرا و شنیدن
صدای او پایان ناپذیر بود.
دلتنگیاش برای تینا و شیرین بعد از دیدنشان رفع
شده بود، اما دلتنگیاش برای دخترک مو چتری مثل
روزهایی تنهاییاش در زندان همچنان پابرجا بود.
صدای افرا بلند شد.
_ میخوام بهت آب آناناس بدم. پشتی تختت رو میدم
بالا هر جا اذیت شدی بگو بهم.
باشهی ضعیف تارخ را که شنید اهرم زیر تخت را در
دست گرفته و چرخاند. صدای ضعیف تارخ را که
مجدد شنید دست از چرخاندن اهرم برداشت و به
سمتش رفت.
_ بسه.
افرا آرام و با احتیاط لبهی تخت نشست. لیوان را به
لبهای تارخ نزدیک کرده و با دستش نی کوچک
داخل لیوان را به لبهای او چسباند. تارخ با اخم کمی
از آب آناناس را خورد.
افرا که تمام مدت با اشتیاق به صورت او خیره بود با
دیدن اخمهای درهم تارخ نگران پرسید:
_ درد داری؟
تارخ نی را رها کرد.
_ نه خوبم.
افرا لیوان را کمی عقب کشید.
_ پس از دیدن من ناراحتی؟
نگاه صامت تارخ باعث شد شانه بالا بیاندازد.
_ اخمات تو همه! به همه لبخند زدی… به شیرین،
تینا… دستشون رو گرفتی…بوسیدیشون… اما به من
که رسید اخمات رفت تو هم. من کار بدی کردم؟
تارخ بدون اینکه از وسعت اخمهایش کم کند گفت:
_ جلوی سامان چطوری دستت رو میگرفتم و
میبوسیدمت؟
افرا بدون ذرهای خجالت و خیره در چشمان او نجوا
کرد:
_ الان چی؟ الان که تنهاییم…
با دست آزادش به در اتاق اشاره کرد.
_ اون سربازم داره چرت میزنه… بهونهش رو
نمیتونی بگیری.
تارخ نگاهش را از او دزدید.
_ نگفتی چطوری گذاشتن شب رو بمونی؟
اینبار افرا اخم کرد.
_ ناراحتی؟ متاسفم خبر بدی برات دارم. فردا شب و
پس فردا شبم هستم اینجا…
با حرص نی را بین لبهای تارخ فرو کرد.
_ و اما جواب سوالت! همونطوری که تو گذاشتی
برات کار کنم.
لجبازی کردم و از اون جایی که مورد تو خاص بود و
سرهنگی که پشتته هم میدونست قصد فرار نداری
قبول کرد پیشت بمونم.
تارخ محتویات لیوان را که تمام کرد نی را پس زد.
_ من خوبم. اینجا پرستار هست. خودم از پس کارام
برمیام. یه آژانس بگیر برو خونه.
افرا ناباور نگاهش کرد.
_ تارخ باورم نمیشه. تو چت شده؟ منم افرا… دارم
شک میکنم تو همون آدمی باشی که ادعا داشتی
دوستم داری.
شکم چاقو خورده یا سرت؟ داری پسم میزنی؟
تارخ چشمانش را بست. حرف نزدن و مقاومت کردن
در برابر افرا محال بود.
_ افرا نباید میومدی!
بالاخره لب به اعتراف گشود.
_ دوست ندارم منو اینطوری ببینی.
کمی بینشان سکوت شد و در نهایت تارخ با همان
چشمان بسته ادامه داد:
_ کار من از دلتنگی برات گذشته… میبینی حتی الان
که چشامو بستم بخاطر اینکه نمیبینمت دلتنگتم. تو
اینجا پیشمی و من بازم دلتنگتم. دلم میخواد یه جوری
بغلت کنم که تو وجودم حل شی…، اما…
بالاخره لای پلکهایش را باز کرد. چشمانش سرخ
شده بودند. انگار که بستن چشمانش راهی بود تا
بغضش را در کنترلش بگیرد.
_ به بعدش فکر میکنم و دلم به حال خودم
میسوزه… اینکه قراره با هر ثانیه بیشتر عاشق شدنم
دنیا چقدر بهم سخت بگیره… چقدر روزام بدون تو
سخت و کش دار بگذرن انگار که قرار نیست تموم
بشن…
_ تارخ…
تارخ دست افرا را گرفت و پشتش را بوسید.
_ لاغر شدی… چشات غم دارن… خستهای…
لبخندات بوی خستگی و غم میدن. زیر چشات پف
کرده از بیخوابی… چتریات مثل همیشه مرتب نیستن
و مقصر همهی اینا منم افرا… کافیه تو چشات زل
بزنم اونوقته که یه صدایی تو ذهنم مدام سرم داد
میزنه که چطور تونستم اینهمه خودخواه بشم که تورو
به اینجا برسونم؟
بغضش را فرو خورد.
_ افرای من این شکلی نبود. بلند میخندید. بیقید و
بند، تو چشاش هیچ ترسی وجود نداشت. کارایی که
دوست داشت رو انجام میداد. به خودش میرسید، به
ظاهرش… قرار نبود عشق من اینطوری از پا
بندازتت…
افرا آرام دستش را به گونهی او چسباند. شیرین با
ذوق از دیدن بهبود حال او صورتش را اصلاح کرده
بود. دستش را از گونهی او بالا برد و روی ابروهایش
کشید.
_ اخماتو وا کن جونم…
لبخند مهربانی زد. لبخندی که تظاهر نبود. واقعی بود
و از ته دل. مثل حرفهایی که بر زبان میآورد.
