رمان الفبای سکوت پارت 21 - رمان دونی

مهران بی توجه به جدیت افرا باز هم با همان لحن قبلی گفت:
_ سرکار خانم امر کنن…مهران مگه دلش میاد به خوشگل خانم نه بگه؟

افرا لبش را گاز گرفت تا مبادا کنترلش را از دست داده و او را به رگبار فحش و ناسزا ببندد.
با مکث کوتاهی آرام نجوا کرد:
_ می‌شه لطفا بیای مزرعه؟ کارت دارم‌.

اسم مزرعه باعث شد تا مهران ناخودآگاه جدی شود.
اینبار بدون مزه پرانی و با جدیت زمزمه کرد:
_ افرا اگه می‌خوای قرار بذاریم بریم رستورانی جایی…‌مزرعه نمی‌تونم بیام. تارخ برگشته پیدام کنه باید فاتحه‌م رو بخونم. اصلا می‌خوای آدرس خونه‌ی دوستمو بدم بیای پیشم. خوبه؟

اخم های افرا عمق گرفتند. با خود اندیشید که مهران راجع به او چه فکری می‌کند که چنین پیشنهاد گستاخانه‌ای به او می‌دهد؟
هر چه مهران بیشتر ادامه می‌داد بیشتر ترغیب می‌شد او را تحویل تارخ دهد. افکارش را به کنار راند و عامدانه لحنش را ناراحت و غمگین تر از قبل نشان داد.
_ تو چیکار کردی که ازش می‌ترسی؟

مهران بحث را پیچاند.
_ هیچی بابا…این شازده با همه مشکل داره. تقصیر باباس. زیادی رو داده بهش‌. شاخ شده واسه ما!
با مکث خیلی کوتاهی ادامه داد:
_ صبر کن ببینم. نکنه به تو هم گیر داده؟

افرا عمدا نالید:
_ توروخدا بیا مزرعه به دادم برس. اخراجم کرده هیچ…وقتی حساب کتابارو دید و متوجه شد تو یه قسمتی‌ از حسابا خرابکاری کردم اینجا زندانیم کرده. خیلی می‌ترسم مهران.

پشیمان شد از گفتن دروغ شاخدارش‌. حس می‌کرد زیاده روی کرده و مهران متوجه اغراق جملاتش شده است، اما وقتی صدای عصبانی مهران را شنید متعجب شد. نمی‌دانست مهران واقعا تا این اندازه کودن است، یا تارخ نامدار چنین شخصیت وحشتناکی دارد که مهران حرفش را به سادگی باور کرد.

_ غلط کرده! نگران نباش…فقط می‌خواد بترسونتت. عادتشه…

افرا به نقش بازی کردنش ادامه داد:
_ مهران خواهش می‌کنم بیا اینجا…من می‌ترسم ازش…بیا کمکم کن شاید تونستیم حسابارو با هم درست کنیم.

مهران سکوت کرد. رفتن به مزرعه برایش ریسک بزرگی به حساب می‌آمد.
افرا از سکوت مهران متوجه شد که دو به شک است برای همین بیشتر از قبل نالید:
_ مهران خواهش می‌کنم. الان این ورا نیست. اگه می‌تونی خودتو برسون بلکه یه خاکی تو سرمون کردیم‌. بعدش در می‌ری دیگه…

مهران نفسش را بیرون داد.
_ اه بابا..‌. دلمون خوش بود رفته مسافرت از شرش راحت شدیم…

ابروهای افرا بالا رفتند. ظاهرا مهران چندان دل خوشی از دست پسر عمویش نداشت. خیلی دوست داشت سر از ماجرای خاندان پیچیده‌ی نامدار در بیاورد.
حیف که فرصتش نبود وگرنه سیر تا پیاز ماجرا را از زیر زبان مهران بیرون می‌کشید.
بصورت کاملا نمایشی آهی کشید.
_ خیلی خب…تو نمی‌تونی بیای و می‌ترسی حداقل شماره‌ی آرش رو بده. شاید آرش بتونه کمکم کنه.
نقشه‌اش گرفت. دست روی حماقت مهران گذاشته بود!
مهران آنقدر ابله بود که آرش را رقیب خود می‌دید.

