تارخ با لبخند بی جانی او را راهی خانه کرد.
خم شد و پاکت سیگارش را از روی میز برداشت. کاش شیرین این همه باورش نداشت. کاش میدانست هیچ چیز سر جای خودش نبود.
****
یوسف همراه اسب تارخ از اصطبل کوچک بیرون آمد. تکتاز را زین کرده بود و آماده بود تا به صاحبش سواری دهد، آن هم بعد از دو ماه.
تارخ مشغول پوشیدن چکمه هایش بود که با دیدن تکتاز سرش را بالا آورد. کلاه وسترنیاش عقب رفت. لبخندی زد.
_ چطوری پسر؟
تکتاز سُمش را روی زمین کوبید، انگار که میخواست دلتنگیاش را نسبت به تارخ نشان دهد.
یوسف افسار تکتاز را رها کرد و گفت:
_آقا شما رو نمیبینه بهانه گیر میشه.
تارخ نزدیک تکتاز شد و دستی روی یال های سیاه او کشید. دستش را داخل جیب شلوارش برد و چند عدد قندی که برای تکتاز آورده بود را داخل کف دست به دهان او نزدیک کرد. قند، خوراکی محبوب تکتاز بود. هر چند تارخ جز برای تشویق کردنش به او از خوراکی هاس محبوبش نمیداد.
تکتاز که قند ها را بلعید تارخ به سمت زین چرم قهوهای رنگ رفت. پایش را روی رکاب زین گذاشت، اما احساس کرد زین کمی شل بسته شده است.
زیر شکم اسب به حالت چنباتمه نشست تا زین را محکم کند.
_ یوسف سواری کردی باهاش این مدت؟
یوسف دستی به پشت گردنش کشید.
_ آقا راستش خودتون که خبر دارین تکتاز زیاد به بقیه سواری نمیده…من تو نبودتون میگردوندمش تو مزرعه، اما خانم مهندس لطف کردن چند باری باهاش سواری هم کردند تو خود مزرعه.
ابروهای تارخ بالا پریدند. منظور یوسف همان دختر بچهی چشم مشکی بود که چتری هایش را روی پیشانیاش میریخت؟
سوالش را بر زبان نیاورد. مگر در کل مزرعه بجز آن دختر زن دیگری هم بود؟
بند های زین را محکم کرد.
سوارکاری بلد بود؟ به قیافهاش نمیخورد!
از کنار اسب بلند شد.
_ خانم مهندس امروز تشریف آوردن؟
یوسف لبخندی زد.
_ بله آقا…هر روز صبح زود میان. ماشاءالله کارشون رو خیلی خوب بلدن. تو نبودتون نذاشتن آب از آب تکون بخوره. یه تنه مزرعه رو جوری اداره کردن که همه انگشت به دهن مونده بودند.
موضوع جالب شده بود. بعد از رحمان که کارش چاپلوسی بود یوسف کم حرف هم از آن دختر بچه تعریف کرده بود. این یعنی تعریف های رحمان چندان هم بیخود نبودند. اگر پسر بود احتمال اینکه او را در مزرعه نگه دارد وجود داشت، اما امکان نداشت اجازه دهد یک دختر بچه بین کارگر ها وول بخورد. آن هم دختر بچهای که سر به هوا هم بنظر میآمد.
یک پایش را داخل رکاب گذاشت و با یک حرکت فرز و سریع روی اسب پرید.
_ یوسف از خانمت چخبر؟ فارغ شد؟
یوسف خجل لبخندی زد. بیست و پنج سال بیشتر نداشت که پدر شده بود.
_ بله آقا…خداروشکر. صاحب یه دختر خوشگل شدم. اسمش رو گذاشتم ترنم.
تارخ جدی سر تکان داد.
_ مبارکه. به سلامتی کارت که تموم شد بیا پیشم. باید هدیهی تولد ترنم خانم رو بهت بدم. مرخصی هم لازم داشتی میتونی این هفته بری پیش خانم و دخترت. به بچه ها میسپرم حواسشون به کارات باشه.
یوسف با ذوق خندید.
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا تارخ.
تارخ تکتاز را به حرکت در آورد و در هوا دستی برای یوسف تکان داد. کمی که از یوسف فاصله گرفت با زانوهایش به پهلو های تکتاز فشار آورد تا با سرعت بیشتری حرکت کند.