_ علاقه و عشق به تو بزرگترین سرمایهی زندگی
منه… خندههای بچهای که تو مزرعهت استخدام کردی
کنار تو از ته دله. قبلش با تظاهر میخندید. عشق تو
منو قوی کرده، دوریته که میخواد از پا بندازتم، اما با
دوست داشتنت به جنگش میرم. هر ثانیه صبوری
کردن رو تمرین میکنم تا تو برگردی پیشم.
کلمهی مزرعه هر دو را غمگین کرده بود. افرا که
متوجه دگرگونی حال تارخ بعد از شنیدن این کلمه بود
بلافاصله گفت:
_ تو برگرد همه چی رو با هم میسازیم.
تارخ دوباره پشت دست او را بوسید.
_ اینطوری نه افرا… بهم قول داده بودی به خودت
برسی… به ظاهرت، لباس پوشیدنت، تفریح کردنت…
اگه قرار باشه بزنی زیر قولت تحمل کردن برا من
سخت میشه.
افرا با لبخند سرش را خم کرد و گونهی او را بوسید.
_ دختر خوبی میشم… قول میدم. به شرط اینکه تو
هم پسر خوبی بشی و پیشنهادی که میخوام بهت بدم
رو قبول کنی.
تارخ که حس خوبی از بوسهی او گرفته بود و دردی
که در شکمش بود را انگار کاملا فراموش کرده بود
خمار زمزمه کرد:
_ چاقو خوردن زیادم بد نیست!
افرا اخم کرد.
_ وقتی رفتم و اینجا تنها گذاشتمت تا پرستاری که
گفتی به کارات برسه اونوقت میفهمی چی خوبه و
چی بد!
تارخ لبخندی به غر زدن او زد. دستش را بالا آورد و
با هر سختی که بود آن را پشت گردن افرا رساند. با
دستش فشار آرامی به گردن افرا داده و او را مجبور
کرد سرش را خم کند. افرا با فهمیدن اینکه قصد او
چیست آرام چشمانش را بست و اجازه داد او به مراد
دلش برسد. بوسهی عمیق تارخ تمام شدنی نبود اگر
صدای باز شدن در باعث نمیشد هر دو بیمیل عقب
بکشند. افرا در برابر چشمان خندان تارخ دستی روی
لبهایش کشید و از روی تخت پایین آمد. پرستار با
داروهایی که داخل یک سینی داشت وارد اتاق شد.
نگاهش را بین تارخ و افرا چرخاند و انگار که وجود
سرباز جلوی در باعث شده بود در برخورد با بیمار
جدیدش محتاطتر باشد بیحرف و با عجله سرمی که
تمام شده بود را با یک سرم جدید عوض کرد. بعد
تبسنج را به سمت تارخ گرفت و گفت:
_ بذارین زیر بغلتون!
تارخ اطاعت کرد. افرا خیره به پرستار پرسید:
_ مسئلهی نگران کنندهای که وجود نداره؟
پرستار دستپاچه نگاهش کرد. طوریکه افرا متعجب
شد.
_ دکترشون فردا میاد میتونین با خودشون صحبت
کنین. فعلا باید دو سه روز تو بیمارستان تحت نظر
باشن.
بعد از اینکه تبسنج را گرفت و چیزهایی که لازم بود
را داخل پروندهی تارخ یادداشت کرد با عجله از اتاق
بیرون رفت. تارخ منتظر ماند تا او در را پشت سرش
بست و بعد گفت:
_ معلوم نیست بندهخدا چی راجع به من شنیده که
اینطوری ترسیده بود.
افرا همانگونه که روی تختی که مخصوص همراه
بیمار بود نشسته و به دیوار تکیه داده بود گفت:
_ قضاوت کردن پیشهی ۹۹درصد آدمای دنیاست.
ول کن. برای تو من کافیم مگه نه؟
تارخ چشمانش را روی هم گذاشت.
_ تو باش… بعدش هر سختی قابل تحمل میشه.
چند ثانیهای فقط چشمانشان در سکوت با هم به سخن
گفتن پرداخت و بعد تارخ پرسید:
_ گفتی پیشنهاد داری برام. چی بود پیشنهادت؟
افرا لبخند معناداری زد.
_ پیشنهاد خوب خوب دارم، اما الان بهت بگم
بیخواب میشی.
_ من ذاتا با وجود تو کنارم بیخواب شدم. دلم
میخواد تا صبح بدون اینکه پلک بزنم نگات کنم.
قلب افرا لرزید. اگر بلایی بر سر تارخ میآمد اگر او
را از دست میداد سرنوشتش چه میشد؟
تا به آن لحظه خودش را کنترل کرده بود تا به زندان
و بلایی که بر سر تارخ آورده بودند اشاره نکند اما
مقاومتش درهم شکست.
_ کی این بلارو سرت آورد؟
تارخ پوزخندی زد.
_ سخته برات حدس بزنی؟
افرا ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ باورم نمیشه قصد جونت رو کرده باشه… اون
عموته… چطور ممکنه…
تارخ حرفش را قطع کرد.
_ قصد جونمو نداشت.
نگاه متعجب افرا مجابش کرد تا بیشتر توضیح دهد:
_ میخواست زخمی بشم تا برا خودش وقت بخره…
قرارم نبود اینهمه آسیب ببینم. پای حاتمی درمیون بود.
لبخندی از سر پیروزی زد.
_ پسرش رو تو ترکیه گرفتن. پای همشون گیره…
میدونی دیگه حاتمی کیه؟ شاهین حاتمی همون که به
اون دختر بیپناه تجاوز کرده بود. ظاهرا بابای شاهین
گفته بود کارمو تموم کنن.
افرا ترسیده نگاهش کرد.
_ اینارو از کجا فهمیدی؟
تارخ دستی به صورتش کشید.
_ از بین حرفای آدمایی که بهم حمله کردن. ترس از
غضب نامیخان مجابشون کرد قید گرفتن جونمو
بزنن..
