رمان الفبای سکوت پارت 136 - رمان دونی

 
حرارتی که هر دو با لذت به سوختن در آن تن داده
بودند.
*******
به افرا که چشمانش را محکم بسته و نفسنفس میزد
نگاه کرد. لبخند روی لبهایش کش آمد.
_ خوبی خانمم؟
افرا ملافهی رویش را تا گردن بالا کشید. بدون اینکه
چشمانش را باز کند با صدایی که کمی خش داشت
گفت:
_ نمیری حموم؟
تارخ تنش را به او نزدیک کرد. روی صورت او خم
شد. افرا بیش از حد ناشیانه بحث را عوض میکرد.
_ افرا چرا چشاتو باز نمیکنی؟
افرا انگار که به حالت همیشگی خود بازگشته بود با
همان چشمان بسته غر زد:
_ به طرز احمقانهای دارم ازت خجالت میکشم.
نمیدونم چمه؟ فقط میشه لطفا بری بیرون؟
تارخ با لذت خندید.
_ کجا برم؟ میخوام بمونم و تو رو ناز و نوازش کنم.
شنیدم این چیزا خیلی مهمن.
افرا نالید:
_ تارخ… الان وقت شوخی نیست. من دارم آب
میشم.
تارخ بدون اینکه کوتاه بیاید نوک انگشت اشارهاش را
روی چشمان بستهی او کشید. آرایشش کمی بهم ریخته
بود، اما نه آنقدر که قیافهاش را مضحک جلوه دهد.
_ نگام کن…
_ نمیتونم آخه…
تارخ نوازشش را روی موهای او ادامه داد:
_ چشاتو باز کنی میتونی.
افرا نفسش را با کمی اضطراب بیرون داده و آرام لای
پلکهایش را باز کرد. صورت تارخ را که مقابل
صورت خود دید بیاختیار لب به دندان گرفت. تارخ
دستش را به لبهای او نزدیک کرده و با فشاری اندک
لب او را از چنگ دندانش آزاد ساخت.
_ خوبی عشق من؟

افرا اینبار چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد.
_ خوبم.
امید داشت تارخ خیالش از بابت او راحت شده و به
حمام برود، اما تارخ چنین قصدی نداشت.
_ درد که نداری؟
افرا حواس پرت جواب داد:
_ اصلا… چی بود میگفتن بار اول آدم خیلی اذیت
میشه؟!
تارخ خندید و افرا تازه به خودش آمد. با دستش او را
به عقب هول داد.
_ تارخ برو دیگه…
تارخ با شیطنتی پنهان شده و با جدیتی که تماما تظاهر
بود گفت:
_ باشه. میرم به شیرین زنگ بزنم دستور پختن
کاچی رو بپرسم ازش.
افرا هینی کشیده و سریع شانهی او را گرفت.
_ زده به سرت؟ میخوای زنگ بزنی به شیرین
بگی…
لب گزید.
_ استغفرالله.
تارخ که از این بازی لذت میبرد جدیتش را حفظ
کرد.
_ اشکالش چیه؟
افرا چشمانش را درشت کرد. با دست چپش ملافه را
روی سینهاش نگه داشت و روی پهلوی راستش به
سمت تارخ چرخید.
_ تارخ تب داری؟
تارخ سرش را جلو آورد و بوسهی عمیقی روی
لبهای او کاشت.
_ تب که زیاد دارم! فکر کنم از امشب به بعد هر ثانیه
برات تب کنم.
_ به شیرین زنگ نزنیا!
آنقدر بامزه شده بود که تارخ بدون اینکه کنترلی روی
خودش داشته باشد گاز ریزی از چانهی او گرفت که
دادش بلند شد.
_ پس کاچی رو چیکار کنم؟
افرا محکم به بازوی او کوبید.
_ من کاچی لازم ندارم.
تارخ بلند شد و روی تخت نشست. نگاه افرا روی رد
بخیههای زیر شکم و رد زخم قدیمی که روی پهلوی
او بود چرخید. اینها همگی یادگارهای نامیخان بودند
که روی تن او بر جای مانده بودند.
صدای تارخ حواسش را جمع کرد.
_ شام نخوردی میترسم ضعف کنی.
اینبار دیگر واقعا جدی بود.
نگاه مهربانش را روی صورت افرا ثابت کرد.
_ پاشو لباس بپوش تا من یه چیزی بیارم بخوری.
ساکتو میذارم پشت در.
افرا به بالکن اتاق اشاره کرد.
_ ساندویچامون…
تارخ از روی تخت بلند شد و در حالیکه شلوارش را
میپوشید گفت:
_ اونا الان تو هوای بیرون خشک شدن. میرم یه
چیز شیرین برات بیارم.

منتظر حرفی از جانب افرا نماند و از اتاق بیرون
رفت. افرا بعد از اینکه از رفتن او مطمئن شد بلند شد
و خود را به سرویس بهداشتی که در نزدیکی پلههای
طبقهی دوم بود رساند. دست و صورتش را شست و
آرایشش را همراه با آشفتگی موهایش مرتب کرد.
کارش که تمام شد و خواست از سرویس بیرون بیاید
صدای تارخ را از بیرون شنید که گفت:
_ ساکت رو گذاشتم اینجا عزیزم.
کمی سرجایش ایستاد تا از رفتن او مطمئن شود و
وقتی صدای پای تارخ را روی پلهها شنید از سرویس
بیرون آمد. ساک را برداشت و به اتاق فرار کرد. از
داخل ساک تاپی سفید همراه با شورتک صورتی
رنگی بیرون آورده و پوشید و بعد جلوی آیینه ایستاد.
با دیدن لباسهایش خندهاش گرفت.
_ افراجان لخت بودی سنگینتر بود بخدا!
لب گزید. دیگر خجالت کشیدن از تارخ معنا نداشت.
او شرعا رسما و عرفا همسرش بود. مدتی قبل دقایقی
طولانی زیر گوشش مشق عشق کرده بود. با تمام
نیازش شش دنگ حواسش جمع او بود تا مبادا ذرهای
اذیت شود. لبخند روی لبهای افرا پررنگ شد. اولین
رابطهای که داشت اصلا شبیه به تصوراتش نبود. نه
از درد خبری بود و نه خونریزی!
چقدر اطلاعات غلط به مغزشان تزریق کرده بودند.

چیزی که تجربه کرده بود فقط لذتی بیاندازه بود که
تمام وجودش را به لرزه انداخته بود. لذتی که میل
داشت بارها و بارها تکرارش کند.
دستش را لای موهایش برد. نیاز مبرمی به حمام
کردن داشت، اما اول باید شام میخورد. واقعا
گرسنهاش بود و احساس ضعف میکرد. همین که
خواست از آیینه فاصله بگیرد تارخ با سینی در دست
وارد اتاق شد.
_ خوشگل منو ببین!
افرا با خجالتی که برای خودش نیز غریب بود لبخندی
زد. نگاهش به نیم تنهی لخت تارخ افتاد.
_ سرما میخوری!
تارخ سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشت. دست
افرا را گرفت و کشید و با نشستن روی تخت او را نیز
روی پای خودش نشاند. دستش را نوازش وار روی
زانوی افرا بالا و پایین کرد.
_ سرما نمیتونه بلایی سر من بیاره، اما تو چرا!
دست آزادش را به سمت سینی برد و با یک دست
لقمهی کوچکی از کره و مربا برای افرا درست کرده
و به دهانش نزدیک کرد.
_ میدونم وعدهی مناسبی نیست، اما جز مربا گزینهی
دیگهای که شیرین باشه در دسترسم نبود.
افرا با لذت لقمهی کوچک را گرفت و مشغول
خوردنش شد.
_ خیلیم خوبه. خودتم بخور.
تارخ بازوی لخت او را بوسید. هنوز نگرانش بود.
_ عزیزدلم مطمئنی خوبی؟ دلت درد نمیکنه؟
افرا تنش را به سمت سینی کشاند و مشغول گرفتن
لقمه شد. کمکم داشت خجالتش را فراموش میکرد.
_ من فقط گشنمه الان! کاش واقعا کاچی بود. دلم
خواست یهو.
تارخ چشمانش را ریز کرد و به این اندیشید که چگونه
میتواند خواستهی او را برآورده کند. شاید اینترنت
راهگشا بود چون قطعا نمیتوانست از شیرین دستور
پخت کاچی را بگیرد!