با تردید و تا حدودی با عصبانیت گفت:
_ لازم نکرده…آرش که نزدیک تر از من نیست به تارخ…خودم میام…

افرا با خباثت لبخندی زد. بالاخره او را راضی کرده بود. سعی کرد خوشحالی در لحنش زیاد پدیدار نباشد نمی‌خواست مهران شک کند.
_ ممنون مهران…

مهران با غروری که از تشکر افرا به لحنش سرایت کرده بود پرسید:
_ حالا دقیقا کجای مزرعه هستی؟

افرا جواب داد:
_ ساختمون کنار سیلو ها.

مهران متعجب پرسید:
_ تو ساختمون زندونیت کرده؟

افرا با تردید جواب داد:
_ آره تو اتاقشم. می‌شه زود بیای؟

مهران پوفی کشید.
_ تا یک ساعت و نیم دیگه می‌رسم. فقط در دسترس باش که اگه تارخ اون نزدیکیا بود بهم خبر بدی.

افرا باشه‌ای زمزمه کرد و مهران با لحنی کشدار گفت:
_ افرا نجاتت دادم شام مهمونم می‌کنی… یادت نره.

افرا با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد. به سختی تظاهر کرد که پیشنهاد او را پذیرفته است و بعد بلافاصله تماس را قطع کرد و غرید:
_ وای خدای من…گیر یه مشت روانی مشکل دار افتادم…

صدای مردانه‌ای باعث شد هینی از سر ترس کشیده و از جا بپرد.
_ برای همینه که می‌گم جات اینجا نیست.

سرش را چرخاند و با دیدن تارخ که خونسرد به چارچوب در تکیه داده بود دستش را روی قلبش گذاشت.
_ تو از کی اینجایی؟ اصلا واسه چی وایستادی اونجا؟ ترسیدم.

تارخ بدون جواب دادن به سوالش گفت:
_ تا مهران بیاد بمون…بعدش می‌تونی بری.

افرا سعی کرد نسبت به بخش آخر جمله‌ی او بی تفاوت باشد. به قدری سخت و نفوذ ناپذیر بود که احساس می‌کرد خودش به تنهایی از پس او بر نمی‌آید. نیاز به یار کمکی داشت. باید در آرامش فکر می‌کرد و برای ماندن در مزرعه راه حل مناسبی می‌یافت.
بیخیال موضوع اخراجش شد و با کنجکاوی پرسید:
_ چرا رابطه‌ت با مهران این شکلیه؟ اصلا مهران چیکار کرده که داره فرار می‌کنه؟ چرا اینهمه ازت می‌ترسه؟

تارخ پوزخندی زد.
_ اگه واقعا چیزی در مورد روابط من و خانواده‌ی عموم نمی‌دونی بهتره از این به بعدم همینطوری باشه. هر چی کمتر بدونی بیشتر به نفعته. هر چند زرنگ تر از این حرفا بنظر می‌رسی که از همه چی بی خبر باشی.

افرا جا خورد.
_ منظورت چیه؟

تارخ کامل به سمتش چرخید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. نگاه افرا روی چشمان مرموز و تیره‌ی او ثابت ماند.
_ منظورم اینه که هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره. عموی من بی هدف تو رو اینجا نفرستاده. رفتی پیشش بهش بگو تارخ گفت هیچ وقت حرفاتو باور نمی‌کنم!‌

افرا ناباور خندید‌.
_ زندگیت خیلی جناییه مگه نه؟ من تا همین دیروز نمی‌دونستم نامی خان عموته، بعد تو فکر می‌کنی نامی خان بزرگ منو واسه جاسوسی چیزی فرستاده اینجا؟ واسه خاطر این فکرای مریض گونه‌ و احمقانه‌ت داری منو از کار بی کار می‌کنی؟ همه‌ی اون سخنرانیات الکی بودند؟

تارخ خونسرد جواب داد:
_ من چیزی که باید می‌گفتم رو گفتم.‌..اینکه قبول کنی یا نه برام مهم نیست. هر طور دوست داری فکر کن.

