حاضر جوابی افرا دانشجو ها را به خنده انداخت.
ابروهای تارخ بالا رفتند، خندهاش گرفته بود. خندهاش بخاطر جملهای بود که افرا زیر لب با حرص زمزمه کرده بود با آن مثال عجیب و بامزهاش، اما اجازه نداد لبخندش از پشت لب هایش پیشروی کنند. حالت جدی خودش را حفظ کرد و حتی اخم هایش را هم وسعت داد.
استاد شایسته با افسوس پوفی کشید. به حاضر جوابی ها و زبان تند و تیز افرا عادت داشت. افرا را خوب میشناخت. شش سال دانشجوی ممتازش بود. هم در مقطع کارشناسی هم ارشد. چند واحد درسی مهم با هم گذرانده بودند و فارغ از آن به دلیل علاقهی زیاد افرا به رشتهی تحصیلیاش مدام در اتاق او برای پرس و جو کردن و یافتن کتاب ها و مقاله های جدید رفت و آمد داشت. دختر سخت کوشی بود. تا حدودی از زندگی شخصیاش هم خبر داشت و میدانست علیرغم سن کمش روز های سختی را پشت سر گذاشته است. با اراده بود و باهوش. تنها ایرادش همان حاضر جوابیاش بود و گاهی بی ملاحظه و سر به هوا بودن که امید داشت با بالا رفتن سنش این رفتار ها در وجودش اصلاح شوند.
سرش را سمت دانشجو هایش گرداند.
_ مزه پرونی بسه دیگه. حواستون رو جمع کنین بلکه یه چیزایی یاد گرفتین که به درد شغل آیندهتون خورد.
بازدید از همچین مزرعهای یه موقعیت عالی برای یادگیریه. هزار برابر بهتر از درسای تئوری که سر کلاسا میخونین. بجای شیطنت و رفتارای کوته فکرانه از این موقعیت استفاده کنین.
به تارخ و افرا که کنارش ایستاده بودند اشاره کرد.
_ باید ممنون خانم مهندس و جناب نامدار باشیم که همچین موقعیتی در اختیارمون گذاشتن.
به تارخ نگاه کرد.
_ جناب نامدار اگه اجازه بدین ما یه نگاهی به گاوداری بندازیم.
تارخ سر تکان داد.
_ بفرمایین.
با اشارهی دکتر شایسته دانشجو ها دنبالش روانه شدند.
حرف های جدی استادشان هیچ تاثیری رویشان نگذاشته بود. یک عده که با نارضایتی جلوی بینی و دهان خود را گرفتند تا بوی پهن گاو ها اذیتشان نکند و با اه و پیف کردن دنبال دکتر شایسته رفتند. عدهی دیگر هم همچنان که در حال بگو بخند و پچ پچ بودند با قدم هایی آرام از کنار افرا و تارخ گذشتند.
دختری که آرایش تقریبا زیادی روی صورت داشت هنگامی که از کنار تارخ میگذشت چشمکی روانهاش کرد. یکی از پسر ها هم شمارهای کنار پای افرا روی زمین انداخت. البته تارخ بود که این صحنه را دید و افرا متوجه آن نشد.
وقتی دانشجو ها کاملا از آن ها فاصله گرفتند افرا نفس آسوده اش را بیرون فرستاد. تقریبا بخیر گذشته بود.
تارخ خم شد و کاغذی که آن پسر کنار پای افرا انداخته بود را برداشت و به سمت افرا گرفت.
افرا اخم کرد.
_ این چیه؟
تارخ لای کاغذ کوچک را باز کرد. با صدایی رسا نوشتههای روی آن را خواند.
” خانم مهندس اگه مایل بودین با این شماره تماس بگیرین تا ناهار در خدمتتون باشم. ارادتمندتون سبحان…
“۰۹۳۸۷۸…
افرا اجازه نداد تارخ شماره را کامل بخواند. غرید:
_ خاک تو سرتون کنم. ببین بخاطر کیا خودمو تو دردسر انداختم.