کاملا جدی و درحالیکه کمر افرا را نوازش میکرد
گفت:
_ الان از رو اینترنت دستورش رو پیدا میکنم میپزم
خودم.
افرا لقمهی دهانش را قورت داد و بعد غشغش به
جدیت او خندید.
_ زود باش تارخ. کاچی نخورم امشب میمیرم…
تارخ اخم کرد.
_ الکی گفتی؟
افرا با خنده دستانش را دور گردن او حلقه کرد. از
خجالت دقایق قبل دیگر چیزی باقی نمانده بود که خیلی
راحت بوسهای روی لبهای تارخ زد.
_ کاچی میخوام چیکار؟ خود تو هستی من خوب
خوبم.
از آغوش تارخ بلند شد.
_ باید دوش بگیرم. موهام دارن اذیت میکنن.
تارخ به سینی اشاره کرد.
_ هیچی نخوردی.
افرا با خوشحالی چرخی زد.
_ از مربا شام درنمیاد جناب نامدار. دوش بگیرم بیام
یه چیزی درست میکنم خودم. فقط بیزحمت تو غذای
اسکای رو بده.
تارخ که باشهای گفت افرا راهی حمام شد. با رفتن
افرا تارخ هم به حیاط ویلا رفت و کاری که افرا از او
خواسته بود را انجام داد. کنار اسکای نشست و
همانگونه که داشت سرش را نوازش میکرد ظرف
غذایش را مقابلش گذاشت. گوشیاش که در جیب
لرزید از جایش بلند شد. خودش را به باغچهی پر گل
کنار دیوار رساند و گوشیاش را از جیب بیرون
آورد. پیامی از سرهنگ وارسته داشت. پیام را باز
کرد.
” سلام… میدونم تو ماه عسلی، اما میتونی صحبت
کنی؟”
تارخ بلافاصله بعد از خواندن پیام با سرهنگ تماس
گرفت. صدای سرهنگ که در گوشش پیچید سلام
کوتاهی داد و پرسید:
_ چیزی شده؟
سرهنگ خشک جواب داد:
_ نمیخواستم چیزی بهت بگم، اما خب لازم بود خبر
دار شی که باید زودتر برگردی. چون احتمالا
دادگاهت هفتهی بعد برگزار شه.
تارخ متعجب شد. تا جایی که یادش میآمد به او گفته
بودند برگزاری دادگاهش ممکن است حتی نزدیک به
یک سال هم طول بکشد. جریان چه بود؟
_ چی شده؟ مگه نگفتین ممکنه همه چی طولانی تر
شه؟
سرهنگ برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحنی که
متاثر بود گفت:
_ متاسفم. نامیخان و کل خانوادهش از ایران رفتن.
الان دادگاه فقط برای تو برگزار میشه. عموتو
نتونستیم گیر بندازیم.
تارخ چشمانش را بیاختیار روی هم گذاشت. دست
آزادش مشت شد. تعجب نکرده بود. از وقتی این بازی
را شروع کرده بود منتظر چنین اتفاقی بود. میدانست
نامیخان فرار خواهد کرد. دردش خودش و احوالاتش
نبود. دلتنگی بود. جان کند تا بغضش را پس بزند.
_ پسر کوچیکش… علی منظورمه؟ علی رو هم برده؟

سرهنگ آب پاکی را روی دستش ریخت.
_ همشون رفتن. حتی دختر بزرگش و خانوادهش.
میتونی بری یه سر به عمارتش بزنی. ظاهرا
اونجارو هم فروختن.
نفهمید چگونه با سرهنگ خداحافظی کرد، اما وقتی
تماس را قطع کرد گوشهی چشمانش نمدار بودند.
چگونه باید علی را فراموش میکرد؟ داداش تاروح
گفتنهایش را، چشمان بادامیاش که موقع خنده تبدیل
به یک خط صاف میشدند، شیرین زبانیهایش را…
چگونه باید تمام اینها را از یاد میبرد؟ علی دردی
بود که تا عمر داشت قلبش را به بازی گرفته و نفس
را میبرید.
چشمانش را که باز و بسته کرد قطرهای اشک روی

گونهاش چکید. حتی یادش رفته بود از سرهنگ بپرسد
که بنظرش حکم او چند سال حبس خواهد بود.
دلش سیگار میخواست، اما مدتی بود که سیگار
نمیخرید. اگر افرا در ویلا نبود حداقل خودش را لب
دریا میرساند و کمی خلوت میکرد، اما حالا مجال
اینکار هم نبود. اشک روی گونهاش را با پشت دست
پاک کرد و برای خود لب زد:
_ علی یه روزی دوباره میبینمت. داداش تاروح قول
میده بهت.
در حیاط شروع به قدم زدن کرد تا بر احوالاتش مسلط
شود.
مشغول قدم زدن بود که صدای افرا را شنید.
_ تارخ…
سرش را بالا آورد و به او که روی تراس اتاق خواب
ایستاده بود نگاه کرد.
_ برو تو افرا… سرما میخوری.
افرا بجای داخل رفتن به لبهی تراس نزدیک شد.
_ بریم لب دریا؟ صدای موجا داره وسوسهم میکنه.
تارخ اخم کرد.
_ من میگم برو تو تو میگی ساحل میخوای؟ موهات
خیسه. برو تو ببینم… الان دیر وقته. فردا تا شب بمون
لب دریا…
افرا که دید محال است او راضی شود کوتاه آمد.
_ باشه پس بیا تو… میرم شام درست کنم.
تارخ به رفتن افرا نگاه کرد. علی نبود اما باید برای
بودن افرا شکر میگفت. نمیخواست اوقات افرا را
تلخ کند. امروز مهمترین روز زندگیاش بود حتی با
وجود تمام دردها و حسرتهایش. نفس عمیقی کشید و
به داخل ویلا رفت تا شاهد دلبریهای نو عروسش شده
و تلخی روزگار را برای مدتی کوتاه به فراموشی
بسپارد.
*****
میدانست دلیل اینکه علیرغم میل همیشگیاش پشت
درهای این عمارت منحوس ایستاده بود چه بود.
آدمهای عمارت… آدمهایی که ساکن عمارت بودند
باعث میشدند نتواند بیتفاوت از کنار این عمارت
شوم عبور کند.
شنیده بود دو هفتهی دیگر به طور کامل باید عمارت
را تخلیه کنند و تصمیم گرفته بود سری به آنجا بزند و
از وضعیت خدمتکارهایی که آنجا کار میکردند مطلع
شود. هر چند بعید میدانست بتواند کاری برای آنها
انجام دهد.
دستش را بالا برده و زنگ را فشرد. به ثانیه نکشید که
صدای ناباور گلی را شنید.
_ تارخ خان؟ آقا خودتونین؟