افرا با تردید پرسید:
_ نامیخان وقت میخواسته تا چیکار کنه؟
تارخ کوتاه گفت:
_ تا دار و ندارش رو تبدیل به پول کنه و از ایران
بره!
جملهی تارخ برایش چنان دور از ذهن بود که از جا
پرید:
_ تارخ یعنی چی؟ یعنی الان بار و بندیلش رو بسته تا
بره؟ پس تکلیف دادگاه و این جور چیزا چی میشه؟
تارخ دستی میان موهایش کشید.
_ حدس میزدم اینطور شه.
افرا شوکهتر از قبل شد.
_ اگه حدس میزدی پس چرا خودتو انداختی تو هچل؟
تارخ نگاهش کرد.
_ افرا تنها راه جدایی من از نامیخان فقط همین بود.
احتمالا تنهایی محاکمه شم و به احتمال زیاد هم با
نفوذی که عموم داره اصلا به موضوع خلافای اون
اشاره نشه. اینطوری یه حکم نهایت چند ساله میگیرم.
_ پس اون مصاحبهها و اسنادی که علیه نامیخان
دادی بیرون چی؟
تارخ به سادگی افرا لبخندی زد. در روز روشن و
جلوی هزاران چشم به مردم دروغ گفته و حقشان را
میخوردند. از بین بردن چند مدرک و مصاحبه برای
این جماعت کاری نداشت.
_ دو سه هفته از روی این ماجرا بگذره آبا از آسیاب
میوفته. مردم خیلی راحت فراموش میکنن چی دیدن و
چی شنیدن. درگیر یه موضوع بزرگتر میشن. درگیر
مشکلات اقتصادی و هزار جور مشکل شخصی
دیگه… دیگه یادشون میره یکی مثل نامیخان تو
قسمتی از مشکلاتشون دخیله… به همین سادگی
پروندهی به این بزرگی فراموش میشه.
افرا ناامید دستانش را روی سینهاش جمع کرد.
_ پس عدالت این وسط کجاست؟ نامیخان خوش و
خرم جمع میکنه میره یه جای خوش آب و هوای
دیگه زندگی میکنه؟
پوزخندی زد.
_ حتما مجازاتش میمونه برای اون دنیا تا تو جهنم
بسوزوننش؟
تارخ دستش را به سمت او دراز کرد.
_ بیا اینجا قربونت برم.
افرا نزدیکش شده و دستش را گرفت.
_ تارخ این انصاف نیست.
تارخ سر تکان داد.
_ میدونم افرا، اما یه گوشه از قلبم واقعا نمیخواد
برای نامیخان اتفاقی بیوفته.
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ چرا؟ اینهمه بلا سرت آورده باز دوسش داری؟
خیلی سریع سوال کرده بود. قبل از اینکه تارخ
خودمختار توضیح دهد. تارخ در چشمان سیاه او خیره
شد. مدتی طولانی سکوت کرد. سکوتی که میخواست
با کمک آن خودش را کنترل کند، اما نتوانست دیگر
نمیشد غم سنگین و بغضش را پنهان کند.
_ بخاطر علی افرا…
قلب افرا در سینهاش فرو ریخت… علی مهربانترین
و خالصترین مردی بود که در زندگیاش دیده بود.
چگونه او را فراموش کرده بود؟
_ تارخ…
تارخ نگاهش را به سقف دوخت، اما فایدهای نداشت.
هر چه تلاش کرد نتوانست بغضش را کنترل کند.
اشکهایش از گوشهی چشمانش راهشان را پیدا کرده
و لالههای گوش هایش را خیس کردند. بغضش دنیا را
بر سر افرا آوار کرد.
_ افرا دلم داره پر میکشه صورتش مهربونش رو
ببینم. هیکل تپلش رو بغل کنم. داداش تاروح گفتنش
رو بشنوم و قربون صدقهش برم.
چشمانش را بست و بیتعارف و بدون اینکه بخواهد
خودش را کنترل کند مردانه گریست. گریهاش افرا را
نیز به گریه انداخت.
_ دلم لک زده برای اینکه چشای بادومیش رو بدوزه
به چشام و مجبورم کنه تسلیم خواستههاش شم.
دست افرا که روی صورتش نشست تا خیسی چشمانش
را پاک کند نگاهش را به سمت چشمان افرا چرخاند.
_ من دیگه علی رو نمیبینیم؟ چطوری تحمل کنم
افرا؟
افرا خم شد و با تمام وجودش پیشانی او را بوسید.
_ درست میشه عشقم… علی پیش عموت نمیمونه.
تارخ دستش را پشت گردن افرا گذاشت و سر او را
در آغوش کشید.
_ افرا از نامیخان متنفرم، اما نمیتونم آرزو کنم
بلایی سرش بیاد. نامیخان هر کثافتی هم که باشه تو
اون عمارت نفرین شده برای علی دلسوزترین بود. من
میدونم سارا و مهران هیچ وقت حاضر نمیشن علی
رو کنار خودشون نگه دارن. مهستا هم یه دختر
مجرده که اگه نامیخان نباشه اصلا معلوم نیست بتونه
از پس خودش بربیاد… علی من…
بوسهی آرامی روی موهای افرا زد. با زحمت
اشکهایش را در حصار چشمانش نگه داشت.
_ نامیخان فرار کنه برام مهم نیست. فقط نمیخوام
علی آسیب ببینه… نمیدونم سرنوشت چه خوابایی
برامون دیده، اما زندگی بدون علی جهنمه افرا…
افرا سرش را از روی سینهی او برداشت. تارخ دست
برد و اشکهای او را پاک کرد.
_ متاسفم که ناراحتت کردم.
افرا لبخند محزونی زده و سرش را به چپ و راست
تکان داد.
_ مهم نیست… دلتنگی برای علی به قلب منم فشار
میاره، اما از یه چیز مطمئنم. مهستا نمیذاره علی
آسیب ببینه…
دست تارخ را در دست گرفت و آن را به گونهاش
چسباند.