تارخ کاغذ را به سمتش گرفت.
_ نمیخوایش؟
افرا اخم کرد.
_ منظورت چیه؟
تارخ بیخیال شانه بالا انداخت.
_ وقتی میای تو جایی کار میکنی که یه لشکر مرد همکارتن باید منتظر پیشنهادای هیجان انگیز تر از اینم باشی.
افرا پوزخندی زد.
_ اونوقت تمام نگرانی تارخ نامدار بزرگ آسیب دیدن منه. جالبه…
تارخ بی توجه به کنایهی او چرخید و به سمت تکتاز رفت. کاغذ را روی زمین پرت کرد.
_ بچه جون دنبالم بیا…رحمان گفت حساب و کتاب این دوماه همش دست تو بوده. تشریف بیار هم حساب کتابارو تحویل بده هم به مهران زنگ بزن.
افرا دنبالش رفت.
_ واقعا میخوای اخراجم کنی؟ چرا آخه؟ مشکلت با من چیه؟
تارخ روی اسبش پرید. افسار تکتاز را در دست گرفت.
_تو خیلی وقته اخراج شدی. خبر نداری.
به ساختمانی که با فاصلهی قابل توجهی از گاوداری قرار داشت اشاره کرد.
_ تا ده دقیقهی دیگه تو ساختمون کنار سیلو ها باش. دیر نکن وقت ندارم.
منتظر نماند افرا چیزی بگوید و با سرعت از آن جا دور شد.
افرا با حرص پایش را بر زمین کوبید.
_ مرتیکه یابو سوار…انگار منم اسب و شتر زیر پامه.
پوفی کشید و بعد از برداشتن کیفش که به شاخهی درخت گردویی که در آن نزدیکی بود آویزان کرده بود با قدم هایی بلند به سمت ساختمانی که تارخ اشاره کرده بود رفت.
یک ربع طول کشید تا برسد. انتهای مسیر را تقریبا دویده بود تا مبادا تارخ نامدار با دیر کردنش عصبانی شود.
وقتی داخل ساختمان نیمه تاریک و نمور کنار سیلو ها که پر بود از بیل و کلنگ و وسایل باغبانی شد با رحمان رو به رو گشت.
همانطور که نفس نفس میزد پرسید:
_ آقا رحمان این حاج آقای همایونی، جناب نامدار خان کوشش؟
رحمان لب گزید.
_ خانم مهندس سرت به تنت زیادی کرده؟
به بیرون ساختمان اشاره کرد.
_ رفت به سیلو ها سر بزنه. منتظرت بود اتفاقا...
افرا سر تکان داد و بی توجه به نصیحت های رحمان در رابطه با رفتار صحیح با تارخ از ساختمان بیرون زد.
سیلو ها در قسمت پشتی ساختمان بودند.
ساختمان را دور زد. چشمش به تکتاز خورد که کنار دیوار سیمانی ساختمان ایستاده و داشت از علوفه هایی که روی زمین ریخته بودند میخورد.
نگاهش را در اطراف سیلو ها چرخاند.
توانست تارخ را پیدا کند. مشغول حرف زدن با یکی از کارگرها بود.
عصبی به سمتش قدم برداشت. پسری که در حال حرف زدن با تارخ بود از کنار او گذشت و در جهت مخالف افرا از آن ها دور شد.
تارخ به پشت سرش چرخید و با دیدن افرا که با خشم و با تندی به سمتش میآمد سریع دستش را بالا آورد تا بخاطر چالهی کوچکی که روی زمین کنده شده بود به او تذکر دهد، اما دیر شده بود چون درست همان لحظه پای افرا داخل آن چاله رفت. تعادلش بهم خورد و با صدای بلندی روی زمین افتاد.
صدای آخ بلند افرا باعث شد تا تارخ سرش را با افسوس تکان دهد. خودش هم موقع آمدن به سمت سیلو ها اگر حواسش را جمع نکرده بود همین بلا سرش میآمد.