تارخ بعد از بازدم عمیقی جواب گلی را داد.
_ باز کن درو گلیجان.
گلی خیلی سریع اطاعت کرد و تارخ قدم در حیاط پر
دار و درخت عمارت گذاشت. در همان ورودی ایستاد
و به اطراف نگاه کرد. این عمارت مکان خوشایندی
برایش نبود، اما نمیتوانست منکر این شود که جای
جایش برایش تداعی کنندهی خاطرات گذشته بودند.
خاطراتی که شاید خیلی از آنها تلخ به حساب
میآمدند، اما بودند خاطراتی که حس شیرینشان را
همچنان میتوانست مزه مزه کند. مثل خاطرات
روزهای نوجوانی که در این مکان داشت و خاطراتش
با علی که حالا با فکر کردن به آنها سخت دلتنگ
میشد.
به جلو قدم برداشت و در حالیکه دستانش را پشت
کمرش درهم گره زده بود به اطراف نگاه کرد.
باغچههای اطراف کمی آشفته بودند و این یعنی مثل
همیشه روزانه به آنها رسیدگی نشده بود. جلوتر که
رفت مقابل ساختمان عمارت وسیلههایی مثل میز و
چند مبل را دید که انگار قرار بود جابهجا شوند.
نگاهش را از مبلهای سلطنتی گرفته و پلههای
ورودی را بالا رفته و از کنار ستونها گذشت. قدم
داخل عمارت که گذاشت خانوادهی غفور و گلی و چند
خدمتکار دیگر مقابلش صف بستند.
یک به یک سلام دادند که تارخ جوابشان را داد.
_ خوبین؟
گلی نالید:
_ تارخخان ما چیکار کنیم الان؟
تارخ نفسش را به بیرون فوت کرد. نگاهش را بین
آدمهایی که روبهرویش ایستاده بودند گرداند و وقتی به
لاله رسید گفت:
_ این عاقبت آدم طماعه! آدمی که خیانت میکنه، ظلم
میکنه بالاخره یه روز تبعید میشه. مجبور میشه
فرار کنه. متاسفم… متاسفم که یه روزی تو ظلم این
آدم شریک بودم…
نگاهش را روی غفور کشاند.
_ بقیه خدمتکارا کجان؟
غفور با اخمهایی درهم و در حالیکه با ته ریش
جوگندمیاش بازی میکرد جواب داد:
_ فقط ما موندیم که ما هم باید جمع کنیم بریم. بقیه دو
روز پیش رفتن. عمارتم فردا تحویل صاحب جدیدش
داده میشه.
تارخ سر تکان داد.
_ جایی برای رفتن دارید؟
غفور که سکوت کرد تارخ پوفی کشید.
_ خیلی به نامیخان اعتماد داشتین. حقوق خوب…
امکانات خوب… فکر نمیکردین یه روز اینطوری بره
و دستتون بمونه تو پوست گردو؟ هیچوقت فکر
نکردین یه جای کار تو این عمارت نحس میلنگه؟
از هیچ کس صدایی در نمیآمد.
_ من که نمیتونم کار زیادی براتون بکنم. به زودی
میرم حبس و معلوم نیست چند سال اونجا باشم. یکم
پس انداز دارم. این پول حلاله. از کار کردنم تو
مزرعهس. میتونم بهتون قرض بدم. در حدی که
بتونه یکم کمک احوالتون باشه. بعدا باهاتون تسویه
میکنم.
گلی تنها کسی بود که به گریه افتاد و زار زد:
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه. تارخ خان شمام دست
مارو نگیرین آواره میشیم. بقیه رفتن شهرستان و

روستا پیش قوم و خویششون ما که بیکس و کاریم
چیکار کنیم؟

تارخ غمگین نجوا کرد:
_ خدا بزرگه گلیخانم.
و بعد دلتنگ پرسید:
_ اتاق علی همونطوریه که قبلا بود؟
اینبار نوبت لاله بود که به گریه بیافتد. گریه کردنش به
گلی مجال نداد تا چیزی بگوید. سکوت کرد تا خود
لاله حرف بزند. لاله بجای جواب دادن به سوال تارخ
در حالیکه با یادآوری علی دلتنگ و غصهدار شده بود
زار زد:
_ نمیرفت… مریض شد بس که دم رفتن تکرار کرد
میخواد داداش تارخش رو ببینه. مهستا خانم به زور
راضیش میکرد غذا بخوره.
گلی حرفهای لاله را ادامه داد بدون آنکه بفهمد هر
جملهاش تارخ را دیوانه میکند.
_ علی هر چی گریه کرد قهر کرد نامیخان اجازه
ندادن بیاد دیدنتون. حتی نذاشتن بره افرا خانم معلم
گیتارش رو ببینه یا بهش زنگ بزنه. از غصهی شما
کارش کشید به بیمارستان. قبل رفتن…
تارخ که حس میکرد چیزی در گلویش گیر کرده است
دستش را بالا آورد.
_ دیگه ادامه نده. همین نبودنش به اندازهی کافی خفه
کننده هست گلی. میرم یه سر به اتاقش بزنم.
لاله آرام و پر بغض نجوا کرد:
_ براتون کلی نامه نوشته. نقاشی کشیده. بهش قول
دادم اومدین عمارت بدم بهتون. تو کشوی میز آرایش
اتاقشه.
تارخ سر تکان داد.
_ برشون میدارم.
با قدمهایی خسته به اتاق علی رفت. به چارچوب در
اتاق او تکیه داد و تلاش کرد علی را روی تخت
خوابش، مقابل میز آرایش در حال شانه کردن موهایش
و یا گیتار زدن در حالیکه روی صندلی مخصوصش
نشسته بود تصور کند. اتاق مرتب بود و فقط چند لباس
روی تخت خواب به چشم میخورد.
جلوتر رفت و لباسها را برداشت. بو کرد و آنها را
به سینهاش چسباند. میخواست به سمت کشوی میز
آرایش برود، اما دلش را نداشت. نامههای علی را
چگونه باید میخواند بیآنکه نشکند؟
تیشرت علی را روی شانهاش انداخت و با تلخی
خودش را کنار میز آرایش رساند. شانس با او یار نبود
که دست نوشتهها و نقاشیهای علی را در همان
کشوی اول یافت. لای اولین کاغذ را که باز کرد و
دست خط علی را دید دلش فرو ریخت. نامهای که با
وجود تمام غلطهای املاییاش و حروف ریز و
درشتی که نامتناسب کنار هم قرار گرفته بودند باز هم
زیباترین نامهی جهان بود.
نامه را بالا آورد و بوسید.
_ کاش داداش تارخ پیش مرگت میشد علی! کاش
میتونستم جلوی نامیخان رو بگیرم تا تورو با خودش
نبره علیجان. کاش داداشت رو ببخشی…
اگر با خواندن نامهی او گریه نمیکرد باید به مرد
بودنش شک میکردند.
” داداش تاروخ خیلی دلم برات تنگ شده آبجی مهستا
میگه تو رفتی مسافرت. پس چرا بر نمیگردی
تو که هیچ وقت بی خبر جایی نمیرفتی. از ُغسه
خوردن برات مریض شدم”.
تارخ بیآنکه بقیهی نامه را بخواند آن را بالا آورد و
به پیشانیاش چسباند.