لحن تحقیر آمیز تارخ او را به مرز جنون رسانده بود. با فراموش کردن اینکه پایش آسیب دیده است با شدت و سرشار از عصبانیت از جایش برخاست تا آنجا را ترک کند. اما چنان درد وحشتناکی در مچ پایش پیچید که بی اختیار روی صندلی افتاد. صورتش درهم رفت و لب گزید.

حالتش طوری بود که حتی توجه تارخ هم به سمتش جلب شد و با شک پرسید:
_ خوبی؟

افرا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
_ به تو مربوط نیست.

تارخ بی توجه به جمله‌ی نسبتا بی ادبانه او زمزمه کرد:
_ زنگ بزن یکی بیاد دنبالت. با این پا نمی‌تونی رانندگی کنی.

افرا پوفی کشید. تارخ درست می‌گفت. اصلا نمی‌توانست به پایش فشار بیاورد.
مانده بود با چه کسی تماس بگیرد. صحرا که درس داشت و نمی‌توانست دنبالش بیاید. به سامان هم محال بود زنگ بزند. حوصله نصیحت ها و غر غر های او را نداشت.
نالید:
_ با آژانس می‌رم.

تارخ دست به سینه نگاهش کرد.
_ ماشینت رو هم حتما باید ما پست کنیم برات؟ یالا بچه جون…زنگ بزن یکی بیاد دنبالت… به هر کی زنگ زدی بگو با آژانس بیاد تا با ماشینت برگردین. تا بیان دنبالت مهرانم می‌رسه اونوقت کاملا بی حساب می‌شیم.

افرا دست از لجبازی برداشت. می‌خواست به سامان زنگ بزند که ناگهان یاد مسعود افتاد و لبخند محوی زد.
فراموش کرده بود که آشتی کرده‌اند.
شماره‌ی مسعود را گرفت و زیر چشمی دید که تارخ پشت میزش نشست و مشغول نوشتن چیز هایی داخل یک سر رسید شد.
صدای مسعود که در گوشش پیچید نگاهش را از تارخ گرفت و گفت:
_ سلام عشقم خوبی؟

گوش های تارخ با شنیدن کلمه‌ی عشقم بی اختیار تیز شدند، اما به نوشتن لیست وسایل ضروری مزرعه ادامه داد.

_ مسعود من پام پیچ خورده نمی‌تونم رانندگی کنم. می‌تونی بیای مزرعه دنبالم؟ فقط اومدی با آژانس بیا…ماشینم اینجاست.

تارخ لیستی که نوشته بود را از نظر گذراند. صدای افرا مجدد بلند شد.
_ باشه. فدات شم‌. منتظرم پس.

تماس را که قطع کرد تارخ با تمسخر و همانگونه که نگاهش به سررسید بود پرسید:
_ مهران خبر داره دوست پسر داری و بهت پیشنهاد داده؟

افرا متعجب نگاهش کرد.
_ چرا می‌پرسی؟

تارخ شانه بالا انداخت.
_ حدس می‌زنم خبر نداره که اینهمه امیدواره و پیله کرده بهت…از کجا معلوم شاید تو هم بدت نمیاد با مهران تیک بزنی.

دود از کله‌ی افرا بلند شد. منظورش چه بود؟ بی ملاحظه و بی فکر غرید:
_ خودت چی؟ احیانا گلوت پیش من گیر نکرده که از این سوالا می‌پرسی؟

تارخ بیخیال کاغذی که نوشته بود را از سر رسید جدا کرد.
از جایش بلند شد و از کنار افرا گذشت.
_ من با بچه جماعت نمی‌پرم. بخصوص اگه کارمند نامی خانم باشن!