به سمت افرا نزدیک شد. بد زمین خورده بود. امیدوار بود اتفاقی برایش نیوفتاده باشد. نه که آن دخترک سر به هوا برایش اهمیت داشته باشد، نه. حوصلهی دردسر نداشت.
کنار افرا که رسید به سمتش خم شد.
_ خوبی؟
افرا از شدت درد ضعف کرده بود. مچ پایش را مالید و به سختی لب زد:
_ خوبم.
تارخ از این حجم سرتق بودن پوفی کشید. صورت قرمز شدهاش کاملا نشان میداد که درد دارد. دردی که احتمالا شدید هم بود.
کنار افرا زانو زد و بی تعارف مچ دست او را گرفت. افرا با اخم نگاهش کرد.
تارخ سنگینی نگاه او را حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد.
همانطور که به پای افرا خیره بود گفت:
_ ول کن دستتو ببینم مچ پات در نرفته باشه.
افرا غر زد:
_ دکتری مگه؟
تارخ با فشار اندکی دست او را از پایش جدا کرد. بدون اینکه جواب افرا را دهد کفش او را از پایش درآورد که صدای آخ بلند افرا باعث شد تا محتاط تر عمل کند.
جوراب او که طرح بچگانهی گربه رویش داشت را نصفه درآورد و آرام با نوک دو انگشتش مچ ظریف او را فشار داد. افرا با اخم غرید:
_ چیکار داری میکنی؟ یواش تر…
به روی خودش نیاورد، اما برای اولین بار در زندگیاش حس میکرد از این برخورد نزدیک کمی خجالت زده است، البته به سرعت این خجالت را کنار زد.
تارخ پایش را رها کرد.
_ پیچ خورده فقط. چیزیش نیست. یکی دو روز بگذره خوب میشه، اما اگه دیدی خیلی درد داره محض احتیاط برو بیمارستان یه عکس بگیرن ازش.
از جایش بلند شد و به کفش اشاره کرد.
_ کفشتو بپوش.
افرا آرام جورابش را بالا کشید و کتانی مشکیاش را با آرام ترین حالت ممکن به پا کرد.
سرش را بالا آورد و به تارخ چشم دوخت. میخواست برای کمک خواستن دستش را به سمت او دراز کند، اما پشیمان شد.
یک دستش را به زمین تکیه داد و با سختی به بدنش تکان داد و از جایش برخاست. عملا روی پای چپش ایستاده بود.
تعادلش مجددا بهم خورد، اما اینبار قبل از اینکه زمین بخورد تارخ فرز و سریع بازویش را گرفت.
_ مراقب باش بچه. میتونی راه بری؟
افرا با حرص نفسش را بیرون داد.
_ یه لطفی کن دیگه به من نگو بچه.
بازویش را از دست تارخ بیرون کشید.
تارخ بدون جواب دادن جلوتر راه افتاد. کمی که فاصله گرفت دستوری گفت:
_ دنبالم بیا…
افرا دندان هایش را با حرص روی هم فشار داد و با پایی که لنگ میزد و به سختی به دنبال او رفت.
وقتی سرعت حرکت تارخ را دید بلند گفت:
_ میخوای جای راه رفتن بدو! نمیبینی دارم به زور راه میرم؟ اینطوری گمت میکنم.
تارخ ذرهای به غر زدن او توجهی نکرد و به راه رفتنش با همان سرعت ادامه داد!
اینبار افرا زیر لب غرید:
_ لعنت به تو!
سرعت نابرابرشان باعث شد تا تارخ به سرعت از دیدش محو شود.
از کنار تکتاز عبور کرده و به پشت ساختمان رفته بود.
افرا حس کرد درد پایش اذیتش میکند که ایستاد و با لجبازی گفت:
_ به جهنم! هر غلطی دلت میخواد بکن.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پشیمان شد و با صورتی آویزان به راهش ادامه داد. کم مانده بود گریهاش بگیرد.
