_ وایستا ببینم. تو کی هستی؟ چطوری اومدی تو؟
قدمهایش متوقف شدند. صدا آشنا بود. صدای پا به او
نزدیکتر و نزدیکتر میشد. صدای داد یوسف مجدد
بلند شد.
_ با توام؟
تارخ با مکث کوتاهی کامل به سمت صدا چرخید.
یوسف با دیدنش مات شد.
_ تارخخان…
حالا نوبت یوسف بود تا شوکه شده و سر جایش
بایستد. تارخ نزدیکش شد و دستش را روی شانهاش
گذاشت.
_ خوبی؟
یوسف سرش را پایین انداخت.
_ فکر میکردم زندانین.
صدایش لرزید.
_ شرمندهم تارخخان… امانت دار خوبی نبودم. شما
نباید مزرعه رو اینطور میدیدین.
تارخ شانهی او را فشار داد.
_ سرتو بیار بالا مرد!
_ روم نمیشه آقا…
شانههایش لرزید.
_ کاش میشد بمیرم و اینطور شرمنده جلو شما
واینستم.
تارخ یک قدم جلو رفت و سر پایین افتادهی او را به
شانهاش چسباند.
_ یوسف تقصیر تو چیه؟
_ ما بیغیرت شدیم تارخخان. از ترس جونمون
وایستادیم یه گوشه و تماشا کردیم که چطور با نامردی
حاصل چندین سال دسترنج شمارو به آتیش کشیدن. ما
عین بزدلا وایستادیم یه گوشه و گذاشتیم بدبختمون
کنن. تف بندازین تو صورت ما حق دارین.
تارخ او را از خودش فاصله داد. یوسف نگاه
شرمندهاش را به چشمان غمگین تارخ دوخت.
_ شرمندهتونیم تارخخان.
تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد تا بلکه
غم رهایش کرد.
_ یوسف اینجا هیچ کس مقصر نیست. دست از
سرزنش کردن خودت بردار. روزی که پامو از اینجا
گذاشتم بیرون میدونستم نامیخان راحتم نمیذاره.
جملهاش تمام نشده بود که با صدای بلند رحمان
نگاهش را از یوسف جدا کرد.
_ تارخ خان… خودتونین؟
رحمان در حالیکه یک دستش را به سرش گرفته بود
به سمت تارخ میدوید وقتی مقابلش رسید جلوی پای
تارخ خودش را روی زمین خاکی انداخت و با دو
دست بر سرش کوبید.
_ بدبخت شدیم تارخخان… کجا بودین شما؟
بیچارهمون کردن.
تارخخان کاش من میمردم و این روز رو نمیدیدم.
تارخ با ناراحتی به رحمان نگاه کرد. کاش در
روزهای پیشین میتوانست به رحمان هشدار دهد که
دلش را به نامیخان و وعدههایش خوش نکند.
نامیخانی که گریخته و صدها کارگر که نان سفرهشان
را از این مزرعه به دست میآوردند به خاک سیاه
نشانده بود بدون اینکه این اتفاق ذرهای برایش مهم
باشد. خم شد و شانهی رحمان را فشار داد.
_ پاشو رحمان…
رحمان دوباره دستانش را بر سرش کوبید.
_ بدبخت شدم… تو این سن و سال دربهدر و آواره
شدم تارخخان… خدا منو بکشه…
تارخ اخم کرد.
_ رحمان بهت گفتم پاشو. روزی رسون اگه خداست
که نمیذاره محتاج شی، اما اگه کل امیدت به نامیخان
بوده میتونی تا آخر عمر بزنی تو سر خودت چون
دیگه رنگ نامیخانم نمیبینی.
رحمان به گریههایش ادامه داد:
_ تارخخان خدا منو لعنت کنه که به حرف نامیخان
گوش دادم. تارخخان به خدا من نمیدونستم نیت
عموتون چیه.
تارخ اجازه نداد رحمان به نالههایش ادامه دهد. خم شد
و بازوی او را گرفته و مجبورش کرد بلند شود.
_ پاشو مرد حسابی…
یوسف با غم نجوا کرد:
_ آقا رحمان پاشو. دیگه کار از کار گذشته. بجای
گریه و زاری الان باید قبلا از خودمون غیرت نشون
میدادیم. وایستادیم تماشا کردیم تا بیچارهمون کنن.
الان دیگه خودمونو به باد کتک بگیریمم فایده نداره.
تارخ برای اینکه عذاب وجدان یقهی یوسف را رها
کند گفت:
_ یوسف میخواستینم نمیتونستین جلوی نامیخان را
بگیرین. حالا دیگه ادامه دادن این بحث بیفایدهس. بهم
بگین چه بلایی سر حیوونای مزرعه اومده؟ تکلیف
کارگرا چی شد؟
یوسف آهی کشید.
_ آقا هفتهی قبل اومدن هر چی گاو و گوسفند و اینا
بود رو بردن. گفتن نامیخان همهشون رو فروخته.
گفتن زمین مزرعهرو هم گذاشتن برا فروش و احتمالا
تیکهتیکه کنن و ویلا اینا درست کنن اینجا.
تارخ دستی به پیشانیاش کشید.
_ با کارگرا تسویه شده؟
اینبار رحمان در جواب دادن پیش دستی کرد:
_ نه تارخخان چه تسویهای؟
تارخ پوفی کشید.
_ یوسف حساب و کتاب همهرو دربیار بده از واتساپ
بفرست برا من. یه کاریش میکنم.
یوسف سر تکان داد و رحمان نالید:
_ تارخخان بدون مزرعه و شما ما چه خاکی تو
سرمون بکنیم؟ تو این اوضاع مملکت از کجا کار پیدا
کنیم؟
تارخ درمانده گوشهی چشمانش را فشار داد.
_ نمیدونم رحمان… منم نمیدونم. فرصت بدین بهم
شاید تونستم یه کاری براتون بکنم. فعلا خودتونم
بگردین دنبال کار. خدا بزرگه.
آهی کشید.
_ من دیگه باید برم…
قبل از اینکه از آنها فاصله بگیرد یوسف با تردید لب
زد:
_ تکتاز…
تارخ حرفش را قطع کرد.
_ میدونم یوسف. دیگه مهم نیست.
چرخید و بدون اینکه به بقیهی قسمتهای مزرعه
نگاهی بیاندازد و در حالیکه همچنان گوشش از
نالههای رحمان پر بود راه آمده را بازگشت.
******
_ چایی میخوری؟
به سامان که داشت روپوش سفیدش را درمیآورد نگاه
کرد. مرد جوانی که در ظاهرا هم سن و سال خودش
بنظر میآمد قرار بود پدر زنش باشد! پدر زنی که از
اخم و تخمهایش کاملا هویدا بود که به زور به این
وصلت تن داده است.
موقعیتش طوری بود که کاملا به سامان حق میداد
مخالف این وصلت باشد. چقدر از بعد از روز
خواستگاری که همراه شیرین و تینا به خانهی سامان
رفته بودند ارتباط با او سخت شده بود. روز طاقت
فرسایی که فقط دیدن افرا در کت و دامن گلبهی رنگش
آرامش کرده بود. آن شب هم سامان یک اخم جدا
نشدنی روی پیشانی داشت.
صدای سامان دوباره بلند شد.
_ صدا نمیشنوی؟
تارخ به خودش آمد.
_ چیزی نمیخورم.