اشکهایش نامه را خیس کردند. دردی که بعد از چاقو
خوردن در زندان در وجودش احساس کرده بود حتی
یک هزارم دردی که علی با این نامهی پر عشقش به
وجودش سرازیر کرده بود نبود. اگر مابقی نوشتههای
علی را میخواند بعید میدانست بتواند از آن عمارت
بیرون برود. کاغذها را جمع کرد و بعد از تا کردنشان
آنها را داخل جیب شلوارش گذاشت. ترجیح میداد
وقتی تنها بود تکتک آن برگهها را نگاه کرده و بدون
مزاحمت دیگران برای تلخی سرنوشتی که
گریبانگیرشان شده بود گریه کند.
تیشرت علی که روی دوشش انداخته بود را در دست
گرفت و از اتاق بیرون آمد. لاله با فاصلهی کمی از
اتاق ایستاده بود و انگار انتظار او را میکشید. با دیدن
تارخ انگشتان دستش را به بازی گرفت.
_ متاسفم. بابت همهی اتفاقای گذشته متاسفم. من احمق
بودم… زیاده خواهی کورم کرده بود.
تارخ چشمان قرمز شدهاش را به او دوخت.
_ متاسف نباش. فقط از گذشته درس عبرت بگیر و
خوب زندگی کن.
لاله سر تکان داد.
_ شنیدم که ازدواج کردین. مبارکه.
تارخ تشکر کوتاهی کرد و از کنار او عبور کرد. اما
هنوز چند قدم بیشتر از لاله فاصله نگرفته بود که لاله
صدایش زد.
_ تارخخان…
تارخ ایستاد و به سمت او چرخید. در سکوت و با
نگاهی سوالی خیرهاش شد. لاله با بغض گفت:
_ من اشتباهات زیادی داشتم، اما با ذرهذرهی وجودم
عاشق علی بودم. هیچوقت فکر نمیکردم نامیخان یه
روز اینطوری علی رو ازمون بگیره.
تارخ سر تکان داد. اما حرفهای لاله تمام نشده بودند.
_ یه خواهشی دارم ازتون.
_ چی؟
لاله با التماس نجوا کرد:
_ قول بدین علی رو برمیگردونین. شما نمیتونین
بدون علی زندگی کنین. من میدونم.
تارخ چشمانش را با درد بست. دستانش را داخل جیب
شلوارش فرو کرد و همانگونه که داشت کاغذهای
یادگاری علی که در جیبش گذاشته بود را لمس میکرد
لب زد:
_ بعد از دوران محکومیتم میرم دنبالش.

آهی کشید. چشمانش را گشود.
_ لاله دعا کن تا وقتی آزاد شم بلایی سرش نیاد. اون
بچه ضعیفه، میترسم…
لاله با گونههای خیس از اشک حرف او را قطع کرد.
_ چیزی نمیشه. مطمئنم علی منتظرتون میمونه تا
برین دنبالش.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ امیدوارم.
دیگر نماند. نفس کشیدن سخت شده بود. دلش تنهایی،
هوای آزاد و پاکتی سیگار میخواست. تنها کاری که
قبل از ترک عمارت کرد این بود که به گلی و بقیه
گفت اگر پولی بعنوان قرض خواستند با او یا شیرین
تماس بگیرند. همین! و بعد بیتوجه به نگاه بقیه که
چشمان قرمزش را نشانه رفته بودند عمارت نامیخان
را برای همیشه ترک کرد.

به افرا که داشت جلوی آیینه موهایش را شانه میکرد
خیره شد. از روی تخت بلند شد. شلوار راحتیاش را
پوشید و با نیمتنهی لخت به او نزدیک شد. افرا از
آیینه نگاهش کرده و لبخندی زد. تارخ خم شد، روی
موهای او را بوسید و بعد آرام شانه را از میان دستان
او بیرون کشید و با ملایمت مشغول شانه کردن
موهای بلند همسرش شد.
_ موهات خیلی خوشگلن.
افرا لبخندش را عمق داد.
_ اگه کوتاهشون کنم ناراحت میشی؟
تارخ با دست چپش موهای نرم او را نوازش کرد.
_ نه. فکر کنم خیلی هاتتر شی با موی کوتاه.
افرا چشمکی زد.
_ راه افتادی تارخخان.
تارخ دست چپش را به پیشانی او نزدیک کرد و
چتریهای او را به سمت بالا برد تا پیشانیاش را
ببیند.
_ تو همه جوره برا من قشنگی. اگه دلت موی کوتاه
میخواد حتما اینکارو بکن. باید حالت با خودت خوب
باشه.
افرا با عشوه سرش را روی شانه خم کرد.
_ چه مرد جنتلمنی!
تارخ لبخند مهربانی زد. لبخندی که مغایر با حال
آشوب درونش بود. دیگر بیشتر از این نمیتوانست
حرف زدن با افرا را به تعویق بیاندازد. باید با او
صحبت میکرد. برای همین شانههای او را گرفت و
گفت:
_ عشقم بریم کنار هم یه چای بخوریم و حرف بزنیم؟
افرا از روی صندلی مقابل میز آرایش بلند شده و به
سمت تارخ چرخید. دستانش را دور گردن تارخ حلقه
کرده و با عشوه بوسهای به شانهی لخت او زد.
_ همسرجان جنتلمنم چیزی بخواد و من نه بگم؟
تارخ قربان صدقهاش رفت.
_ پس لطفا یه چیزی روی این لباس خواب یهوجبیت
بپوش تا حواسم پرت نشه.
افرا خندید. ابرو بالا انداخت.
_ نچ. نمیشه. همینطوری راحتم.
تارخ لبخندی به شیطنتهای او زد. کمرش را گرفت
و همراه هم به پذیرایی رفتند. افرا را به بهانهی چای
آوردن به آشپزخانه فرستاد و خودش در پذیرایی جمع
و جور آپارتمانش روی کاناپهی طوسی رنگ نشست
و سعی کرد به حرفهایی که میخواست به افرا بگوید
بیاندیشد.
افرا خیلی زود از آشپزخانه بازگشت. کنارش روی
کاناپه نشست و سرش را به شانهی او تکیه داد.
_ گذاشتم آب بجوشه. خب چی میخواستی بگی؟
تارخ یک دستش را دور شانهی او حلقه کرده و با
دست دیگرش انگشتان دست افرا را به بازی گرفت.
برای چند ثانیه مکث کرد و بعد یک راست سر اصل
مطلب رفت.
_ افرا پس فردا دادگاه من برگزار میشه.
همین جمله به حدی شدت اثر داشت که افرا از آغوش
او جدا شود.
_ چی میگی تارخ؟
تارخ سعی کرد او را آرام کند. دستش را فشرد.
_ آروم باش عزیزدلم.

افرا مضطرب از کنار او بلند شد. مگر قرار نبود
دادگاه او چند ماه دیگر باشد؟ چگونه همه چیز عوض
شده بود؟ در حالیکه اضطراب از تکتک رفتارهایش
مثل مشت شدن دست و ضربات مضطرب پای
راستش بر زمین مشخص بود پرسید:
_ تارخ مگه سرهنگ نگفت ممکنه تا یه سالم طول
بکشه؟ پس فردا؟ چطور ممکنه؟
تارخ هم بلند شد. به او نزدیک شده و شانههایش را
گرفت. قبل از اینکه حقیقت را بگوید آرام پرسید:
_ تهش که چی افرا؟ پس فردا؟ سال دیگه؟ بالاخره که
باید این دادگاه برگزار شه و حکمم معلوم.
افرا اصلا نتوانست بغضش را کنترل کند. احساس
ضعف میکرد. لب باز کردنش مصادف شد با شکستن
بغضش.
_ تارخ من نمیخوام ازت جدا شم. من تازه دارم معنی
یه زندگی خوبو کنارت میفهمم.
تارخ او را در آغوشش دربرگرفت.
_ عزیزدلم…
افرا در آغوش او زار زد.
_ چند سال برات زندان میبرن؟ قراره چند سال ازت
دور بمونم؟
تارخ کمر او را نوازش کرد. بعد از خواندن نامههای
علی و دیدن نقاشیهای او فکر نمیکردم دیگر اشکش
دربیاید، اما اگر افرا ادامه میداد ممکن بود از کنترل
احساساتش عاجز شود.
همانطور که افرا را به سینهاش تکیه داده بود کمی
تکان خورد. مثل اینکه مادری میخواست با درآغوش
گرفتن و تکان دادن فرزندش او را آرام کند و بعد
گفت:
_ افرا تمام امید من به اینه که زنی دارم که میتونم با
خیال راحت بهش تکیه کنم. میتونم خیالمو راحت کنم