بالاخره بعد از مدت ها فشار کاری یک لبخند نصفه و نیمه روی لب هایش نشسته بود. لبخندی که دلیلش سوارکاری با تکتاز بود.
به سرعت در مزرعه تاخت. مزرعهی بزرگ این اجازه را نمیداد که با پای پیاده به تمام بخش ها رسیدگی کند. همان زمان که متوجه این مشکل شده بود بلافاصله به فکر خرید اسب افتاده بود. هر چند اسب قبلیاش را که یاد آور خاطرات گذشته بود را فروخته بود.
وقتی کنار استخر های پرورش ماهی رسید سرعتش را کم کرد و نهایتا ایستاد.
از دور نگاه کلی به آن سمت انداخت. همه چیز آرام و مرتب بنظر میرسید.
بازدید از استخر ها را موکول کرد به بعد از کاری که با افرا داشت.
دوباره اسبش را به حرکت درآورد و اینبار راهی گاو داری شد.
میتوانست رحمان را در گاوداری پیدا کند و از او سراغ مهندس جوان را بگیرد.
فاصلهی گاوداری تا جایی که از آن قرار داشت زیاد بود. بنابراین تا میتوانست تکتاز را مجبور کرد با سرعت بیشتری بتازد.
نزدیک گاوداری که شد با چشم دنبال رحمان گشت، اما با دیدن جمعیتی از دختر و پسر های جوان که تعدادشان کم هم نبود افسار اسبش را کشید.
تکتاز شیههی آرامی کشید و ایستاد، اما همان شیههاش کافی بود تا نگاه جمعیتی که مقابل تارخ بودند به سمت او بچرخد.
افرا که در حال صحبت کردن با دکتر شایسته بود با شنیدن صدای اسب به عقب چرخید و با دیدن هیبت تارخ و اخم هایش آه از نهادش برخاست.
زیر لب نالید:
_ گاوم زایید. دوقلو!
شایسته نگاهی به افرا انداخت.
_ افرا مطمئنی با صاحب مزرعه هماهنگ کردی تا من و دانشجو هام واسه بازدید بیام اینجا؟
افرا جواب دکتر شایسته را سرسری داد و بعد از گفتن با اجازهای با سرعت به سمت تارخ که با خشم روی اسبش نشسته و با به او نگاه میکرد دوید.
وقتی نزدیک تکتاز شد ایستاد و سرش را بالا برد.
تارخ نامدار با این هیبت و با این اخم ها به مراتب ترسناک تر بنظر میآمد.
فقط یک رکابی سفید چسبان به تن داشت و عضلات سینه و شکمش به صورت کاملا واضح در دید عموم بودند.
بازوهای مردانه و قویاش با آن عضلات پیچ در پیچ موضوع صحبت جالبی برای دانشجو های دختر کم سن و سال بود. بخصوص که با آن کلا وسترنی دقیقا شبیه کابوی های فیلم های وسترن آمریکایی شده بود! فقط یک سیگار کم داشت که میان لب هایش بگذارد.
افرا با ترس سر تکتاز را نوازش کرد و خیره به تارخ که صامت و با اخم تماشایش میکرد گفت:
_ توضیح میدم.
تارخ با یک حرکت از روی اسب پایین آمد. طوریکه افرا ترسیده چند قدم عقب رفت.
هر چقدر در برابر مرد های دیگر مثل سامان و مسعود سرتق بود و شجاع، در برابر این اخم ها کم میآورد.
تارخ شمرده شمرده گفت:
_ یالا…میشنوم توضیحاتت رو…توضیحاتت قانعم نکنن این جماعتو با پشت پا پرت میکنم بیرون از اینجا!
افرا مضطرب آب دهانش را قورت داد. این لحن صدا هیچ ردی از شوخی در خود نداشت.
انگشتانش را در هم گره زد.
_ راستش جناب نامدار وقتی نبودین دکتر شایسته پرسیدن میتونن برای بازدید بیان اینجا یا نه که چون قبلا خودتون اجازه داده بودین فکر کردم مشکلی نباشه. برای همینم…
تارخ از کنارش گذشت و حرف افرا را ناقص رها کرد.
_ قانع نشدم…
افرا با دلهرهی وحشتناکی دنبالش کرد. مطمئن بود اگر تارخ نامدار کنار آن جمعیت برسد چنان آبرویش را میبرد که تا عمر دارد نمیتواند وارد دانشکدهی کشاورزی شود.
بلند صدایش کرد.