_ مهستا بهم گفت حتی حاضره علیه پدرش شهادت
بده.
چشمان متعجب تارخ را که دید پشت دست او را
بوسید.
_ اعترافش برام سخته… بخصوص که مهستا عشق
اولت بوده. اما مهستا دختر خوبیه. شبیه اهالی اون
عمارت نیست. انگار دور شدن از خانوادهش باعث
شده زمین تا آسمون با اونا فرق داشته باشه. مطمئنم
نامیخانم بخواد از ایران بره مهستا همراهیش
نمیکنه… بخاطر همینه که خیلی برای علی دلتنگم، اما
نگرانش نیستم چون مهستا هست.
تارخ نگاه شیفته و شیدایش را روی صورت افرا
چرخاند. خمار نجوا کرد:
_ من تو زندگیم هیچکس رو به اندازهی تو دوست
نداشتم. اگه عشق مخفف علاقهی شدید قلب باشه
اونوقت باید بگم تو دنیا کسی نیست که بتونه تو رقابت
با تو برنده بشه افرا… تو یار و همسفر نیستی… یه
تیکه از وجود خودمی… انگار که قلبم خود خود تویی
نه اینکه تو قلبم یه گوشه نشسته باشی!
افرا خندید. هیچ لذتی در دنیا با شنیدن اعترافات به
عشق و علاقه از زبان مردی که دل و دینش را برده
بود لذت بخش بنظر نمیآمد.
_ پس حالا میتونم با خیال راحتتری زندگی کنم.
تارخ لبخندی زد.
_ حالا که خیالت راحت شده میخونی برام؟
افرا سر جای قبلیاش بازگشته و روی تختی که
مخصوص همراه بیمار بود نشست. خواندن برای
تارخ لذت بخش بود. حینی که سعی میکرد تن
صدایش آرام باشد تا بیماران و پرستاران سایر اتاقها
اذیت نشوند با صدایی لطیف و آرام شروع به خواندن
کرد.
“تو چقدر نابی بس که جذابی منو دیوونه میکنی
رو چه حسابی بازی میکنی با من اینجوری بیخودی
همینجوری بمون نذار تغییرت بدن این آدمای بد
تو چشم نباش اصن این حسودا آدمو چشم میزنن فقط
دلبر ناب دلم با چشای خوشگل مشکیت یکم
یه نگاه ریز زیر چشمی به من
بنداز که من دیوونه شم ای وای من
دلبر ناب دلم من دو آتیشه طرفدارم ببین
دست نمیشه از تو بردارم همین
زیبای من بیمارتم ای وای من
یه منظومه تو چشماته
که تا میشم بهش خیره منو میگیره
میره بالا توقعم هی نباشی
تو توهمت آدم میمیره
نمیدونم چی داری که شبیه مهره ماری که چشام
میگیره
باید زودتر میدیدمت همین الانشم برای بودن دیره”
******
شیرین پیالهی سوپ را داخل سینی گذاشت و به تارخ
نزدیک شد.
_ سیر نشدی نه؟
تارخ لبخند کوتاهی به دلنگرانیهای دائمی او زد.
_ باید میموندی خونه استراحت میکردی.
_ اینو باید به افرا بگی که از اینجا یه ثانیهم تکون
نخورده، نه من!
_ از پس افرا بر نمیام…
شیرین لبخند معناداری زد.
_ شایدم عمدا نمیخوای از پسش بربیای.
تارخ خندید.
_ دیگه رسوای عالم شدم. انکار کنم فایده نداره.
شیرین با لبخند دستی به موهای تارخ کشید. چند تار
موی سفید لابهلای موهای سیاهش خودنمایی میکرد.
موهایی که قبلا اثری از آنها نبود.
_ تارخ از نامیخان خبری نیست. حتی مهستا هم که
هر روز بهم زنگ میزد و سراغت رو میگرفت
ناپیداس. احساس خوبی ندارم. من بعید میدونم این
مار افعی رو بتونن گیر بندازن.
تارخ پوفی کشید.
_ بیخیال شیرین. نمیخوام دیگه بهش فکر کنم.
نامیخان رو سپردم دست خدا. میخوام فقط تمرکزم
رو بذارم تو گذروندن محکومیت خودم.
لبخندی زد.
_ شاهین حاتمی رو هم تو ترکیه گرفتن. خدا میدونه
چقدر خوشحالم که خون اون دختر پایمال نشد.
شیرینی شانهاش را نوازش کرد.
_ افرا مختصر توضیح داد قضیه چی بوده.
تارخ دست شیرین را گرفت.
_ شیرین از خونه نقل مکان کنین به آپارتمانی که
براتون خریدم. آپارتمان مبلهس. فقط باید وسایل
شخصی ببرین با خودتون. درسته نامیخان و
اطرافیانش الان اونقدر درگیر نجات خودشونن که
فرصت ندارن اصلا به شما فکر کنن، اما کار از
محکم کاری عیب نمیکنه.
_ حواسم هست. اصلا نگران ما نباش.
با صدای باز شدن در نگاهشان به سمت چپ چرخید.
تینا و افرا همزمان وارد اتاق شدند. تینا غر زد:
_ این سربازو واسه چی گذاشتن اینجا آخه؟ خوبه از
صبح مارو هزار بار دیده. بازم هر سری آدمو میبینه
بازجویی میکنه.
شیرین از تخت تارخ فاصله گرفت.
_ خدا این جناب سرهنگ رو خیر بده. اگه نبود که
نمیذاشتن حتی تارخ رو ببینیم. این سرباز طفل
معصومم گناه داره.
پاکت خوراکیهایی که تینا گرفته بود را از دستش
گرفت.