که قوی میمونه. حق نداری از الان جا بزنی.
_ دلم برات تنگ میشه.
تارخ بغضش را همراه آب دهانش قورت داد.
_ برای همیشه نمیرم… هر وقت دلتنگ شدی اینو به
خودت بگو.
افرا بینیاش را بالا کشید. دستانش مثل پیچک دور
کمر تارخ پیچیدند. کمی بر خود مسلط شد و پرسید:
_چرا همه چی جلو افتاد؟
تارخ از تکان خوردن ایستاد.
_ نامیخان و خانوادهاش از ایران رفتن. دست هیچ
کس بهشون نمیرسه.
افرا ناباور از آغوش تارخ بیرون آمده و یک قدم به
عقب برداشت.
_ یعنی چی؟ چطور جلوش رو نگرفتن؟ مگه این
خراب شده قانون نداره؟
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ میدونستم اینطوری میشه. نامیخان سخت گیر
میوفته چون با به زیر کشیده شدنش خیلیا باهاش سقوط
میکنن.
افرا نگران نگاهش کرد.
_ پس الان چی میشه؟ اگه همه کاسه کوزهها سر تو
بشکنه چی؟ اگه بلایی سرت بیارن؟

تارخ سعی کرد آرامش کند.
_ اتفاقی برا من نمیوفته افرا… موضوع من چون
رسانهای شد نمیتونن بهم آسیب بزنن. نگاه به اتفاق تو
زندان نکن. فقط میخواستن وقت بخرن تا نامیخان
رو فراری بدن. در ثانی الان که نامیخان فرار کرده
دیگه پروندههای بزرگی که مربوط به اونه رو به
جریان نمیندازن. من میمونم و قاچاق عتیقهای که
باید بخاطرش برم حبس.
لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت.
_ و البته عذاب وجدانی که بازم یه جاهایی یقهمو
میگیره.
افرا سخت نگاهش کرد.
_ تارخ تو داری تمام تلاشت رو برای تغییر میکنی.
دیگه لطفا دست از سرزنش کردن خودت بردار.
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد تند گفت:
_ تارخ مهستا بهم گفت حاضره علیه باباش شهادت بده
تو دادگاه. مهستا که نرفته؟ رفته؟ یعنی بهم دروغ
گفته؟
تارخ کلافه موهایش را کشید.
_ میتونم حدس بزنم چی مهستارو مجبور کرده بره.
آهی کشید.
_ علی… تنها چیزی که میتونه مهستارو راضی به
رفتن کنه علیه افرا.
افرا دستش را روی دهانش گذاشت.
_ وای… علی هم رفته…
با قبول کردن اینکه علی هم رفته است باز هم چشمان
و پشت بندش گونههایش خیس شدند.
_ علی مهربونم… خدا نامیخان رو به زمین گرم بزنه
که با ما اینطوری کرده.
آهی کشید.
_ حالا چی میشه؟
تارخ نزدیکش شد.
_ افرا میخوام یه چیزی ازت بخوام. فقط قبلش قول
میدی بهم نه نیاری. باید هر چی گفتم قبول کنی.
افرا با شک نگاهش کرد.
_ مگه چی میخوای؟ من تا وقتی ندونم چی میخوای
هیچ قولی نمیدم.
تارخ باز هم نزدیک رفت و در چشمان او خیره شد.
_ اگه دوستم داری باید این قولو بهم بدی.
_ من دوستت دارم ولی…
تارخ جدی میان حرفش پرید.
_ دیگه ولی نداره افرا.
افرا منتظر و مضطرب نگاهش کرد تا او درخواستش
را بر زبان بیاورد و تارخ با جدیت زمزمه کرد:
_ فردا که از هم خداحافظی کردیم همدیگه رو
نمیبینیم تا وقتی که دوران حبسم تموم شه.
افرا شوکه شد.
_ چی میگی تارخ؟
تارخ با قاطعیت گفت:
_ نه دوست دارم تو جلسهی دادگاهم باشی و نه
میخوام منو وقتی دستبند دستمه ببینی.

افرا خواستهی او را در ذهنش تکرار کرد تا منظور او
را دقیقتر بفهمد. تارخ از او چه میخواست؟ اینکه تا
دوران محکومیتی که معلوم نبود چند سال طول خواهد
کشید از دیدن او سرباز زند؟ مگر ممکن بود؟
_ تارخ تو متوجهی چی میگی؟ اگه این جریان ده
سال طول بکشه چی؟
تارخ آهی کشید. میدانست تصمیمش تصمیم آسانی
نیست، اما نمیخواست این تصویری که از خود در
چشم افرا داشت درهم بشکند. نمیخواست همسرش در
همان روزهای اول یکی شدنشان او را در وضعیتی
ببیند که اسیر است و درمانده. افرا زندگی سختی از
سر گذرانده بود. جای یک حامی در زندگیاش همیشه
خالی بود. یک تکیهگاه که علیرغم روحیهی قوی
خودش در مواقع خستگی به او تکیه کند. میخواست
تکیهگاه افرا باشد، اما اگر افرا او را در دادگاه یا
زندان میدید حس میکرد دیگر نمیتوانست به او حس
یک تکیهگاه امن را بدهد. حتی اگر قرار بود این
آخرین ملاقاتشان باشد دوست داشت افرا تصویر
آزادیاش را در ذهن داشته باشد نه اسارتش. برای
اینکه بتواند افرا را قانع کند از در دیگری وارد شد.
_ افرا اگه غرور من برات مهمه باید کاری که گفتم
رو بکنی.
عمدا نگاهش را از افرا دزدید. میخواست به افرا
اینگونه القا کند که حتی در مواقع حرف زدن در
رابطه با اسارتش نمیتواند با او چشم در چشم باشد.
_ دوست ندارم منو تو اون حال و روز ببینی.
_ تارخ…
تارخ چرخید و پشتش را به افرا کرد.
_ افرا من هر خواستهای داشتی قبول کردم. عقد
کردنت با شرایطی که داشتم سختترین کار دنیا بود،
اما عاشقت بودم که گفتم باشه. اگه به حرفم گوش ندی
همین اول احترامی که تو رابطهمون هست رو از بین
میبری.

افرا غمگین سرش را پایین انداخت. صدایش لرز
داشت و همین لرزش قلب تارخ را میسوزاند.
_ تارخ خواستهی تو خیلی سنگینه. من تازه عروسم
مثلا. تو از من میخوای اول زندگی مشترکمون ازت
جدا شم؟ از من میخوای فردا آخرین روز ملاقاتمون
باشه؟ تارخ…
تارخ نفس عمیقی کشید. چشمانش پر خون شده بودند و
سرش نبض میزند.
_ افرا اگه منو تو اون وضعیت ببینی بعدش هیچوقت
نمیتونم یه زندگی نرمال باهات داشته باشم. دلم
میخواد تو چشم تو همیشه یه آدم آزاد و رها و محکم
باشم.
افرا مکث کرد. میتوانست قسم بخورد در سختترین
روز زندگیاش قرار داشت. حتی وقتی در دادگاه
داشت میان پدر و مادرش پاس کاری میشد نیز چنین
حس تلخی را تجربه نکرده بود. دلش میخواست به
خدا گله کند. او که هرگز طعم یک خانوادهی خوب را
نچشیده بود حالا چگونه باید دوام میآورد آن هم وقتی
مزهی زندگی مشترک با تارخ زیر زبانش رفته بود؟
اگر فردا پایان این زندگی عاشقانه میشد چه؟ اگر حال
خوبی که داشت و تمام این حس خوشبختی عظیمی که
برای اولین بار در زندگیاش احساس میکرد و دلش
نمیخواست آن را با چیزی در دنیا معاوضه کند را
برای همیشه از دست میداد چه؟