ساختمان را که دور زد تارخ را دید. داشت سیگار میکشید. افرا اخم کرد.
_ معتادم که هست!
تارخ نگاه کوتاهی به سمتش انداخت. سیگار نصف و نیمهاش را روی زمین پرت کرد.
_ بیا تو ساختمون.
باز هم جلوتر از افرا وارد ساختمان شد. با دیدن وضعیت شلوغ ورودی و ابزار های مختلف که روی زمین ریخته بودند بلند طوریکه افرا بشنود هشدار داد:
_ بچه جون حواست رو جمع کن. اینجا شلوغه باز پات گیر نکنه این ور اون ور!
افرا صدایش را که شنید زیر لب غرید:
_ انشاءالله پای خودت گیر کنه بیوفتی نصف شی!
بلندتر طوریکه صدایش به تارخ برسد ادامه داد:
_ چشم آقابزرگ!
تارخ سر تکان داد و لبخند محوی زد. دخترک نه تنها سرتق بود و حاضر جواب که سر نترسی هم داشت.
از کنار ابزار آلات کشاورزی عبور کرد و وارد راهروی تنگ و تاریک سمت راست شد. مقابل در اتاقی که تقریبا اتاق کارش محسوب میشد ایستاد. در اتاق را موقع رفتن قفل کرده بود. با کلیدی که از جیب شلوارش بیرون کشید قفل را باز کرد و داخل شد.
در را باز گذاشت تا افرا داخل ساختمان گیج نشده و راحت بتواند پیدایش کند.
به محض پا گذاشتن در اتاق احساس خفگی کرد. همه جای اتاق پر از گرد و خاک بود. انگار که به جای دوماه سال ها کسی وارد آنجا نشده بود.
کلید دستش را روی میز کار چوبیاش پرت کرد و به سمت پنجره های بزرگ و کثیف که پر از لکه های باد و باران بود رفت.
پنجره ها را باز کرد. با گردش یافتن هوا داخل اتاق حس کرد فضا کمی قابل تحمل تر شده است.
کلاه سرش را برداشت و آن را هم روی میز و کنار مانیتور کامپیوتر گذاشت.
دستی لای موهای پرپشتش کشید.
آنقدر سرش شلوغ بود که به کل یادش رفته بود قصد دارد برای کوتاه کردن موهایش سراغ هیراد برود.
پشت میز نشست و گوشیاش را از جیبش بیرون کشید. از واتساپ برای آرش پیام فرستاد.
” یه زنگ بزن هیراد برش دار بیار مزرعه. وقت ندارم برم پیشش موهامو کوتاه کنه. بیارش اینجا. موها کلافهم کردن.”
آرش انگار روی گوشیاش خوابیده بود. بلافاصله جواب پیامش را فرستاد.
” میمردی زودتر بگی؟ باشه زنگ میزنم بهش”
بدون جواب دادن به پیام آرش گوشی را روی میز پرت کرد. همان لحظه هم افرا وارد اتاق شد.
بی اختیار نگاهش روی پای افرا سر خورد. وزنش را روی پای سالمش انداخته و ایستاده بود. فقط نوک پای آسیب دیدهاش را برای حفظ تعادل به زمین تکیه داده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایا من سر این رمان سکته نکنم صلوات
یه رمان دیگه هم هست که اینقدررررررر کمه کلا ولش کردم دیگه نیمخونمش
این رمان قابل تحمل ترع ولی بازم کمه
تو رو خدا بیشترش کن بزا ماهم بیشتر با این جناب تارخ تو مخی و البته باحال و افرای بامزه آشنا شیم 😉😂😂
بابا زیاد میزارم که ☹️
وااایی دوس داری گریهه کنمم؟؟😢😢😢😢ی سه خط بیشتر بنویس خو
پلیز پلیز پلیززززز😢😭