سامان روی یونیت مقابل او نشست.
_ زخمات خوب شدن؟
تارخ نگاهش را از اخمهای او جدا کرد.
_ خیلی بهترم.
سامان نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ حتما میدونی چرا گفتم بیای اینجا.
نگاه تارخ که روی چشمانش دقیق شد سامان قاطع
ادامه داد:
_ رک بگم… دوست ندارم با ازدواج تو و دخترم
موافقت کنم. دلم نمیخواد افرا همسرت شه.
تارخ بیهیچ حرفی در سکوت به چشمان سامان خیره
شد.
سکوتش باعث شد سامان با نارضایتی نگاهش کند.
_ نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای بگی حق داری؟
تارخ کوتاه نجوا کرد:
_ من بخاطر افرا هر کاری میکنم.
سامان سر تکان داد.
_ اشتباه خودم بوده. اینکه امروز نمیتونم جلوی
دخترمو بگیرم اشتباه خودم بوده. پدری نکردم براش
که حقی در این مورد داشته باشم.
تلخندی زد.
_ بعد از سالها بخاطر تو بهم گفت بابا… بابا گفتنش
دست و پامو شل کرده. میدونم اگه جلوش رو بگیرم
دیگه نمیذاره حتی نگاهم بهش بیوفته. سخته خودمو
از شنیدن بابا گفتناش محروم کنم. نمیخوام باهاش
بجنگم، اگه از اول پدر خوبی بودم الان برای اینکه به
تو بله نگه لازم میشد غل و زنجیرش میکردم.
تارخ خیره نگاهش کرد.
_ نمیتونم از افرا بگذرم. حق داری، اما تو کل این
دنیا افرا بزرگترین انگیزهی منه تا برای زندگیم
بجنگم.
_ میدونم…
جملهی سامان تارخ را به سکوت دعوت کرد.
_ رفتم دربارهت تحقیق کنم… از کارگرای مزرعهت.
کارکنان کارخونهی عموت… حرف خوب پشتت
زیاده، اما هیچ کدوم از اینا دلیلی نبود که باعث شد
راضی شم تا افرا رو بسپرم بهت.
نگاه سوالی تارخ را چندان معطل نگذاشت.
_ یادمه وقتی افرا میخواست بیاد تو مزرعهت کار
کنه اومدی اینجا تا بهم تذکر بدی مزرعه جای دخترم
نیست. همون مسئولیت پذیریت دلمو خوش میکنه که
پای حرفت هستی و همهی سعیت رو برای خوشبختی
افرا میکنی، ولی میخوام یه قولی بهم بدی؟
_ چی؟
سامان بدون اینکه ذرهای تردید به وجودش راه دهد
گفت:
_ اگه دوران محکومیتت طولانی شد افرارو فراموش
کن. نباید بخاطر خودخواهیت افرا رو پاسوز خودت
کنی.
تارخ حس کرد چیزی در قلبش بالا و پایین شد. سامان
به تاختنش ادامه داد.
_ ببین من میدونم تو سعی کردی افرارو از این
تصمیم منصرف کنی… کاری ندارم دیگه ولی اگه
قراره مدت طولانی او تو بمونی نمیخوام افرا
شبانهروز زندگیش رو بخاطر انتظار برای تو از دست
بده. قول بده بهم که اگه همچین شرایطی پیش اومد
همهچی رو تموم کنی.
تارخ هر چه تلاش کرد برای حرف زدن نتوانست.
آنهم در حالیکه که سامان منتظر نگاهش میکرد.
انگار لبهایش بهم دوخته شده بودند. دلش میخواست
حق داشت و بخاطر این پیشنهاد سامان بدون اینکه
جوابش را دهد با عصبانیت آنجا را ترک میکرد، اما
در موقعیتی ایستاده بود که نه میتوانست آنجا را
ترک کند و نه قدرتش را داشت زبان باز کرده و به
سامان قولی دهد که از پس انجام آن بر نمیآمد.
مگر میتوانست منکر خودخواهیاش در رابطه با افرا
شود؟ از وقتی افرا به حریم قلبش راه پیدا کرده بود
اصلا نمیخواست به نبودن او بیاندیشد. سامان گرچه
حق داشت، اما سختترین کار زندگیاش را از او
میخواست.
_ حرف نمیزنی؟
تارخ هوای درون ششهایش را بیرون فرستاد.
_ همه کاری میکنم تا مدت محکومیتم زیاد طولانی
نشه.
سامان اخم کرد.
_ این جواب من نیست. خودت بهش فکر کن. دوست
داری افرا ده سال برات صبر کنه؟ کی میدونه
محکومیتت چقدر باشه؟
دست تارخ روی زانویش مشت شد.
_ من برای خوشبختی افرا همه کاری میکنم.
نگاهش را تا روی چشمان سامان بالا کشید.
_ اینو قول میدم. اگه انتظار برای من فرسوده و
مریضش کنه…
مکث کرد. حرفی که میخواست بگوید را چندین بار
مزهمزه کرد و بعد آن را بر زبان آورد.
_ اگه اینطوری بشه مطمئن باش من خودمم طاقت
نمیارم تا این حال و روزش رو ببینم. من هیچوقت
مانع خوشبختی افرا نمیشم شده هر ثانیهی زندگیم با
زجر بگذره.
صدای در باعث شد هر دو متعجب شوند. سامان از
جایش برخاست.
_ بشین ببینم کیه؟
تارخ بجای اطاعت از حرف او پشت سرش به راه
افتاد و از اتاقی که مربوط به سامان بود بیرون آمد.
دیگر نمیخواست پای صحبتهای سامان بنشیند.
حرفهای سامان به طرز ناخوشایندی حقیقت زندگی
را بر صورتش میکوفت. دلش میخواست از او تمام
قولهایی که منجر به جدایی از افرا میشد فرار کند.
با باز شدن در نگاهش به آن سمت چرخید و با دیدن
افرا که وارد مطب سامان شد ابروهایش بالا رفت.
سوالی که میخواست بپرسد را سامان پرسید:
_ اینجا چیکار میکنی؟
افرا بدون اینکه جواب سامان را دهد به تارخ خیره
شد.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
_ چیزی شده؟
تارخ نگاه مضطرب سامان روی خودش را احساس
کرد. قطعا سامان نمیخواست افرا از محتوای
مکالمهی آن دو آگاه شود. لبخند آرامی زد تا خیال پدر
و دختر را راحت کند و بعد جواب داد:
_ یه سری حرفا بود که باید با پدرت مطرح میکردم.
افرا اخم کرد.
_ چه حرفایی؟
سامان در جواب دادن پیشقدم شد:
_ دیگه قرار نیست همه چی رو بهت بگیم! یه سری
حرفای خصوصی بود.
افرا با تردید به صورت سامان نگاه کرد.
_ دعوتش کردی اینجا تا بگی مخالفی؟
سامان اخم کرد.
_ اگه مخالف بودم همون روز خواستگاری اعلام
میکردم.
پوفی کشید.
_ هر چند موافقم نیستم.
افرا خسته نگاهش را بین آن دو چرخاند و نالید:
_ میشه تمومش کنین؟
نگاه متعجب آنها را نادیده گرفت و اجازه داد خستگی
لحنش آنها را متوجه خود کند.