_ آقای نامدار…
تارخ بی توجه به قدم های محکم و بلندش ادامه داد و افرا که دید حریفش نیست ناچار رکابی او را از پشت چنگ زد و نالید:
_ تارخ تورو خدا…بذار توضیح بدم لعنتی. آدم که نکشتم…
خسته بود از جناب جناب کردن! اصلا در زندگیاش عادت نداشت کسی را رسمی و با القاب خاصی مثل جناب و آقا صدا کند بخصوص اگر طرف مقابلش سن و سال بالایی هم نداشت. حالا در این وضعیت هم دست از نقش بازی کردن برداشته و خودش را رها کرده بود!
تارخ ایستاد و با اخم هایی که همچنان روی پیشانیاش خود نمایی میکردند به سمت افرا چرخید. دست افرا از رکابیاش جدا شد.
نگاه از چتری های خرمایی افرا گرفت و در چشمان مشکی او زل زد.
_ آدم نکشتی. به حریم خصوصی من تجاوز کردی! کم از آدم کشتن نیست.
افرا ناباور از جدیت تارخ خندید. اینبار نگاه تارخ بی اختیار روی چال گونهی عمیق او خیره ماند.
_ سر جدت ولم کن…مزرعهت رو که نخوردن…بدبختا اومدن چند تا چیز یاد بگیرن دیگه…اینهمه عصبانیتت رو درک نمیکنم.
تارخ سرش را به صورت او نزدیک کرد.
_ منم این حجم از پررو بودن و بی مسئولیت بودن تورو درک نمیکنم.
افرا با حرص انگشت تهدیدش را بالا آورد.
_ ببین شازده…تو دو ماهی که نبودی من عین سگ جون کندم تو این مزرعه…بدون اینکه یه قرون حقوق بگیرم. منتی هم نیست. خودم خواستم. اما حداقل جنابعالی میتونی یکم مودبانه تر برخورد کنی.
تارخ پوزخندی زد.
_ من مجبورت کرده بودم بدون حقوق اینجا عین سگ کار کنی؟ نه. پس نیازی نمیبینم با آدمی که خودش رو با صاحب مزرعه اشتباه گرفته و برا خودش میبره و میدوزه مودبانه برخورد کنم. قول میدم امروز درس عبرت خوبی برات شه خانم مهندس!
قبل از اینکه تارخ بچرخد افرا باز هم مضطرب به رکابی او چنگ زد.
اخم های وحشتناک تارخ را نادیده گرفت و گفت:
_ بیا معامله کنیم. تو بیخیال آبروریزی شو من مهران رو میکشونم اینجا…آرش بهم زنگ زد. گفت بدجور دنبالشی.
تارخ مچ او را گرفت و دستش را از رکابیاش جدا کرد.
_ معاملهی بدی بنظر نمیاد منتها به شرطی که یه بند جدید بهش اضافه شه.
افرا سوالی نگاهش کرد.
تارخ با جدیت ادامه داد:
_ مهران که اومد جنابعالی بند و بساطت رو جمع میکنی و میزنی به چاک. دوست ندارم دیگه تو مزرعهم ببینمت!
افرا حیرت زده نگاهش کرد. دنبال ردی از شوخی یا مزاح در چشمان تارخ بود، اما در نگاه جدی او رد هیچ گونه شوخی وجود نداشت.
_ چی داری میگی؟ من جون کندم تا رسیدم به اینجا. میخوای دستی دستی آرزوهای خودمو خاک کنم؟
تارخ بیخیال و خونسرد شانه بالا انداخت.
_ تور آرزوهات رو ببر یه جای دیگه پهن کن بچه. قبوله یا عذر استاد و دانشجو هاش رو بخوام؟
افرا سکوت کرد. چه باید میگفت؟ اگر قبول نمیکرد غرور و آبرویش بر باد میرفت. به دانشجو های سر به هوا که اکثرشان نه برای یادگیری که برای تفریح به اینجا آمده بودند اهمیتی نمیداد، اما دکتر شایسته…
دکتر شایسته برایش اهمیت بسیار زیادی داشت. خیلی زیاد. وقتی خبر کار کردنش را به دکتر شایسته داده بود سر تا پا غرور بود. حالا نمیخواست با رفتار تند تارخ نامدار تمام آن احساس غرور زیر سوال برود.
از طرفی اگر شرط او را قبول میکرد باید قید رویاهایش را میزد.