_ بده یه کیکی چیزی براش ببرم. تا شب که شیفتش
عوض میشه باید یه لنگه پا اینجا نگهبانی بده.
تینا اخم کرد، اما کوتاه آمد. خودش را کنار تارخ
رساند و محکم گونهی او را بوسید.
_ خوبی؟
تارخ لبخندی زد و این لبخند با صدای غر زدن افرا
عمیقتر شد.
_ کم لوس بازی دربیار! میری میای این تف مالیش
میکنی بعد میگی خوبی؟ جمعا ده دقیقهس رفتیم
بیرون.
تینا سرش را به سمت افرا چرخاند.
_ حسودی میکنی؟ هنوز خواهر شوهرتم محسوب
نمیشم.
افرا چپچپ نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید که
شیرین داخل اتاق بازگشت.
_ بحث سر چیه؟
افرا در جواب دادن پیشدستی کرد.
_ شیرین جون یه دقیقه بیاین اینجا. یه موضوعی
هست که من باید باهاتون مطرح کنم.
تینا سوالی پرسید:
_ چه موضوعی؟
افرا به تارخ نگاه کرد. چشمان او هم سوالی بود. بدون
اینکه ذرهای شک به خودش راه دهد گفت:
_ راجع به این قضیه با سامان حرف زدم. به شدت
مخالف بود. اما بعد از کلی بحث و جدل کردن باهاش
کوتاه اومد.
نگاه خیرهاش را روی چشمان تارخ نگه داشت.
_ من حوصله ندارم تو هم باهام مخالفت کنی. اونم
وقتی مطمئنم قلبا به این کار راضی هستی. پس لطفا
بعد از شنیدنش بجای اخم و تخم کردن و عصبانیت
فقط بگو باشه خب؟
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چی میگی افرا؟ راجع به چی حرف میزنی اصلا؟
افرا نگاهش را از او جدا کرد. نگاه کوتاهی به تینا و
شیرین انداخته و در حالیکه کمی مضطرب شده بود
انگشتانش دستش را به بازی گرفت. مطرح کردن این
موضوع با سامان برایش به مراتب راحتتر بود.
بخصوص که سامان در این چند روز تا حد توانش با
او نرم و مهربان برخورد میکرد. سکوتش کنجکاوی
بقیه را بیشتر از قبل تحریک کرده بود که شیرین را
به حرف زدن وا داشت.
_ افرا جان مشکلی پیش اومده؟
افرا دستانش را با اضطراب و شرمی که سعی میکرد
پنهانش کند روی سینه جمع کرد و نگاهش را از
شیرین گرفته و به تارخ دوخت.
_ تو که فعلا با قید وثیقه آزادی تا تکلیف دادگاهت
معلوم شه.
بعد از مرخصی از بیمارستانم میری کارای آزادی
مشروطت رو انجام بدی. برگزاری این دادگاهت طبق
چیزی که راجع به نامیخان بهمون گفتی ممکنه حتی
چند ماه بیشتر طول بکشه.
داشت حاشیه میرفت. تارخ فهمید که گفت:
_ افرا چرا نمیری سر اصل مطلب؟ چه تصمیمی
گرفتی که سامان باهاش مخالفت کرده؟
افرا نگاهش را از هر سهی آنها دزدید. در حالیکه
چشمانش فقط به سمت پتوی آبی رنگی که روی تارخ
انداخته بودند خیره بود کوتاه و مختصر نجوا کرد.
_ میخوام نامزد کنیم!
سکوت مطلقی که بعد از به زبان آوردن این جمله در
فضا حاکم شد باعث شد تا افرا نگاهش را از پتوی آبی
گرفته و سرش را بالا بیاورد. نتوانست اول به تارخ
نگاه کند. از روی نگاههای پر حیرت شیرین و تینا
عبور کرد و زمانی که با اخمهای درهم تارخ روبهرو
شد عصبی اخم کرد و خجالتی که سعی در پنهان
کردنش داشت را به فراموشی سپرد.
_ چیه؟
تارخ چشمانش را روی هم گذاشت و با لحنی که سعی
داشت عصبانیتش را پنهان کند گفت:
_ شیرین، تینا میشه لطفا چند دقیقه مارو تنها بذارین؟
شیرین و تینا اوضاع را طوری ندیدند که مخالفت کنند
و خیلی سریع اتاق را ترک کردند. با رفتن آنها تارخ
عصبی به افرا که حق به جانب ایستاده بود نگاه کرد.
_ تو سر تو چیزی به اسم عقل هست؟ فکر کردی
بخاطر اینکه دوستت دارم از این پیشنهادت استقبال
میکنم؟
افرا یک قدم به تخت او نزدیک شد و محکم و قاطع
جواب داد:
_ اگه استقبال نکنی دیگه منو نمیبینی!
حیرت تارخ شدت یافت.
_ افرا هیچ معلوم است چی میگی؟
افرا بدون ذرهای تردید سر تکان داد.
_ دارم میگم با من ازدواج کن. واضحتر از این؟
تارخ پوزخندی زد.
_ وضعیت من شبیه پسریه که شرایط ازدواج داره؟
افرا با لجبازی نگاهش کرد.
_ برام مهم نیست وضعیت تو چیه. من دارم بهت
میگم میخوام ازدواج کنیم و اگه قبول نکنی از اینجا
یه راست میرم پیش دکتر شایسته و بهش میگم
میخوام به حرفش گوش بدم و برای خوندن دکتری
برم یه کشور دیگه.
تارخ شمرده شمرده و محکم جملاتش را ادا کرد.
_ تو غلط میکنی! این بحثو تمومش کن افرا. ازدواج
مگه مسخره بازیه؟
افرا بدون ذرهای عقب نشینی زمزمه کرد:
_ انتهای رابطهی ما چیه؟ میخوایم همینجوری دوست
بمونیم؟ همینطوری بلاتکلیف؟
تارخ با جدیت جواب داد:
_ افرا مگه وضعیت منو نمیبینی؟
لحنش را ملایمتر کرد.