_ چرا هیچکدومتون یه قدم برای خوشحالی من بر
نمیدارین؟ من چرا باید برای هر چی که میخوام با
آدمای اطرافم بجنگم؟
دستانش را در هوا تکان داد.
_ خسته شدم میفهمین؟ چرا نمیذارین یه بارم که شده
اونطور که میخوام زندگی کنم؟
دست سامان را گرفت.
_ خستهم متوجهی؟ دلم میخواد بجای نگرانی برای
اینکه ممکنه همه چی خراب شه بشینم سفرهی عقدمو
انتخاب کنم.
وقتی صحرا گفت با تارخ قرار داری خدا میدونه
خودمو با چه سرعتی رسوندم اینجا.
دست سامان را رها کرده و به تارخ خیره شد.
_ توروخدا اینبار دست از منطقی فکر کردن بردارین.
چرا قبول نمیکنین من تصمیممو گرفتم؟ خوشبخت
شدن چیزیه که هر کس باید خودش بخاطر رسیدن به
او بجنگه… مگه شما تو قلب منین میدونین چی واقعا
حالمو خوب میکنه که برای خوشبختی آیندهی من
دارین مدام باهام مخالفت میکنین؟
_ افرا…
افرا دستش را بالا آورد.
_ تورو خدا بابا… اگه واقعا منو دوست داری یه
کاری نکن که بهم استرس وارد شه. بجاش حمایتم کن
تا من بتونم بدون نگرانی روزامو ادامه بدم.
آهی کشید.
_ با عجله اومدم تا یه بار برای همیشه باهاتون اتمام
حجت کنم. من افرام… کاری که میخوام انجام بدم رو
انجام میدم کسی هم نمیتونه جلومو بگیره. دست از
جلسه برگزار کردن بردارین پس! این زندگی منه و
خود من تصمیم میگیرم چطوری ادامهش بدم.
قصد رفتن کرد، اما قبل از خارج شدن از مطب پدرش
محکم گفت:
_ دست از سرم بردارین. یه کاری نکنین که دیدنم
براتون حسرت شه. صبر و تحمل منم حدی داره دیگه.
صبر نکرد تا چیزی بشنود و از مطب خارج شد.
سامان نگاه گذرایی به تارخ انداخت و تارخ سریع به
دنبال افرا از مطب بیرون رفت. افرا را صدا زد اما
به او نرسید چون افرا وارد آسانسور شد و قبل از
اینکه او برسد درهای آسانسور بسته شدند. به اجبار به
سمت پلهها رفت. تا حد امکان سعی کرد سریع باشد.
وقتی به پایین رسید افرا هم از آسانسور خارج شد.
افرا قصد داشت بیتوجه به او از ساختمان خارج شود
که صدای تارخ متوقفش کرد.
_ صبر کن افرا. شکمم درد میکنه. نمیتونم دنبالت
بدوام.
افرا با عصبانیت به سمتش چرخید.
_ الان با دویدن از پلهها میخوای چی رو ثابت کنی؟
تارخ از ایستادن او بهره جسته و نزدیکش شد.
_ میخوام ثابت کنم قهر و دلخوریت همینقدر منو
پریشون میکنه.
افرا یک دستش را به کمرش زد.
_ اینجا چیکار میکردی؟
تارخ شانههای ظریف او را گرفت.
_ پدرت ازم خواست بیام. کارم داشت.
_ چه کاری؟
تارخ طفره رفت.
_ بعدا حرف میزنیم.
افرا اخم کرد. تنش را عقب کشید که دستان تارخ از
روی شانههایش رها شدند.
_ باشه پس خداحافظ.
خواست بچرخد که تارخ مانعش شد.
_ خیلی خب… میگم بهت. عصبی نشو. ماشین
آوردی؟
افرا پوفی کشید.
_ واقعا شکمت درد میکنه؟
تارخ یک دستش را دور شانهی او انداخت.
_ خوبم عزیزم.
خم شد و سر افرا را بوسید.
_ اخماتو وا کن بچهجون!
لفظ بچه لبخند روی لبهای افرا آورد، اما خیلی سریع
لبخندش را قورت داد. نمیخواست تارخ از زیر بار
اعتراف به حرفهایی که با سامان زده بود در برود.
مدام نگران بهم خوردن قول و قرارهایشان با تارخ
بود. وقتی داخل ماشین نشستند افرا جدی گفت:
_ خب بگو. سامان چی میگفت؟
تارخ بجای جواب دادن به سوال او زمزمه کرد:
_ عزیزم تو برو برای مراسم عقدمون آماده شو. الان
هیچی و هیچکس نمیتونه تورو ازم جدا کنه.
افرا پوزخندی زد:
_ پس سامان میخواست منصرفت کنه. میگم آخه
چطوری خیلی راحت راضی شده بود. نگو برنامه
داشته. اون از آرزو اینم از ایشون. اون موقعی که باید
بودن خبری ازشون نبود الان شدن همه کارهی من!
تارخ جدی نگاهش کرد.
_ افرا زود قضاوت نکن. در مورد مادرتم حق داره
از دستت عصبی شه. باید روز خواستگاری خبرش
میکردی.
افرا از کوره در رفت. عصبی داد زد:
_ چرا باید خبرش میکردم؟ مگه اون وقتی داشت
شوهر میکرد مارو خبر کرد؟
دستش را محکم روی فرمان ماشین کوبید.
_ چرا هیچکس نیست که یکم به من حق بده؟ چطوری
خبرش میکردم وقتی میدونستم قراره همه چی رو
بهم بزنه؟ خوبه خودت دیدی وقتی پشت تلفن بهش گفتم
چه قشقرقی به پا کرد. چطوری میگفتم بیاد مراسم
خواستگاریم وقتی زن مردیه که منو بازیچهی خودش
کرده بود؟ اصلا میومد و بلایی سر بچهی تو شکمش
نازل میشد چی؟ خستهم کردین! خود تو جای اینکه
پشت من در بیای و مثل من بخاطر تصمیمی که
گرفتیم خوشحال باشی فقط اخم و تخم کردی این
مدت… بقیه هم بدتر از تو. دلمو به چی خوش کنم؟
شما فکر میکنین گرفتن همچین تصمیمی برای من
آسونه؟
تارخ پشیمان از رفتارهایی که شاید بیشتر آنها غیر
ارادی و از سر نگرانی برای افرا بودند گفت:
_ متاسفم… قول میدم دیگه اجازه ندم کسی راجع به
این قضیه صحبت کنه. آخر همین هفته عقد میکنیم و
تا زمان دادگاهم دوتایی میریم یه جای خوش آب و
هوا خوبه؟
افرا پر تردید نگاهش کرد.
_ مگه میتونی از شهر خارج شی؟
تارخ مطمئن لبخندی زد.
_ نگران نباش. حلش میکنم.
فکر میکرد توانسته این بحث را تمام کند، اما افرا
پرسید:
_ سامان چی میگفت؟ تارخ لطفا راستشو بگو.
تارخ کلافه دستی لای موهایش کشید. از نگاه سامان
وقتی با افرا برخورد کرده بود فهمیده بود که دوست
ندارد از محتوای گفتوگوی آنها آگاه شود، اما برای
اینکه نگرانی را از دل افرا بزداید تصمیم گرفت
حقیقت را بگوید.
_ میگم اما قول میدی بهم که اصلا و ابدا پیش
سامان چیزی بروز ندی. خب؟
لحنش به قدری جدی بود که افرا بیحرف سر تکان
داد.