همهی اینها را میدانست، اما نمیتوانست شکستن
غرور تارخ را ببیند که از پشت سر به او نزدیک شده
و دستانش را دور کمر او حلقه کرد. وقتی صورتش
را به پشت تارخ تکیه داد اشک از چشمانش سرازیر
شد. هق زد:
_ تو مردترین مردی هستی که من تو زندگیم دیدم.
نفس کوتاهی گرفت. اما فایده نداشت بغض شکسته
قصد جانش را داشت.
_ باشه قبول، اما اول قسم بخور که چند سال دیگه
سالم برمیگردی پیشم.
تارخ شکسته نالید:
_ افرا…
افرا مجال نداد او چیزی بگوید.
_ تارخ اما و اگر بیاری به حرفت گوش نمیدم. من
نمیذارم دنیای لعنتی تورو هم ازم بگیره. قسم بخور…
بگو به جون افرا چند سال دیگه یه زندگی خوب با هم
شروع میکنیم…
هقهق گریهو بریده بریده حرف زدنش جان تارخ را
به لب رساند.
_قسم بخور تارخ… بگو به جون افرا… بگو… دوباره
میای و میشی همون پشت و پناهی… که هیچ …
وقت نداشتم.
فک تارخ لرزید. نباید گریه میکرد. نباید فرو
میریخت. برای افرا همه کاری میکرد. چرخید
دخترک که مثل یک گنجشک میلرزید را زیر بال و
پر خود گرفت. برای اینکه افرا را آرام کند سخت و
محکم و با ایمانی که نفهمید با معجزهی عشق در آن
لحظه در اعماق دلش جوشید و یا معجزهی خدا در
زندگیاش هویدا شد، بدون ذرهای تردید قسم خورد:
_ قسم میخورم افرا… قسم میخورم به جون تو که
نباشی میخوام کل این دنیا نباشه… قسم میخورم
برگردم. یه عروسی برات بگیرم که کل شهرو خبر
کنیم و بعد تا آخرین نفسی که تو وجودمه پیشت
بمونم…
محکمتر او را در آغوشش فشرد. افرا بارید و او بار
دیگر محکمتر از قبل قسم خورد.
_ قسم میخورم عشق من!
*******
سه سال بعد
_ آبجی نمیای؟
افرا آهی کشید و نگاه مغموم و دلتنگش را روی سنگ
سیاه و سرد دوخت. ته ماندهی آب بطری که کنارش
بود را روی سنگ ریخت و قبل از رفتن برای آخرین
بار دستش را روی کلمهی نامدار که روی سنگ سیاه
حک شده بود کشید. رنگ داخل نوشتههای روی سنگ
قبر به لطف باد و باران و آفتاب از بین رفته و دوباره
نیاز به رنگ شدن داشت. همانطور که بلند میشد
بیاختیار گفت:
_ باید هفتهی بعد رنگ بیاریم این نوشتههارو نو نوار
کنیم.
_ آبجی خودم نوکرت هستم.
افرا چپچپ به حسن نگاه کرد. یک دستش را به
کمرش زده و غر زد:
_ حسن کی به تو گفته من آبجیتم؟ اه! بابا اسم من
افراست. چیه هی آبجی آبجی میکنی؟
مشتش را بالا آورد.
_ میزنمتا.
حسن دستی به موهای فر جلوی سرش کشید.
_ تارخخان همیشه میگفت زبونت درازه.
افرا با بطری آب محکم به بازوی او کوبید.
_ رفتی دیدن تارخ خان بگو افرا گفت من بادیگارد
لازم ندارم.
بلافاصله از کنار حسن گذشت و راهش را به سمت
ماشینش کج کرد. حسن با سرعت دنبالش دوید.
_ رو ترش نکن آبجی… تارخ خان صلاحت رو
میخواد.
افرا غرید:
_ آبجی و زهرمار!
حسن کنار او که رسید گفت:
_ اصلا تارخ خان هفتهی پیش گفت چرا زن من هر
هفته میره سر خاک مامان بابام؟
افرا ایستاد. با حرص به صورت حسن نگاه کرد.
_ حسن دو دقیقه میشه حرف نزنی؟
با مشت به شانهی حسن زد.
_ اصلا تو چرا عین کش تنبون من هر جا میرم
دنبالم میای؟
_ آبج…
اخمهای افرا را که دید سریع اصلاح کرد.
_ افرا… یعنی آبجی افرا شوهرت به گردن من حق
داره. تو زندون که بودیم گفت بعد از آزادیم اگه تونستم
حواسم بهت باشه. من بمیرمم روی رفیقمو زمین
نمیندازم. کار الانمم مدیون تارخ خانم.
افرا چپچپ نگاهش کرد.

_ خیلی بیچشم و رویی حسن! من بهت کار دادم یا
تارخ؟
اخراجت کنم حالت جا بیاد؟
چشمانش را ریز کرد.
_ تازه می خواستم برات آستین بالا بزنم. دیدم چشت
دور و بر رقیه دو دو میزنه… ولی خب تو برو
اوامر تارخ خانت رو اجرا کن. حیف رقیهس زن تو
شه!
دوباره به تنش حرکت داد که حسن بلند گفت:
_ افرا غلط کردم!
افرا زیر خنده زد و همانگونه که به حرکتش ادامه
میداد سرش را با تاسف تکان داد. پشت فرمان
ماشینش نشست. حسن خیلی سریع روی صندلی شاگرد
جاگیر شد.
_ جون حسن باهاش حرف میزنی؟
افرا استارت زد و راه افتاد.
_ با کی؟
عمدا خودش را به کوچهی علی چپ زده بود. حسن
ناامید گفت:
_ اذیت نکن دیگه…
دستش را روی چشمش گذاشت.
_ جون آبجی قسم خوشبختش میکنم. اصلا صاف
رفته نشسته تو دل بی صاحابم.
افرا خیره به جادهی خلوت مقابلش نجوا کرد:
_ چه تضمینی هست که خوشبختش کنی؟ رقیه به
اندازهی کافی تو زندگیش مصیبت دیده. یه آدم کله
خراب مثل تو لازم نداره برا زندگی.
حسن اخم کرد.
_ پس چرا گفتی میخواستی باهاش حرف بزنی؟ سر
کارم گذاشته بودی؟
افرا با خونسردی سر تکان داد.
_ بله درست فکر کردی.
حسن با حالت قهر به صندلیاش تکیه داد.
_ جهنم! خودم لال که نیستم. میرم بهش میگم دلم
سریده!