_ از من چه انتظاری داری عزیزدلم؟
افرا خواستهاش را تکرار کرد.
_ انتظار دارم عقد کنیم. بعدش دوران محکومیتت رو
میگذرونی و بعد که این دوره تموم شد میتونیم
عروسی بگیریم.
تارخ کلافه از لجبازیهای او نفس عمیقی کشید.
_ داری اذیتم میکنی افرا.
افرا کنارش روی تخت نشست.
_ یه سوال میپرسم قسم بخور که راستش رو میگی.
تارخ چشم غرهای به سمتش رفت.
_ لازم نیست بپرسی. نپرسیده میدونم میخوای چی
بگی! معلومه ازدواج باهات رو دوست دارم. داشتن تو
بعنوان همسرم بزرگترین خواستهی منه تو این دنیا.
اصلا همین موضوع برا من انگیزه شده تا با گذشتهم
بجنگم، اما تو بگو من با چه رویی برم پیش سامان
بگم دخترت رو میخوام؟
افرا بیخیال جواب داد:
_ تو لازم نیست بری پیش سامان. فقط ناز نکن و بله
بگو.
تارخ با حرص سر و گردنش را از بالشی که زیر
سرش بود فاصله داد:
_ آخه حد و دود تو اینه؟ که اینطوری عروس شی؟
افرا بیحوصله سر تکان داد.
_ تارخ با من بحثای قرون وسطیی راه ننداز. اتفاقا
من از این مدل ازدواج و استقلالم خیلی بیشتر لذت
میبرم تا اینکه بشینم خونه و برام خواستگار بیاد و در
حالیکه دست و پام داره میلرزه براشون چایی ببرم و
امیدوار باشم منو بپسندن!
تارخ صورتش را نوازش کرد.
_ آزاد که شدم هر طور تو بخوای همون کارو میکنم.
افرا با جدیت نگاهش کرد.
_ اگه قبل از تشکیل دادگاهت عقدم نکنی دیگه رنگ
منو نمیبینی. تو چشام زل بزن تا مطمئن شی دروغ
نمیگم بهت.
تارخ به چشمان جدی او چشم دوخت. هر چقدر افرا
بیشتر اصرار میکرد سد مقاومت او بیشتر از قبل فرو
میریخت.
_ نمیخوای بهم رحم کنی؟ همینجوریشم که نصفه و
نیمه تو زندگیم دارمت فکر کردن به روزایی که قرار
دور از تو باشم جونمو به لب میرسونه. دیگه اسمت
بره تو شناسنامهم و طعم داشتنت بره زیر دندونم…
مکث کرد.
_ اگه دیوونه شدم چی؟
افرا صورت او میان دستانش گرفت. با فشاری که به
صورت او آورد مجبورش کرد تا دوباره سرش را
روی بالش بگذارد.
_ یا داشتن منو و دیوونگی رو انتخاب کن؛ یا نداشتنم
و عاقل موندنت رو!
صحرا با ذوق نگاهشان کرد. کیفش را روی دوشش
جابهجا کرد.
_ هنوزم باورم نمیشه.
با ذوق در جایش بالا و پایین پرید.
_ افرا باید بریم حلقه انتخاب کنیم.
افرا خندید.
_ خیلی خب دیگه. کم ذوق کن. خانوادهی عروس تا
اینجا به اندازهی کافی هول بودن.
صحرا لب گزید و در حالیکه از تارخ چشم میدزد
پرسید:
_ نمیای خونه؟
افرا سریع گفت:
_ چرا دیگه… تو برو به کلاس عصرت برسی. منم
وسایلمو جمع میکنم بیام خونه.
صحرا با تکان دادن سرش و بعد از آرزوی سلامتی
برای تارخ خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفت.
افرا او را بدرقه کرد و به محض بازگشتش به اتاق
تارخ غر زد:
_ یعنی چی جمع میکنم برم؟ کجا میری؟
با دست به تشک روی تخت خواب دو نفرهاش زد.
_ بیا اینجا ببینم.
افرا روی تخت نشست و به سمت او چرخید.
_ خب چرا بمونم؟ تو که حالت خوبه و مرخصم که
شدی. خداروشکر الانم به قید وثیقه آزادی و رو هم
رفته مشکلی نیست.
تارخ بهانه آورد.
_ کارامو نمیتونم تنهایی بکنم. هنوز نمیتونم درست
سر جام بشینم.
افرا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ آره فقط بلدی اخم و تخم کنی واسه من! کاراتو
شیرینجون و تینا انجام میدن. میترسم اینجا بمونم و
هی بدعادتتر از قبل شی. اونوقت عقل از سرت بپره.
تارخ نرم بازویش را گرفت.
_ تو که به خواستهت رسیدی. خوبه الان خواهرت
داشت از خرید حلقه حرف میزد. باز چرا دلخوری؟
افرا سرش را روی شانه کج کرد.
_ الان زنگ میزنم به تینا و شیرین جون تا سریعتر
برگردن که تنها نمونی.
تارخ بازوی او را کشید. افرا تعادلش را از دست داد
و سرش کنار سر تارخ روی بالش افتاد.
_ نیازایی که من دارم رو فقط تو میتونی رفع کنی.
مزاحم تینا و شیرین نشو.
سعی کرد به سمت افرا بچرخد که جای بخیههایش تیر
کشید. افرا دستش را روی سینهاش گذاشت.
_ نچرخ… شکمت زخمه.
_ نرو! نمیخوام بری.
پتوی نازک رویش را کنار زد.
_ کنارم دراز بکش. برام حرف بزن، بخون بلکه
تونستی یه گوشه از دلمو سیراب کنی از خودت.