_ میخواست ازم قول بگیره که اگه دوران محکومیتم
خیلی طولانی شد قیدت رو بزنم و همهچی رو کنسل
کنم.
افرا شوکه نگاهش کرد.
_ تو چی گفتی؟
تارخ به مردمکهای لرزان او خیره شد.
_ گفتم من کاری رو میکنم که افرا رو خوشحال و
خوشبخت کنه و لاغیر.
کنار رفتن سایهی نگرانی را از روی چشمان افرا دید.
_ میدونی من با چی خوشبخت میشم دیگه؟
نگذاشت تارخ چیزی بگوید. انگشتش را روی لبهای
او گذاشت.
_ نه وایستا خودم بگم. خوب گوش کن تا خدایی نکرده
فراموش نکنی. توی تمام سالای زندگیم تو اولین و
آخرین کسی بودی که باعث شدی حس کنم یه آدم
ارزشمندم. تا قبل از آشنایی با تو همیشه فکر میکردم
شاید اشکال از خودم بوده که مامان بابام ولم کردن،
اما با دیدن تو با خودم آشتی کردم انگار. حس دوست
داشته شدن توسط تو بزرگترین دارایس هست که تو
زندگیم دارم و این تنها چیزیه که باعث میشه احساس
خوشبختی کنم. متوجهی؟
لبخند تارخ را که دید خیالش راحت شد.
_ این حرفایی که زدمو هیچوقت یادت نره.
تارخ سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با لذت
چشمانش را بست.
_ نمیره.
به حلقهای که در انگشتش نشسته بود خیره و با لبخند
نگاه میکرد. این اتفاق حتی اگر رویا بود، زیباترین
رویای زندگیاش محسوب میشد. در این لحظهی
خاص نه میخواست به گذشته فکر کند و نه آیندهای
که از راه نرسیده بود. فقط میخواست ساعتها به
حلقهی تک نگین دستش خیره شده و خوشبختی را
مزهمزه کند.
بوسهی دوم شیرین که روی گونهاش نشست نگاهش
را از دستش جدا کرد.
_ قربونت بشم آخه من. چقدر تو امروز ماه شدی.
لبخندش را به شیرین هدیه کرد. هلیا که پشت
صندلیاش ایستاده بود سرش را نزدیکش کرد.
_ افرا تو کی اینهمه تو کف شوهر بودی؟ نیشتو ببند
بابا. تارخ داره ریز ریز میخنده به احوالت.
و برای بار هزارم غر زد:
_ وای افرا بترکی که هیچی از رابطهتون نگفتی بهم.
هنوزم از هضم این ماجرا عاجزم.
افرا بیتوجه به هلیا به تارخی که کنارش نشسته و
داشت با آرش خوش و بش میکرد نگاه کرد. با دیدن
تارخ فهمید هلیا شوخی کرده است. لبخندی زد. خودش
هم هنوز کامل نتوانسته بود هضم کند که شرعا و
رسما همسر تارخ محسوب میشود. هلیا حق داشت.
بعد از روزیکه از مطب سامان بیرون آمده بودند همه
چیز به سرعت سپری شده بود. از خرید لباس تا
انتخاب سفرهی عقد و بقیهی تشریفات معمول.
تارخ سنگینی نگاهش را احساس کرد که به سمتش
چرخید. سرش را زیر گوش افرا برد و نجوا کرد:
_ برو تو اتاقم لباس بپوش بریم. میرم با پدرت حرف
بزنم.
افرا آنقدر برای تنها شدن و خزیدن در آغوش او
هیجان داشت که اصلا نگفت از مهمانها زشت است
یا فردا حرکت کنند. فقط سر تکان داد و پرسید:
_ میشه اسکای رو هم ببریم؟
تارخ به اسکای که کنار سفرهی عقد نشسته و صحرا
پاپیونی دور گردنش بسته بود نگاهی انداخت و خندید.
_ به شرطی که مزاحم خلوت کردن من با زنم نشه.
لبخند و خوشحالی که در چشمان افرا موج میزد را با
لبخند جواب داد و از جایش بلند شد و کنار سامان
رفت.
افرا به رفتن او خیره شد که صدای خندان آرش به
گوشش رسید.
_ تو ابرا سیر میکنی رفیق منو تور کردی؟
تینا و هلیا خندیدند و صحرا با اخم گفت:
_ اونی که تور شده خواهر منه! حواست باشه چی
میگی.
آرش با شیطنت به صحرا خیره شد.
_ آیا رخصت میدی منم تورو تور کنم؟
صحرا دستی به موهای فر شدهاش که روی شانهاش
ریخته بود کشید و لب گزید و آرش با شیطنت بیشتری
نگاهش کرد.
شیرین بینشان آمد. دست افرا را گرفت.
_ پاشو مادر… پاشو برو حاضر شو.
همه متعجب به شیرین نگاه کردند، اما او بیتوجه
ادامه داد:
_ اگه قراره امروز برین دست دست نکنین دیگه.
همین الان راه بیوفتین. خوب نیست تو تاریکی تو جاده
باشین.
تینا نتوانست کنجکاویاش را مهار کند.
_ مگه قراره کجا برن؟
شیرین با لبخند دست تینا را گرفت.
_ میگم بهت عزیزم.
آرش خندید.
_ دارن میرن ماه عسل دیگه. عروس و داماد اینقدر
هول دیده بودین؟
تینا غر زد:
_ نوش جون داداشم. جای حسادت کردن یه فکری به
حال خودت بکن.
و بعد دست افرا را گرفت و با استقبال از این موضوع
مجبورش کرد بلند شود.
_ پاشو افرا… به چرت و پرتای این گوش نده. برین
خوش بگذرونین.
عقدشان عقد معمولی نبود. شرایط پیچیدهای که پیش
رویشان بود همه را متوجه کرده بود که این وصال به
زودی جدایی در پیش خواهد داشت. جدایی که معلوم
نبود چند سال طول بکشد. برای همین هم همه و
بخصوص تینا و شیرین میخواستند آن دو را با هم
تنها بگذارد. هم تارخ و هم افرا نیاز داشتند از فرصت
کوتاهی که پیش رویشان بود نهایت استفاده را کنند.
افرا با لبخند داخل اتاق تارخ رفت. میخواست پیراهن
بلند کرم رنگش را دربیاورد که تینا پشت سرش وارد
اتاق شد و غر زد:
_ خواهر شوهر بازی دربیارم برات؟ حداقل با این
لباس یه دور تو خلوتتون جلوش برقص بابا.
افرا خندید.
_ تینا بابت همه چی ممنونم.
به پیراهن سادهی قرمز رنگ او اشاره کرد.
_ لباست خیلی بهت میاد. خوشگل شدی.
تینا نزدیکش شده و غیرمنتظره او را بغل کرد. سریع
گفت:
_ افرا من بابت گذشته ازت معذرت میخوام.
خوشحالم که تارخ تورو کنارش داره. هیچوقت
اینطوری خوشحال ندیدمش.
افرا او را از آغوشش جدا کرد.
_ رابطهت با مسعود…؟
نیاز نبود سوالش را تکمیل کند. تینا نفس عمیقی کشید.
_ نگران نباشین. قول میدم عاقلانه رفتار کنم. شما
فقط خوش بگذرونین. به هیچی فکر نکنین.
افرا باشهای گفت که تینا خندید.