افرا با لبخند محوی به روبهرویش خیره شد و چیزی
نگفت. مطمئن بود سکوت حسن کوتاه خواهد بود.
نزدیک به دو سال و نیم بود که او را میشناخت و
دیگر رفتارهایش را از حفظ بود. حدسش خیلی سریع
به واقعیت بدل شد.
_ میگم آبجی…. یعنی افرا خانم، شما اولین بار
رقیهرو کجا دیدین؟
همان لبخند محو هم از روی لبهای افرا پر کشید.
خاطرات گذشته در ذهنش مرور شده و دلتنگش
کردند. خدا میدانست چقدر دل و روحش در تمنای
تارخ بود. در این سه سال به هر چیزی چنگ زده بود
تا بخشی از دلتنگیهایش را التیام دهد.
این اواخر کارش به قبرستان و سر زدن به پدر و مادر
تارخ کشیده بود. سر خاک آنها میآمد و گاهی دقایق
طولانی به زندگی پر فراز و نشیب تارخ که او را به
چنین نقطهای رسانده بود میاندیشید، اما نه تنها از
دلتنگیاش کم نمیشد که بلکه بدتر از قبل دلتنگیش
شدت مییافت. صدای حسن او را از فکر بیرون
کشید.
_ جواب نمیدی؟
افرا نفسش را کلافه به بیرون فوت کرد.
_ رفته بودیم روستاشون؛ با تارخ. وقتی فهمیدم رقیه
زن هدایت خانه باورم نمیشد. هم سن پدرش بود.
حسن اخم کرد.
_ اگه بودم… اگه خودم اون زمان بودم دهن این پیری
رو سرویس میکردم. مرتیکهی حرومزادهی…
افرا حرفش را قطع کرد.
_ حالا که این آدم مرده…
نفسش را به بیرون فوت کردم.
_ رقیهرو هم که معجزه وار از اون روستای زن ستیز
آوردیم بیرون و کسی نمیتونه کاری کنه. خدا میدونه
چقدر برای اینکه رقیه از اون روستا اومد بیرون
خوشحالم. اگه میموند احتمالا مجبورش میکردن زن
یکی بدتر از هدایت خان شه.
حسن غرید.
_ گه میخوردن…
افرا با افسوس سر تکان داد.
_ حسن من هزار بار به تو نگفتم فحش نده؟ نگفتم
شاخ و شونه نکش برا کسی؟ به روح مامان بزرگم
قسم خودت رو اصلاح نکنی یه کاری میکنم رقیه
اسمتم نبره.
حسن روی صندلیاش جابهجا شده و شق و رق
نشست.
_ کوتاه بیا… یه عمر به این مدل حرف زدن عادت
کردم…
افرا اخم کرد.
_ خب تلاش کن که اصلاح کنی خودتو. رقیه یه مرد
جنتلمن لازم داره برا زندگیش.
حسن با لحنی تاسف بار زمزمه کرد:
_ این غربیا این سوسول بازیارو مد کردنا…
افرا کوتاه نیامد.
_ حسن برا من تز دکتری نده! فلسفه هم نباف. اگه تو
دیکشنری مغز تو جنتلمن یعنی سوسول، خب اکی
مشکلی نیست؛ برا به دست آوردن رقیه سعی کن
سوسول باشی.

حسن اللهاکبری زمزمه کرد، اما صدای زنگ گوشی
افرا مجال نداد تا چیزی بگوید.
افرا گوشی را روی اسپیکر گذاشت که صدای شیرین
در ماشین پیچید.
_ افرا جان کجایی مادر؟
افرا مهربان جواب داد:
_ سر خاک بودم شیرین جون.
شیرین معترض شد.
_ مادر چیه هی میری سر خاک؟ بابا جوونی مثلا…
برو رستورانی خریدی مسافرتی…
افرا بغضش را فرو خورد.
_ شیرینجونم افرا دنبال جاییه که یه رد و پایی از
تارخ باشه.
شیرین اما نتوانست بغضش را در اسارت بگیرد.
_ بمیرم برا جفتتون…
افرا سریع بحث را عوض کرد. اگر شیرین گریه
میکرد محال بود بتواند خودش را کنترل کند.
_ چی شده عشقم؟ چیزی لازم داری؟
شیرین کمی در جواب دادن مکث کرد تا بر احوالش
مسلط شود.
_ نه قربونت بشم. فقط مهستا زنگ زده بود. گفتم خبر
بدم بهت که یه تماس بگیری باهاش.
افرا مضطرب شد.
_ علی خوبه؟
یشیرین دلتنگ نجوا کرد:
_ آره قربونش برم. باهاش حرف زدم. خوبه. نگران

علی نباش.
افرا میای دیگه اینجا آره؟
افرا خندید.
_ شیرین من که بیست و چهار ساعته خونهی شمام.
_ افرا تو زن تارخی! من نمیدونم چرا اصلا اسباب
کشی نکردی پیش ما؟
افرا آهی کشید.
_ بدون تارخ نمیتونم تو خونهش زندگی کنم.
مکثی کرد.
_ تا یه ساعت دیگه میرسم.
با شیرین خداحافظی کرد و وقتی به وسط شهر رسیدند
ماشین را گوشهی خیابان کشیده و پارک کرد.
_ حسن یه زنگ بزن به رحمان تا اون لیستی که برا
گلخونه نوشتم رو بهت بده تا بخریشون. لیست دست
رحمانه.
حسن سرش را خاراند.
_ حالا نمیشد میدادیش به یوسف؟
افرا با اخم به در اشاره کرد.
_ برو پایین حسن. رحمان سن پدرت رو داره
احترامش رو نگه دار.
حسن با غرغر پیاده شد.
_ وقتشه بازنشست شه. اعصاب مصابش تعطیله!
افرا به رفتن حسن خیره شد و آرام زیر لب گفت:
_ منم هیچوقت نتونستم با رحمان کنار بیام خدایی!

دستی به موهای کوتاه شدهاش کشید. ندیده هم
میتوانست موهای سفید شده شقیقههایش را احساس
کند. زندان فراموشی میآورد. لحظاتی بود که احساس
میکرد خودش هم خود سابقش را فراموش کرده است
و در آن لحظه درد تلخ و گزندهای در سینهاش
میپیچید. اگر بعد از دو سال دیگر که قرار بود از
پشت این میلهها رها شود آنقدر شکسته و پیر شده بود
که دل همسر جوانش را میزد چه؟ اصلا افرا در این
سه سال چه تغییراتی کرده بود؟ بعضی وقتها
سوالاتش فقط به افرا محدود میشدند و گاهی حتی
فکرش به درسا هم کشیده میشد. دختر سارا بزرگ
شده بود؟ حال آنها در تبعیدگاهی که مسببش پدرشان
بود چگونه بود؟ علی چه میکرد؟ او را فراموش کرده
بود؟ سه سال، طولانی گذشته بود و وقتی به دو سال
باقی ماندهی حبسش میاندیشید گاهی نفس کم میآورد.
میترسید در این دو سال بلایی بر سرش بیاید یا
زمانیکه آزاد شد کسی را از دوست و آشنایان از دست
داده باشد. میترسید وقتی رها شود که حسرت خیلی
چیزها به دلش بماند.
طبق عادت سرجایش دراز کشید و به سقف چشم
دوخت. وسط ظهر سر و صدای کمی از سایر بندها به
گوش میرسید. انگار که همه در حال چرت زدن
بودند.
چشمانش را بست و سعی کرد مثل همیشه خاطرات
آواز خواندنهای افرا را در ذهن تجسم کند. موفق نشد
که کلافه چرخید و به پهلو خوابید. این هم یکی دیگر
از ترسهایش بود که شکل ظاهری و صدای افرا را
فراموش کند. زندان واقعا جای ترسناکی بود.
ترسناکترین جایی که در آن گیر افتاده بود.
ملاقات اخیرش با حسن را به یاد آورد. حسنی که بعد
از آزاد شدنش به خواستهی تارخ رفته بود تا حواسش
به خانوادهی او باشد، اما افرا به او در گلخانهی تازه
تاسیسش که به کمک سامان آن را افتتاح کرده بود کار
داده و دستش را گرفته بود.
دلش پر میزد این افرایی که حالا در سمت یک زن
قدرتمند بود را ببیند. افرایی که حتی رحمان و یوسف
را هم سر کار برده بود. افرایی که وقتی حسن از او
حرف میزد احساس میکرد با آدم جدیدی روبهروست
و شباهتی به آن دختر بچهی شر و شیطان گذشته که
در مزرعهاش کار میکرد ندارد. هر وقت حسن یا
شیرین یا آرش به ملاقاتش میآمدند تشنه از آنها
راجع به دو نفر میپرسید. دو نفری که قدغن کرده بود
به ملاقاتش بیایند. تینا و افرا… دو زنی که حالا با کار
کردن کل مسئولیتهای قبلی او را بر دوش کشیده
بودند. خوب میدانست که کسی که تینا را نیز مشغول
کار کرده بود تا روزگارش کمی بهتر شود افرا بود.
چقدر در زندگی به افرایش بدهکار بود؟ دیشب در
عالم خواب یک ستارهی دنباله دار دیده بود. مادرش
وقتی بچه بود میگفت اگه ستارهی دنبالهدار ببیند و
آرزو کند آرزویش برآورده میشود. بچه شده بود که
چشمانش را بست و از خدا خواست معجزهای شود.
دلش رهایی میخواست. دلش معجزه میخواست.
واقعا در این سه سال هم روحا و هم جسما تنبیه شده
بود. برای تمام کارهای عمدی و غیرعمدیاش. دلش
حالا رهایی میخواست و در آغوش کشیدن تکتک
آدم هایی که دوستشان داشت. امروز یک جور عجیبی
کلافه بود. چشمانش گرم شدند. از این خواب ناگهانی
با جان و دل استقبال کرد. کم پیش میآمد که راحت
بخوابد، اما حالا در رابطه با خوابش واقعا معجزه شده
بود.
چرت کوتاه و عمیقی زد، اما این خواب با صدای بلند
سربازی پاره شد.
_ تارخ نامدار…
صدای سرباز نه تنها او که همبندیهایش را نیز بیدار
کرد. همه شروع به غرغر کردند و سرباز بیتوجه
گفت:
_ ملاقاتی داری. بیا زود باش.
صدای یکی از همبندی هایش که تازه به بندشان آمده
بود بلند شد.
_ مگه الان وقت ملاقاته؟
سرباز اخم کرد و جوابش را نداد.
تارخ کنجکاو از روی تخت پایین آمد و همراه سرباز
از بندش خارج شد.
_ الان که وقت ملاقات نیست.
سرباز کوتاه و بیحوصله گفت:
_ سرهنگ وارسته اومده ملاقاتت. لازم نبود وقت
ملاقات بیاد.
_ چیزی شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمان
2 سال قبل