افرا دستش تکیهگاه سرش کرد.
_ اخم و تخمات رو بخاطر به کرسی نشوندن حرفم
باور کنم یا این زمزمههای عاشقونهت رو؟
تارخ خیره به او نگاه کرد. افرا با لجاجتش بزرگترین
آرزوی او را برآورده کرده بود. مخالفت با این
موضوع برایش سخت بود چون دلش داشت کنترل
همه چیز را در دست میگرفت و او سختش بود افرا
را در چنین موقعیتی بگذارد. همین حالا هم افرا در
عذاب بود اگر عقد میکردند همه چیز سختتر میشد،
اما او افرا بود. هیچ رقمه کوتاه نیامده بود و وقتی قهر
کرده و سه روز تمام نه به تماسهای او جواب داده و
نه برای ملاقاتش رفته بود تارخ متوجه شده بود که
افرا شمشیر را از رو بسته است. همه چیز وقتی
جدیتر شده بود که با پرس و جو از دکتر شایسته
متوجه شده بود واقعا افرا پیش او رفته و راجع به
مهاجرت حرف زده است. خیره در چشمان افرا و
بیتوجه به سوال او پرسید:
_ واقعا رفته بودی پیش دکتر شایسته؟
افرا خونسرد سر تکان داد.
_ چیه؟ فکر کردی باهات شوخی دارم؟
تارخ اخم کرد.
_ مطمئنم با دکتر شایسته هماهنگ شدی تا منو راضی
کنی.
افرا چپچپ نگاهش کرد.
_ دیر نیست؛ میخوای پشیمون شو تا برم و از یه
کشور دیگه باهات تماس بگیرم تا مطمئن شی.
تارخ نگاهش را از او گرفته و به سقف اتاق دوخت.
_ وقتی با استادت حرف زدم داشتم دیوونه میشدم.
ناباور به افرا خیره شد.
_ ولی تو نمیتونستی ولم کنی. دروغ گفتی بهم.
کلافه موهایش را کشید.
_ چرا حریف توی نیموجبی نمیشم؟
افرا خندید.
_ غرغرات رو کردی حالا اجازه میدی برم خونه؟
تارخ غرید:
_ نه! اگه قراره زن من شی دیگه حق نداری شب
جای دیگه بمونی.
خندهی افرا شدت گرفت. زن گفتن تارخ دلش را
هوایی کرده بود.
_ جوگیر! هنوز بله نگفتم بهت که داری محدودم
میکنی.
تارخ کوتاه نیامد.
_ زنگ بزن صحرا چیزی لازم داشتی برات بیاره.
بگو خودشم شب بیاد اینجا… تنها نمونه.
افرا با خنده کنار تارخ دراز کشید.
_ چه همسری دارم! هوای خواهرمم که داره…
_ سرتو بذار رو سینهم.
افرا بیحرف اطاعت کرد. میتوانست تپشهای منظم
قلب تارخ را بشنود و چقدر بابت این اتفاق خوشحال
بود.
_ بیا از آنلاین شاپ برات کت و شلوار انتخاب کنیم.
میخوام کت و شلواری که من میپسندم رو بپوشی.
تارخ تسلیم خواستههای او شد.
_ فردا با سامان حرف میزنم.
دستش را لای موهای بلند افرا برد.
_ باید راضیش کنم اجازه بده بیام خواستگاری
دخترش.
افرا شیطنتآمیز پرسید:
_ اگه اجازه نداد بیای خواستگاریم چی؟
تارخ لبخندی به شیطنت او زد.
_ اونوقت پاشنهی در خونهتون رو از جا میکنم.
اونقدر میرم و میام تا پدرت راضی شه دسته گلش رو
بده بهم.
افرا نفس عمیقی کشید.
_ زود خوب شو تارخ.
تارخ با آرامشی که از در آغوش کشیدن افرا در
وجودش احساس میکرد چشمانش را روی هم گذاشت.
_ زود خوب میشم عزیزم.
*******
به در بزرگ مقابلش نگاه کرد و همانگونه که به آن
خیره بود کلید داخل جیبش را بیرون کشید تا در را باز
کند، اما با دیدن اینکه قفل در عوض شده است اخم
کرد. با اخمی که روی صورتش سایه انداخته بود
زنگ در را به صدا درآورد و وقتی دید کسی داخل
ویلا نیست به اجبار به لولهی گاز کنار در متوسل شد
و از دیوار بالا رفت. درد ناگهانی در شکمش پیچید و
جای زخم بخیههایش سوخت ولی اهمیتی نداد و
خونسرد از روی دیوار پایین پرید. دستش را روی
شکمش گذاشت و بدون اینکه حتی نیمنگاهی به سمت
ساختمان ویلا بیاندازد به سمت در کوچکی در حیاط
که به مزرعه باز میشد رفت.
قدم که داخل مزرعه گذاشت قلبش تیر کشید. با اینکه
در گوشهی انتهایی مزرعه بود و فعلا از نزدیک
قسمتهای مختلف را ندیده بود با این وجود غم
عظیمی در سینهاش پیچیده و مثل ماری سمی داشت
نیشش میزد. تمام قوایش را در قدمهایش ریخت تا
سریعتر با حقیقتی که قرار بود بر سرش آوار گردد
روبهرو شود.
گوشیاش زنگ خورد. نمیخواست جواب دهد، اما با
فکر اینکه ممکن است افرا باشد آن را از جیب بیرون
کشید. با دیدن شمارهی افرا بیمعطلی جوابش را داد.
_ جانم؟
صدای خندهی افرا کمی از درد زهری که در جانش
ریخته بود کاست.
_ کجایی تارخ؟
تارخ عامدانه طفره رفت.
_ چیزی شده؟
و همزمان با پرسیدن سوالش دستش را با دلتنگی و غم
روی تنهی درخت سیبی که در نزدیکیاش بود کشید.