_ افرا امروز عجیب و غریب ساکتی.
چشمکی زد.
_ باید بگم تارخ زبونت رو باز کنه.
افرا چپچپ نگاهش کرد و تینا با خنده از اتاق خارج
شد.
با رفتن تینا افرا خودش را مقابل آیینه قدی اتاق تارخ
رساند.
در آیینه به خودش خیره شد. آرایش ملیحی روی
صورتش خودنمایی میکرد. موهای بلندش حالت دار
دورش را گرفته بود و لبخند روی لبهایش انگار
جزئی جدا نشدنی از صورتش بود.
دستی به دامن پیراهنش کشید و بعد به سمت
لباسهایش که داخل کمد تارخ گذاشته بود رفت. کت
سفیدش را از کمد بیرون آورد و همین که خواست آن
را به تن کند در اتاق باز شد.
به در اتاق نگاه کرد و با دیدن تارخ با اخمی ساختگی
گفت:
_ آقای محترم قبل از وارد شدن به اتاق باید در
میزدین شاید من لخت بودم.
تارخ خونسرد نگاهش کرد.
_ بخاطر دیدن همین صحنه درو یهویی باز کردم!
افرا خندید.
_ جناب نامدار دیگه نمیتونیم کبریت بیخطر
صداتون کنیم؟
تارخ نزدیکش شد. نگاه افرا روی کت و شلوار مشکی
او که به شدت براندازهاش بود بالا و پایین شد.
موهایش به لطف آرایشگاه مرتبتر از همیشه به
طرف بالا شانه خورده و صورتش اصلاح شده بود.
بوی ادکلن غلیظش به قدری برای افرا خوشایند بود که
دلش نمیخواست از تن او جدا شود. حتی حس میکرد
در اثر نزدیکی با تارخ تنش عطر او را گرفته است.
افرا تارخ را خیره نگاه میکرد و تارخ افرا را.
بالاخره تارخ مقابل او ایستاد. نگاه شیفتهاش را روی
چشمان آرایش شدهی افرا ثابت نگه داشت. باور
نمیکرد ازدواج کرده است. آن هم با دخترک پر شر و
شور مزرعه. سالها قبل اگر کسی میگفت در آینده با
دختری ازدواج خواهد کرد که مشخصات افرا را دارد
میخندید، اما حالا تمام تنش برای همسر شر و
شیطانش نبض میزد.
_ الان هیچکس به اندازهی من برای تو خطرناک
نیست.
افرا بدون خجالت سرش را بالا گرفت و با لبخندی
شیرین و شیطنتآمیز چشمانش را داخل حدقه چرخاند.
_ مدل خطرناکت جذابتره.
تارخ با دو دستش دو طرف کمر او را گرفت. سرش
را پایین برد و لبهایش را به گردن خوش بوی افرا
چسباند. دلش میخواست تمام حس و حالش و داغی
تنش را برای دخترک شیرین زبان و تخس به نمایش
بگذارد، اما میترسید یادگاری احتمالی که ممکن بود
روی گردن او به یادگار بماند رسوایشان کند. خودش
را کنترل کرد و انگار حسهایش را داخل انگشتان
دستش ریخت که فشار آنها دور کمر افرا زیاد شد.
_ مدل خطرناکم رو مونده ببینی بچهجون!
افرا اغوا گرانه دستانش را دور گردن او حلقه کرد و
لالهی گوشش را بوسید.
_ حالا بچهجون گفتنت حرصم نمیده! قبلا میترسیدم
با گفتن این کلمه هیچ وقت منو مثل یه زن نگاه نکنی.
تارخ سفت و محکم او را دربرگرفت.
_ از یه جایی به بعد دیگه نمیتونستم تورو بجز اینکه
یه زن جذابی ببینم.
_ از کجا دقیقا؟
تارخ نفس عمیقی کشید و او را از خودش جدا کرد.
_ جواب اینا بمونه برا وقتی تنها شدیم. الان باید بریم.
دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونیم.
افرا کتش را که روی تخت انداخته بود برداشت.
_ منم دلم میخواد بریم. ولی یکم زشت نیست؟ هنوز
یه ساعتم از عقدمون نگذشته.
تارخ کت را از دست او گرفته و کمکش کرد تا آن را
بپوشد.
_ آدما همیشه کارای خوب نمیکنن که! یه بار کار
زشت کنیم به جایی برنمیخوره.
افرا خندید و بعد از سر کردن شال حریرش دست در
دست تارخ از اتاق بیرون آمدند. با مهمانانشان که
جمعا ده نفر هم نمیشدند خداحافظی کردند. قبل از
اینکه خانه را ترک کنند سامان دست افرا را گرفت.
_ حواست به خودت باشه.
افرا سرش را جلو برد و گونهی پدرش را بوسید. زیر
گوش او پچپچ کرد:
_تارخ پیشمه. نگران چی هستی؟
جملهاش کاملا گویای عشق و علاقه و اعتمادش به
تارخ بود.
سامان دستانش را دور شانههای او حلقه کرد.
_ کمکم دارم حسادت میکنم. باور نمیشم الان داماد
دارم.
افرا خندید.
_ پیر شدی باباجون.
سامان او را از خودش جدا کرد.
_ اگه پیر اینطوریه. حسش قشنگه.
پیشانی افرا را بوسید.
_ خوش بگذره بهتون.
بالاخره با بدرقهی دیگران از خانه بیرون زدند. تارخ
اجازه نداد کسی از خانه بیرون بیاید، اما حریف
شیرین که با قرآن و آیینه پشت سرشان وارد کوچه شد
نشد.
همین که افرا از زیر قرآن رد شد و خواست دست در
دست تارخ به سمت ماشین برود صدای بوق ماشینی
دیگر متوقفشان کرد. هر دو بیاختیار به سمت صدا
سر چرخاندند.
افرا بلافاصله ماشین آرزو را شناخت. رانندهی ماشین
فرزین بود و آرزو روی صندلی کنار او نشسته بود.
اخمهایش درهم شدند. آرزو به مراسم عقدش نیامده بود
چون مخالف ازدواجش بود. حالا نمیفهمید حضورش
در اینجا چه معنی داشت. افرا خواست بیمحلی کند.
_ بریم تارخ.
تارخ دستش را نرم نوازش کرد.
_ برو یه سلام بده بهش… الان نری پیشش تو کل
مسافرتمون حواست درگیرش میشه.
افرا غر زد:
_ برای چی اومده الان؟ که ثابت کنه مادره؟
تارخ دستش را روی کمر او گذاشت.
_ برو افرا جان. به فرزینم محل نده. من جلو نمیام که
راحت باشی.
افرا به اجبار کوتاه آمد. با قدمهایی که میل به حرکت
کردن نداشتند به سمت ماشین آرزو حرکت کرد. کنار
ماشین که رسید خشک سلام داد.
_ سلام.
آرزو نگاه پر حسرتش را روی صورت او چرخاند.
_ باورم نمیشه عروس شدی.
افرا پوزخندی زد.
_ میتونستی بیای عقدمو از نزدیک ببینی تا باورت
بشه. خودخواهیت اجازه نداد نه؟
آرزو با چشمانی خیس نجوا کرد:
_ چرا با خودت اینکارو کردی؟
افرا با افسوس سرش را تکان داد.
_ آرزو تورو خدا کاری که با من و صحرا کردیرو
با بچهی تو شکمت نکن.