ادمین عزیز امشب پارت ۱۳۷ و نزاشتی یا باز دوباره برا من بالا نمیاد؟

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  رمان

پارت آخر بود امشب ک گذاشته شد..

سارا
سارا
2 سال قبل
پاسخ به  neda

گذاشتین پارت 137 رو؟
آخه برای من نیومده

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  سارا

فاطی گذاشته…
آخرین پارتم هس….
دیگ نمیدونم چرا برا شما نمیاد…

سارا
سارا
2 سال قبل
پاسخ به  neda

دیدم ممنون❤️

بی تام
بی تام
2 سال قبل

فک کنم‌ تارخ همون‌ شب اولی بچه دار شده و خبر نداره. ی پسر شبیه خودش

Nanaz
Nanaz
2 سال قبل

ینی اسم قبر و قبرستون و نامدار آورد قلبم نزدیک بود ایست کنه😐😂
بعد از این رمان دیگه نمیتونم هر رمانی رو بخونم،نویسنده ی فوق العاده ای داره،دست مریزاد👏🏻❤
فاطی جون میشه رمان های دیگه ی زینب عامل رو تو سایت بزاری؟

Tamana
Tamana
2 سال قبل

سه سااال🥺🥺💔
فرداشب پارت اخرههه💔💔💔💔

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

امیدوارم سرهنگ خبر خوش آزادی تارخ و بهش بده . چقده این رمان قشنگ بود . کاش بازم از این نویسنده عزیز رمان بزاری .عالیه رماناش.

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

ايشالا…

رمان
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

شاید میخواد بگه که نامیخان اومده پیش پلیسا یا پلیسا اون و گرفتن بعدشم که دیگه احتمالا تارخ آزاد شه بعد یهویی بگن دوسال بعد تارخ بچه دار شه بله عزیزان قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید😅😁😆🤣

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  رمان

شاید….
شایدم نه…

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

یا خدا اونجایی ک گفت سر قبر و اسم نامدار روشه داشتم سکته میکردم فک کردم تارخ چیزیش شده🥺عالی بود مرسی واقعا❤

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  Mahsa

منم 😂😂

رمان
2 سال قبل
پاسخ به  Mahsa

اره منم فک کردم که تارخ مرده اگه میگفت تارخ مرده یه جعبه دستمال و تموم میکردم

محدثه
محدثه
2 سال قبل

فاطمه جون سلام
امکانش هست بعد از اتمام رمان فایل pdf رمان رو هم بزارین؟

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  محدثه

خاهرم فعلا نیستش جواب تون رو بده … ولی آقا قادر مدیر سایت گفتن ک همه رمانارو پی دی اف میذارن.

مهشید
مهشید
2 سال قبل

خداییش هرچی بگم کم گفتم از خوبی این رمان
ینی فردو پارته اخره من چ کنم دیگ🥺
هــــــــــــــق🥺

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل
پاسخ به  مهشید

وااااااای نههههه
کاش فردا پارت آخرش نباشه
خیلی اخت شدیم با این رمان
تنها رمانیه که الان واقعا از خوندنش لذت میبرم ولا غیر اگر تموم بشه به همین زودی که باید سر به کوه و بیابون بزارم 😕😢😢😢😭😭😭😭😭😭😭😭😭

Nanaz
Nanaz
2 سال قبل
پاسخ به  Miss flower

وای دقیقا منم غصه ی پارت آخر رو گرفتم😐🚶🏻‍♀️💔

مهشید
مهشید
2 سال قبل
پاسخ به  Miss flower

ب نظر من تنها نویسنده ای ک بعد مهرناز خیلی خـــــــــــــوشـــــــــــــــکل نوشت و با نــــــــــــــــــظــــــــــــــم پارت داد این نویسنده بود
خدا بری ننه باباش حفظش کنه

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

فاطمه جون “خانم نویسنده ” نظرات خواننده ها رو هم میخونن؟

مهشید
مهشید
2 سال قبل

عالی بود
فقط بچهای با تجربه ی سایت بیان ببینم واقعا افرا در مورد شب زفاف راس میگه؟!
یکم شفاف سازی کنید برام
در ضمن غاطی دمت جیز ک این پارتم گذوتسی

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  مهشید

بیا برو بچه 😂😂

مهشید
مهشید
2 سال قبل
پاسخ به  neda

😂😂مثلا مامانمی باید راهنماییم کنی ک دو روز دیگ شوهر کردم بدونم دیگ

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  مهشید

خودم نوکرت هستم… چي میخای بگو 😂😂

مهشید
مهشید
2 سال قبل
پاسخ به  neda

😂😂درد شب زفاف رو شفاف سازی کن

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  مهشید

آخه 🔞میپرسی من چی بگم 😂😂

مهشید
مهشید
2 سال قبل
پاسخ به  neda

🤣🤣

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  مهشید

عزیزم همه ک مثل هم نیستن.. بدن همه فرق داره…
تجربه خود من درد بود.. خاک ب سرم آبرو نذاشتی برامن 😂😂

مهشید
مهشید
2 سال قبل
پاسخ به  neda

🤣🤣🤣🤣چقد درد داره

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

مثل همیشه یه پارت عالی و دوست داشتنی و غمگین
که واقعا خوندنی بود 👌👌👌👌👌👌
مرسی نویسنده جونی😘💖🌸

ستایش
ستایش
2 سال قبل

خوشبحالشون که همچین عشقی رو تجربه کردن… فقط اونجایی که گفت روی سنگ قبر اسم نامدار نوشته شده قلبم پاره پاره شد😑😑 فکر کردم زبونم لال تارخه😥

دسته‌ها
33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x