_ نه. فقط میخواستم بریم برات خرید کنیم. زنگ زدم
خونه شیرینجون گفت نیستی.
_ میام عزیزم. کارم تموم شه میام دنبالت هرجا تو
بگی میریم.
تردید در صدای افرا جاخوش کرد.
_ کجا کار داری؟ کاش میذاشتی زخمات خوب شن
بعد بیوفتی دنبال کار. حالا من دو به شک بودم اصلا
برای خرید بهت زنگ بزنم یا نه.
تارخ در حالیکه تمام وجودش چشم شده و داشت
مزرعه را میپایید نجوا کرد.
_ من خوبم عزیزم. میام دنبالت.
افرا رهایش نکرد.
_ صدات یه جور خاصیه یا من الکی دلشوره دارم؟
تارخ قدمهایش را متوقف کرد. اصلا نمیخواست افرا
متوجه شود او به مزرعه رفته است. سعی کرد
خوشحالی مصنوعی را به لحنش تزریق کند.
_ دلشورهی الکیه عروس خانم. یکم کار دارم تموم شد
زنگ میزنم بهت آماده شو تا بریم هر جایی که
خواستی.
افرا آرام نشد.
_ کارت به نامیخان ربط داره؟
تارخ با نوک کفشش به سنگریزههای روی زمین
ضربهی آرامی زد.
_ افراجان مگه خودت از سرهنگ نشنیدی نامیخان
بند و بساطش رو جمع کرده و فراری شده؟ با
نامیخان چیکار میتونم داشته باشم؟ نگران نباش.
بالاخره افرا را راضی کرد تا تماس را قطع کند و
قدمهایش را به سمت داخل مزرعه ادامه داد. هر قدمی
که بر میداشت با دیدن مزرعهای که سوت و کور
بوده و انگار خاک مرده روی آن پاشیده بودند غم
سنگینی روی دلش احساس میکرد. تمام روزهایی که
خسته از سرنوشت شومش وقتش را در مزرعه
میگذراند پیش چشمش زنده شده و حالش را دگرگون
ساخت.
نامیخان او را خوب میشناخت، خوب میشناخت که
برای تحت فشار گذاشتنش مزرعه را به آتش کشیده
بود. هر چه جلوتر میرفت آثار آتشی که نامیخان به@shahregoftegoo
pg. 3390@shahregoftegoo
جان مزرعه انداخته بود بیشتر به چشمش میآمد. به
دیوار سوختهای که مربوط به گاوداری بود نگاهی
انداخت. انگار آتش زبانه کشیده و از سر و کول دیوار
بلند سیمانی بالا رفته بود. رد سیاهیاش روی دیوار
بیشتر از هر چیزی به چشم میآمد.
وقتی متوجه شد هیچ گاوی داخل گاوداری نیست با
دستانی مشت شده از گاوداری فاصله گرفت. اصلا
برای چه پا به اینجا گذاشته بود؟ عقب گرد و چرخید تا
از همان راهی که آمد بود بازگردد. دیگر نمیخواست
با دیدن حاصل دسترنجش که به آتش کشیده شده بود
بیشتر از آن خودش را زجر دهد. حتی نمیخواست
بداند چه بلایی بر سر حیوانات مزرعه آمده و تکلیف
محصولات و کارگرهای آنجا چه شده بود. تصویر
شیهه کشیدنهای از سر درد تکتاز که در ذهن تکرار
میشد انگار که یک دوست قدیمی را از دست داده
باشد غمی عظیم روی دلش سنگینی میکرد.
نمیخواست بشنود که بقیهی حیوانات بیزبان مزرعه
نیز به سرنوشت اسب بیچارهاش دچار شدهاند. دیگر
نمیخواست در مورد مزرعه چیزی ببیند و بشنود. تا
همین جاها هم خود زنی کرده بود.
هنوز فاصلهاش با گاوداری زیاد نشده بود که صدایی
متوقفش کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود،چقدر خوشحالم که قراره به هم برسن،امیدوارم اتفاقی نیوفته که اینا رو از هم جدا کنه🥺❤
بچه ها فک کنم تارخ و افرا با هم عقد کنن، بعدش باهم رابطه داشته باشن، بعدش تارخ بره زندان و بعد چند وقت افرا میفهمه که دو یا سه ماهه که حامله شده. بعدشم که……
واقعا این پارت خیلی طولانی و عالی بود خیلی ممنون از نویسنده و فاطمه جان
واقعا کیف کردم خیلی پارت طولانی و عالیی بود👌👌👌
صداعه یا مهستاس یا نامی خان یا ارش یا رحمان
کلا همه رو گفتم😂
خیلی عالی رمانت.
آقا لطفا بلایی سر تارخ نیار خوب. لطفا.
دلش میخوهد آدم خوبی بشه خوبب
خدا کنه اون صدایی که شنید براش دردسر نباشه . خدا کنه تارخ و افرا به هم برسن. خیلی خوبه رمانش حرف نداره.
وایییی کی بود یعنی؟😬🥺💔
امیدوارم مشکل پیش نیاد و عقد کنند🥺💔🤲
فک کنم مهستا
امیدوارم 👌🥺
آقا من برای ” صدایی متوقفش کرد ” خیلی نگرانممممم. افرا رنگ خوشبختی بت نیومده😭😭😭😭
تووووووپ 👌👌👌👌👌
ایول خوشم اومد از لجبازی افرا چون تارخ رو داره رسما مال خودش میکنه 😁😁😁😁🌸👌👌
این پارت هم مثل همیشه عالی بود نویسنده جون 😘💖🌸
اخ جونی بلاخره تارخ و افرا به هم میرسن😍😍😍😍😍😍😍😍
اولین نفری هستم ک نظر می دهم
افرای شوهرر ندیده خخخ