محکم در چشمان آرزو خیره شد. بدون ذرهای تردید
نجوا کرد:
_ چند سال دیگه متوجه میشی چرا با خودم اینکارو
کردم.
آرزو در سکوت دستش را داخل کیفش برده و جعبهی
کوچک کادو پیچ شدهای را از آن بیرون آورد. جعبه
را از پنجرهی باز ماشین به سمت افرا گرفت.
_ کادوی عقدت…
افرا با نگاهی تاسفبار به جعبه خیره شد و بعد آرام
گفت:
_ اینو بذار برای وقتی که تو مراسم عروسیم شرکت
کردی. اونوقت شاید کادوت رو قبول کردم.
نگاهش را از روی جعبهی کادو تا چشمان آرزو بالا
آورد.
_ خداحافظ…
فرزین که تا آن موقع سکوت کرده بود با تردید افرا را
صدا زد.
_ افرا…
افرا نگذاشت او جملهاش را ادامه دهد. با اخمی غلیظ
گفت:
_ نه اسم منو بیار نه سعی کن باهام حرف بزنی. من
و شما هیچ نسبت و آشنایی باهم نداریم.
اینبار بدون خداحافظی آنها را ترک کرده و کنار
تارخ بازگشت. تارخ دست او را گرفت و کنار ماشین
برد. در ماشین را باز کرد و به افرا اشاره داد سوار
شود.
_ بشین به مامانت سلام کنم بیام.
افرا با غر گفت:
_ بیخیال بابا…
تارخ با شیطنت جواب داد:
_ بیخیال چیه! مادر زنمه!
خندهی افرا را که دید با رضایت در ماشین را بست.
افرا به رفتن او خیره ماند. شیرین که با فاصله و با
کاسهای آب کنار در ایستاده بود تا آنها را بدرقه کند
با تارخ همراه شد. دقایقی کوتاه کنار ماشین آرزو به
گفتوگو پرداختند و بعد تارخ با قدمهایی بلند به سمت
ماشین خودش بازگشت. پشت فرمان که نشست پر از
انرژی بود.
_ خب دیگه وقت فراره عروس خانم!
افرا نگران پرسید:
_ آرزو که بهت چیزی نگفت؟
تارخ استارت زده و نگاهش را معطوف افرا کرد.
_ چرا گفت مبارکه و مراقب دخترم باش.
صورت آویزان افرا را که دید دستش را به سمت
گونهی او دراز کرد.
_ دیگه اخم نداریم تو کارمون. من همون بچهی
شیطون مزرعه رو میخوام که بلند بلند آواز میخوند.
لبهای افرا به خنده باز شدند.
_ میخوای بخونم برات؟
تارخ ماشین را به حرکت درآورد و از آیینه بغل
ماشین دید که شیرین پشت سرشان آب ریخت. لبخندی
زد که افرا هم متوجه شد و سرش را از پنجره بیرون
برده و برای شیرین دست تکان داد. تارخ بجای جواب
دادن به سوال او تشر زد:
_ حالا صاف بشین.
افرا سرش را داخل آورد.
_ قراره تا خود مقصد اذیتت کنم.
تارخ چشمکی زد.
_ تو مقصدم من اذیتت میکنم جبران شه.
به چشمان غرق در خواب افرا خیره شد. آنقدر در
طول راه شیطنت کرده بود و بلند خندیده بود که خسته
شده و در حالیکه فاصلهی چندانی با ویلای اجاره
کردهاشان نداشتند خوابش برده بود. روی صورت او
خم شد. هنوز هم باور نمیکرد افرا همسرش محسوب
میشود. حس میکرد تمام این اتفاقات خواب بودهاند و
میترسید از این رویا به بیرون پرت شود. نفس داغش
را بیرون فرستاد و تلاش کرد تن ظریف افرا را در
آغوش گرفته و او را از ماشین به داخل ویلا ببرد.
دستش که زیر شانهی افرا رفت او لای پلکهایش را
گشود. اول گیج و منگ به صورت تارخ که در
نزدیکیاش بود خیره شد و بعد با صدایی گرفته
پرسید:
_ چیکار داری میکنی؟
تارخ صورتش را کمی عقب کشید.
_ رسیدیم نخواستم بیدارت کنم.
افرا تکیهاش را از صندلی گرفت و با اخم گفت:
_ میخواستی منو بلند کنی؟ مگه دکتر بهت نگفته تا
چهار پنج ماه وسیلهی سنگین بلند نکنی؟
تارخ لبخندی به نگرانیهای او زده و خم شد و
پیشانیاش را بوسید.
_ تو نه وسیله هستی نه سنگین!
افرا با غر او را پس زد. از ماشین پیاده شده و کش و
قوسی به خودش داشت. پیراهن تنش داشت اذیتش
میکرد. دلش میخواست به داخل برود. لباسهایش را
عوض کرده و دوش بگیرد.
سرش را داخل حیاط ویلا چرخاند. صدای موجهای
دریا به گوش میرسید و این یعنی به دریا نزدیک
بودند. هوا آرامآرام رو به تاریکی میرفت، اما او
ذوق قدم زدن لب ساحل را داشت که رو به تارخ
گفت:
_ بریم ساحل؟
تارخ با لبخند دست او را گرفت.
_ ساحلم میریم. ولی الان بریم تو یکم استراحت کنم
من. چند ساعته پشت فرمون نشستم. بعدشم یه چیزی
بخوریم. لباس عوض کنیم بریم هر جایی که تو دلت
خواست.
افرا خندان به سمت پلههای ورودی ویلا رفت.
ساختمان نوسازی که انگار اولین مهمانهایش تارخ و
افرا بودند.
_ تارخ عین باباهایی که به بچهها قول یه چیزی
میدن که هزار سال طول میکشه حرف میزنی.
تارخ دنبالش کرد. روی پلهها به او رسیده و کمرش را
گرفت.
_ بالاخره باید یه جوری گولت بزنم. از صبح منتظرم
تا یه جای خلوت تنها گیرت بیارم.
افرا با شیطنت از دست او گریخت. صدای خندههایش
در فضای ویلا پخش شد.
_ جناب نامدار دیگه واقعا ازت میترسم.
تارخ که به دنبالش وارد ساختمان شد افرا به سمتش
چرخید.
_ شاه دوماد خریدامون یادت رفت.
بوسی در هوا برای تارخ فرستاد.
_ قراره برام آشپزی کنی…
روی راحتی نشست و دستش را روی شکمش گذاشت.
_ بچهجونت گرسنهس!
تارخ لبخند پشت لبهایش را رها کرد. خندیدن راحت
شده بود. دیگر وقتی میخواست لبخند روی لبهایش
بنشاند عذاب وجدان یقهاش را نمیگرفت. آینده نامعلوم
بود و از اینکه سرنوشت چه خوابی برایش دیده بود
بیاطلاع… هزار و یک مشکل حل نشده وجود داشت
و رنجهای زندگی همچنان با قوت به حیاتشان ادامه
میدادند. مثل رنج دوری از علی که هر ثانیهاش را با
دلتنگی برای او میگذراند، اما حالا چیزی در
زندگیاش پا گذاشته بود که سالها بود رویش را از او
پوشانده بود. مهمانی به اسم امید قدم در خانهی قلبش
گذاشته بود و دلش میخواست این مهمان دائمی باشد.