افرا را مجدد تنها گذاشت و تا رسیدن مهران و آرش به سراغ رسیدگی به کار هایش رفت.
به هر قسمتی از مزرعه می‌رفت و نگاهی به آن قسمت می‌انداخت حیرت زده می‌شد.
تعریف های رحمان و یوسف بیخود نبودند. دختر بچه کارش را بسیار بهتر از چیزی که فکرش را می‌کرد بلد بود.
تمام کار های مزرعه در نبودش چنان مرتب و خوب انجام شده بودند که انگار نه انگار دو ماه در مزرعه نبوده است.
هر چه بیشتر در مزرعه می‌چرخید بیشتر حسرت می‌خورد از اینکه کاش تردید های ذهنش نبودند و می‌توانست دخترک را نگه دارد!
اعتراف این موضوع سخت بنظر می‌آمد، اما تحت تاثیر مدیریت دخترک قرار گرفته بود.
خودش هم از این احساس شوکه بود.
حقیقت این بود که چرخاندن و مدیریت مزرعه‌ی به آن بزرگی به شدت سخت و طاقت فرسا بود.
تا به حال کارمندی مثل افرا نداشت که بتواند بر تمام بخش های مزرعه چنین اشرافی داشته باشد. مجبور بود کل نظارت بر کار ها را بر عهده‌ی خود بگیرد، اما حالا یک دختر بچه پیدا شده بود که ظاهرا مدیریتش حرف اول را می‌زد.

دختری که به ظاهر سر به هوایش نمی‌آمد این چنین ماهرانه اوضاع را کنترل کند و عجیب تر که کارگران مزرعه نه تنها از اینکه یک زن به آن ها امر و نهی کند ناراحت نبودند که همه از مدیریت این دختر تعریف هم می‌کردند.
کار ها به قدری خوب انجام شده بود که یک بازدید کلی از هر بخش کافی بوده و نیاز نداشت تا وقت زیادی را صرف مرتب کردن اوضاع کند.
می‌خواست راهی مرغداری شود که گوشی‌اش زنگ خورد.
به شماره‌ی ناشناس نگاه کرد و بعد با تعلل تماس را جواب داد.
صدای مضطرب و آشنای افرا در گوشش پیچید.

دخترک سریع و بدون مقدمه چینی گفت:
_ مهران رسیده…داره میاد طرف ساختمون حواست باشه تو رو نبینه.‌..در رفت به من مربوط نیست دیگه.

خواست چیزی بگوید که صدای بوق اشغال در گوشش پیچید.
با اخم به گوشی نگاه کرد و آن را داخل جیبش انداخت.
سریع روی تکتاز پرید و بجای رفتن به سمت مرغداری به سمت سیلو ها تاخت.
از سمت راست و پشت درختان تنومندی که جلوی دید را می‌گرفتند گذشت تا مبادا مهران او را در راه ببیند.
وقتی نزدیک سیلو ها شد تکتاز را به یکی از درختان بست و با قدم هایی آرام نزدیک ساختمان کنار سیلو ها شد.
بالاخره توانست بی ام دبیلیو قرمز رنگ مهران را تشخیص دهد.
دندان هایش را روی هم فشار داده و به قدم هایش سرعت بخشید. مطمئن بود داخل ساختمان است.
با حرص وارد ساختمان شد و به سمت اتاق رفت.
صدای کش دار مهران باعث شد وسط راهروی نیمه تاریک بایستد.

_ ببین چقدر دوستت دارم که بخاطرت تا اینجا اومدم.
صدای خنده‌اش بلند شد و بعد گفت:
_ افرا پشت تلفن نگفتی پات شکسته. من فکر کردم درو روت قفل کرده. می‌گفتی پات مشکل داره و برای فرار کردن نیاز به بغل داری با کله میومدم. حالام بجنب بیا بغلم فرار کنیم تا این هیولا نیومده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
delll
delll
2 سال قبل

پارت عیدی لطفا

دلآرام
دلآرام
2 سال قبل

کارت خیلی زشته…
ما همگی ازت پارت عیدی خواستیم؟؟؟؟!

پارت عیدی که ندادی هیچ، وسط جای حساس رمان قطع کردی…..؟؟؟؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x