در فکر هایش غوطه ور بود که تارخ چرخید.
_ هر طور راحتی مهندس.
ضربان قلبش بالا رفت. هیچ شناختی از این مرد نداشت، اما یک چیز را راجع به او خوب میدانست. تارخ نامدار اهل شوخی نبود. در کل مزرعه همه از جدیتش حرف میزدند.
مطمئن بود حتی اگر شرط را نپذیرد هم باز هم به این سادگی اجازه نخواهد داد تا او در مزرعه بماند.
نمیتوانست نقد را رها کرده و نسیه را بچسبد. فعلا مدیریت شرایط کنونی مهم تر بود.
قبل از اینکه فاصلهی تارخ زیاد تر شود بلند گفت:
_ قبوله.
زیر لب ادامه داد:
_ بعدا یه فکری به حال اخراج شدنم میکنم. مردک زورگوی نفهم…
تارخ با شنیدن صدای واضح افرا مکث کوتاهی کرد و بعد به سمت دکتر شایسته قدم برداشت.
شایسته یک استاد میان سال بود که چیزی به بازنشستگیاش نمانده بود. موهای سرش که محدود به دور سرش بودند سفید شده و وسط کلهاش طاس بود. سیبیل مرتب سفید رنگی هم پشت لب هایش داشت.
چشم هایش ریز بودند، اما نگاه نافذی داشت.
با دیدن تارخ که نزدیکشان میشد به قدم هایش حرکت داد. با اخم به دانشجو های دختر که با لبخند شیطنت باری به تارخ اشاره کرده و در حال پچ پچ بودند نگاه کرد تا بلکه حساب کار دستشان آمد که البته فایدهای نداشت و بعد به طرف صاحب مزرعهی جوان و سرسخت قدم برداشت.
مقابل هم که رسیدند تارخ با جدیت سلام داد و گفت:
_ دکتر شایسته…از این طرفا؟
شایسته لبخندی زد. خوشحال بود که افرا کارش را درست انجام داده و این مرد نفوذ ناپذیر را راضی کرده بود تا دانشجو هایش برای بازدید وارد مزرعهی بی در و پیکر نامدار شوند. مدتی میشد که تارخ نامدار تمایل چندانی به ورود دانشجو ها به آن مجموعه نداشت.
دستش را به سمت تارخ دراز کرد.
_ مزاحم شدیم جناب نامدار.
تارخ دستش را فشرد.
_ اختیار دارین. چیزی نیاز داشتین میتونین به رحمان بگین.
شایسته خواست تشکر کند که صدای هیجان زدهی یکی از دختر های شر و شیطان کلاسش بلند شد.
_ وای خدای من…این آقای خوشتیپ و جوون صاحب این مزرعه هستن؟ تارخ نامدار شمایین؟
افرا کنار شایسته و تارخ ایستاد و فرصت نداد تا آن ها جواب دختری که بی فکر حرف زدنش کاملا مشخص بود را دهند.
_ بهتره یه لیوان آب قند بخوری قبل از اینکه از شدت خوشتیپی صاحب مزرعه ضعف کنی!
زیر لب با اخم و حرص غر زد:
_ انگار حضرت یوسف رو دیده! ول کنن دستش رو هم میبره این وسط!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از آشناییت خوشبختم، عزیزم
عالیییی
جان جدت طولانیش کن خب 🙈🍫
یا مثلا مثل دنیا خانم خوشگل عیدی بده به ما یا مثل آرام خانم جذاب پارتارو دوتا بکن
حرف دلارام خانم خوشمله خوردنی هم درسته اعا کاملا موافقم🤤😂❤️❤️❤️
خلاصه اینکه از ۳تاتون تعریف کردم🙈😂😂
منم حدیثم خوشبختم🥴😂
خوشبختم حدیث جان❤😂
خوشبختم حدیث جون😂😂💜
از آشناییت خوشبختم، حدیث گل
عزیزم رمانت قشنگه و تااینجا غیرقابل پیشبینی✨
لطفا واسه عید چند تا پارت عیدی بده😂👌🏻❤
تورو خدا پارت رو بیشتر کن…
خسته شدم اینقدر زود تموم شد، اونم وسط جاهای مهم اش😔😔😭😭😭
++++++++
دقیقا بابا من کف کردم ک
نمیشه ی پارت صب بزاری ی پارت شب
اخه اینجوری خیلی منتظر میمونیم
مزش میزه