حالا دیگر روزهای آینده را تاریک نمیدید. رنگی که
در برابر چشمانش سوسو میزد سفید نبود، اما ردی
از آن داشت و این یعنی از اسارت تاریکیهای گذشته
رها شده بود. چقدر خوب که افرا پا در زندگیاش
گذاشته بود. خوشحال بود از اینکه ترسهایش را کنار
گذاشته و از مسیر تاریک پیش رویش بازگشته بود.
خطرات تصمیمش تمام نشده بودند. ممکن بود هزار و
یک بلا سرش بیاورند. اما نگرانی برای خود نداشت.
به بلندترین رویای سرش که داشتن افرا بود رسیده
بود. نگرانیهایش فقط به افرا اختصاص مییافت، اما
ناامید نبود چون افرا خودش را ثابت کرده بود.
میدانست از پس خودش برمیآید.
با لبخند بازگشت و وسایلی که از سر راه خریده بودند
را از ماشین آورد. وقتی دوباره به ویلا برگشت افرا
را در آشپزخانه پیدا کرد. وسایل دستش را روی
کابینت سفیدی که از تمیزی برق میزد گذاشت و از
افرا که مشغول پر کردن کتری بود پرسید:
_ چرا لباساتو عوض نکردی؟
افرا موهای پیچوتاب دارش را با ناز کنار زده و با
شیطنت به تارخ نگاه کرد.
_ میخوام برات برقصم!
ابروهای بالا رفتهی تارخ باعث خندهاش شد.
_ تینا دستور داده برا داداشش دلبری کنم و لباسمو
زود در نیارم.
چرخی زد.
_ میتونی خوب نگام کنی.
تارخ یک قدم بلند به سمتش برداشت و کمرش را اسیر
کرد.
_ میذاری شام بخوریم یا میخوای با دلبریات هوش
و حواس منو پرت کنی؟
افرا از گردن او آویزان شد.
_ گشنمه تارخ…
تارخ قبل از اینکه کنترلش را از دست دهد بوسهی
ریزی روی گونهی افرا کاشت و بعد او را از خودش
جدا کرد.
_ آشپزی که بلد نیستم. بشین ساندویچ درست کنم.
افرا اطاعت کرد.
_ بریم تو بالکن بخوریم!
تارخ درحالیکه داشت کتش را در میآورد سر تکان
داد. در حالیکه سعی میکرد به افرا نگاه نکند تا
حواسش پرت نشود ساندویچها را با کندترین سرعت
آماده کرد. کارش که تمام شد دست افرا را گرفت و
طبق خواستهی او خودشان را به تراس طبقهی دوم
رساندند. تراسی که مربوط به اتاق خواب طبقهی دوم
بود.
تراس کوچک رو به دریا بود و میز و صندلی کوچکی
در آن گذاشته بودند. چند گلدان کوچک نیز در لبهی
تراس به چشم میخورد. افرا سر ذوق آمده بود.
خودش را به لبهی تراس رساند و به دریایی که در
تاریکی چندان پیدا نبود چشم دوخت. هوا کاملا تاریک
شده بود و بادی که میوزید باعث شده بود دمای آن
خنکتر از ظهر باشد. تارخ ظرف ساندویچها و
نوشیدنیها را روی میز گذاشت و به افرا نزدیک شد.
_ عزیزم داره باد میاد سرما میخوری.
افرا با لبخند و لذت چشمانش را بست. مگر بهتر از
شنیدن کلمهی عزیزم از زبان تارخ و لمس
نگرانیهایش چیزی وجود داشت؟ کتش را در خانه
درآورده بود و بازوهای لختش را باد نوازش میکرد،
اما سردش نبود.
_ سردم نیست.
تارخ از پشت سر دستانش را دور شکم او حلقه کرد و
چانهاش را برای لحظات کوتاهی به شانهی او تکیه
داد:
_ گرسنهت نبود مگه؟
_ تارخ…
تارخ نرم لالهی گوش او را بوسید.
_ جونم؟
افرا دستانش را روی دستان او گذاشت.
_ خیلی حس خوبی دارم. همیشه فکر میکردم بخاطر
صحرا نتونم ازدواج کنم، اما میدونی بخاطر صحرا
نبود… تورو پیدا نکرده بودم.
نفس عمیقی کشید.
_ من از وابسته شدن به آدما خیلی میترسیدم. برای
همین همیشه به خودم یادآوری میکردم که هر کسی
که کنارمه ممکنه یه روز ولم کنه و بره و احمقانه فکر
میکردم همین یادآوری باعث میشه قوی بمونم…
سرش را عقب برده و به سینهی تارخ چسباند.
_ حالا با وجود تو میفهمم قصه این بوده که هیچکس
رو مثل تو دوست نداشتم. درست مثل صحرا که
نداشتنش دیوونهم میکنه نبود تو هم سنگینترین اتفاق
دنیاست برام. خیلی دوستت دارم.
در آغوش تارخ چرخید. نگاهش را بالا کشاند. در
چشمان تارخ خیره شد و گوش سپرد به صدای
موجهای آب که دلبرانه روی هم میرقصیدند. برای
ثانیههایی طولانی فقط نگاههایشان با هم حرف زد.
تارخ چنان مست شنیدن اعترافات او بود که یادش
رفته بود چیزی بگوید. باز هم افرا بود که سکوت را
شکست.
_ از لحظهای که نشستم پای سفرهی عقد عاشقترم
شدم.
دستانش را بالا آورد و صورت تارخ را قاب گرفت. تا
به آن لحظه تمام تلاشش را کرده بود تا به آینده فکر
نکند، اما حالا دیگر نمیتوانست این فکر را از خودش
دور کند.
_ تارخ میترسم… آدمایی که بهت چاقو زدن… و
دور شدنمون… چی میشه یعنی؟
تارخ از خلسهای که در آن گیر افتاده بود بیرون آمد.
با نرمی نجوا کرد:
_ چند ماه قبل فکرشم نمیکردم قراره تو تراس یه
ویلا اینطوری آزاد و بدون هیچ مانعی تو بغلم
بگیرمت.
دستان افرا را گرفت.
_ میدونی میخوام چی بگم؟ منم میترسم. همیشه
ترسیدم عمر روزای خوشیم کوتاه باشه، اما عشق
درست وقتی اومده تو زندگی من که از عالم و آدم
بریده بودم. وقتی که هر ثانیه بیشتر از قبل تو تاریکی
فرو میرفتم. عشق تو به زندگیم روشنایی آورد افرا…
یادم آورد من اون آدمی که عموم قصد داشت ازم
بسازه نیستم. نوری که تو با اومدنت به زندگیم آوردی
باعث شد راه پیش رومو بهتر ببینم وگرنه فاصلهای با
سقوط کردن تو درهای که نزدیک پام بود نداشتم.
دوری از تو منو هم میترسونه، اما کدوم روز زندگیم
مثل امروز و این دقیقه خوشحال بودم؟ من هر تلخی
رو تحمل میکنم هر ترسی رو به جون میخرم تا بعد
از تموم شدن دوران محاکمهم دوباره اینطوری بیقید و
بند بهت نگاه کنم و هزار بار بهت بگم که عاشقتم…
افرا شیفته نگاهش کرد.
_ بخونم برات؟
تارخ سرش را به گودی گردن او نزدیک کرد.
_ نیکی و پرسش؟
افرا نرم شروع به خواندن کرد:
“یه حس جدیده یکی دوباره از راه رسیده
مث اون چشمم ندیده
انگاری اونو خدا واسه من آفریده
یکی که صاف و ساده
آروم قدم زد تو امتداد شب تنهایی جاده
دست خودم نیست دلم میلرزه بی اراده
میریزه دل دیوونه اسمش عشقه
کسی نمیدونه اسمش عشقه
همیشه میمونه اسمش عشقه
اگه من اونو دوس دارم اسمش عشقه
تنهاش نمیذارم اسمش عشقه
میاد کنارم آخه اسمش عشقه”
میان نجواهایش صدای خمار تارخ را شنید.
_ خیلی گرسنه ای؟
افرا لبخندی زد. آنقدر عاشق بود که بفهمد تارخ در
میان ترانه خواندن او چرا چنین سوالی پرسیده بود.
نفسهای داغ تارخ را حس کرده بود و تمام تنش او را
طلب میکرد. دست از زمزمهی مابقی ترانه برداشت.
_ حالا نه دیگه!
همین جمله کافی بود تا از زمین کنده شود. در آن
موقعیت هم نگرانیاش برای تارخ را کنار نگذاشت.
_ تارخ شکمت…
تارخ همانگونه که او را بین زمین و هوا نگه داشته
بود داغ لب زد.
_ هیس… هیچی نگو.
و بعد مهر داغ لبهایش را روی لبهای افرا چسباند
تا او را وادار به سکوت کند. دیگر چیزی جلودارش
نبود تا از خواستن و داشتن افرا دست بکشد.
در اتاق او را از آغوشش روی زمین گذاشت و بدون
اینکه یک ثانیه از بوسیدن او دست بکشد دستانش را
به سمت پشت کمر او برده و آرام زیپ پیراهن بلندش
را باز کرد. نوک انگشتانش که به پوست نرم او خورد
لبهایش را از صورت افرا فاصله داد:
_ افرا…
گونههای گلگون افرا روحش را صیقل داد. اولین بار
بود که میدید افرا تا این اندازه در برابرش سرخ و
سفید میشود و چقدر این خجالت برای او خواستنی
بود. با این حال نمیخواست اجباری در خواستهاش
باشد که نجوا گونه لب زد:
_ خوبی عزیزم؟
جواب افرا منتهی شد به یک آوای کوتاه.
_ اوهوم.
همین کافی بود تا دستان تارخ روی شانههای او بیشتر
از قبل پیشروی کند. این آوا را به پای رضایت او
گذاشته بود. در حالیکه خیره به افرایی که ناشیانه از
او چشم دزدیده بود نگاه میکرد سرشانهی لباس او را
گرفته و و آن را از تنش جدا کرد. لباس سنگین کنار
پایشان روی زمین افتاد.
افرا شرم زده چشمانش را بست، اما تارخ کوتاه نیامد
روی تخت نشست و تن نیمه عریان افرا را در آغوش
گرفت.
انگشتانش را بند انگشتان دست افرا کرده و با بالا
آوردن آن دست افرا را به دکمههای پیراهنش وصل
کرد.
خواستهاش را بر زبان آورد.
_ تو بازشون کن…
افرا با هیجان و خجالتی که دیگر غیر قابل کنترل شده
بود با دکمههای پیراهن تارخ بازی کرد، اما فقط
توانست یکی از دکمههای پیراهن او را باز کند. زیر
نگاه خیرهی تارخ توانش به یغما رفته بود.
هرگز فکر نمیکرد وقتی برای اولین بار در چنین
موقعیتی قرار گیرد تا این اندازه خجالت بکشد. تارخ
دردش را فهمیده بود که با بوسه به کمک او شتافت.
بوسهای که باعث شد چشمان افرا بسته شوند و انگار
با این کار خجالت آشیانه کرده در وجودش نیز پر
کشیده و تا حد زیادی از او دور شد. آنقدر که توانست
دستانش را با اشتیاق دور گردن تارخ حلقه کند به
بوسههای او جواب داده و باز کردن دکمههای
پیراهنش را به خود او واگذار کند. تارخ که پیراهنش
را کنار تخت روی زمین انداخت روی تخت دراز
کشید و اینبار بوسههایش را روی تن زنانهی افرا
کشاند…
پس از آن دیگری چیزی بینشان نبود… تمام مرزها و
موانع بینشان کنار رفته و فقط عشق بود و خواستن و
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر خوشحالم که اینا به هم رسیدن🥺
عااااالیییی
عالی بود مثل همیشه 😍حتما افرام حامله میشه تا تارخ از زندان ازاد میشه بچشون چن ساله میشه
فاطی دشمنات پیش مرگت بشن الهی ب این نویسنده بکو بازم رمان بنویسه هر وقتم ک نوشت ط رماناشو بزار تو سایت
این پارت های آخر و هرکدوم دو بار میخونم از بس قشنگن🥺❤
🤩🤩
این پارت خیلی خوبببب بوددد🌸😘
واقعا زینب جون قربون قلمت.🤍🌹
ولی امیدوارم آرامش قبل توفان نباشه 😂🤦
آخيش بالاخره این دوتا دلبر عاشق مال هم شدن . خیلی خوب بود مثل همیشه. فاطمه عزیز میشه بعد از اینکه این رمان تموم شد بازم یه رمان از همین نویسنده بزاری رماناش همه قشنگن.لطفا.
دمت گرم عالی بود اصلا حرف نداشت وای از هیجان تپش قلب گرفتم خیلی خوب بود😍😍😍😍😍😍
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی خدا من مردم به قران مردمممممممم😭😭😭😭😭چقدر منتظر این اتفاق بین تارخ و افرا بودم
بالاخره به هم رسیدنننننننننننننننن🥺🥲😭😭😭🥳🥳🥳💕💕💕
مبارکککککککه… امیدوارم که اتفاق بدی نیوفته
من عاشق این پارت شدم فوقالعاده فوقالعاده عالیییییییییی بود
حیف کم مونده تموم شه😭😭😭😭🥺
من با این رمان زندگی کردم با تکتک اتفاقاتش،🥲
بهترین و عالی ترین رمانی که خوندممممم
خدا قوت نویسنده دمت گرم خداییییییییییی🦋🌿
فاطی اسم نویسنده این رمان چیه؟؟؟؟
زینب عامل
فداتتت
مرسی
وااااای
تموم لذت دنیارو بردم یعنی،،،، چقد خوب بود آخه
مال هم شدن…
اقا قلبم درد گرفت با خوندنش🥺
ایشالا همه ی عشق شیرین و خواستنی و صد البته دو طرفه رو تجربه کنن
الهی آمین… از منکه گذشت 😂
برا بچه هام 😂
😂😂😂ایشالا واس بچهات نوه هات نیجه هات نبیرع هات ندیده هات😂
وایسا وایسا کجا داری میری 😂😂
😂😂مگ بد میگم
او زنده موندم نه خوب میگی 😂
ایشالا با معجزه الهی قد حضرت نوح زنده میمونی
فاطی میدونه منظورم از معجزه چیه😂
مرسی عزیزم…
منظورت چیه
ب مامانتم بگو 😂
اگ
چقدر این پارت فوووووووق العادددددددده بود 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
عالییییییییی مرسی نوسنده جونی😘💖💖💖🌸
ولی کاش تو خماری نمیزاشتیمون آخرش رو هم مینوشتی 😞